۴. تفاوت در سن است

9 1 0
                                    

مینگوک وارد دفتر پدر شده بود. هیچ کس به جز این پدر و پسر آن جا نبود. میونگ سو دست به سینه به پسرش که زانو زده بود خیره شد. پسری که در گذشته به فکر رنگ گل هایی که میخواست به یه جین هدیه کند بود اکنون باید به نوع اسلحه ای که سر کمرش میگذاشت فکر کند. چشمان مینگوک قرمز بود. رنگش پریده و لاغر شده بود. نگاه به صورت پدر نمیکرد میترسید از کار خود پشیمان شود. میونگ سو به هدف اصلی خود رسیده بود. دنیا به رویش لبخند میزد. خیلی وقت بود که انتظار این لحظه را میکشید. به نظرش از چندین میلیون سود این واقعه ارزش بیشتری داشت.
- پدر موفق شدین. من تسلیم شدم. از این به بعد در تمام عملیاتی که بهم دستور بدین شرکت میکنم، تمام درس هایی که میخواین یاد میگیرم و این شغل رو همونطور که آرزوی قلبی تونه موروثی میکنم. امیدوارم از کرده های گذشته ام بگذرین و از من راضی باشین.
- تسلیمتو قبول میکنم. اگه زودتر قبول میکردی لازم نبود انقدر داغون بشی. میدونی که با این سر و وضع چقدر مادرتو اذیت میکنی؟
- بله میدونم. امیدوارم منو ببخشه و شما هم خیلی در این مورد اذیتش نکنین...
- از این به بعد میخوام گرگینه صدات کنم. اعتراضی داری؟
- خیر قربان.
جواب مینگوک به سختی به گوش پدر رسید. بغض هر لحظه بیشتر به گلوی او فشار می آورد. با نبودن یه جین مینگوک تمام انگیزه ی زندگی را باخته بود و دیگر دلیلی برای مخالفت با پدر نمیافت. بهتر بود تسلیم میشد تا دیگر هیچ گونه فشاری زندگی بی معنایش را به رخش نکشد. دیگر نمیخواست گریه کند. میخواست مانند پدر و افرادش سخت بودن را یاد بگیرد. باید اخلاقش را به صفتی که پدر به او داده بود نزدیک میکرد، درنده، بی رحم و رییس میشد.
- ویروس؟
- بله قربان.
- میخوام معلم خوبی برای گرگینه باشی.
- چشم قربان.
- میتونین برین.
- رییس نامه ای براتون اومده. اونو تو حلق یکی از سربازامون فرو کرده بودن.
- مشخصه که کار دارک سوله. کی به جز اون از این حرکات از خودش نشون میده؟ ببینم...  پس فکر میکنی حریفت نمیشم. نمیدونی داری از کجا خنجر میخوری کوچولو! نامه ای به صد بفرست و بهش بگو از همکاریش ممنونم. سود اولم بهش بده.
- چشم. ما مرخص میشیم.
میونگ سو هر طوری بود باید انتقامش را از اژدها میگرفت، این برای او فرقی نداشت که اژدهای اصلی باشد یا پسر او یا خانواده اش. ضربه را میزد تا هرچه در گذشته تحقیر های دوست نیمه راهش را تحمل کرده تلافی کند. لبخندی که در آن لحظه داشت حاکی از رضایت بود. رضایت از راهی که مشاورش برایش انتخاب کرده بود. رسیدن به انتقامی که بیش از بیست سال برایش برنامه ریزی کرده بود.
صد با لباس هایی رسمی و با معاونش جلوی دروازه ی اصلی مقر اژدها ایستاده بود و از نگهبان عمارت سرسبز اژدها خواست ورودشان را به رییس خبر دهد. نگهبان ها اجازه ی ورود به هیچ کس نمیدادند تا زمانی که دارک سول او را تأیید کند یا ورودشان را به آن ها خبر دهد. هیون سونگ با همراهان همیشگی اش با قدم های محکم و سریعی که برمیداشت به استقبال میرفت.
- معرفی نمیکنین؟
- صد. اینا هم همراهامن.
- همراهاتون در حیاط منتظرتون باقی میمونن. ما شما رو تا دفتر رییس همراهی میکنیم.
- بسیار خوب.
صبور افراد جونسو را در حیاط محاصره کرد. ستارلایت که دیگر تحمل این رفتار را نداشت یقه ی دونگ وون را گرفت.
- فکر کردی جلوی کی رو میگیری؟
- متأسفم ولی باید از هر احتمالی جلوگیری کنم. لطفا همکاری کنین.
هیون سونگ صد را تا راهروی آخر همراهی کرد ولی قبل از اینکه او را کاملا به نگهبانان و سولگی که به استقبالش آمده بود رها کند کنجکاوی باعث شد تا جلوی او را بگیرد.
- قبل از اینکه برین داخل باید چیزی رو بدونم.
- بپرس معاون.
- سم شیرین ازتون خواست که قرارداد ببندین؟
- خیر.
- پس چی؟
- خودم تمایل داشتم قرارداد ببندم ولی با سفارشی که سم شیرین کرد برای انجام این کار اطمینان پیدا کردم.
- ولی بهتره بدونین من به این راحتی بهتون اعتماد نمیکنم.
- شما میتونین تا هر جا که میخواین جاسوسی کنین، مشکلی ندارم.
- خوبه. میتونین به راهتون ادامه بدین.
جونسو منتظر شد تا هیون سونگ تماما از منطقه ای که میتوانست صدایش را بشنود خارج شود. سولگی که دیگر از انتظار خسته شده بود جلو رفت.
- منتظر چی هستی؟
- هیچی. شنیده بودم که دارک سول خیلی گانگستر قابلیه ولی خیلی بالاتر از حدیه که فکر میکردم. نفسم به زور بالا اومد. اژدها باید بهش افتخار کنه.
- میکنه. شما اولین نفری نیستید که ازش خوشتون اومده. بریم؟
- خانوما مقدم ترن. بفرمائید تا پشت سرتون بیام.
- وقتی اومدم مقرت همچین رفتاری یادت نبود؟ درضمن باید مراقب باشم یه وقت هوس دیگه ای به سرت نزنه وگرنه خودم میدونم که خانوما مقدم ترن! جلو بیوفت.
جونسو خندید و به دفتر رفت. یوچان بلند شد و با او دست داد. از او خواست تا بنشیند. هات چاکلت برایشان چای ریخت. جونسو به دور و برش نگاهی انداخت. میخواست تغییراتی که بعد از فوت کیونگ مین در دفتر بوجود آمده بود ببیند. خیلی تغییر نکرده بود. به یاد روزهای ریاست او افتاد و لبخند زد. با کیونگ مین دوست بود. کیونگ مین روز آخر عمرش به او امانتی سپرده بود که اگر این فرصت دیدار هم برایش پیش نمی آمد باز برای دیدن رییس جوان می آمد.
- بسیار فضای زیبایی برای دفترتون درست کردین. قابل تحسینه.
- متشکرم. منم تعریف ویلای شما رو از مشاورم شنیدم. دوست دارم حتما ببینمش.
- البته که با کاخ باشکوه و مجلسی شما اصلا قابل مقایسه نیست ولی از پذیرایی از شما بسیار مفتخر خواهم بود.
- شرایط شما رو از مشاورم شنیدم. همش خوبه فقط درصد شماست که منو اذیت میکنه. میخوام 70 30 باشه. من خیلی برای افرادم ارزش قائلم. نمیتونم بذارم بعد از این زحمات فقط پنجاه درصد بهشون برسه.
- جناب رییس تا زمانی که برنامه ی محموله ها در دستاتون نباشه هیچی به افرادتون نمیرسه. پس عادلانه نیست که فکر کنیم نصف کارو من انجام میدم؟
- خیر عادلانه نیست چون که تا افراد من اونا رو تحویل نگیرن، نفروشن و سهمتونو ندن شما هم از بار ها بی بهره خواهید بود.
- من با این درصد قرارداد میبندم. اگه باهاش مخالفین مشکلی برای من نیست چون میتونم با وال آبی این قراردادو ببندم.
- شما این کارو نمیکنین. قدرتشو ندارین که پیشنهاد منو رد کنین. شما باهوش تر از چیزی هستین که این فرصت طلایی رو از دست بدین.
- چرا؟
- بخاطر اینکه وقتی به معاملات میرسه من، اژدهای طلایی، طلایی باهاتون قراردادمو امضا میکنم ولی وال آبی مثل هر ماهی دیگه ایه که فقط تو آب شنا میکنه؛ همونا که میریم ساحل امثالشو زیاد میبینیم. فکر نمیکنی تجربه اتون برای تشخیص طرف مقابل بهتر کافی باشه؟ شما که با پدرم سابقه ی تجاری خوبی داشتین.
جونسو به یوچان لبخند زد و خود کارش را از جیبش بیرون کشید. سولگی کاغذ قرارداد را مقابل صد گذاشت و او امضا کرد. جونسو بلند شد.
- من امضا کردم ولی بخاطر جملاتتون نبود. درضمن ریاستتون به پدرتون مربوط نمیشه. اینو از من به نصیحت بگیر یوچان جان.
خندید و بیرون رفت. یوچان قرارداد را در دست گرفت. برای خودش موفقیت بزرگی محسوب میشد از این نظر که بزرگترین تاجر مواد اسکله به این راحتی با او قرارداد بسته بود. تصور مقدار موفقیت برای یوچان کمی سخت بود. یوچان تمام این اتفاقات خوب اخیر را از جانب یه جین میدید. پیش خود فکر کرد که شاید یه جین برای او و خانواده اش خوش یمنی را به دنبال داشت. در آن لحظه اصلی در ذهن یوچان نقش بست؛ باید یه جین را هر چه بیشتر به خود نزدیک میکرد و در مقر نگه میداشت. سولگی به جای صد نشست.
-رییس؟
- بله؟
- میشه من مسئولیت صد رو به عهده بگیرم؟
- چرا؟ تو که کاپویی نیستی.
- از عهده اش برمیام.
- باشه ولی اگه به مشکلی برخوردی نذاری ضرر کنیم.
- باشه با دارک سول در ارتباط میمونم.
- میتونی بری. کارتو از همین امروز شروع کن.
- چشم.
سولگی میخواست تا هر چه بیشتر به جونسو نزدیک شود و این احساس شیرین را که بعد از نیم قرن برایش تکرار میشد تجربه کند. جونسو انقدر ارزش پیدا کرده بود که سولگی از قدرتش در خانواده استفاده کند تا فقط او را بیشتر ببیند و احساسش خاموش نشود تا باز در تنهایی فرو رود.
یوچان نامه ای برای وال آبی نوشت و با خوشحالی در پاکت نامه را بست. بعد از اینکه دارک سول صد را بدرقه کرد به دفتر رییس رفت.
- چطور شد؟
- عالی. این نامه رو باید برسونی به وال.
- نمیشه با گوشیت اینکارو کنی؟ تو عصر اطلاعاتیم به سلامتی. خونی چیزی؟
- نه به سلامت گذشت. تو نامه رو برسون. کارت نباشه دیگه.
- باشه. محموله های صد رو بسپرم به یه جین؟ به نظر یه جین باهاش رابطه ی خوبی داره.
- نه سپردمش به سولگی. قراره باهات هماهنگ کنه ولی مسئولیتشو کامل قبول کرده.
- چرا؟ سولگی کاپویی نیست؛ نمیتونم اینو قبول کنم.
- به هر حال دیگه نمیخوام یه جین کاپویی باشه. میخوام همیشه تو مقر باشه.
- یعنی چی؟ میخوای دقیقا چی کاره باشه پس؟
- دوست دخترم باشه.
- چطور میتونی انقد سریع بهش اعتماد کنی؟
- تو چطور میتونی بهش مشکوک باشی؟ نمیبینی چقدر به نفعمون کرده؟ از لحظه ی ورودش داریم یه سره سود میکنیم.
- هنوز مگه چقدره که وارد خانواده شده یوچان؟
- هر چی. به هر حال از این لحظه به بعد دیگه نمیتونی بهش دستور بدی.
- حتی نمیذاری امتحانش کنم. من نگرانتم که انقد خودمو خسته میکنم. وگرنه من میتونستم مثل هر معاون دیگه ای فقط ازت دستور بگیرم و پشت سرت نقشه ی قتلتو بکشم. باشه اگه میخوای بهش اعتماد کنی من دیگه نمیتونم کاری کنم. این مسئله رو کاملا به تو میسپرم فقط خواهش میکنم مراقب باش.
- میتونی بری.
هیون سونگ برای اولین بار مورد بی توجهی یوچان قرار میگرفت. بعد از به قدرت رسیدن یوچان چقدر زود هوای بین آن ها سرد و سنگین شد، یوچان رفتارش را با هیون سونگ تغییر داد. احساس کرد که قدرتش کاملا در دستان اوست و معاونش با سواستفاده از اعتماد زیادی که نسبت به او داشت در حال کسب منافع خود بود. یوچان پیش خود فکر میکرد که این مسئله نمیتواند به اندازه ای که هیون سونگ میگفت در کارش تأثیر بگذارد. قصد بهم زدن دوستی اش را نداشت ولی احساس میکرد باید کمی خشک تر با او رفتار میکرد تا هیون سونگ هر آن چه را میخواست پیاده نکند. در آن لحظه تمام دلایلی که به یوچان اطمینان میداد دارک سول، تنها همدم کودکی اش، این کار را با او نمیکند از ذهنش محو شد. هیون سونگ موردی برای بی اعتمادی به یه جین نمیدید ولی آموزش هایی که کیونگ مین به او داده بود باعث میشد تا به راحتی به هر کسی اعتماد نکند. هیون سونگ تصمیم گرفت تا در این کار به هیچ عنوان دخالت نکند و شب ها دیگر به دفتر یوچان نرود تا یوچان زمانی را که با او میگذراند و همیشه از دغدغه ها و نگرانی هایش برای او میگفت به آرامشی اختصاص دهد که یه جین برایش فراهم می آورد. نمیخواست تا با این سخنان دل رییسش را که همانند برادر کوچکترش با او زندگی کرده بود برنجاند. احساس کرد که شاید این نگرانی بیش از حد بود و باید یوچان را برای انتخاب شریک جدیدی برای تنهایی هایش مختار میگذاشت. هیون سونگ تصمیم گرفت تا برای مدتی از مقر برود و در اسکله به جستجوی افراد جدیدی بپردازد. در فضای باز بهتر میتوانست با این مسئله کنار بیاید که یوچان انقدر بزرگ شده بود که دیگر باید به فکر همسر باشد. سعی میکرد با عقل این را درک کند چون ذره ای احساس در وجود او باقی نمانده بود. امید داشت تا در این زمان باز خلق خوی یوچان نسبت به او نرم شود، پشیمان شود و هیون سونگ هم به درکی برسد تا بتواند از او عذر بخواهد. حتی اگر یوچان مانند پدرش خواهان این بود که پسرش را جانشین خود کند برای هیون سونگ اهمیتی نداشت. در این دنیا فقط دوستی یوچان برایش باقی مانده بود.
مینگوک در اتاقش بود. به تپانچه ای که از این به بعد باید روی کمرش میگداشت نگاه میکرد. این آخرین لحظاتی بود که به عنوان معشوق یه جین، فرزند معصوم مادر و پسر سر کش پدر میگذراند. زندگی تغییر میکرد از لحظه ای که ویروس بر آستانه ی در ظاهر میشد و میگفت " گرگینه باید بریم مأموریت". مینگوک انتظار این لحظه ی تلخ را میکشید تا مینگوک بیست ساله را بکشد و گرگینه را که هیچ مشخصه ی خاصی نداشت وارد دنیای بیرون کند. خونی که در رگهایش میدوید باید رنگ زیبای محبت های مادری را از دست میداد و به سیاهی دستور های پدر در می آمد. عادت های گذشته را در زباله دان تاریخ میریخت و عادات جدیدی پیدا میکرد. فشاری که این افکار بر ذهن مینگوک وارد میکرد طاقت فرسا بود. تغییری که پدر از او در یک شب انتظار داشت برای او کاری غیرممکن بود. نمیتوانست به این فکر کند که چگونه با دستان لطیفش کسی را بکشد یا کسی را آلوده به مواد کند یا کسی را در منجلاب بدبختی فرو بکشد. چطور برای پدر و افرادش این کار ها نیازی به فکر کردن هم نداشت؟ مینگوک تمام اتاقش را تغییر داد. گلدان ها را شکسته، نقاشی ها و تابلو ها را بیرون برده، تمام لباس های رنگ روشن را سوزانده و هر چیزی که او را به یاد یه جین و گذشته می انداخت دفن کرده بود. دیگر نمیخواست مادرش را هم برای آخرین بار ببیند. نمیخواست او را کاملا از زندگی سختی که داشت بیزار کند. صدای پایی که به سمت اتاقش میدوید باعث شد مینگوک برگردد. مادرش بود که خبر را از ویروس شنیده بود. عرق کرده بود و دستانش میلرزیدند. صورت پسرش را در دستانش گرفت و در چشمانش خیره شد ولی مینگوک سرش را پایین انداخت و دستان مادرش را رد کرد.
- نه نکن مینگوک. پسرم. برای چی؟
- مادر دیگه برای این حرفا دیره. امیدوار بودم فعلا نبینمتون. خواهش میکنم منو نبخشین و لطفا به خودتون خیلی فشار نیارین.
خانم لی پسرش را زد. این لحن صحبت کردن را اصلا دوست نداشت. اگر تنها پسرش همیشه در مقر همراهش بود، دیگر او را هم از دست میداد. نمیشد در این دنیا تنها شد. مادر میخواست فرزندش را از باتلاقی که در آن غرق میشد نجات دهد.
- اینجوری باهام حرف نزن. تو که میدونی با این کارت چه فاجعه ی عظیمی برام درست میکنی.
- متأسفم...
- نباش! برگرد، خواهش میکنم. مینگوک!
ویروس که در آستانه ی در ایستاده بود عجله داشت. نمیتوانست منتظر بماند تا مادر با فرزندش خداحافظی کاملی کند. آمده بود تا گرگینه را ببرد.
- مینگوک ما نمیشناسیم خانم. از این به بعد گرگینه صداش میکنیم.
- نمیشه این کارو کنی!
- دستور رییسه خانم. ما هم چاره ای نداریم پسر ترسوتو ببریم آدمش کنیم وگرنه حضور امثال این خیلی هم اذیت میکنه.
خانم لی دوان دوان به سمت دفتر میونگ سو رفت. باید پسرش را از این دستور رهایی میداد. سونگ جه دفترش در بین راه بود. در را باز گذاشته بود تا هوای دفترش تغییر کند. خانم لی را دید. کمی تعجب کرد و بلند شد تا سیگاری از جعبه بیرون بکشد. سیگار را در دهانش گذاشت ولی قبل از اینکه آن را روشن کند به سمت دفتر رییس شتافت. همسر رییس نباید میفهمید که رییس معشوقه ای در دفترش پنهان میکند. سونگ جه دیر رسید. خانم لی شوهرش را میدید که روی پاهای مار قرمز دست میکشید. در عین ناباوری، همان جا خشک شده بود. اشک هایش دیگر پایین نمیغلتید. احساسی که خانم لی در آن زمان داشت شجاعت این را به او میداد که خود را بکشد. سونگ جه به نگهبانان دستور داد تا در راهرو را که به دفتر منتهی میشد ببندند. خواست تا او را تا اتاقش همراهی کند ولی خیلی ضعیف تر از چیزی بود که بتواند راه برگشت را پای خود طی کند. سونگ جه خانم لی را به زور بلند کرد. خانم لی از کار ایکس ری جلوگیری میکرد ولی دستانش دیگر قدرتی برای مقاومت نداشتند. سونگ جه او را در تختش خواباند و پتو را رویش کشید. ادای احترام کرد تا برود. نمیدانست در آن لحظه چه حرفی بزند تا او را قانع کند. خانم لی دستش را گرفت.
- تو حتما میدونی چه خبره. بهم بگو که این چیزی که دیدم چه معنی ای داره؟ بگو که میتونم به چشمام اعتماد نکنم. بگو!
- خانم منم خبر ندارم. از مسافرت که برگشتم هم با همین صحنه مواجه شدم.
- سونگ جه به حرفام گوش میدی؟
- منظورتون رو نمیفهمم.
- سونگ جه من همین الآن همسر و فرزندمو از دست دادم. دیگه کسی تو دنیا ندارم. میخوام وصیت کنم.
- نه خانم این حرفو نزنین. هنوز جای امیدواری هست.
- کجا؟
- شما نباید به شوهرتون ببازین. دوباره اونو به چنگ بیارین. من هم کمکتون میکنم.
- به نظرت دیگه دیر نشده؟
سونگ جه جوابی نداد.
- باشه سعی میکنم یه جور دیگه فکر کنم. تو طرف من میمونی؟
- سعی میکنم. هیچی معلوم نیست.
- باشه برو...
سونگ جه پیشانی او را بوسید و بیرون رفت. ایکس ری با تمام بی رحمی ای که در وجودش کاشته بود و اصلا به احساسات افراد دیگر توجهی نداشت و تنها تلاشش دست یابی به اهداف خانواده بود برای خانم لی غصه میخورد. سونگ جه برای دوری از مسئولیت خانواده را به میونگ سو داده بود ولی آن را از آن خود میدانست. به هر حال خانواده را با افکار خود بزرگ کرده بود ولی برای شخص پر مشغله ای مثل او هم مظلومیت خانم لی قابل انکار نبود. از زمانی که از اژدها جدا شده بودند خانم لی خیلی تنها شده بود. آن روز ها با همسر اژدها خوشحال بود و همدمی داشت. پسرش را در تنهایی بزرگ کرده بود و تمام تربیت و سختی های مینگوک را بر عهده داشت. از میونگ سو نمیخواست تا به او کمک کند و همیشه او را بخاطر مشاغل کاری زیاد از بچه داری عفو میکرد. این ضربه ی ناگهانی او را از پای در می آورد. دیگر کسی را برای دل شکسته اش نداشت. سونگ جه آرزو میکرد برای خانواده هم که شده میونگ سو دست از این کار بردارد و بیشتر به همسرش برسد. بوسه ای که سونگ جه بر پیشانی او زد برای جلوگیری از ناامیدی مطلقی بود که میتوانست جان خانم لی را از درونش بیرون بکشد. چاقو را مأمور کرد تا مراقب خانم لی باشند تا خیال خودکشی او را خفه نکند.
سونگ جه با عصبانیت به دفتر رییس رفت، نگهبانان را کنار زد و وارد شد. رییس نشسته بود و گایون شانه هایش را ماساژ میداد.
- رییس باید باهاتون صحبت کنم.
- بگو.
- خصوصی.
- یعنی هنوز نمیتونی گایون رو از خودمون بدونی.
- فقط من این جور نیستم رییس.
رییس صورتش را ترش کرد و مار را بیرون فرستاد.
- چیه؟
- رییس این کیه دقیقا؟
- کسی نیست. اسباب بازیمه.
- وای خدای من! جدی؟!
- باور کن. هیچ قصد خاصی ندارم. من که دیگه سنم به بچه دار شدن نمیخوره.
سونگ جه صندلی را کشید،  مقابل میونگ سو گذاشت و نشست.
- بچه چیه میونگ سو؟ همسرت چی میشه این وسط؟ بچشو ازش گرفتی و حالا یه ذره محبت خودتم ازش دریغ میکنی؟
- مگه فهمیده؟
- نه من بهش گفتم.
- تو؟ تو به چه جرأتی...؟
- به هر حال میفهمید. این دختره رو از خانواده میندازم بیرون تا خانواده ی خودتو جمع کنی.
- نمیتونی این کارو کنی چون مستقیم زیردست خودمه و تو قدرت این کارو نداری که بهش دستور بدی.
- میونگ سو!
- احساسات همسر من به تو مربوط نمیشه. خودم حواسم به زندگیم هست.
- اگه باهاش بخوابی دیگه من ساکت نمیشم چون بقیه ی خانواده از زندگیت تأثیر میگیره.
- باشه.
سونگ جه از دفتر بیرون آمد و به هزار مشکلی فکر میکرد که این رفتار رییس آن را باعث میشد. رییس پیامی برای گایون فرستاد و از او خواست تا مدتی به مقر نیاید چون میترسید افراد ایکس ری به او صدمه ای بزنند. گلی از گلدان بیرون کشید و به آن یادداشتی بست. به نگهبان داد تا آن را به دست همسرش برساند. ذهنش آشوب داشت. خودش هم راه حل این مسئله را نمیدانست. " تو هنوز هم تک ترین گل باغ زندگیمی..."

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora