۱۸. قدم های مرد سیاه‌پوش

41 3 6
                                    

- چی کار میکنی؟
- شما چرا اومدین اینجا؟ صدام میکردین خودم میومدم. از دانشگاه رسیدین؟
- خیلی نیست. مدیر جو که شاگردم بوده انقد خوب از پس کارا برمیاد که دیگه لازم نیس خیلی به شرکت هم سر بزنم. اما تو... چند بار بهت بگم اینجور حرف نزن؟ میدونم برام احترام زیادی قائلی ولی شنیدن لفظ عمو برام خیلی لذت بخش تر از شماس. من رئیس تو که نیستم؛ عموتم. خواستم کار کردنتو ببینم. درساتو خوندی؟
- البته عمو.
سونگ هیون لبخند زد.
- این چیه که درست کردی؟
- راستش میخوام این مدل اژدهایی که دارین درست کنم ولی این گل خراب میشه؛ یا میشکنه یا آب میشه.
- باید به اندازه آب بزنی. صبر کن نشونت بدم که تا همیشه یادت بمونه.
یوچان جلو رفت و روی صندلی کوچکی که کنار میز سونگ هیون بود نشست. عصایش را به میز تکیه داد و دستکش های را درآورد. سونگ هیون که اکنون در زمان جوانی خود به سر میبرد باور نمیکرد که پوست دست عموی جدی و چهل و هفت ساله اش روزی نور آفتاب را به خود ببیند. چشم هایش را بازتر کرد تا شاید بتواند این پدیده ای که امکان رخ دادنش و اصلا در توجه یوچان نبود را باور کند. یوچان گل را آماده ی مجسمه ای کرد که سونگ هیون معلوم بود مدت ها برای ساخت آن تلاش میکرد. لبخند زد و به سونگ هیون که تماما به دستانش نگاه میکرد خیره شد.
- چیزی شده؟
- عمو... دستتون...
یوچان به دستانش نگاه کرد. لبخندش بازتر شد و دندان هایش مشخص شد، دندان هایی که درخششی کمتر از نور خورشید نداشت.
- خیلی وقته منتظر این روزم. کمکم میکنی دستامو بشورم؟ نمیخوام عصام رو اینجور بگیرم.
سونگ هیون دوید و آب و حوله آورد. به قدری از این اتفاق هیجان زده به نظر میرسید که اگر مجسمه را درست میکرد به این اندازه هم خوشحال نمیشد. یوچان دست هایش را شست.
- این خط...
- یه خط بخیه که وقتی رو دستم حک شد پدرت میخواست زمین و زمان رو بهم بدوزه. هیچ وقت یادم نمیره که چقدر پدرت عصبانی شد و بعدش هم به قدری تو حفظ رازش امانت دار بود که به جز من و اون و تو هیچ کس ندیدتش.
- منم رازتونو حفظ میکنم عمو.
- دیگه لازم نیست، دیگه ازش شرمسار نیستم. اگه زودتر به یادم میومد که بخاطر این با پدرت خاطره ساختم زودتر دستکشام رو درمیوردم.
- سونگ هیون کجایی؟
سوبین بود که همراه ته هیونگ از ساختمان بیرون می آمد.
سونگ هیون: اینجام مادر.
سوبین: بیا بریم عیادت.
سونگ هیون: بازم؟ ولی مادر...
یوچان: برو.
سونگ هیون: عمو خواهش میکنم بذارین پیشتون بمونم.
یوچان عصایش را گرفت و بلند شد. در حالی که به دو نفر دیگر خیره شده بود و سعی میکرد نگاه جدی خود را حفظ کند در دل ذوق زده شده بود که سونگ هیون ماندن با او را بیشتر دوست داشت. سوبین به آن ها نزدیک شد و به یوچان تعظیم کرد.
- خواهش نکن؛ باید احترام مادرت رو نگه داری و این یعنی اطاعت بدون چون و چرا. پس برو. درضمن خودم هم کار دارم. بهتره که تنها تو خونه نمونی.
یوچان رفت. سونگ هیون نفس عمیقی کشید.
- باشه اومدم ولی خوب میدونم که این کارو از روی لجی که با عموم دارین میکنین.
- عموی هم خونت نیست که انقدر روش تعصب داری.
- مگه داییم هم خونمه؟ حداقل این شخص تمام زندگیشو گذاشته برای بزرگ کردن من، حتی اگه حضور شما رو تو خونه اش تحمل نداره.
یوچان به اتاقش رفت؛ همان اتاقی که بیست سال قبل به اندازه ی بیست سالی که گذشت در آن ماجرا جریان داشته بود. کت بلندی برداشت و چون اوایل پاییز بود روی ژاکتش آن را پوشید. با سنی که هر لحظه به آن افزوده میشد گرمایی که در خونش میدوید هم کمتر به ادامه ی کارش علاقه مند بود.
- قربان میخواین ماشین رو براتون آماده کنیم؟
- نه امروز میخوام پیاده برم. ممنون.
مرد سیاه پوشی که هر رهگذری را به تماشا وامیداشت راه خود را با آرامش شروع کرد. یوچان به سمت صخره ای میرفت که بهتر از هر جایی صدایش را به آسمان ها میرساند. با صدای دروازه ای که هنوز نیاز به روغن کاری داشت خانم سونگ و عمه ی یوچان همراه سویونگ که به خوردن چای مشغول بودند به سمت آن برگشتند.
خانم سونگ: کجا رفت؟
سویونگ: نمیدونم زندایی؛ ولی نگرانش نباشین. احتمالا بازم همون جای همیشگیه.
عمه: جایی که دیگه هیچکدوممون بعد از چند ماه نرفتیم. خیلی عذاب وجدان دارم، شما چطور؟
سویونگ سرش را پایین انداخت. مرد سیاه پوش باز جلوتر رفت تا به مرکز شهر رسید. همانطور که با قدم های شمرده پیش میرفت از جلوی پاسگاه پلیس محلی که ساختمانی کوچک و جمع و جور داشت رد شد. با اینکه انتظار نداشت کسی برای استقبال و بخاطر اینکه او را شناخته باشد بیرون بیاید ولی صدای دویدن پلیس میانسالی که با خوشحالی به سمتش آمد را تشخیص داد. نایستاد و یونگ شیک هم جلوتر نرفت. کیم یونگ شیک به خود قول داده بود تا سربازرس خوبی باشد. به نظر یوچان که سایه ی او را در شیشه ی مغازه ی کناری میدید یونیفرم به تن او می آمد. با لبخندی که سربازرس کیم جدید بر لب داشت هر ضعیفی میتوانست راحت به او اعتماد کند. مرد سیاه پوش باز جلوتر رفت. صدای عصایی که به چوب اسکله میخورد باعث میشد تا کاسب کهنه کار از زیرزمینش بیرون بیاید و کمی از هوای ساحلی را استشمام کند. صاحب عصا را نشناخت ولی خوب میدانست زوجی که مثل هر روز در آغوش نسیم ساحلی قدم میزدند چه کسانی بودند. لیدی کیلر که هنوز در حرفه ی خود مشغول بود برای معاون سابق خود دست تکان داد، معاونی که فقط یک بار عوض شده بود. مینگوک هم با اینکه اصلا از دیدار آشنای قدیمی خود خوشحال نمیشد ولی باز جواب سلامش را داد و دست همسرش را محکم تر در دستش فشرد. مینگوک به حرف معاون محبوب خود گوش داده و معشوقش را پس گرفته بود فقط از اینکه دارک سول منتظر روزش نمانده بود تا ببیند که گرگینه بر حرف خود ثابت قدم مانده بود ناراحت میشد. یه جین به مینگوک نگاه کرد و خندید، نه به هیچ عنوان از خودش ناامید نشده بود. یه جین و مینگوک هر چقدر دورتر و پشیمان تر شده بودند باز نسیم به بستن دست هایشان اصرار ورزیده و اکنون نتیجه اش هم شیرین بود.
- رئیس چی کار میکنی؟
صدای جونگ سوک بود که دیدگان لیدی کیلر را از ساحل میدزدید.
- هیچی. تو هنوز تصمیم نگرفتی با اون ارث هنگفت پدرت چی کار کنی؟
- چرا.
- جدا؟! چی؟
- تو کارم سرمایه گذاریش میکنم. یعنی... همین جا!
و به درون مغازه دست کشید. جونگ سوک با اینکه دیگر هرگز پدر دوست داشتننی اش را، همان پدری که مادری نظیر او وجود نداشت، نمیدید ولی تا آخر عمر از او ممنون و متشکر بود. شاید سونگ جه تنها کسی بود که جونگ سوک به او احساس مدیون بودن میکند و شاید تنها او بود که میتوانست فرزند عزیزش را در زندگی بهتری سوق دهد. جونگ سوک برادر ناتنی اش که به دروغ و سواستفاده از موقعیتش، ارثی که پدر برای فرزند کوچکتر به جا گذاشته به نام خود نوشته بود، برای همیشه ترک کرد؛ البته بعد از اینکه به او فهماند ثروت هنگفتی که او را از جونسو بی نیاز میکرد بدست آورده بود. برخلاف عقیده ی برادر بزرگتر تنها دلیلی که برای پذیرفتن جونگ سوک در قلب این تاجر وجود داشت مقدار ارثی بود که در دستان نوجوانی بی پناه بودند. نسیم مجبور بود با بار عشقی که از زوج محبوب خود حمل میکرد صدای قهقهه ی دو مردی که به زیرزمین میرفتند را هم تا بالا ببرد. راه یوچان هنوز هم ادامه داشت. یوچان از مقابل ویلایی که مثلا روزی میخواست درون آن را ببیند هم گذشت. مشاور که عمارت اژدها را ترک کرده بود باز به دنبال همان همدمی که داشتن و نداشتنش به مسئله ی بزرگی تبدیل شده بود رفت و کنار تاجر عصبی ای باقی ماند که با وجود او دیگر علاقه ای به شکستن گلدان های گران قیمتش نداشت. سولگی بالاخره توانسته بود روح جونسو را کاملا در خود ادغام کند و طعم زندگی را کمی بهتر بچشد. آکواریوم اکنون مسکن ماهی دیگری نیز شده بود. قدم های یوچان از کنار مسیری که به مقر ویروس منتهی میشد هم گذشت. مقری که اکنون معاون آن همان فرد موذی ای بود که احتمالا پشت سر رئیس جدید باز نقشه ی قتلش را میکشید و مشاورش را هم همان چاقویی انتخاب کرده بود که زمانی دست رئیس خود را از زندگی بریده بود. به نظر ته ها صدای عشوه های مار قرمز که برای خام کردن ریوووک به کار میرفت به گوش میرسید خیلی غیرقابل تحمل بود. چاقو میتوانست همسر درمانده ای که روی خاک شوهرش آرام دست میکشید و اشک میریخت را ببیند. خانم لی برای حرفی که در آخر منجر به مرگ شوهرش شده بود عذاب میکشید. شاید مانند یوچان که تقریبا هر روز به جای همیشگی تابش نور مهتاب سر میزد خانم لی هم نیاز به تسکین دردی داشت که خودش هم منشا آن را فقط حدس میزد. با اینکه میونگ هی در عمارت ویروس جایگاهی نداشت ولی ریوووک سر زدن های او را بی ضرر میدانست.
سونگ هیون که همراه مادر و ته هیونگ به تیمارستان رفته بود باز به دیدن شخصی میرفت که به نظر هو وون نام داشت. از دوستان قدیمی مادر و دایی اش کسی بود که جز کشیدن یک نقاشی ثابت هیچ کار دیگری در این دنیا نداشت. هو وون روی ویلچر خود نشسته بود و مانند همیشه روی بوم نقاشی خود باز همان نقاشی را کشیده بود. چشمان پر اشک او قلب سونگ هیون را میفشرد. با اینکه او را نمی شناخت ولی به نظر آدم غصه داری می آمد. هر چقدر هم که مادرش و ته هیونگ با او صحبت میکردند فایده ای نداشت؛ این آقا حتی به سمت آن ها برنمی گشت. سونگ هیون کمی به نقاشی خیره شد. شاید تا به حال آن را به این دقت نگاه نکرده بود. دسته گلی که در میان آب بود روی بوم خیلی جلوه میکرد. سونگ هیون باز هم معنایی از آن درک نکرد. آرام بیرون رفت و گوشی اش را بیرون کشید ولی مخاطب او موبایلش را خیلی وقت بود که خاموش کرده بود. سونگ هیون درست حدس زده بود؛ کار مهم یوچان سر زدن به هیون سونگ بود.
راه یوچان به پایان رسیده بود. عصایش را روی زمین گذاشته و کنار برادرش نشسته بود. با چشمانی که ضعف خود را از همان دوران جوانی حفظ کرده بودند به منظره ای نگاه میکرد که باد آن را به جنبش وامیداشت. دستی که جای بخیه را از خود به حساب می آورد با لطافت دست هم بازی خود که در باطن سبزه ها فرو رفته، آرامش یافته بود. یوچان که اکنون چندین تار سفید در موهایش می درخشید باز هم به حضور ستون محکمی که قدرش را ندانسته و شکستنش را از جانب خود میدید احتیاج داشت. یوچان نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد.
- میدونم شبا منتظرمی ولی باور کن شرمنده میشم اگه اون نور مهتابی به منم بتابه. اصلا نگو که اینجور نگم، بذار احساس گناه رو داشته باشم تا همیشه برای سونگ هیون بهترین عمو بمونم. دوست داشت بیاد ولی خواستم تنها باهات حرف بزنم. پسرت خیلی خوب بزرگ شده؛ همه ازش راضی هستیم. امیدوارم تو هم به همون اندازه بهش افتخار کنی. زندگیشو پیش میبره، به مادرش احترام میذاره، خانوادشو دوست داره و درگیر هیچ خلافی هم نشده. اگه واقعا راست بگه که از ته دلشم شاده فکر کنم تونستم قول پدربزرگشو براش عملی کنم. هیون سونگ پسرت خوشبخته نگرانش نباش؛ مراقبشیم ولی من وقتی میبینم که روی پای خودش می ایسته دیگه لزومی نمیبینم کنارم نگهش دارم... من اون عموی خوبی نیستم که باید باشم... پسرت مثل تو هم منو میبخشه وگرنه...
یوچان بغضش را فروخورد و اشک هایش را پاک کرد.
- دلتنگش میشم نمیتونم بذارم بره پس حتی اگه اینو نمیخوای و از اینکه پیشمه ناراحتی ببخشید چون به هیچ عنوان اجازه ی ترک کردن منو نداره. تنها نگران روزی ام که بخوام منم بهت بپیوندم. نمیدونم چقدر میتونم مثل تو شجاع باشم و به تمام گناهام اعتراف کنم. بهم قول بده که اگه موفق شدم باز بهم افتخار کنی. خسته ات نمیکنم، بخواب.
یوچان بلند شد و لبه ی صخره ایستاد. سرش را بالا برد و به حرکت ابر ها نگاه کرد.
- پدر صدامو میشنوین؟ میدونین که همون یوچانی هستم که هیچ وقت مهلت نداشت پدری مهربونتونو ببینه. میدونم شما هم از ته قلبتون منو خیلی دوست داشتین، امکان نداره همیشه به همون خشکی درمورد من فکر میکردین. دلم میخواست جور دیگه ای بزرگم میکردین که حالا برای بزرگ کردن سونگ هیون خیلی مشکل نداشته باشم ولی شما هم چاره ای نداشتین. نگران بودین که منو اونجوری بزرگ کردین مگه نه؟ خیلی سخت بود. شما و هیون سونگ، هر دوتون منو ترک کردین و بی پشتیبان تو این منجلاب سختی تنها گذاشتین ولی من خودم راضی ام؛ یعنی میتونم عذر بخوام اگه چیزی بوده؛ چون خیلی جاهاش جبران کردم. باور کنین هر لحظه فقط به این فکر میکردم که اگر شما جای من میبودین چی کار میکردین. من شما رو دوست داشتم. اینو مطمئنم. من به پدری شما هر چقدر هم که نسبت به بقیه متفاوت بود ولی افتخار میکردم. امیدوارم من هم بدون اینکه از من ناراحت باشین به دیدارتون بیام. نمیدونم این بیست و یک سال از زندگیم که اینطور گذشت مورد تاییدتون بود یا نه؟ کار اشتباه توش زیاد بود یا اینکه وقت هایی هم تو عمرم پیدا شد که بهم افتخار کنین؟ نمیشه یه بار دیگه به پسر کوچولوتون افتخار کنین؟
صدای چرخ های ماشینی که در نزدیکی او ایستاد او را از جای خود تکان نداد. راننده ی شخصی اش کنار او ایستاد و تعظیم کرد.
- قربان.
- بله؟ مادرم گفته منو برگردونین؟
- خیر قربان. نامه ای براتون رسید که گفتن خیلی ضروریه و هر چه سریعتر به دستتون برسونیم.
یوچان پاکت نامه را باز کرد و با خواندن تک جمله ای که روی آن با خط پدرش نوشته بود به اشک هایش اجازه داد لبخندش را نوازش کنند:
"پسرم بهت افتخار میکنم"
همان نامه ای که کیونگ مین قبل از مرگش به دست صد داده بود. افتخار به فرزند تنها دلیل کیونگ مین برای تعجیل در انجام دستورش بود.
**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotWhere stories live. Discover now