۵. دوستی فرای خواهری (۱)

9 2 0
                                    

- به نظرت برای شام کافیه؟
- دیگه هر چی هست بریم. بچه ها گرسنه ان در ضمن یه جوری حرف میزنی انگار فقیریم. پس ذخیرمون؟
- عرض کنم به خدمتت... تموم شده.
- چی؟ چی کارش کردین؟
سوهیون جواب خواهرش را نداد. سوبین باور نمیکرد که این خواهر چقدر میتوانست بیخیال باشد زمانی که باید به فکر می بود. سوهیون را فرستاد تا شام بخرد و خود به سمت دوستان خود بازگشت. چهار دوست دیگر با دیدن سوبین تنها میتوانستند به این فکر کنند که گرسنگی به پایان رسیده است. هو وون از جایش بلند شد و کنار سوبین ایستاد.
- پس چی شد؟
- سوهیون الآن میگیره میاد.
- چه گیری افتادیم! کاش بیشتر از گاو صندوق بابام بر میداشتم. امروزم هیچ شانس نداشتیم.
- اشکال نداره. امشب که تموم ولی فردا باید خیلی جدی تر بریم دنبال پول.
سوک جین به هو وون نگاه کرد و خندید. سوک جین و هو وون پول هایی که خود به جیب میزدند با بقیه تقسیم نمیکردند. سوهیون هم با آن ها هم دست بود. به نظرش نتیجه ی کار خودش مال خودش بود و میخواست خودش هرطور میخواهد آن را خرج کند. سوهیون بی تجربه تر از چیزی بود که شرایط را درک کند. سوهیون با بسته های نودل برگشت. سوبین که بیشتر از ولخرجی های خواهرش عصبانی بود تا دیرکردش، او را سرزنش کرد.
- چه عجب! گفتم شاید بعد از اینکه روده هامون همدیگه رو خوردن بیای.
- من که گرسنه ام نیست. شما بخورین.
- چی؟! مطمئنی؟
- آره.
هو وون و سوک جین خندیدند و سوهیون را همراهی کردند. آن ها همیشه با هم غذا میخوردند و بعدا هم با بقیه شریک میشدند. شکم هایشان همیشه سیر بود.
- آره سوبین ما هم نمیخوریم. شما راحت باشین.
- یعنی واقعا گرسنه نیستین؟ سوهیون بیا. من باهات شریک میشم.
- نه خواهری میخوام برم قدم بزنم.
- آره ما بریم. فعلا خداحافظ.
سوبین نفس عمیقی کشید و اخم کرد. نگران خواهرش بود. دوست داشت از سیر بودن خواهرش مطمئن باشد بعد خودش غذا بخورد. صدای دو دوست دیگرش که از گرسنگی به نودل ها حمله برده بودند او را نشاند.
- ولش کن سوبین. لابد گرسنه نیست دیگه. چقد میتونی حرص بخوری آخه؟ اگه این راهو انتخاب کردیم سختیاشم میکشیم.
- نه آخه...
- بخور دیگه. باید سرحال بمونی که یه ریز به جون خواهرت غر بزنی.
سوبین نشست و مشغول خوردن شد ولی در طبع ثروتمندانه ی او این رفتار وجود نداشت. خیلی نگران خواهرش بود غافل از اینکه سوهیون در عالم دیگری به سر میبرد. به نظر از دو خواهر، کوچکتری که پیشنهاد این راه را داده بود بهتر با شرایط جور شده بود. سوبین از این راه خوشحال نبود ولی انقدر نگران خواهرش بود که با او همراه شده بود تا بتواند او را زیر نظر بگیرد. البته زندگی ای که پدرشان بعد از مرگ مادرشان برایشان رقم زد هم تعریفی نداشت. شبی که ترک خانه برایشان حتمی شده بود مقدار زیادی از ثروت پدر را که برایش اصلا ارزش نداشت برداشته بودند و پناهگاهی برای خود اجاره کرده بودند. دوستانشان هم که از خانواده های مرفهی بودند به آنها ملحق شده بودند همه با هم زندگی میکردند ولی با اتمام ذخیره ی مالی خود مجبور بودند برای گذراندن زندگی دست به کار خلاف بزنند و دزدی کنند. دزدی های کوچکی که فقط خرج همان روز را بدهد.
سوهیون، سوک جین و هو وون در شن های ساحل نشسته بودند و مشروب میخوردند.
- خواهرت نمیره از نگرانی!
- نگو، بدم میاد! یه جوری رفتار میکنه انگار هنوز چهار سالمه.
- برای یه خواهر بزرگتر همیشه تو کوچیکی حتی اگه چهل ساله بشی.
- یعنی رهایی ندارم؟
- میتونی ازش جدا بشی.
- نه نمیتونم. قدرتشو ندارم.
- چرا؟
- پولامون کمه. بذار وضعمون که بهتر شد حتما جدا شیم.
- میترسم بعد از جدا شدن از سوبین و هی چول و ته هیونگ خودمونم از هم بپاشیم.
- نه امکان نداره. اگه قرار بود اینجور باشیم خب اصلا با هم تبانی نمیکردیم. با هم کنار نمیومدیم.
- آره هو وون راست میگه. اصلا ما تو یه تیپیم.
سوبین، هی چول و ته هیونگ سن بیشتری نسبت به سه نفر دیگر داشتند و برای کار های خود از جدیت بیشتری استفاده میکردند بر خلاف آن ها که فقط به فکر خوش گذرانی و سو استفاده از عدم وجود والدین بودند. اعتمادی که بزرگتر ها به کوچکتر ها داشتند باعث میشد تا شک نکنند و بیشتر نگران آن ها باشند. شکی بوجود نمی آمد و کوچکتر ها با خیال راحت آن ها را سرکار میگذاشتند و فقط به فکر خود بودند. این گروه سابقه ی دوستی زیادی داشتند. از زمانی که در خانواده های ثروتمند و خانه های مجللی زندگی میکردند تا الآن که پول خورد و خوراک و اجاره ی خانه را به زحمت بدست می آوردند. از همان ابتدا هم صمیمیت بین بزرگتر ها بیشتر بود. سوبین و دو دوست دیگرش به خانه رسیدند. خانه خالی بود و ساکت و تاریک. چراغ ها را روشن کردند. هی چول رفت تا حوله ی خود را بردارد و به حمام برود و ته هیونگ روی مبل نشست ولی سوبین مقابل در باقی ماند. ته هیونگ به او اشاره داد که " بشین".
- نمیخوام.
- میخوای زنگ بزنم بهشون؟
- نه. هی چول راست میگه چقدر میتونم نگرانش باشم.
- نمیتونی بیخیالش بشی، خواهرشی. میدونی چند بار تا حالا اینو گفتی؟
سوبین کنار ته هیونگ نشست.
- خسته شدم. اصلا به حرفم گوش نمیده.
- خاصیت کوچیکا هم دقیقا همینه.
- یعنی تا کی باید اضطرابشو داشته باشم؟
- تا زمانی که زنده ای.
- ایش! اصلا من باهات حرفی ندارم.
- تازه من میخواستم بگم بیشتر مراقبش باشی.
- برای چی؟
- خیلی با اون دوتا تنهاس اونا هم آدمای قابل اعتمادی نیستن. دوست ندارم بعد از اینکه بلایی سرش آوردن بفهمی. فردا قرار دارن که برن مشروبا رو مثل همیشه تحویل بگیرن، میخوای بریم ببینیم چی کار میکنن؟
- یعنی حالا دیگه باید جاسوسی خواهرمو بکنم؟
- اسمش جاسوسی نیست. اینم یه جور مراقبته که نگرانی بیش از حد تو رو خنثی میکنه. بریم؟
هی چول با حوله ای که دور کمرش پیچیده بود وارد هال شد.
- کجا؟ منم بیام؟
- چند بار بهت بگم این مدلی نیا جلوی دخترا!
- بیا. ما که چیزی برای مخفی کردن از هم نداریم.
عصر روز بعد سه دوست بزرگتر به تعقیب کوچکتر ها پرداختند. خوشبختانه یا متأسفانه انقدر باهوش نبودند تا حضور کسی را پا به پای خود حس کنند. غروب بود و بعضی از مغازه ها چراغ های خود را روشن میکردند. اولین افراد هجوم مشتری های شب دیده میشد. حرکتی در آب دیده نمیشد. همه چیز آرام و طبق معمول هر شب اسکله بود. هو وون جلوتر رفت تا جعبه ی سوجو را از دست دلال همیشگی تحویل بگیرد که سوبین چیز عجیبی مشاهده کرد. سوک جین داخل مغازه رفت و جعبه ای دیگر آورد. سوهیون با او همراه شد و رفتند.
- ته هیونگ باهام بیا. هی چول هو وون رو زیر نظر نگهدار.
- چشم، برین.
سوبین و ته هیونگ آن دو را دنبال میکردند. مسافت زیادی طی نشد اما هوا هر لحظه بیشتر روشنایی اش را به تاریکی بستر ماه میداد. سوهیون و سوک جین به مغازه ی دیگری رسیدند و پس از رد و بدل پول سوک جین جعبه را به شاگرد مغازه تحویل داد. یونگ شیک که با کمک دوستان پدرش برای جاسوسی وارد این جریانات شده بود در این مغازه کار میکرد. بعد از تحویل گرفتن جعبه و رفتن سوهیون و سوک جین به صاحب کارش نزدیک شد.
- کی بودن اینا؟
- نمیدونم، فقط میدونم از مشروبای مشهور مغازه های گرون اسکله میفروشن. ولی میدونی خوبیش چیه؟
- چیه؟
- نمیدونن قیمت واقعی اش چقدره منم نصف قیمت ازشون میخرم.
- رئیس بهتون افتخار میکنم! واسه کی کار میکنن؟
-هنوز هیچکس ولی اگه خیلی ازشون خوششون بیاد جذبشون میکنن.
- میشه منم جذب کنن؟
صاحب کار نگاهی به شاگردش انداخت و دستش را بلند کرد و وانمود کرد که میخواهد او را بزند. یونگ شیک هم وانمود کرد که خیلی ترسیده و سرش را گرفت و خم شد و نگاه مظلومانه ای به رئیسش انداخت. رئیس رفت تا پول هایش را در گاو صندوقی بگذارد که همیشه میترسید کسی آن را پیدا کند و تمام مالش را ببرد. یونگ شیک تا جایی که حدس میزد رئیسش او را میبیند صورت مضحک خود را حفظ کرد. بعد از رفتن او به دو نفر فروشنده ای که از نظر صاحب کارش بی تجربه بودند خیره شد. " چقدر آدم های مشغول به این کار ها زیادند و جالب تر اینکه همه هم دیگر را میشناسند و در مورد یکدیگر حیله های خاص هر فرد را اجرا میکنند!"
ته هیونگ نمیتوانست باور کند که تمام این مدت سرکار بوده. سوبین میخواست تا برود و سوهیون را تنبیه کند و جیغ بزند اما دست ته هیونگ که مقابل دهانش را گرفته بود مانع از این کار شد. ته هیونگ سوبین را کناری کشید.
- میدونم خودمم بی نهایت عصبانی ام ولی نمیشه اینجا. بذار بریم خونه باشه؟
سوبین سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. ته هیونگ با عصبانیت گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و به هی چول زنگ زد.
- چه خبر؟ کجایی؟
- هیچی. هو وون جعبه رو برداشت و اومد خونه شما چی؟
- بیا اسکله. باید خصوصی حرف بزنیم. عجله کن.
ته هیونگ گوشی را قطع کرد. لحن او باعث شد تا هی چول نگران شود به سمت آن ها بدود. وقتی به آن ها رسید سوبین به دیوار تکیه داده و به جایی خیره شده بود و ته هیونگ با موبایلش بازی میکرد ولی خشم از چهره ی هر دو لبریز بود. هی چول که تا آن جا دویده بود روی زانو هایش خم شد تا کمی نفس بگیرد و حرف زدن خیلی سخت نباشد. در حالی که نفس نفس میزد به آن ها نگاه کرد و منتظر بود تا شروع به صحبت کنند ولی مثل اینکه خیلی عصبانی تر از چیزی بودند که بخواهند به راحتی صحبت کنند. به سختی دهان خشکش را باز کرد. ته هیونگ به او یک بطری آب داد.
- چیه؟ بگین دیگه!
- سرکاریم.
- بریده بریده حرف نزن.
- سه دوست محترممون ما رو سرکار گذاشتن!
- از کی؟
- از اول کار!
- چه سرکاری؟
ته هیونگ جعبه ای خالی از زباله ها برداشت و زمین زد. جعبه ی چوبی بیشتر از انتظار هی چول شکست و خورد شد. هی چول احساس کرد خیلی مسأله مهم است که ته هیونگی که معمولا اعصاب خود را کنترل میکند چنین رفتاری را از خود نشان میدهد. دیگر دلش نمیخواست از ته هیونگ سئوالی بپرسد. نزدیکتر رفت و کنار سوبین نشست.
- میشه تو برام بگی؟
- هی چول، خواهرمو دو تای دیگه برای خودشون درآمد درست کردن و به ما نگفتن. اونا خیلی وضعشون خوبه با کاسبی ای که راه انداختن ولی ما همیشه نگران این بودیم که یه وقت با شکم خالی توی رختخواب نرن، یه وقت چیزایی که دوست دارن به دلشون نمونه. هی چول، این جواب من نیست. منی که این همه خودمو زجر دادم تا کوچیکا راحت باشن.
- من که بهت گفتم انقد خودتو زجر نده. حالا چی کار کنیم میخوای پولا رو بالا بکشیم؟
- هی چول مسئله پول نیست.
- میدونم، مسئله اعتماد، محبت و نگرانی ایه که برای اینا خرج کردین.
ته هیونگ کنار آن ها نشست. به اندازه ی کافی خشمش را فرو خورده بود که بتواند آرام کنار آن ها بنشیند.
- باید تنبیه بشن.
- چه تنبیهی؟ بزنیمشون؟
- نه! فقط لفظی.
- یعنی آدم میشن؟ واقعا؟
- از هیچی بهتره. بالاخره باید جوری باشه که یه خورده حساب ببرن و احساس نکنن که دیگه خیلی هم آزادن. فکر نکنن ما بی خبریم.
سه تایی راهی خانه شدند. ته هیونگ که نگران سوبین بود دستش را گرفت ولی سوبین دستش را پس زد. نگرانی او به حدی بود که خواهان تنهایی باشد تا همدردی. هیچ چیزی نمیتوانست او را آرام کند. احساسات خواهرانه اش برای اولین بار خیانت را تجربه میکرد. دست ته هیونگ نمیتوانست بر این زخم مرهم بگذارد. به خانه که رسیدند همه چیز طبیعی وانمود میشد. پسران تلویزیون تماشا میکردند و سوهیون در اتاقش مشغول گوش دادن به موسیقی بود. ته هیونگ تلویزیون را خاموش کرد، هی چول صندلی ها را مقابل مبل کشید و دست به سینه مقابل آن ها نشستند. سوبین خواهرش را با موهایش بلند کرد و کنار سوک جین و هو وون نشاند. سوهیون جیغ میزد و طلبکار بود ولی با دیدن منظره ای که در هال درست شده بود. ساکت شد و هندزفری هایش را از گوشش بیرون کشید. سوبین کنار ته هیونگ نشست.
هو وون: اممم... چیزی شده؟
ته هیونگ: نه اصلا.
سوهیون: چرا یه چیزی شده که منو با مو کشیدین اینجا! سوبین چطور دلت میاد؟ ببین چند تار مو ازم کندی!
سوبین: تو چطور دلت میاد از خوبی من سواستفاده کنی؟
سوهیون: چه سواستفاده ای؟ مگه چی کار کردم؟
سوبین: اون پولا رو چی کار میکنی؟ فکر کنم قبل از هر کاری با دیدنشون بهمون میخندین.
سوک جین: پولا؟ کدوم پولا؟ مگه پول اضافه ای داری؟
ته هیونگ: خودتو جدا نکن.
سوک جین: بله، چشم...
هی چول: دیگه نمیخواین اعتراف کنین؟
هو وون: چی رو؟ اینکه تو فکر بودیم؟ اینکه جونمون برای خودمون ارزش داشت؟ یا اینکه شما خیلی زیادی احساسات به خرج میدین؟ مخصوصا تو سوبین! خواهرتو انقدر ذله کردی که دیگه نمیخواد پیشت باشه.
سوبین: چی؟ واقعا؟ سوهیون؟
سوهیون: خب آره. خیلی اذیتم میکنی.
سوبین: اذیت؟ من؟ چرا نمیفهمی که اینا همش خیر خواهیه؟
سوهیون: خیر خواهی، خیر خواهی! دیگه از این کلمه خسته شدم.
سوبین: منم از این اخلاقت خسته شدم!
سوهیون: واقعا؟ بهتر. بریم بچه ها. ممنون خواهری.
سوهیون با دو دوست دیگرش از اتاق هایشان مختصر چیزی برداشتند و رفتند در حالی که کلید های خود را روی میز مقابل سه بزرگتر گذاشتند. سوبین مدتی سکوت خانه را نگهداشت. کلید های خواهرش را در دست گرفت. عروسکی که برای او خریده بود از آن آویزان بود. بغض انقدر قوی بود که به او اجازه ندهد آن را فرو کند. آرام چشم هایش را بست.
- ته هیونگ، برمیگردن مگه نه؟
- نمیدونم.
هو وون، سوهیون و سوک جین خیلی ناگهانی تصمیم خود را عملی کردند. به زمان احتیاج داشتند تا برنامه های خود را درست کنند. به همان مغازه ای رفتند که به آن جنس میفروختند. مغازه تقریبا تعطیل بود چون از مغازه های مشهور و پر مشتری ساحل نبود. بیشتر چراغ ها را خاموش کرده بودند و فقط شاگرد مغازه بود که آن جا مشغول تی کشیدن زمین بود. یونگ شیک با دیدن آن ها که داخل شده بودند سرش را بالا آورد.
- مغازه بست اس. فردا بیاین.
- چیزی نمیخوایم فقط میخوایم یه جا بشینیم حرف بزنیم.
یونگ شیک نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت دو و نیم شب بود. کنجکاو شد بداند حرف هایی که در مکانی خلوت در این ساعت و مشخصا مخفیانه گفته میشد چه بود ولی نمیتوانست ریسک کند.
- باشه ولی فقط نیم ساعت.
بعضی از صندلی هایی که روی میز برعکس گذاشته بود برایشان گذاشت و وانمود کرد که به کار خود ادامه میدهد.
سوهیون: جدا شدیم. بعدش؟
سوک جین: هیچی دیگه بریم واسه خودمون یه جا دیگه پیدا کنیم.
هو وون: هنوز پولامون کافی نیست.
سوک جین: پس چی کار کنیم؟
هو وون: باید به یکی تکیه بدیم تا زمانی که رو پای خودمون وایسیم.
سوک جین: مثلا کی؟
سوهیون: گانگسترا چطورن؟
سوک جین: نه! ما کار اونا رو بلد نیستیم! ترسناک تر از حرفایی ان که فکر میکنی!
هو وون: ما هم یاد میگیریم.
سوک جین: چی؟ دیوونه شدین؟
هو وون: انقدر ترسویی؟
سوک جین: نه ولی من نمیتونم مثلا یکی رو بکشم!
سوهیون: اونم یاد میگیری!
سوک جین: خانم باهوش گانگستر میشناسی؟ معرفی کن لطفا!
- من میشناسم.
یونگ شیک کنار آن ها نشست و این جمله را با لبخند موذیانه ای گفت. هر سه به او خیره شده بودند.
هو وون: بگو.
یونگ شیک: نمیشه دیگه. واسه چی دنبال گانگستر میگردین؟
سوهیون: واسه اینکه به بدبختیامون پایان بدیم خیلی سخته؟
یونگ شیک: خودم میدونم ولی آخه به شما نمیاد بدبخت باشین.
سوهیون: ما از نوع دیگه اشیم. اگه نمیخوای کمک کنی پاشو.
یونگ شیک: باشه.
یونگ شیک خواست بلند شود و برود ولی هو وون دستش را گرفت و او را نشاند.
- به حرفای دختره توجه نکن. با من بحث کن. گانگسترا رو معرفی کن.
- خلاف کار زیاد هست ولی گانگستر... دو خانواده ی قدرتمند تو کل بوسان هست که هیچ خلاف دیگه ای حریف اونا نمیشه. یکیشون اژدهای طلایی اسمشه. قسمت شرقی اسکله دستشه و شرق شهر. غرب شهر وال آبیه.
- کدوم بهتره؟
- دیگه اینو نمیدونم ولی اگه جای شما بودم اصلا این راهو انتخاب نمیکردم.
- چرا؟
- ترسناکه. خشونت انقد زیاده که قلب من یکی طاقت نمیاره. اگه میخواستم وارد این چیزا بشم باید هزار بار تا حالا فاتحمو میخوندم.
سوک جین: دیدین میگم! من نمیتونم.
هو وون: پس میخوای چی کار کنی؟ باشه ما میریم. مقرشون کجاس؟
یونگ شیک: هیچ کس نمیدونه.
هو وون: ممنون از کمکت. بریم.
هو وون و سوهیون بلند شدند ولی سوک جین با سرگردانی به آن ها نگاه میکرد.
- بریم!
سوهیون نفس عمیقی کشید و بازوی سوک جین را گرفت و کشید. از مغازه بیرون رفتند. یونگ شیک منتظر شدند تا کامل بروند. با پدرش تماس گرفت و مشخصات کامل آن سه نفر را داد و اضافه کرد به مقر گانگستر ها میروند تا مورد تعقیب قرار بگیرند. یونگ شیک که کارش به اتمام رسیده بود در مغازه را قفل کرد و راهی خانه شد. احساس کرد بعد از مدت زیادی به هدف خود نزدیک شده بود. اگر طعمه ها او را به مقر راهنمایی میکردند حتما قدمی به خواهرش نزدیک میشد. با تحقیقاتی که کرده بود خواهرش بی شک جایی مخفی میشد. یا در مقر اژدها یا مکانی در مقر وال که مینگوک عمدا یا سهوا به او نمیگفت. هو وون و دوستانش پشت دیواری مشغول تماشای او بودند.
هو وون: نمیدونم چرا ولی نمیتونم به این دوست ظریفمون اعتماد کنم.
سوک جین: هنوز هیچی نشده حس گانگستری برداشتی؟
هو وون: انقد پارازیت ننداز. کمک کن! یه مقر میتونه کجا باشه؟
سوک جین: اگه یه رئیس بودی کجا مخفی میشدی؟
سوهیون: وایسین ببینم. کدوم مقر؟ به کی قراره ملحق بشیم؟
سوک جین: داریم میریم به سمت غرب... یعنی...
هو وون: اصلا مهم نیست. چه وال چه اژدها. دوتاشون یکیه.
سوک جین: خطرناک نیست همینجوری نصف شبی داریم تو اسکله قدم میزنیم؟
سوهیون: راست میگه! میخوایم براشون کار کنیم نه اینکه برده هاشون بشیم!
از آنجا دور شدند و در اسکله قدم میزدند. هوا سرد بود. هیچ چیز دیده نمیشد مگر چند قدمی که با چراغ های کم نور اسکله روشن میشدند. هو وون گروهی را دید که از کشتی بار میکشیدند و پول میشماردند. به سمت آن ها رفت و سوهیون و سوک جین بدون هدف فقط او را دنبال میکردند. هو وون از دو دوستش شجاع تر بود. هو وون فرد غریبه را صدا زد. او یک خانم بود. هو وون فکر کرد که صحبت با خانم ها آسان تر خواهد بود.
- ببخشید سئوال داشتیم.
- برو مزاحم نشو جوجه.
هو وون جا خورد ولی آرامش خود را حفظ کرد.
- نمیشه بپرسم؟
- بگو فقط زود شرتو کم کن.
- مقر وال کجاس؟
با شنیدن اسم وال توجه اش جلب شد.
- مقر وال؟ چطور؟
- میخوایم بهش بپیوندیم.
- جدا؟ فکر نمیکنین یه خورده زیادی نازک نارنجی هستین واسه این کار؟
- آره هستیم ولی حاضریم آموزش ببینیم.
- صبر کنین.
به سمت رئیسش رفت و جریان را برایش توضیح داد. از او دستور گرفت و برگشت.
- نمیتونم بهتون بگم. جون منم در خطره. فورا از این جا دور شین.
- ولی... !
- برین!
آن ها برگشتند که بروند اما پس از برخورد ضربه ای به پشت سرشان بیهوش شدند و روی زمین افتادند. باز هم تمام اسکله را سکوت فرا گرفت. فضای رعب آور و تاریک هیچ رهگذری نداشت.
سوبین ساعت ها میشد که به بیرون خیره و هوا سرد شده بود. هی چول ژاکتی برایش آورد و ته هیونگ قهوه ای به دستش داد. کنارش ایستاد.
- برمیگرده ته هیونگ.
- امیدوارم ولی نمیتونی مطمئن باشی. اینبار با تمام دفعه های قبل متفاوته.
- برمیگرده.
- سوبین یه خورده استراحت نمیکنی؟
- میخوام وقتی برمیگرده ببینمش.
ته هیونگ ناامید شد و رفت تا کنار هی چول بنشیند. روز های سختی آینده را می ساخت چون سوبین خیلی به خواهرش وابسته بود و نگرانی در حال نابود کردن او بود. بی رحمی تاریکی دنیای شب، امشب زهرش را به این گروه دوستی میریخت. ستاره ها انتظار میکشیدند تا هر چه زودتر خورشید را ببینند تا اوضاع از این بدتر نشود. سوبین هر چقدر هم که قهوه اش را شیرین میکرد باز تلخ بود. بعد از مرگ مادرش سعی میکرد دیگر چیزی را از دست ندهد ولی این فقدان از هر چیز دیگری بدتر بود. دلش میخواست با طلوع خورشید خواهرش برگردد. از او عذرخواهی نمیخواست فقط میخواست او را سالم ببیند حتی اگر مانند قبل سرکش باشد.

The Third ShotOnde histórias criam vida. Descubra agora