۵. دوستی فرای خواهری (۲)

6 2 0
                                    

صبح روز بعد به جز سه نفری که در خانه بی صبرانه انتظار میکشیدند کسی نبود. از سه دوست خود هیچ خبری به دست نیاوردند، دیگر تلفن هایشان را جواب نمیدادند و اهل اسکله اثری هم از آن ها ندیده بودند. سوبین تمام روز بعد را در اسکله و ساحل میدوید و از هر کسی که مقابلش ظاهر میشد از خواهرش میپرسید ولی هر بار با یک جمله مواجه میشد. " نمیشناسم ببخشید". غروب در شن ها زانو زده بود. سنگ هایی که همیشه تشنه ی آب دریا بودند با اشک هایش که تا امواج دریا رودی ساخته بودند سیراب شدند. سوبین هزار بار خود را سرزنش کرد. چطور میتوانست سر مشکل های مالی او را از خود براند. بعد از چند ساعتی که خورشید کاملا غروب کرده بود چشم های سوبین هم خشک شده بودند ولی قدرتی در پاهایش باقی نمانده بود تا به خانه برگردد. شاید اصلا نمیخواست برگردد. خانه بدون خواهرش دیگر معنا نداشت. پیش خود فکر کرد شاید بهتر بود به خانه ی پدر برگردد و جلویش زانو بزند و به خاطر هزار کار خلافی که فقط بخاطر حفاظت خواهرش انجام داده بود معذرت بخواهد تا قدرت بیشتری برای پیدا کردن خواهرش داشته باشد. موبایلش ساعت ها بود که زنگ میزد. ته هیونگ و هی چول دیگر نمیتوانستند سوبین را هم از دست بدهند ولی هیچ جا او را پیدا نمیکردند. سوبین آرام به آب نگاه میکرد. امواج آرامی که ادامه ی آنها به پاهایش برخورد میکرد انگار سعی داشتند او را تسکین دهند. بطری سوجو جلوی دیدش را گرفت. برگشت و به شخصی که آن را مقابلش گرفته بود خیره شد. آن مرد کلاهی داشت که تا سر چشمانش را میپوشاند. با این لباس و در تاریکی شب سوبین از دیدن چهره ی او صرف نظر کرد و آرام بطری را از او گرفت. مرد پیش او نشست و بطری خود را باز کرد و یک جرعه از آن نوشید. سوبین باز هم به امواج خیره شد. مرد شروع به صحبت کرد.
- چی شده؟
- هیچی...
- میخوام هم دردی کنم. منم درد دارم وگرنه اینجا کاری ندارم.
- چه دردی؟
- برادرم بخاطر یه دختر نسبت بهم بی اعتماد شده.
- واقعا؟ چرا؟
- بخاطر اینکه من با دختره موافق نبودم. به نظرم بدرد هم نمیخورن.
- تو هم مثل من فقط نگران بودی...
- داستانتو نمیگی برام؟
- خواهرم منو ترک کرد فقط بخاطر اینکه خواستم بهش چیزی یاد بدم.
- چی میخواستی بهش یاد بدی؟
- اینکه از اعتماد من سواستفاده نکنه.
- پیداش نکردی؟
- هیچ کس اونو ندیده. میترسم. اگه خودکشی کرده باشه چی؟
- یعنی انقد ازت ناراحت شده؟
- نمیدونم. شایدم... نه اصلا نمیتونم به چیزی فکر کنم. دو تا دوست همراهش بود.
- خیلی هم نگران نباش. میتونی مطمئن باشی که زنده اس و حتی اگه نخواد برگرده باز هم به یادته.
- چرا مطمئنی؟
- خواهرا نسبت به برادرا صمیمی ترن و در مقایسه با رابطه ی من و برادرم میگم.
- امیدوارم...
سوبین صورتش را مخفی کرد تا آرام بدون فهمیدن کسی که برای هم دردی آمده بود گریه کند ولی آن مرد دستش را دور کمرش گذاشت و او را به خودش تکیه داد. با اینکه در این کار ناشی بود ولی سعی خود را میکرد تا به بهترین وجه او را محافظت شده نگهدارد.
- متشکرم...
- دیره. بهتر نیست برگردی خونه؟
- خونه برای چیه؟
- برای اینه که جونتو حفظ کنه تا بهتر دنبال خواهرت بگردی.
سوبین به او نگاه کرد و بیشتر از بار اول دقت کرد. تمام سعی هایی که برای دیدن صورت ناشناس میکرد بی نتیجه بود. کنجکاو شد. آن شخص موافقت کرد که او را تا خانه همراهی کند. در حاشیه ی اسکله قدم میزدند. حاشیه ای که خانه های ویلایی در آن قرار داشتند پر از گل های ریزی بود که همه چشم به سوی آن دو داشتند.
- میشه اسمتونو بدونم؟
- نه.
- چرا؟
- اینجوری راحت ترم. هر چی دوست داری صدام کن.
- شبح شب خوبه؟
- چرا شبح شب؟
- این لباسا و این صدا خیلی به این اسم میخوره. ببخشید اگه ناراحتت کردم.
- نه اشکال نداره.
- من اسمم...
- نه نگو.
- چرا؟
- اینجوری راحت ترم.
- خیلی عجیبی.
- همین جوری بهتره. می خوای بدونی چی بهت میاد؟
- نه. میخوام ناشناس بمونم.
- باشه.
- این کلاه برای چی این شکلیه؟
- میخوام یه شبح باقی بمونم. این جا زندگی میکنی؟
- آره، چه دقیق پیداش کردی!
- میشناختمش از قبل. یکی که خیلی دوسش داشتم اینجا زندگی میکرد.
- الآن کجاس؟
- تو آسمونا.
- اوه... متأسفم.
- اشکالی نداره برو داخل.
- بازم میای پیشم؟
- شاید چون درکم کردی بازم بیام.
سوبین داخل رفت و هیون سونگ را مقابل خانه ی پدری اش تنها گذاشت. خانه ای که به ناحق از او گرفته بودند. خانه عوض شده بود. دیوار ها رنگ شده و حیاط خاکی آن را سنگ کرده بودند. شیروانی کوچک و نارنجی جایش را به شیروانی بزرگتر و آبی رنگی داده بود. ولی گل هایی که مادر با دستان اش در باغچه کاشته بود رشد کرده بودند، همان گل هایی که دیدنشان به دل مادرش ماند، شکفته شده بودند. بند لباسی که پدرش آن را در روز تعطیل آویزان کرده بود هنوز پا برجا بود. آن روز پدرش مشغول این کار بود، خودش با گل ها مجسمه درست میکرد و به مادرش نگاه میکرد که روی تخت چوبی در حال درست کردن کیمچی بود. به یاد آورد که هر بار که یواشکی از کیمچی میخورد مادر با دیدن لک آن دور دهانش به او میخندید. آن روز ها هیچ وقت برنمیگشت. لذت آن روز ها را انتقام از قاتل پدر برایش برمیگرداند. هیون سونگ رفت و سر چهار راه به دوستان خود ملحق شد. ته هیونگ که انتظار سوبین را میکشید او را دید.
- تا حالا کجا بودی؟
- ساحل.
- با کی؟ اون کی بود؟
- میدونم نگران بودی اما هیچ چیز خاصی اتفاق نیوفتاد. مثل برادرا رفتار نکن.
- هر کی بوده رفتارتو نسبت به من اینجوری کرده. چرا موبایلتو جواب نمیدادی؟
- میشه بری تنهام بذاری؟ اون غمی که تو دلم دارم تو نمیفهمی.
- پس اون میفهمه؟
- فهمید. هر چی که فهمید، بیشتر از تو فهمید.
ته هیونگ جا خورد. هرگز سوبین را انقدر محکم ندیده بود. از خانه بیرون رفت تا غریبه را پیدا کند ولی او هیچ جا دیده نمیشد. دارک سول در مقر خود نشسته بود. مشروب را به صبور داد.
- مزه ی زهر مار میده. واسه خودت.
- رئیس عادت ندارین؟
- عادتم که داشته باشم بازم زهرماره. من برای این کارا ساخته نشدم. باورم نمیشه برای یه کار انقدر فیلم بازی کنم.
- رئیس برنامه ی فردا چیه؟
- شب میرم باز. اینجوری بهتره.
ده روز بدین منوال گذشت. ده روز هیون سونگ از راهنمایی های مشاور استفاده کرد تا به هدفش برسد. سوبین با اینکه او را نمیشناخت و در اعتماد کردن به او هنوز مردد بود ولی رفتاری که دریافت کرده بود به نظر نمی آمد رفتار بدخواهانه ای را به دنبال داشته باشد. سوبین فقط میخواست باز به او تکیه دهد، همین. شب آخر سوبین باز هم مانند روز های قبل به ساحل رفته بود. هیون سونگ نفس عمیقی کشید و به سمت او رفت. احساسی به هیون سونگ میگفت که حتما سوبین را جای دیگری دیده بود ولی بخاطر نمی آورد. تربیت های اژدها باعث میشد نخواهد و نتواند از گذشته ی شیرینش چیزی به یاد آورد. محبت کردن از کشتن انسانها برایش سخت تر بود. مجبور بود تمام چیز هایی که از یاد برده بود دوباره به خاطر بیاورد تا نقشه اش خوب پیش برود. سوبین با صدای قدم های او برگشت.
- منتظرم بودی؟
- نه. موجای دریا رو دوست دارم.
- دروغگو!
سوبین خندید.
- کارمو میدونی شبح؟
- نه، چیه؟
- اگه بهت بگم ازم فرار میکنی.
- بذار حدس بزنم... لابد دزدی.
- چطور میتونی انقدر راحت بگی! خودم هنوز نمیتونم اینو بگم! وایسا ببینم نکنه پلیسی؟!
- نه نیستم ولی کاش بودم. کسایی که شب از تنهایی واهمه ندارن خودشون جزو اشباحن دیگه.
- یعنی تو هم؟
- نه هنوز ولی به زودی.
- یعنی چی؟
- میخوام زندگی لعنتی رو ول کنم و وارد خانواده های خلاف بشم.
- نمیترسی؟ پس برادرت؟
- شبحا نمیترسن. برادرم بعد از اینکه منو ترک کرد فهمیدم گانگستر شده. میخوام هر جور شده پیشش باشم. نمیتونم بذارمش تنها، میدونم راهم اشتباهه ولی انقدر سرمایه ندارم که جور دیگه ای مراقبش باشم. شاید این بارم برای آخرین بار بیام ساحل. دیگه منتظرم نمونی اینجا. حتی اگه تو نترسی باز هم برای خانما خطرناک تره.
هیون سونگ قدم های خود را آرام برمیداشت و حالت افسرده ای که مشاور به او آموخته بود به خود گرفت. همه ی رفتار هایی که با سوبین داشت از سولگی آموخته بود ولی باز هم بعد از آموزش و تقلید کردن هنوز حس خوبی برایش نداشت. سوبین دوست تازه اش را دوست داشت. به حدی که فقط بخواهد او را نگهدارد و بیشتر بشناسد. صدای عمیق هیون سونگ تا اعماق وجودش را آرام میکرد. سوبین سریع فکر کرد.
- صبر کن!
- چیه؟
- شمارتو میخوام.
- برای چی؟
- تا فردا بهم مهلت میدی؟ شاید بخوام بهت ملحق بشم.
- پس خواهرت؟
- اونجوری قدرت بیشتری برای جستجو دارم.
- شمارمو بهت نمیدم، فردا صبح میام دیدنت.
هیون سونگ رفت. سوبین دوان دوان به خانه برگشت. به اتاقش رفت و گوشه ای کز کرد. این از تصمیم قبلی اش سخت تر بود ولی برای یافتن خواهرش دوست داشت دست به هر کاری بزند قبل از اینکه با چیز بدی روبه رو شود. هیون سونگ قبل از اینکه به جایگاه خود بازگردد دو بطری مشروب خرید و یکی را به صبور داد.
- رئیس گفتین الکل نمیخورین.
- میدونم ولی یه شیرینی مزخرفی تو وجودم احساس میکنم. اینجوری بهتر میشم.
- چه شیرینی ای معاون؟
- نمیدونم. خیلی حس بدیه میخوام زود ازش خلاص شم.
صبح روز بعد دارک سول باز در حیاط خانه ی قدیمی اش قدم گذاشت ولی نه به عنوان پسر خوب و دانش آموز زرنگی که پدر و مادرش به عنوان تک فرزند بودن او را دو برابر بیشتر میپرستیدند بلکه در پوست دوست دلسوز و باطن هیولایی خود وارد شد. سعی میکرد پاهایش با لمس خاک خانه نلرزد. دیگر برای احساساتی بودن دیر بود. سوبین با کیف کوچکی از هال خارج شد و روی پله های مقابل در نشست تا بند کفش هایش را ببندد. همه چیز برای رفتن آماده نبود. هیون سونگ ترجیح داد کمی بیشتر طولش بدهد. سوبین آرام حرف میزد.
- بریم.
- خداحافظی نمیکنی؟
- نیستن! بریم تا نیومدن.
- این کیف برای چیه؟
- لباسه.
- نیارش.
- چرا؟
- ازت میگیرنش به هر حال. بعدشم ما نمیدونیم راهمون چقدر طولانیه. نباید بارمونو سنگین کنیم.
- پس وایسا بذارمشون سر جاش.
- چیا رو بذاری سر جاش؟
ته هیونگ و هی چول از در وارد شدند. ته هیونگ جلو آمد و جمله ی آخر را با عصبانیت گفت. سوبین نمیدانست چه جوابی بدهد. صحنه ی قشنگی نبود. از آن جایی که فقط دهان هیون سونگ از صورتش مشخص بود توجه همه به نیشخند او جلب شد.
- منتظر شما هم بودم. بشینین که توضیح بدم.
- خوبه حداقل توضیح میدی.
- میخوام با پیوستن به گانگسترا از زندگی لعنتی ام خلاص شم و مراقب برادرم باشم چون بضاعت مالیم انقدر خوب نیست که طور دیگه ای مراقبش باشم. این خانم معتقد بود که اگه باهام بیاد میتونه راحت تر خواهرشو پیدا کنه. اومده بودم که ببرمش.
- سوبین؟
- آره میرم.
- نمیشه.
- چرا؟
- باید باهات خصوصی حرف بزنم.
- حرفتو همین جا بگو.
- سوبین!
- بریم ما.
سوبین بلند شد و دست هیون سونگ را گرفت و بیرون کشید و در را پشت سرشان محکم بهم کوبید. بعد از رسیدن به چهار راه هیون سونگ دستش را کشید و لباسش مالید.
- دستمو چرا گرفتی؟
- همینجوری.
- بدم میاد. دیگه تکرار نکنی.
هیون سونگ به صبور زنگ زد تا به او بگوید که نقشه خوب پیش نرفته ولی صحبت های دونگ وون باعث شد اصلا نگران نباشد.
- کی بود؟
- کسی که میخواد ما رو برسونه مقر. گفت تو مرتع های بیرون از شهر ببینیمش. بریم.
هیون سونگ راه سختی برای نزدیک شدن به مقر در پیش گرفت. دور ترین راهی که به اژدها میرسید. قرار بود در اواسط راه صبور به آن ها ملحق شود و قسمتی از فیلم را که به او مربوط میشد بازی کند. از شهر دور شدند و هوا کم کم تاریک میشد. هیون سونگ از عمد بیشتر معطل میکرد چون تسلطی که بر اوضاع شب داشت خیلی بیشتر به کارش می آمد. در اواسط راه بودند. از صبور خواسته بود تا کمی دیرتر به آن ها ملحق شود تا فضا را برای همراهش واقعی تر جلوه کند. ناگهان ته هیونگ و هی چول به آن ها رسیدند. حسابی خاکی و کثیف شده بودند. هیون سونگ از اذیت کردن آن ها لذت خاصی می برد. سوبین مضطرب شد.
- شما اینجا چی کار میکنین؟
- نمیتونستیم بذاریمت تنها دست این.
صبور از طرف مقابل ظاهر شد و سعی کرد مقابل معاون چهره ی مطیعش را پنهان کند.
- من شما رو میبرم مقر اژدها ولی باید چشماتونو ببندم و شما رو بگردم.
ته هیونگ قصد داشت به او بپرد که هیون سونگ پیش قدم شد و دستانش را بالا گرفت.
- بگرد.
صبور چند سرباز جلو فرستاد تا او را بگردند و چشمانش را ببندند. سوبین جلو رفت. هیچ کدام به ته هیونگ و هی چول فرصت تصمیم گیری ندادند. بدون فکر در صف پشت سر آن ها ایستادند. بعد از اینکه صبور مطمئن شد که چشمان سه همراه جدید را خوب بسته چشم بند دارک سول را درآورد و به او تعظیم کرد. دارک سول در گوشش دستور جدیدی صادر کرد و رفت. احساس میکرد بار بزرگی از دوشش برداشته بودند ولی آن شیرینی ای که هنوز منشا نامعلومی درون بدنش داشت اذیتش میکرد. هی چول و دو دوست دیگرش مسافتی دو برابر مسافتی که طی کرده بودند راه رفتند. ته هیونگ حسرت تصمیم اشتباه خود را میخورد ولی سوبین به این فکر میکرد که این ماجراها از سختی های اولیه ای ایست که هر کاری در ابتدای خود دارد. امیدوار بود بعد از تحمل مجموعه ای از سختی ها به هدف شخصی خود برسد. بعد از اینکه راه رفتن روی چمن ها به پایان رسید وارد جایی شدند که به نظر جنس زمین از سیمان بود. آن ها را روی صندلی نشاندند و بعد از اینکه دست و پایشان را محکم به صندلی بستند چشم بند هایشان را برداشتند. سوبین برگشت و دنبال هیون سونگ گشت ولی او را نیافت. فقط سه صندلی آن جا بود. نور چراغ خیلی جایی را روشن نمیکرد ولی میشد احساس کرد که مکانی که در آن بودند خیلی بزرگ بود. در آن که مانند در دروازه ای بزرگ بود باز شد و چند نفر وارد شدند. هیون سونگ و افرادش مقابل آن ها ایستادند. سوبین چشمانش را باور نمیکرد، نمیخواست گوش هایش را بشنود. هیون سونگ با لبخند معروف خود جمله ی موفقیتش را بیان کرد.
- به مقر اژدها خوش اومدین. من معاونشم دارک سول. از این به بعد از من دستور میگیرین.
صدای چوبی که به زمین میخورد برای گوش های هو وون آزار دهنده بود. چشمانش را باز کرد و دید که به ستونی بسته شده بود. برگشت و سوهیون را چند ستون دورتر از خود دید. منشا صدای چوب چه بود؟ سوک جین را به صندلی بسته بودند. سوک جین از ترس به خود میلرزید و این باعث میشد که پایه های کوتاه و بلند صندلی به زمین برخورد کند. همان خانمی که شب قبل با او ملاقات کرده بودند هم آن جا حضور داشت. هو وون نمیخواست سوک جین را بیشتر در این حالت ببیند.
- خانم چیکارش میکنین؟!
- به هوش اومدی؟ برین اونم بیارین.
چند نفر جلو آمدند و او را از ستون باز کردند و روی صندلی نشاندند. هو وون از دستگیر شدن دوباره خودداری میکرد ولی زور آن ها بیشتر بود و بالاخره موفق شدند او را ببندند. نگاهی به سوک جین انداخت. سوک جین نمیتوانست سرش را برگرداند، صورتش از عرق خیس بود و چند جای زخم داشت. هو وون سعی کرد او را وادار کند به او نگاه کند ولی حال سوک جین خیلی خراب تر بود که بخواهد به این روش امیدوار شود. جیغ های سوهیون روی هو وون را برگرداند. اسم هو وون را فریاد میزد. فریادی که تمام ذرات وجود او را میلرزاند. سوهیون را به جای دیگری میبردند. هو وون که مسئولیت دوستانش را به گردن خود میدید برآشفت. به سمت خانم برگشت. نیرویی که به صندلی وارد میکرد میتوانست آن را بلند کند.
- چی کار میکنی؟!
- من دخترا رو دوست ندارم. یکی دیگه اونو ادب میکنه.
- ادب؟ اصلا تو کی هستی که بخوای ما رو ادب کنی؟
- مگه نگفتین که میخواین به وال ملحق بشین؟
- آره که چی؟
- الآن بهش ملحق شدین. من براش کار میکنم. ادب کردنتون هم در واقع آموزشاییه که خودت گفتی حاضری یادشون بگیری.
- چرا اینجوری؟
- برای اینکه پلیس داشت تعقیبتون میکرد. باید مطمئن میشدیم که خودتون جزوشون نیستین.
- سوهیون رو کجا بردن؟ نکنه بلایی سرش بیارن؟
- دیگه اون بستگی به معاون داره.
- سوک جین برای چی این شکله؟
- بخاطر اینکه حرف نمیزنه. دوست بی رحمی هستی که سوک جین ترسو و لطیف رو با خودت اینجا کشیدی.
- سوک جین؟
سوک جین آرام برگشت. تمام بدنش با ریتم ضربان قلب کوچکش میلرزید. چشمانش به سختی ارتباط برقرار میکرد. اشک از چشمانش سرازیر شد. رنگ صورتش از لباسش سفید تر شده بود. زبانش بند آمده بود. هو وون آرزو میکرد زودتر از او به هوش آمده بود تا این بلا ها بر سر دوست مهربانش فرود نمی آمد. دوباره صدا کردن او هیچ فایده ای نداشت. هو وون میترسید اگر دوباره او را صدا کند سوک جین کاملا بی هوش شود. سر هو وون از فشاری که به دندان هایش میداد میلرزید. برگشت تا چیزی به کاپوی وال بگوید که دید سربازان در حال آزاد کردن او هستند. از اعمال گانگسترهای مقابلش کاملا سرگردان شده بود. سربازی به دست خانم فنجانی قهوه داد.
- بلند شو.
هو وون آرام بلند شد. صدای نفس های نصفه ای که سوک جین میکشید جان را از او میگرفت. خانم تپانچه ای در دستش گذاشت.
- بکشش.
- چی؟ کی؟
- دوستتو. این درس اولته. باید بتونی نزدیکترین افرادتم بکشی اگه تو راهت باشن.
- نمیتونم! نمیشه!
- دو راه چاره داری. یا آموزشاتو میبینی یا میمیری چون تا اینجا اومدی دیگه نمیتونی برگردی. برای ما خطر داره و همون طور که گفتم اگه کسی تو راهمون باشه باید بمیره.
هو وون تپانچه را در دستانش میفشرد. زمان را زیاد میکرد. این تصمیم در قدرت ذهنی او نمیگنجید. حتی نمیتوانست فیلم بازی کند و لوله ی تپانچه را به سمت سوک جین بگیرد. تمام روز های گذشته را بخاطر آورد. از روزهایی که گران ترین اسباب بازی هایشان را با هم تقسیم میکردند تا زمانی که الکی سه دوست خیر خواه خود را ترک کرده بودند. تمام زمان هایی که یواشکی با سوک جین نقشه میکشیدند و با سوهیون شیرینی آن را میچشیدند تا شب قبل که ترس سوک جین را نادیده گرفته بود. همیشه فکر میکرد که بهترین دوست برای بهترین دوستانش باقی میماند ولی در آن لحظه خانم راست میگفت دوست بدجنس خودش بود که دو نفر دیگر را به بدبختی کشانده بود. دستانش را سیاه میدید. پشیمانی او دیگر راه نجاتی نبود. تپانچه را بالا آورد تا خود را بکشد. لوله ی آن را به پیشانی اش چسباند و نگاهی به سوک جین کرد. سوک جین به او لبخندی زد و چشمانش را بست. لرزش هایش تمام شد. سرش را پایین انداخت. تقلایی که دستانش را زخم کرده بود تا طناب های دورش را باز کند ایستاد. سوک جین مقابل چشمان دوستش جان داد. هو وون اشک را در چشمانش نگه میداشت تا این صحنه را واضح نبیند. هنوز از رفتن او مطمئن نبود ولی حتی اگر زنده بود او را میکشتند و این بهتر بود که خودش زودتر برود. چشمانش را بست و ماشه را فشار داد. هزاران فکر از ذهن او گذشت. هزاران فکری که هو وون انتظار داشت آخرین افکارش باشند. بعد از فشار دادن ماشه هیچ اتفاقی نیفتاد. هو وون فقط صدای تیک شنید. صدای تپانچه ای که کاملا خالی بود. چشمانش را باز کرد. باز چند بار ماشه را فشار داد ولی باز هم هیچ تیری از آن خارج نشد. تپانچه خالی بود. این واقعا یک آموزش بود. خانم فنجانش را به سربازی داد و تپانچه را از هو وون گرفت. خشاب پری در آن گذاشت و روی کمر خود بست.
- تو نکشتیش. این قرار بود تپانچه خودت باشه ولی حالت که خوب نیست فعلا پیش منه. ببر دوستتو دفن کن. کسی هم نمیفرستم کمکت چون معمولا دوستا خودشون میخوان این کارو کنن.
- نه، من دفنش نمیکنم. من کشتمش. نمیتونم. خودتون این کارو کنین.
- مطمئنی؟
- آره.
- باشه. از این به بعد صدات میکنم شاهین سلطنتی. خوبه؟
- آره خوبه. از کی باید دستور بگیرم؟
- من. اگه معاون بخواد جاتو عوض میکنه.
- دختره...؟
- فکر نکنم دیگه تا حالا دختر مونده باشه.
- چی؟ میخوام پیشم باشه. میخوام معاونو ببینم ازش اینو بخوام. بهم کمک کن.
- خودت برو پیشش. طبقه ی دوم عمارت دست چپ. موفق باشی شاهین.
گایول دستش را روی صورت هو وون کشید. در او توانایی های زیادی میدید و با دیدن اینکه از خودکشی ترسی ندارد بیشتر به او امیدوار شده بود. راحت میتوانست کاپو باشد. هو وون دستان گایول را پایین کشید.
- باید صدات کنم رئیس؟
- اسلیر جی.
هو وون بیرون شتافت. باید هر چه سریع تر خود را به سوهیون میرساند. باور اینکه سوک جین اول راه از آن ها جدا شده بود قلبش را جمع میکرد. اگر در گانگستر ها تنها میشد دیگر دلیلی برای ادامه ی نقشه اش نداشت. نگهبان ها به اجازه ی ورود نمیدادند. با همه ی آن ها درگیر شد. تا جایی که میتوانست به آنها مشت میزد. انتقام از دست دادن دوستش را روی آنها خالی میکرد. نگهبان ها از ترس جان خود کنار میرفتند. یکی از نگهبانی که به سختی خود را در این فاصله به اتاق ویروس رسانده بود در زد.
- بله؟
- قربان یه دیوونه به عمارتتون حمله کرده. همه رو تا سر حد مرگ میزنه. خواهش میکنم کاری کنین.
ریوووک بیرون رفت و در بین راه خشاب تپانچه اش را چک کرد. وقتی به طبقه ی پایین رسید بدون وقفه مو های هو وون را گرفت و او از روی سربازش بلند کرد. تپانچه را سر گوشش گذاشت.
- فک کردی چی کار میکنی؟
- دوستمو میخوام.
- کارم که تموم بشه بهت میدمش. میتونی بیای تماشا کنی تا تموم بشه.
- مگه میشه؟
- آره دوستت فقط بدرد خودت میخوره. خیلی کله شقه.
- چرا صدای جیغش میاد؟ داری چی کار میکنی؟
- تاتو. تو هم میخوای؟ بریم ببینیم؟ بگیرین بیارینش.
چند نفر بازو هایش را گرفتند و بالا کشیدند. وقتی هو وون وارد اتاق شد با سوهیون مواجه شد که از درد به خود میپیچید. روی شکمش تاتو میکردند. هو وون چشم هایش را بست و رویش را برگرداند. چاقوی تیزی روی مچش احساس کرد و بعد صدای ویروس بود که او را برگرداند.
- ببین عزیزم تمام خونه امو با صدات خوردی. اگه یه بار دیگه جیغ بزنی رگ دوستتو میزنم. البته فکر کنم دوستت نیست. بیشتر به این میمونه که باهاش یه چند بار خوابیدی که انقدر برات مایه میذاره. کاری نکنی که دوباره این حرفو تکرار کنم. انقدر مقاومت کردی که خسته شدم. سرباز بیا اینو بگیر اینجا. من دیگه خیلی خسته شدم.
- چشم قربان.
- گرگینه کجاس؟ مگه قرار نبود بیاد خداحافظی کنه؟
- قربان الآن پیش مشاوره.
- زود کار اینا رو تموم کنین. میخوام با گرگینه یه گپ خوشگل بزنم قبل از اینکه بره.
- چشم.
سوهیون در چشمان هو وون خیره شده بود. تنفر و عشق جنگ تن به تن خود را از قبل شروع شده کرده بودند. هو وون مقصر این درد بود یا خودش سزاوار سرزنش؟ سوهیون آرزو میکرد تا روز به پایان برسد تا تنفر پیروز نشود. باید دوستی اش را برای حفظ جانش نگه میداشت چون در این جو بدون پشتیبان بودن معنا نداشت. باید حتما کسی می بود تا از او محافظت کند. درد تنها چیزی که به خاطرش می آورد زخمی بود که به احساسات خواهرش وارد کرده بود. دیگر نمیتوانست بدین شکل به سمت او بازگردد. با هر ضربه ی سوزن که طرح دسته گلی رویش نقاشی میکرد قسم میخورد تا بار دیگر مایه ی آزار خواهرش نشود.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora