۱۷.جانشین

19 4 9
                                    

زمستانی که انگار قصد ترک شهر را نداشت با فشاری که بهار به آن وارد میکرد بالاخره رخت بربست و رفت. یخ هایی که روی شاخه های درخت قندیل تراشیده بودند آب شدند و با چکیدن قطرات آب خنکی که گلوی زمین را سرحال میکرد سبزه ها روییدند و گل ها شکفتند. پرندگان تکاپوی خود را از سر گرفتند، ترافیک هایی که در مسیر مورچه ها مدتی بود باغ را ترک کرده بود بازگشتند و حشرات کوچک را از بیداری طبیعت آگاه کردند. سنگ هایی که از درون به خود میلرزیدند و ترک خورده بودند با سلامی که گرما نثار رویشان میکرد راحت تر روی تخت سبز و مخملی خود دراز میکشیدند. درختان که انتظار تولدی دیگر را میکشیدند با کششی که جوانه های کوچک از خود نشان میدادند به یکدیگر تبریک میگفتند. سرمای استخوان سوز زمستان را باد همراه ژاکت هایی که در کمد میرفت برده بود. رودخانه باز جریان زندگی را در خود احساس میکرد. مادر زمین از سفر طولانی خود بازگشت و زندگی بهاری را برای ساکنانش به سوغات آورده بود. گرما کم کم زیاد میشد و روز های بهاری هم زودتر چیزی که گنجشکان پیش بینی میکردند تمام شد. مادر تعداد روز هایی که در کنار فرزندانش بود را نسبت به سال های قبل کمتر نکرده بود، فقط سکوت بود که باعث میشد گذر زمان خوش و آرامش بیش از حدی که سابقه نداشت به احساسات آنها وارد نشود. تابستان هم که دست در دست خواهرش بهار داشت بعد از او وارد شهر زیبایی شد که مدت ها درگیری ای به خود ندیده بود. تابستان به همان راحتی که بهار گذشته بود نمیگذشت زیرا برای خانواده ی سونگ یا شاید چویی، هدیه ای به ارمغان آورده بود. آخرین ماهی که از آن تابستان بود خاص شد. یوچان کنار پنجره نشسته و در حالی که دستانش را به عصایش تکیه داده بود بیرون را نگاه میکرد. دیگر کت و شلواری طلایی به تن او دیده نمیشد و تنها پیراهنی ساده که جوانان هم سن او هم میپوشیدند بر تن داشت. رنگ خانه عوض شده و شادتر شده بود؛ به جز تنها اتاقی که انگار رنگ مهتاب برفی اش را اصلا از دست نمیداد. صدای دویدن قدم های یه جین که به هر شکلی یوچان آن ها را تشخیص میداد رشته ی افکارش را پاره کرد. یه جین در زد و داخل رفت. یوچان آرام برگشت.
- یوچان تبریک میگم!
- برای چی؟
- بچه داره به دنیا میاد! عجله کن بیا!
- میام ولی خودت بهتر میدونی که نمیتونم عجله کنم.
و عصایش را نشان داد. یه جین جلو رفت تا بازوی یوچان را بگیرد و او را برای دیدن بچه ای که انتظارش همانندی نداشت تعجیل کند ولی یوچان عصایش را به زمین کوبید. یه جین ترسید و رفت. یوچان با اینکه بیش از هر کس برای دیدار برادرزاده اش هیجان زده شده بود ولی صبورانه به دیدارش میرفت، به هر حال دوست داشت خوشحالی اش را برای خود نگهدارد نه اینکه برای هر کس حتی مادر بچه بروز کند. بچه را دکتر چه همراه پرستاری که از همان اول هم کنارش کار میکرد به دنیا می آورد. کنار سوبین به جز دکتر، خانم سونگ هم حضور داشت. سوبین به آرامش خاطری که تجربه ی خانم سونگ داشت محتاج بود. یه جین با فرارسیدن این روز باید خانه را ترک میکرد. بعد از اینکه مادر خانه به او اجازه داده، به اتاقش بازگشته بود و وسایلش را میبست. شاید هر کسی به جای او میبود از اینکه بالاخره بعد از زمانی که بیش از یک سال میشد به خانه اش برمیگشت در پوست خود نمیگنجید ولی یه جین خیلی درهم تر از چیزی بود که خوشحال باشد. نه لبخند و نه اشکی بر صورتش دیده میشد تا بتوان فهمید از آن موقعیت چه احساسی در درونش جریان یافته بود. سوبین خسته از زایمانی که داشت بی حال تر از چیزی که خانم سونگ فکر میکرد دراز کشیده بود و به فرزندش نگاه میکرد. لبخندی که مادر جوان به نوزادش هدیه میداد خلوصی به اندازه ی قلب طلایی پدر بچه داشت. ته هیونگ که تازه به خانه رسیده بود برای دیدن سوبین شتافت. هیچ کس بیشتر از ته هیونگ نگران حال سوبین نبود. ته هیونگ داخل رفت. سوبین لبخند زد.
- خوبی سوبین؟
- یه خورده آرومتر بچه بیدار میشه.
- ببینم بچه رو... خیلی خوشگله.
- دختر نیست که!
- پسره؟!
- فکر کردی دختره؟
- برای یه پسر زیادی خوشگله. یوچان...؟
- یوچان چی؟
- هنوز نیومده ببیندش؟
- نه هنوز. پله ها پاشو اذیت میکنن؛ بعدشم چرا عجله کنه؟ بچه که فرار نمیکنه.
یوچان آب دهانش را قورت داد. دستی که چند صدم ثانیه تا برخورد به در باقی داشت در جای خود خشک شد. کاش میشد بچه را بدون مادرش برای خود نگه میداشت. برگشت و بدون اینکه ساکنان اتاق صدایی از عصای او بشنوند از در فاصله گرفت. اشاره ی یه جین بود که مسیر یوچان را تغییر داد. یوچان از دسترس نوری که به درون آغوش راهرو میشتابید خارج شد و در عوض نور آفتاب را که صورتش را نوازش کرد استقبال کرد. یه جین ساک کوچکش را بدست داشت و آماده ی رفتن بود.
- معطل چی هستی؟
- خواستم باهات خداحافظی کنم.
- به سلامت.
یوچان بازگشت تا نزد کودک برگردد که دست یه جین او را بر جای خود نگهداشت.
- نه اینجوری. ما خیلی نزدیک تر از این حرفا بودیم.
- ولی خیلی وقت پیش خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی دور شدیم.
یوچان برگشت و در چشمان یه جین خیره شد. عصایش خیلی تحت فشار بود؛ نیروی دست یوچان که سر آن را خورد میکرد غیرقابل تحمل تر از نیرویی بود که زمین به او وارد میکرد.
- هر سلامی یه خداحافظی داره. بذار همون جوری که سلام کردم خداحافظی کنم. قول میدم این از ته قلبم و واقعی باشه.
یوچان چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با عصایش راه را نشان داد و یه جین راه افتاد.
- یه جین، بعد از اینکه فهمیدم و خدمتکارم شدی بازم بهم دروغی گفتی؟
- نه.
- پس اون که گفتی من... نفرت انگیز نیستم هم...؟
- واقعی بود. اگه میتونستم در قلبم رو روز اول به روی تو باز کنم خوشبختیم تمومی نداشت ولی...
و بقیه ی حرف همراه آبی که از گلوی یه جین پایین میرفت حل شد. یه جین هرگز اسم مینگوک را مقابل یوچان نمی آورد. یوچان چشم هایش را بست و بغضی که رگ های چشمش را رنگ قرمز مظلومانه ای میداد پنهان کرد. دروازه باز بود و برخلاف قبلا که تعداد زیادی نگهبان اطراف آن به گشت زدن مشغول بودند اکنون فقط یک دربان با دیدن ارباب خانه در را باز کرد. یه جین قبل از اینکه از حد دروازه قدمی پیشتر بگذارد برگشت، دستش را به سمت یوچان دراز کرد و لبخند زد.
- از آشناییت خوشحال شدم سونگ یوچان. برات آرزوی موفقیت میکنم.
یوچان نمیتوانست به همان راحتی ای که یه جین از خود نشان میداد با این مسئله کنار بیاید. کمی به صورت او که هر روز زیباتر از روز قبل به نظر میرسید خیره شد خود را برای ضربه هایی که نثار دختر لطیف و ظریف رؤیا هایش کرده بود سرزنش میکرد. احساساتی که مخلوطی از ناراحتی، دلتنگی، خوشحالی و سردرگمی بود به قلبش فشار می آورد و باعث میشد اشک های کوچکی که به اندازه ی دریاها خلوص در خود داشتند ناخودآگاه روی صورت او به پایین بلغزند. قبول کردن تصمیمی که روز اول به دست خودش گرفته بود سخت تر از چیزی به نظر می آمد که در تصور یوچان گنجیده بود. یوچان دست یه جین را گرفت و او را به سمت خود کشید. چه یه جین دوست داشت و لذت میبرد و چه اصلا انتظار این رفتار را نداشت یوچان دوست داشت برای آخرین بار نزدیکی دوردست ها را تجربه کند. همان گرمایی که قلبش را به آتش میکشید. لرزش صدایش دل یه جین را میسوزاند.
- آرزو میکنم همیشه همونطور که خوشحالت میکنه زندگی پیش بره. تو میتونستی اون بانوی اول درباری باشی که میلیون ها میلیون فقط ارثشه ولی حالا که این راضیت نکرده پس امیدوارم اون هدفی که به دنبالشی تو رو از خودت ناامید نکنه. من مثل هر آدم معمولیه دیگه به هیچ عنوان انتظار بازگشتتو نمیکشم. بدون اینجا دیگه یه غریبه محسوب میشی.
یوچان نفسش را مرتب کرد و خود را عقب کشید. یه جین آثار غمناک بودن خود را از صورتش پاک کرد. یوچان دستش را روی صورت یه جین گذاشت. برگ گلی که باد داشت با خود میبرد هرگز قدرت را مستقیما از دست عاشق خود احساس نکرده بود.
- حسودم میدونم ولی عشقمو بد پس زدی یه جین. امیدوارم مینگوک به حدی بهت عشق بورزه که من همون نفرت انگیزی باشم که گفتم... که پشیمون نشی.
صدای چرخ های ماشینی که به دروازه نزدیک میشد باعث شد یوچان قدمی عقب تر برود. یونگ شیک بود که برای آخرین بار به این عمارت بزرگ و سرسبز می آمد. ماشین ایستاد و یونگ شیک پیاده شد.
- سلام یه جین خوبی؟
- آره... .
- سلام یوچان، خوبین؟
- ممنون. دیر کردی.
یه جین باز به نگاه یوچان خیره شد. برگشت و کیف و ساکش را به دست برادرش داد و عمارت را ترک کرد. یوچان که مشتاق بود تا لحظه ی آخر آن ها را تماشا کند با تاخیر یونگ شیک به سمت مهمان ناخوانده ای که همراه چند ماشین به آن جا آمده بودند برگشت. ماشین پلیس که با دنبال کردن یونگ شیک بالاخره راه خود را به مقصدی دیرینه باز کرده بود تمام فضای مقابل را پر کرد. یونگ شیک میترسید. خواهرش را سوار ماشین کرد و چشمانش را به دنبال پدرش فرستاد. سربازرس کیم که احساس میکرد رئیس تمام خلافکاران شهر را بدست آورده بود سریع از ماشین پیاده شد و تفنگش را بیرون کشید. مقابل یوچان ایستاد و در حالی که دستانش میلرزید به آرامش او خیره شد.
- دستاتو ببر بالا!
یوچان قدمی جلو آمد اما قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند یونگ شیک مقابل لوله ی تفنگ پدرش ایستاد.
- نه پدر! اینو بذارین سرجاش! بذارین من براتون توضیح میدم.
- پس تو هم بهشون پیوستی؟!
- پدر بهم اعتماد کنین!
یوچان بازوی یونگ شیک را گرفت و او را کنار زد. جلوتر رفت و لوله ی تفنگ سربازرس را گرفت. آن را محکم به سینه اش چسباند؛ شاید بیشتر فشاری که به تفنگ وارد میکرد بخاطر دردی بود که از دست دادن برادرش با همان نمایش برایش به یادگار گذاشته بود.
- سربازرس کیم شما میتونین منو بکشین. من آدمای زیادی رو کشتم و خودمم مورد ضربه ی گلوله بودم، من هیچ ترسی از این وسیله ندارم ولی اگه منو بکشین باید در مقابل بچه ای که بی سرپرست میشه پاسخگو باشین تا ماجرای آقای چویی تکرار نشه؛ اینجور نیست؟
سربازرس آب دهانش را قورت داد و خواست اسلحه اش را عقب بکشد که یوچان با همان دستی که از اسارت عصایش آزاد بود آن را از دستش گرفت. افراد پلیس که تا آن لحظه در حالت آماده باش بودند همه به سوی یوچان نشانه گیری کردند. یوچان نیشخند زد و لوله ی تفنگ را به سمت سربازرس کیم گرفت.
- من باید به عنوان یک شهروند معمولی شما رو بخاطر معلم زحمت کشی که کل عمرشو فقط خواست شادی و خوشبختی رو برای خانواده اش بوجود بیاره و بخاطر پسر بیچاره ی آقای چویی که تا آخر عمرش فدا شد و هیچ وقت به اون آرزویی که پدر مرحوم و ساده اش بهش داده بود نرسید و بخاطر تمام اون پولایی که به عنوان حق سکوت از مدیر مدرسه قبول کردین به مرگ محکومتون کنم. چه جوابی دارین که بعدا به چویی هیون سونگ و پدرش بدین؟
سکوت اطراف عمارت را گرفت. حتی مورچه ها از فعالیت خود باز ایستاده بودند. یوچان که احساس میکرد دیگر توانی در پای او نبود تا او را ایستاده نگه دارد تپانچه را روی زمین پرت کرد.
- برین و دیگه هرگز اینجا نیاین... مگر اینکه جواب سئوالمو بدین. دربان درو ببند.
- چشم قربان.
در های دروازه پشت سر یوچان که آرام به سمت ساختمان میرفت بسته میشد. سربازرس کیم که غلتیدن قطرات ترس را روی پیشانی اش احساس میکرد توان انجام حرکتی را نداشت.
- قربان بذارین تا تو تیررسمونه بزنمیش!
- برین عقب! اسلحه هاتونو پایین بکشین! باید هر چه سریعتر از اینجا بریم!
یونگ شیک که هنوز در معنای جنایات پدر باقی مانده بود زودتر از آن ها از از عمارت دور شد. یوچان با نیرویی که در پای او باقی مانده بود به سرعت به سمت بچه ای میرفت که گریه کردنش را تمام نمیکرد. در زد و بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد داخل رفت. اگر دوران ریاستش هنوز ادامه داشت و شرط ادب را رعایت نمیکرد بی وقفه داخل میرفت. مادرش بچه را گرفته بود و راه میرفت تا کمی آرام شود؛ با اینکه خیلی هم مفید نبود. یوچان از دیدن دست ته هیونگ که دست مادر بچه را به گرمی میفشرد خوشحال نشد.
یوچان: مشکلش چیه؟
مادر: نمیدونم. گرسنه و خسته نیست. همه جا رو هم تمیز کردیم و بازیشم کرده. فکر نکنم الآن مریض شده باشه و درد بکشه.
یوچان: مادرشو میخواد؟
سوبین: منم بغلش میکنم فایده نداره.
یوچان: مادر ببرینش از این اتاق بیرون. شاید به هوای باغ احتیاج داره.
مادر: ولی یوچان...
یوچان: مادر!
مادر بیرون رفت. یوچان روی صندلی نشست.
یوچان: برای اسمش تصمیمی هم گرفتی؟
سوبین: راستش خواستم درموردش باهات مشورت کنم.
یوچان: تا الآن یادت نبود؟
ته هیونگ: چطور میتونی....؟ این خانم تازه زایمان کرده؛ خوب نیست بهش فشار بیاری!
یوچان نگاهش را به سمت ته هیونگ برگرداند. ته هیونگ حرفی نزد.
سوبین: یادم بود ولی نمیدونم هیون سونگم باهات مشورت میکرد اگه بود یا نه؟
یوچان عصایش را به زمین زد. سوبین در جای خود لرزید.
یوچان: هیچ وقت یادت نره که من از تو براش عزیزتر بودم.
ته هیونگ: یوچان!
یوچان: اگه بخاطر وصیت هیون سونگ نبود بچه رو ازت میگرفتم و تو و این برادرتو میفرستادم برین پس بهتره خیلی برام زبون بازی در نیارین. من هنوزم خون اژدها تو رگامه. من دیگه وقتو تلف نمیکنم، به هر حال کسی رو فرستادم که شناسنامشو بگیره. اسمشو چویی سونگ هیون گذاشتم تا یادت بمونه این بچه ی کیه و هیچ چیزی تغییر نکنه. تو بزرگ کردنش موفق باشی.
یوچان بلند شد تا برود. برگشتن به سمت در او را به یاد مسئله ی دیگری انداخت.
- و ته هیونگ میخوام بدونی که من عموی این بچه ام و تو داییشی؛ منظورمو که میفهمی؟ فکر کنم قلب سوبین هم اینجوری بیشتر راضی باشه.
و بدون اینکه بخواهد منتظر جوابی باشد اتاق را ترک کرد. مادرش در راهرو هنوز نتوانسته بود بچه را کاملا آرام کند. یوچان بچه را از دست مادرش گرفت و خواست حتی برای دقایقی هم که شده فقط با او تنها باشد. سونگ هیون همراه عمویش به اتاقی وارد شد که ذرات ریز و نقره ای نور مهتاب به درون آن میبارید. یوچان پرده را کنار زد و بچه را روی تخت برادرش گذاشت. پارچه ی ضخیمی که دور سر او بسته بودند کمی کنار زد تا چشمانی که هنوز دور خود پف داشتند را واضح تر ببیند. سونگ هیون آرام بود و با تعجب به جوانی نگاه میکرد که درون صورتش به تفحص مشغول بود. دستش را آرام روی صورتش گذاشت و نوازشش کرد. شیفته اش شده بود. تنها چیزی که از او تا ابد در خاطرش واضح باقی خواهد ماند چشمان زیبایی بود که واضحا از پدرش به ارث برده بود. درخشش معصومیتی که در چشمانش انعکاس پیدا میکرد همان عصاره ای از ماه بود که ذره ذره ی وجود پدرش را نورانی کرده بود. یوچان در ذهنش حک کرده بود اسم پسری را که باید همیشه بخاطر پدرش از او حمایت میکرد؛ چویی سونگ هیونی که بیست و هفت سال از او کوچکتر بود.
- میشه هنوز تو چشمات خوابو دید. دلم میخواست منم موجودی دوست داشتنی بوجود می آوردم تا عاشقش باشم ولی در عوض هر وقت بخوام تو رو تو بغلم به جای پدرت فشار میدم. باید خوشبخت بشی، لایقی. منو هم هر چقدر که به پدرت بدی کردم و آدم بدی ام مجبوری دوست داشته باشی. به حرفای مامانت هم گوش نده؛ بذار من بزرگت کنم.
سونگ هیون رویش را از یوچان برگردانده بود و به پنجره نگاه میکرد.
- حرف بدی زدم. به هر حال بذار تو بدونی که تو هم جزئی از ماه هستی... بذار هر کاری که برای پدرت نکردم و هر کار بدی که در حق پدرت کردم و منو همون جوری بخشید جبران کنم. سونگ هیون ممنونم که به این دنیا اومدی، ممنونم که بهم این فرصت داده شد که زندگی قبلیمو کامل فراموش کنم، ممنونم که نسل برادرمو ادامه میدی، ممنونم که توی این خونه وارد شدی، ممنونم که بهم اعتماد میکنی، ممنونم که باز اجازه میدی تو این خونه وجود معصومی وجود داشته باشه، ممنونم که اتاق برادرمو خالی نمیذاری، ممنونم که هنوز کسی هست که لایق این نور مهتاب باشه، ممنونم که بچه ای تو این خونه بتونه خاطرات بچگیمو با هیون سونگ احیا کنه، ممنونم که شبیه پدرت شدی تا هیچ وقت دلم برای دیدن صورتش تنگ نشه، ممنونم که میتونم عموت محسوب بشم، ممنونم که میتونم هر چی بلدم به کسی یاد بدم و ممنونم که به حرفام گوش میدی. منو ببخش که خسته ات کردم و شاید بعدا هم این کارو بکنم، منو ببخش که نتونستم از پدرت درست محافظت کنم، منو ببخش که نشده تو یه خانواده ی معمولی زندگی کنی، منو ببخش که مادرتو اذیت کردم؛ سعی میکنم  کمتر این کارو کنم، منو ببخش که توانایی اینو ندارم که مثل پدرت راحت دنبالت بدوم و باهات بازی کنم، منو ببخش که نمیتونم بذارم اینجارو هیچ وقت ترک کنی، منو ببخش که آدم خوبی نبودم و شاید نتونم مثل پدرت برات افتخار آفرین باشم، منو ببخش که پدری کردن رو اصلا بلد نیستم، منو ببخش که به مادرت اجازه نمیدم اونطوری که شاید بخواد زندگی کنه، منو ببخش که اینجا همه چی تقلبیه، منو ببخش که هیچ وقت نتونستی پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعیتو ببینی، منو ببخش که خیلی با پدرت مقایسه ات میکنم، منو ببخش... همونجوری که پدرت اینکارو میکرد.
سونگ هیون خوابیده بود و تنها نور مهتاب بود که دستش برای پاک کردن اشک های یوچان میرسید.

**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotWhere stories live. Discover now