۶. جوانه هایی جدید (۲)

4 2 2
                                    

مأموریت دوم گرگینه رفتن به مقر اژدها بود. ابتدا به مقر خودش رفت و از میان مستانی که با هندوانه ها بازی میکردند گذشت. تمام اسلحه هایش را در اتاق جدیدش گذاشت و فقط تپانچه را طوری به کمرش بست که به راحتی بتوان آن را تشخیص داد. اتاق جدیدش تاریک بود و پنجره ای نداشت. فقط جایی که میتوانست روی آن دراز بکشد و میزی که وسایلش را روی آن بگذارد فضای کوچک اتاق را پر کرده بود. مینگوک افکار خود را حبس کرده بود تا هیچ چیز او را به گذشته برنگرداند. به همان شکلی که محتویات اتاق سابقش را برایش آورده بودند آن ها در کمد جا داده بود و اصلا نمیخواست جعبه ها را باز کند. اگر اثری از مادرش که جعبه ها را با دست خویش پر کرده بود میدید نمیتواست روی کارش تمرکز کند. چهره اش را هم تغییر داده بود تا با نگاه کردن در آینه مینگوک را به خاطر نیاورد؛ موهایش را از روی پیشانی اش بالا زده بود.
- گرگینه اینجایی؟
- بله رئیس.
- بیا کارت دارم.
مینگوک بیرون رفت و روی یکی از صندلی های بلند کنار پیشخوان نشست. درتی شاک برایش بطری مشروبی باز کرد و بطری دیگری به مشتری داد. لیدی کیلر آرام کنار مینگوک آمد و در گوشش صحبت کرد.
- اینو میشناسی؟
- نه.
- این کاپوی سابق اژدهاس. به داستانش گوش بده بعد برو. خیلی نگرانتم بلایی سرت بیاد.
- رئیس بهم اطمینان کنین. من باید برم.
- بشین!
مینگوک مجبور بود بماند. جونگ سوک کنارش نشست. لیدی کیلر صندلی ای بیرون کشید و مقابل کاپو نشست. کاپو روزگار سختی را گذرانده بود. مینگوک این را از وضع اسف بار او میفهمید. موهایش بلند و خشک شده بودند. لباس هایش لک داشتند ولی مشخص بود که چندین باری با دست شسته شده بودند. دستانش هنوز قالب تپانچه ای را که در گذشته به فرمان داشته را حفظ کرده بود. ولی بیش از همه ی این مشخصه ها جای زخمی که از باز بودن یقه اش نمایان شده بود توجه گرگینه را به خود جلب میکرد. سونگ یون، کال می وان خنجر خورده، فقط برای رفع تشنگی شراب را سر میکشید.
- سونگ یون تا حالا کجا بودی؟ دیگه منم نشناختمت!
- منو ببخش جونگ این. باید پیشت میومدم. همونطور که رئیس فرمان داده بود از اژدهای بزرگ تشکر میکردم.
- برای چی؟
- برای حفظ جونم.
- چرا زخمتو مداوا نکردی؟
- چون با دیدن این همیشه به یاد میارم که از نظرشون کشته شدم و باید از اژدها ممنون باشم.
صدای کاپو از حد معینی بالاتر نمیرفت و به حدی جدی و شرمنده بود که هر کسی را به واهمه می انداخت تا در مورد گذشته اش دیگر سئوالی نپرسد. مینگوک نمیتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد. بلند شد و جلو آمد و مقابل سونگ یون نیم خیز نشست.
- میشه زخمتونو ببینم؟
- آره ولی حس میکنم میشناسمت.
- حس درستی نیست چون من شما رو برای بار اوله که میبینم.
سونگ یون کمی به مینگوک خیره شد و دکمه های لباسش را باز کرد. کلمه ی خائن خیلی پررنگ بود.
- کی اینو نوشت؟
- معاون اژدها، دارک سول. اگر تازه وارد این جریانا شدی باید بدونی که خشن ترین بلاهایی که اژدها دستورشونو میده اصلا نظرش خودش نیست. معاونش بی رحم ترین آدمیه که تو این میدون پیدا میشه.
مینگوک بلند شد و به سمت لیدی کیلر تعظیم کرد. جونگ این بلند شد. از اینکه مینگوک مانند دوست قدیمی اش آسیب ببیند نگران بود. از گرگینه انتظار معامله های بزرگ نداشت ولی طبع بلندپروازانه ی گرگینه که آن را از وال به ارث برده بود خواهان ماجراجویی بیشتری بود و به طبع سود های پرتر.
- من باید برم رئیس. برای هندونه ها دیر میشه.
- مطمئنی؟
- برمیگردم.
مینگوک بیرون رفت. تغییری در نقشه اش که ساعت ها در ذهنش آن را میکاوید نداد، کاملا درست بود و چیزی را نادیده نگرفته بود. سونگ یون به بیرون رفتن او نگاه کرد و بدون اینکه برای حرف زدن به سمت لیدی کیلر برگردد درمورد جوان ترین عضو گروه نظر داد.
- سرخود و سرکش. همونطور که با پدرش بود. نگرانش نباش.
- میشناسیش؟
- مگه میشه کسی پسر رقیبشو نشناسه؟
جونگ این به سونگ یون خیره شد.
گرگینه به دروازه ی مقر اژدها رسید. دروازه بسته و با زنجیر محکم شده بود. مینگوک جلو رفت و نگهبانی که کمی دورتر قدم میزد صدا زد.
- میشه معاونو صدا بزنی؟
- نه. معاون این ساعت کسی رو نمیبینن. گمشو.
- نمیشه کار دارم. صداش کن وگرنه خودم صداش میکنم.
- چطوری دقیقا؟
نگهبان به حالت تمسخر آمیزی پرسید. گرگینه لبخند زد و جواب داد.
- اینجوری!
مینگوک تپانچه اش را بیرون کشید و سه تیر هوایی زد. نگهبان عصبانی شد و چند نفر را جمع کرد. یکی از آن ها شروع به باز کردن قفل کرد. نگهبان بیشتر ترسیده بود تا اینکه از گرگینه عصبانی باشد. فقط زودتر میجنبید تا قبل از آمدن معاون بهانه ای جور کند. مینگوک تپانچه اش را سر کمرش گذاشت و هیچ کاری نمیکرد. حتی اگر نگهبان او را تا سر حد مرگ میزد نباید کاری میکرد تا اعتماد مشتری های جدیدش را جلب کند. البته میدانست که اتفاقی برایش نمی افتد چون دارک سول انقدر بیخیال نبود که صدای شلیک تپانچه را نادیده بگیرد. در باز شد و نگهبان یقه ی مینگوک را گرفت تا او را بزند ولی صدای دارک سول او را سرجای خود میخکوب کرد.
- فکر کردی چه غلطی میکنی؟
- قربان... من... من...
- من شلیک کردم معاون. نگهبانتون فقط وظیفه اشو انجام داد.
- به به پسر وال دیروز گرگینه ی امروز! اینجا چی کار میکنی؟ فکر نکردی یه وقت کشته بشی؟
- نه. واسه معامله اومدم.
- بهتره بدونی ما با لیدی کیلر معامله نمیکنیم. برو.
- من راه معاملتونو باز میکنم.
- لازم نیست.
- عجیبه که یه پیشنهاد کاریو رد میکنی و حوصله به خرج نمیدی. برای حک کردن کلمه ی خائن حوصله ی بیشتری داشتی.
- حوصله ی تو بیشتره که با من بحث میکنی.
- میخوام اژدها رو ببینم، حتی اگه جواب رد تو رو قبول داشته باشم نمیتونم بدون دیالوگ رئیست برگردم.
- منم نمیتونم بذارم هر جوجه ای بره با رئیسم گپ بزنه.
- باشه من میرم ولی به رئیسم میگم معاون رئیسشو ازم مخفی کرد.
هیون سونگ ساعتش را نگاه کرد. نمیخواست زمان یوچان و یه جین را بهم بزند ولی نمیشد گرگینه را که از نظرش بچه ای بیش نبود اینجور پس بفرستد و او را نسبت به خود پررو بار بیاورد. مینگوک راهش را کج کرد تا برود معاون بازویش را گرفت. مینگوک خیلی سبک بود و با فشار معاون تاب بزرگی خورد.
- فقط چند دقیقه.
مینگوک لبخند زد. هیون سونگ او را گشت و تپانچه اش را گرفت، هل داد و او را جلو انداخت. در راهرو او را نگه داشت و صبور را صدا زد.
- بله قربان.
- به رئیس بگو ملاقاتی داره.
صبور رفت. مینگوک برگشت و به دارک سول نگاه کرد. طرز لباس پوشیدن هیون سونگ را دوست داشت.
- به چی نگاه میکنی جوجه؟
- به قیافه ی ترسناکی که برای خودت درست کردی. اینجوری کسی احساساتتو نمیفهمه مگه نه؟ چون چشمات پوشیدن.
هیون سونگ خیلی عصبی شد. سر مینگوک را برگرداند و تپانچه را پشت سرش گذاشت.
- فقط جلوی پاتو نگاه کن.
- چشم معاون.
یه جین روی میز یوچان دراز کشیده و پاشنه های بلندش را روی لبه های کتابخانه تکیه داده بود. دامن کوتاهی که پوشیده بود پایین آمده بود و یوچان از دست کشیدن روی پوست سفید و لطیف او لذت میبرد. کاش میشد دستکش هایش را بیرون بکشد و واقعا او را لمس کند. موهایش را از میز آویزان کرده بود و در آن ها دست میکشید. لطافتی که حرکت سینه اش در هنگام نفس کشیدن داشت تمام دلایل اضطراب را برای یوچان بی معنی میکرد. یه جین دستش را روی صورت یوچان گذاشت. انگشتانش را از زیر چشمان تیز او گذراند. صورتش قبلا زخمی شده بود چون یه جین جای آن ها را احساس میکرد. یوچان دست یه جین را در دست گرفت و نوازش کرد. دستان یوچان محبت را فقط برای خود میخواست. سم شیرین میتوانست این را بچشد. در چشمان یوچان نگاه کرد، در آنها به دنبال جوابی برای سئوال هایش بود. باید عاشقش میشد و زندگی اش را برایش صرف میکرد؟ باید بانوی اول این دربار میشد؟ نه هنوز نمیتوانست مینگوک را فراموش کند. نمیتوانست در های قلبش را به روی یوچان باز کند. مینگوک خیلی با یوچان متفاوت بود. یه جین معصومیت مینگوک را پس میخواست. کسی که همیشه به او لبخند میزد و فقط به فکر بدنش نبود. کسی که دیدنش او را از خریدن باغ گلی خوشحال تر میکرد. یوچان تردید را در حالات یه جین میدید ولی برای برطرف کردن آن هیچ نظری نداشت.
- رئیس؟
یه جین بلند شد و به در نگاه کرد. یوچان از عمق بیخیالی به اوج توجه رسید.
- اگه موضوع مهمی برای گفتن نداشته باشی مجازات میشی.
- رئیس ملاقاتی دارین. گرگینه از طرف لیدی کیلر اومده و اصرار داره که حتما شما رو ببینه.
یوچان دستش را که روی میز بود مشت کرد و سرش را پایین انداخت. یه جین سر یوچان را بالا آورد.
- کیه؟
- پسر وال.
یه جین مضطرب شد. چیزی را که شنیده بود باور نمیکرد. سعی کرد حالت طبیعی خود را حفظ کند ولی به خواسته ی واقعی اش هم برسد.
- بذار بیاد. اینهمه راه اومده. تازه اگه ردش کنی کلی ضایع میشه به نفعته.
- مثل اینکه خیلی دلت میخواد ببینیش؟ دلال زناس.
- من میرم تو اتاقت تا بره.
یوچان کمی فکر کرد و یه جین را بلند کرد. به اتاق برد، روی تخت نشاند و برگشت و در را قفل کرد. یه جین پشت در نشست تا صدای مینگوک را یک بار دیگر بشنود. مینگوک هم وارد این جریانات شده بود. یه جین بغض کرد. نه نمیتوانست باور کند که مینگوکی که تنها مادرش و معشوقه اش را میشناخت، پسری که نسیم ساحل به مهربانی از او یاد میکرد، کسی که آزارش به مورچه هم نمیرسید حالا زنان بی گناه را از خیابان میدزدید و از خانواده هایشان میگرفت تا با آن ها سود بدست بیاورد و زندگی اش را بگذراند. صدای قدم های مینگوک را میشناخت آنها قدم های او نبود. قدم های فرد جدیدی به نام گرگینه بود. مینگوک قبل از اینکه بنشیند در اتاق رئیس گشتی زد.
- پررویی گرگینه.
- اینو به عنوان یه تعریف قبول میکنم. سلیقه ی خوبی دارین.
- مثل معاون پدرت زبون بازی.
مینگوک خندید ولی یوچان همچنان به جدیت پیش میرفت.
- اژدها ما هم نسلیم. لازمه که انقدر رسمی حرف بزنیم؟
- نه ولی مشکل من اینه که تو پسر بزرگترین و اصلی ترین رقیبمی.
- ولی براش کار نمیکنم.
- به این معنا نیست که براش ارزش قائل نیستی.
مینگوک ساکت شد.
- هنوزم تو جنگ لفظی ماهر نیستی. پیشنهادت چیه که وقت با ارزش استراحتمو براش تلف میکنی؟
- پیشنهاد خاصی نیست فقط بگو چندتا منم میارم.
- فقط خواستی بیای داخل. نمیخوام خودم معشوقه دارم.
- معاونت؟
- به خودش بگو.
- مشاورتم خودم باید بهش بگم؟
یوچان خندید.
- مشاورم خانم بسیار محترمیه که امیدوارم اصلا مزاحمش نشی.
- تو هم فقط میخواستی اذیت کنی.
- ولی برخلاف تو به هدفم رسیدم.
- من رفتم ولی این شمارمه. معشوقه چندتاش بهتره یوچان.
مینگوک خندید و بیرون رفت. تمام سعی یه جین بر آن بود که کاملا بی تفاوت باقی بماند، چیزی که تماما بعد از شنیدن تغییر بزرگ مینگوک شیرین قصه های او محال بود. مینگوک بعد از خارج شدن از راهرویی که به دفتر رئیس منتهی میشد دارک سول را دید که انتظارش را میکشید. دارک سول میخواست او را تا بیرون از مقر همراهی کند. مینگوک همانطور که لوله ی تپانچه را پشت سرش احساس میکرد جلو میرفت.
- رئیس گفت سفارشای تو رو جدا بگیرم.
- سفارش؟
- هندونه. عجیبه که یه معاون به این جذابیت و آتیشی بودن بدون معشوقه بمونه.
- معشوقه داره.
سوبین بود. هیون سونگ ایستاد و با تعجب به او نگاه کرد. سوبین جلو آمد و دستانش را به شانه ی دارک سول تکیه داد. نگاهی که به هیون سونگ انداخت او را منقلب ساخت. مینگوک لبخند زد.
- زودتر میگفتی معاون.
هیون سونگ، سوبین را پس زد.
- تو فقط برو که پشیمونت نکنم. معشوقه داشتنم به دلال جوجه ای مثل تو اصلا مربوط نمیشه.
مینگوک را تا دروازه برد و تپانچه اش را بعد از خالی کردن خشابش به او پس داد. دارک سول سریع خود را به داخل ساختمان رساند، جایی که سوبین انتظارش را میکشید. سوبین را بلند کرد و روی شانه اش گذاشت و تا نزدیکی های اتاقش برد. او را روی زمین گذاشت و به دیوار چسباند. دستانش را کنار سر سوبین به دیوار تکیه داد. فقط خواست دقایقی او را تنها در دستان خود داشته باشد بدون اینکه دلیل خاصی برای قانع کردن خود داشته باشد. سوبین از رفتار او احساس ناراحتی نمیکرد. دارک سول بلیطی بود برای اینکه او را به خواهرش برساند. سوبین وسوسه شد. خواست تا راز از چهره ی معاون بردارد. پارچه ی کلاه را در دست گرفت ولی دارک سول او را به روی دیوار برگرداند و دستانش را از پشت گرفت.
- چرا این حرفو زدی؟
- ازش رهاتون کردم.
- کسی اینو ازت نخواست.
- معاون میخواستم باهاتون صحبت کنم.
- الآن نه. دارم میگردم. خودم بهت خبر میدم. دیگه هیچ وقت نیا تو راهروای اصلی مقر. اجازه نداری.
- ولی معاون...
هیون سونگ او را رها کرد و به اتاقش رفت. صدای بهم کوبیده شدن در اتاقش مو به تن تمام افراد حاضر سیخ میکرد. سوبین مچ هایش را مالید. هنوز سوبین قبول نداشت که هیون سونگ معاون باشد. او هنوز هم جایگاه دوستی را به او اختصاص میداد. هیون سونگ عصبانی به اتاقش برگشت. چرا نمیتوانست سوبین را مانند هر سرباز دیگری تنبیه کند؟ این حس شیرین که او را رها نمیکرد چه بود؟ با صداهایی که از اتاق می آمد صبور نگران شد و داخل رفت. هیچ کس در چنین لحظاتی جرأت نمیکرد وارد غار هیولا شود. صبور بازو های رئیسش را گرفت و او را محکم نگه داشت. دارک سول فریاد میزد عصبانی بود ولی بعد از اینکه صدای خواهش های صبور را شنید آرام شد. روی زمین افتاد و دیگر حرفی نزد. چرا همه دست بر زخم های او میگذاشتند؟
- قربان ازم بخواین کاری براتون بکنم. خواهش میکنم.
- دونگ وون چرا اینجوری شدم؟ چرا سوبین انقدر برام متفاوته؟
- قربان شاید سوبین تنها کسیه که انقدر عمیق در وجودتون وارد شده.
- نه دونگ وون نمیخوای بگی که...
- قربان شما اونو خیلی وقته دوست دارین...
- نه امکان نداره! دونگ وون این امکان نداره! میشنوی؟ محاله.
هیون سونگ یقه ی دونگ وون را گرفت و او را عقب جلو کرد. دوست داشتن؟ در لغت نامه ی هیون سونگ این کلمه وجود نداشت. نباید وجود میداشت. نمیخواست وجود داشته باشد. دارک سول به سختی سیاهی بود، نمیتوانست بعد تمام سختی هایی که کشیده بود به کسی دل ببندد. نه هیون سونگ اصلا دوست نداشت کسی را دوست داشته باشد. دوست داشتن فقط سه معنی برایش داشت: مادرش، پدرش و یوچان.
- قربان ازش دوری نکنین وگرنه بیشتر اذیت میشین.
- برو برام الکل بیار. قوی ترین چیزی که پیدا میکنی بیار. برو! بدو!
- قربان...
- برو! حرفاتو نادیده میگیرم.
دارک سول روی تخت دراز کشید و دست و پاهایش را از هم باز کرد. نور مهتاب تنها منبع روشنایی اتاق او بود. برای غار خود هیچ چراغی نگذاشته بود. اینطور هیچ کس او را زمانی که بیرون را تماشا میکرد واضح نمیدید. نسیمی که از پنجره ها نور مهتاب را داخل میکشید به ستاره ها اطمینان میداد که دیگر نباید از دارک سول ترسید. دارک سول دیگر روح تیره ای نداشت. روح تیره اش با دیدن دوست جدید پرواز کرده بود و روح خاکستری ای که در او باقی مانده بود کم کم رنگ نور مهتاب را به خود میگرفت. هیون سونگ انتظار صبور را میکشید به همین خاطر کلاهش را درنیاورد. بعد از چند دقیقه در باز شد ولی برخلاف تصور هیون سونگ صدای قدم های زیردست وفادارش را نشنید، صدای کفش های پاشنه بلند خانمی می آمد که با ترس به او نزدیک میشد. دارک سول بلند شد، لبه ی تخت نشست و سوبین را دید که با شیشه ی شراب داخل آمده بود. چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. سوبین تنها کسی بود که انقدر به معاون نزدیک میشد. صبور که بیرون از اتاق نگران بود دائما خود را سرزنش میکرد که چرا التماس های سوبین برای انجام این کار را قبول کرده بود؟ سوبین از دونگ وون خواسته بود که این کار را برای معاون انجام بدهد بدون اینکه بداند که حال معاون چگونه است. سوبین از معاون سئوالی داشت؛ همین. سوبین مقابل معاون ایستاد و بطری را به سمت او گرفت. هیون سونگ کمی مکث کرد و آن را گرفت.
- چرا تو آوردیش؟ مگه نگفتم تو جایگاه اصلی نیا؟
- نذاشتین سئوالمو بپرسم معاون. این از بهترین جنساییه که ما خریدیم.
- شما؟
- صبور ما رو چند بار برد معامله. اینو من انتخاب کردم. من از صبور خواستم. اونو تنبیه نکنین.
- سئوالتو بگو تو کارای دیگه دخالت نکن.
- میخوان فردا اسمامونو انتخاب کنن؟ یعنی دیگه باید بریم از اینجا؟ بریم مأموریت؟
- این چیزا پرسیدن نداره سوبین. آره. باید...
کاستی ای که مدتی او را اذیت میکرد با آمدن سوبین به اتاقش از بین رفته بود ولی رفتن از دهان هیون سونگ خارج نمیشد. یعنی باید با سوبین خداحافظی میکرد؟ دوباره اتاقش به سیاه و سفیدی گذشته برمیگشت. صبور راست میگفت. دیگر نمیخواست احساسش را انکار کند ولی نمیتوانست بگذارد سوبین متوجه این قضیه بشود. باید عشق را باز در درون خود مدفون میکرد تا بی اعتمادی ای که نسبت به سوبین داشت قدرتش را در خانواده از او نگیرد. چطور میشد سربازی را باز در مقر اصلی دید؟ امکان نداشت. سوبین باید کاپو میشد هم چنین دوستانش. اگر فقط او کاپو میشد شک بقیه برانگیخته میشد.
- سوبین برو صبور رو صدا بزن و باهاش برگرد.
سوبین بیرون آمد و در چند قدمی اش دونگ وون را دید. به سمت او رفت.
- معاون میخواد دوتامونو با هم ببینه.
- واقعا؟ بدبخت شدیم. من که بهت گفتم نمیشه.
هر دو داخل رفتند. هیون سونگ شیشه ی شراب را روی تخت گذاشته بود و در حالی که روی لبه ی پنجره نشسته بود بیرون را نگاه میکرد. شاید کمی هوای بیرون، بوی دریا، خنکی رایحه های گل های مادرخوانده اش و زیبایی نور مهتاب به بهتر شدن حال او کمک کند.
- صبور؟
- بله قربان.
- در چه حد آموزش دیدن؟
- از سرباز ها کمی بالاتر هستند ولی به اندازه ی کاپو آموزش ندیدن.
- امشب سخت کار کن تا به حد کاپو برسن. هر سه تاشونو کاپو کن.
- ولی قربان...
هیون سونگ بلند شد و روبه روی آن دو ایستاد. دونگ وون آب دهانش را قورت داد. سوبین با تعجب به آن دو نگاه میکرد.
- ولی بی ولی. به نظرت کسی بیشتر از من تو فکر خانواده هست؟
- خیر قربان.
- ته هیونگ لرد، هی چول زیبای خفته و تو سوبین وایولتی.
- چرا؟
- متناسب با شناختیه که ازتون دارم. مرخصین برین.
صبور تعظیم کرد و بیرون رفت. سوبین به هیبت دارک سول خیره شد. با تمام داستان هایی که از خشن صفت بودن او شنیده بود اصلا دلیلی برای ترسیدن در ظاهر او نمیافت. تنها زمینه ای که در ذهن سوبین نقش بسته بود همدردی های دوست جدیدی بود که با صدای عمیقش تا اعماق وجود او را آسوده میکرد. تیرگی سایه ای که هیون سونگ بر روی خود انداخته بود با نور مهتاب از بین میرفت. سوبین چهره ای از هیون سونگ دیده بود که تصور آن برای افرادی که دارک سول را برای مدت زیادی میشناختند امکان نداشت. ذهنیت او از هر گونه تغییر بیزاری میجست، سوبین به درونی ترین قسمت وجود او رسیده بود. افسانه های بی رحمی دارک سول برای سوبین همان افسانه باقی ماند. وایولت قلب او را فقط با تصادف کشف کرد. هیون سونگ قسمتی از همان ماهی بود که از آن سایه میگرفت. سوبین مطمئن بود. وایولت برگشت تا بیرون برود هیون سونگ دست او را گرفت. سوبین به او نگاه کرد. هیون سونگ کمی مکث کرد و صورت متعجب سوبین را دید. او را هل داد و از اتاق بیرون کرد. چند قدمی به سمت پنجره رفت روی زمین افتاد. " در روشنایی عشق باز هم تیرگی تنهایی با من هم قدم است، چون من به هدفم اشتباها دل بستم...".
سوبین به اتاق خودش بازگشت، جایی که دوستانش انتظارش را میکشیدند.
ته هیونگ: پکری.
سوبین: نه، فقط اینایی که از معاون میترسن درک نمیکنم.
هی چول: تو نمیترسی؟
سوبین: نه برای چی بترسم؟ خیلی مهربونه.
هی چول: مهربونه؟! لابد هکرا رو از بس مهربون بوده زنده زنده سوزونده! احتمالا با آتش عشقش سوختن!
ته هیونگ: نکنه گول زبون چربشو خوردی؟
سوبین: مگه عاشقشم؟ همین که بی انصافی نکرد برای پیدا کردن خواهرم خودش خیلیه. واسه همین ازش ممنونم.
هی چول: اسمامون چی شد؟
سوبین: من وایولت ام، تو زیبای خفته ای، ته هیونگم لرده.
ته هیونگ: سلیقه ی اسم انتخاب کردنش خوبه.
هی چول: جدا؟ مثلا من خیلی شبیه زیبای خفته ام؟ این کی بود که رفت؟
سوبین: دلال هندونه بود.
هی چول و ته هیونگ هم زمان: هندونه؟؟؟
سوبین: زن میفروشن، خوبه حالا؟
هی چول: جون! پس من قراره حسابی ببینمش!
ته هیونگ: واسه همینه که اسمتو گذاشته زیبای خفته!
هی چول: خوبه راضی شدم!
سوبین: اینا مهم نیس. من فقط میخوام خواهرمو پیدا کنم...
در اتاق کوچکی که بیشتر به انبار می مانست انتظار میکشید. سوهیون به شکمش نگاه میکرد. جای نوازش های مادر اکنون به بوم نقاشی بیشتر شبیه بود. در رؤیا هایش هزار بار مقابل خواهرش زانو زده بود و از او طلب عفو میکرد ولی همیشه کابوس های او با نبخشیده شدن از طرف تنها عضو باقی مانده از خانواده ی عزیزش تمام میشد. چندین روز پی در پی آموزش های سخت دست ها و پاهایش را کبود کرده بود. اشتها نداشت و شاید بیشتر میخواست خود را با اعتصاب غذایی که کرده بود از افکار خواهرش بیرون بکشد. فردی آرام به او نزدیک شد. بوی غذای تازه میگفت که هو وون است. هو وون نگران بود. چیز بیشتری از او نمیتوان گفت. فقط نگران این بود که تنها دلیل باقی ماندن بر راه را از دست بدهد. باید انتقام کشته شدن دوستش را از وال، افرادش و خودش میگرفت.
- سوهیون خواهش میکنم بخور.
- نمیخوام. این بار چندمه که اینو میگم.
- سوهیون! به فکر موندن باش تا منم بمونم. نمیشه بدون انتقام باهات بیام.
سوهیون با چشم های پف کرده و صورت کبود به سمت او برگشت. هو وون صورتش را نوازش کرد.
- نکن درد داره.
- میخوای من برات لقمه درست کنم؟
- آره. هو وون؟
- بله.
- اسمم چیه؟
- اسمتو گذاشتن عروس.
- بخاطر دسته گلی که روی شکمم تاتو کردن؟
هو وون ظرف غذا را کنار گذاشت و لباس سوهیون را بالا زد. همانطور که با انگشت شستش کبودی های او را نوازش میکرد روی شکمش را بوسید.
- بخاطر اینکه من خواستم تو عروسم باشی. برای اسمت با سلیر جی و معاون معامله کردم.
- چه معامله ای؟
- هیچی، تو فقط باش تا منم بمونم.... .

The Third ShotDove le storie prendono vita. Scoprilo ora