۱۰. از اشتباه های کوچک تا بزرگ (۳)

3 2 0
                                    

خانم لی وارد جاده خاکی شد. نگهبانان جلویش را گرفتند، نمیشد به راحتی به مقر نزدیک شد. یکی از آنان به صبور خبر داد. مهمان جدید بی صبرانه خواستار این بود که داخل برود. اگر نمیترسید آن ها را زیر میگرفت و داخل میشد. میترسید به او اجازه ی ورود داده نشود. انگشتش روی فرمان آرام و قرار نداشت. نگهبان نزدیک شد و سیگارش را گوشه ای پرت کرد. خانم لی از نگاه او متنفر بود ولی نمیشد کار بی ملاحظه ای انجام دهد. نگهبان به شیشه زد. خانم لی پنجره را پایین کشید. نگهبان به ماشین تکیه داد.
- معشوقه ی جدید؟ چقدرم جذابه! حیف که معاون از اومدنت با خبره وگرنه مهمونت میکردم. میتونی بری.
خانم لی پایش را روی پدال گاز فشار داد و سریع از آن جا دور شد. نگهبانی که به ماشین تکیه داده بود با سرعت ماشین به کناری پرت شد. صورتش را ترش کرد.
- زنای جدیدم دیگه حوصله ی بازی ندارن! اه...!
خانم لی دقیقا مقابل دروازه ی اصلی نگهداشت و پیاده شد. کیفش را با خودش بیرون آورد و در ماشین را قفل کرد. چند قدمی که جلو آمد با سربازان معاون محاصره شد. همه ی سربازان به سمت او نشانه گرفته بودند. سر جای خود ایستاد و به معاونی که نصف صورت او بیشتر مشخص نبود نگاه کرد. عضلات ورزیده ی معاون که از زیر آستینش مشخص بود باعث میشد خانم لی بیشتر از او بترسد. معاون در حالی که دستانش را جیب هایش گذاشته بود جلو آمد و روبه روی خانم لی ایستاد. دارک سول به صبور اشاره داد و دونگ وون کیف را از دست خانم لی کشید و برای وایولت پرت کرد تا آن را بگردد. خانم لی دستانش را بالا برد.
- همسر وال در مقر اژدها! دیگه خیلی افسانه ایه. ببینم شما والا خیلی مثل اینکه از پذیرایی ما خوشتون اومده. امری داشتین خانم لی؟
- میخوام به اژدها پناهنده بشم.
هیون سونگ خندید و جلو رفت. نگاهی به سر تا پای خانم لی کرد. دنبال اسلحه ای میگشت که قایم شده باشد ولی هیچ چیز نبود.
- مدارک میوردی! میدونی که باید بشناسیم بعد. مگه یه کشور اینکارو نمیکنه؟
- شما خودتونو در حد یه کشور میدونین؟
- سرزمین اژدها از کل دنیا جداس. برای آخرین بار میپرسم. قصدتون از اومدن به اینجا چیه؟
- معاون من علیه همسرم اومدم اینجا. نه قصد جاسوسی دارم نه ترور اژدها. میتونین منو بگردین، شکنجه کنین، حتی بکشین ولی با اطلاعاتی که دارم خیلی میتونم بهتون کمک کنم. بذارین با رئیس حرف بزنم.
هیون سونگ به سمت وایولت برگشت.
- چی بود؟
- فقط لباسه معاون.
هیون سونگ دوباره رو به خانم لی کرد.
- دوست داری یه چند روزی هم پیشمون بمونی؟
- شاید برای همیشه.
صورت محنت کشیده ی خانم لی زمانی که به دارک سول جواب میداد باعث میشد دل هیون سونگ به رحم بیاید. دارک سول بازویش را گرفت و او را به دفتر رئیس برد. صبور دو نفر از افرادش را صدا زد و با خود به دنبال معاون برد. در زدند و داخل رفتند. یوچان کنار پنجره ایستاده بود و به هوایی که قصد داشت ابری شود نگاه میکرد. یه جین روی دستگیره ی صندلی یوچان نشسته بود و کتاب میخواند. یوچان برگشت و روی صندلی خود کنار یه جین نشست.یه جین کتاب را بست و روی میز گذاشت، با تعجب به گروهی که داخل دفتر میشد نگاه میکرد. به یوچان نگاه کرد، برای او خیلی عادی به نظر می آمد. دارک سول خانم لی را روی صندلی نشاند و چراغی روشن کرد. کنار خانم لی ایستاد.
- همسر وال. میخواد به ما بپیونده.
یه جین به او نگاه کرد. مادر مینگوک بود؟ شک داشت ولی نمیشد منکر شباهتشان شد. یه جین صورتش را از آنها برگرداند و وانمود کرد دوباره کتابش را برمیداشت تا دوباره به خواندن آن مشغول شود. یوچان خندید.
- دارک سول شوخی قشنگی بود.
- نه اژدها من همسرشم. میخوام برعلیه اش بهتون پناهنده بشم.
- خانم قرصاتونو خوردین؟
- اژدها؟
- بله خانم.
- زمانی که مادرت باردار بود من بهترین دوستش بودم. یادمه همیشه تو باغش مشغول میشد و من باید سریع میرفتم دستشو از کار میبریدم که تو سالم به دنیا بیای. یوچان معنی اسمتو میدونی؟
یوچان دستانش را قفل کرده بود و مقابل دهانش گذاشت. با تعجب به خانمی نگاه میکرد که دقیقا خاطرات مادرش که در دفترچه خوانده بود برایش میگفت. این خانم حتی اسمش را میدانست. دارک سول تمام نگاهش را به سم شیرین دوخته بود که استرس باعث میشد کتاب در دستش بلرزد. سوبین راست میگفت، یه جین مشکوک میزد. دارک سول بیشتر تشویق میشد باز در این مسئله دخالت کند.
- یوچان کسیه که مسیر زندگیش در مسیر نهمه. کسایی که این اسمو دارن میتونن رهبرای نمونه ای بشن. این اسمو منو مادرت برات انتخاب کردیم، بخاطر اینکه میترسیدیم پدرت بچه ی دیگه ای صاحب بشه و تو از مقام ولیعهدی ات بیوفتی.
- فامیلیتون چیه؟
- لی.
یوچان جمله ای که در دفترچه ی مادرش خوانده بود به یاد آورد.
" من و خانم لی با هم خیلی خوب بودیم. نگرانش بودم ولی او همیشه میگفت که مراقب فرزندم که در شکمم بود باشم، اسمی که انتخاب کرده بودیم یوچان بود. معنی اش متناسب بود. خیلی از خانم لی ممنونم... "
- دارک سول، بیا جلو.
هیون سونگ جلو رفت. یوچان در گوشش زمزمه کرد.
- مادرمو بیار.
- مطمئنی که میخوای این کارو کنی؟
- آره. اگه انقدر به مادرم نزدیک بوده همون لحظه ی اول میشناستش.
هیون سونگ تعظیم کرد و بیرون رفت. یوچان هنوز کنجکاو بود.
- خانم لی میخواید پناهنده بشین؟ دقیقا خواستتون از ما چیه؟
- یوچان میخوام شوهرمو بکشی. بعد از اینجا میرم.
- من نمیتونم بخاطر خواسته ی شما جون افرادمو به خطر بندازم. از مقر وال به خوبی محافظت میشه.
- میدونم. من حاضرم هر کاری کنم ولی این کارو برای من انجام بدین. میتونم هم صبر کنم ولی تا زمانی که نمرده از اینجا نمیرم.
یوچان سرش را پایین انداخت تا عمیق تر در این مسئله فرو رود. صدای رعد و برق می آمد. هیون سونگ در اتاق خانم سونگ را زد. خانم سونگ به او اجازه ی ورود داد. با دیدن هیون سونگ تعجب کرد. گلدانی از روی لبه ی پنجره برداشته بود و به گلخانه ی کوچکی میبرد که کیونگ مین در نزدیکی اتاقش برایش ساخته بود. هیون سونگ گلدان را از دست مادر گرفت.
- ممنون. ببرش بذارش تو گلخونه.
- چشم ولی مادر.
- جانم پسرم.
- مهمون دارین.
- من؟ توی این هوای بارونی؟
- آره. یوچان میخواد هویتشو با کمک شما بفهمه.
خانم سونگ نگران شد. بعد از اینکه دارک سول گلدان را در گلخانه گذاشت مادرخوانده اش را تا دفتر رئیس همراهی کرد. در راهرو سکوت را شکست. دیگر طاقت نداشت یوچان هر جور میل داشت رفتار کند.
- مادر میخوام کاری برام کنین.
- چی پسرم؟
- میخوام معشوقه ی یوچانو بشناسین بهم خبر بدین.
خانم سونگ که خودش به یه جین مشکوک بود بیشتر شک کرد. یعنی واقعا امکان داشت این دختر همان دختری باشد که او فکر میکرد.
- چرا هیون سونگ؟
- مشکوک میزنه مادر. به نظرم عشق یوچان یه طرفه اس.
- باشه.
- به مشاورم بگین کمکتون کنه.
به دفتر رسیدند. در را برای او باز کرد. یوچان به احترام مادرش بلند شد و تعظیم کرد. خانم سونگ اصلا متوجه نبود که بعد از باز شدن در چه اتفاقی می افتاد. اشتباه نمیکرد، دوست صمیمی و قدیمی اش مقابل پسرش نشسته بود. به قدری خانم لی تغییر کرده بود که حتی خانم سونگ در شناخت او شک داشت. خانم لی بلند شد. دلش برای خانم سونگ خیلی تنگ شده بود. خانم سونگ جلو رفت و او را بغل کرد. اشک هایش به راحتی پایین میغلتید. خوشحال بود که دوستش را که از خواهری به او نزدیکتر بود سالم میدید. خانم لی کیف دستی اش را رها کرد و او را محکم گرفت. بعد از مدت زمان زیادی باز لبخند واقعی بر لبانش نشست. تمام خاطرات گذشته مانند کتابی که باد برگه های آن را جلو میزد در قلبشان مرور شد. از زمانی که در محله ی قدیمی و باصفای خود قدم میزدند، خانم لی در مغازه ی کوچک خود لباس میدوخت و خانم سونگ کیک میپخت و به دیدار او میرفت. زمانی که دو نفری به کتابخانه میرفتند. زمانی که لیدی کیلر آن ها را از زندگی های شیرینشان جدا کرد و با هم در انباری گذاشت. زمانی که به عنوان کالا برای اولین بار پا در این مقر گذاشته بودند. زمان هایی که با هم در باغ مقر گل میکاشتند و آخرین خاطراتشان مربوط به زمانی میشد که شاه کنونی تقریبا چهار ساله بود.
- میونگ هی چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر داغون شدی!
- منم همینطور. دلم برای گفتن اسم جیسو تنگ شده بود. چقدر خوب موندی. خیلی به خودت افتخار میکنی بدجنس؟!
- بدجنس تویی که الآن اینو بهم میگی! دلم نمیخواد ولت کنم. خیلی تنهایی کشیدیم.
- جیسو هنوزم کیک بلدی درست کنی؟
- نه یادم رفته ولی از دستات مشخصه که خیاط حسابی ای شدی.
- مادر.
- جانم پسرم. یوچان خانم لی که توی دفترچه ام گفته بودم که دلت میخواست بدونی کیه ایشونه. میونگ هی بهترین دوست چندین سالمه.
- پس میتونه پیش شما اقامت کنه؟
- آره چرا که نه. بریم؟
- رئیس میتونم بهتون اعتماد کنم؟
- همونطور که گفتین میتونین منتظر بمونین میخوام بهم فرصت بدین.
خانم لی سرش را تکان داد و با خانم سونگ از دفتر بیرون رفت. دارک سول به افرادش اشاره داد تا از دفتر بیرون بروند. بارانی که شروع شده بود باد را با خود همراه کرده بود. باد پرده ها را در هوا به پرواز در آورده بود. یه جین بلند شد تا پنجره ها را ببندد. هیون سونگ به سمت پنجره ها رفت و سریع قبل از اینکه یه جین دستی به آن ها بزند پنجره ها را بست و پرده ها را مرتب کرد. یه جین از رفتار او ترسید، نمیخواست باز دوباره دعواهایی که از مشکوک بودن معاون برمیخاست شروع شود.
- معاون شما زحمت نکشین. خودم دفترو سازماندهی میکنم.
لبخند ساختگی یه جین گره اعصاب دارک سول را بیشتر کور میکرد.
- میدونی چیه؟ بد نیست یه خورده هوای بیرون از دفترم نفس بکشی.
هیون سونگ دست یه جین را گرفت و او را به سمت بیرون کشید. او را از دفتر بیرون پرت کرد و در دفتر را قفل کرد. یه جین روی زمین افتاد. کار معاون را باور نمیکرد. احساس کرد رئیس دیگر قادر نیست به اندازه ی کافی از او دفاع کند. به خیال خود جایگاهش را از دست میداد. همان جایی که افتاده بود خود را جمع کرد و زانو هایش را به بغل گرفت. ترسیده بود. یوچان بلند شد و از پشت میز بیرون آمد. خواست در را باز کند که هیون سونگ جلوی او را گرفت. یوچان عقب رفت. از نگاهش آتش میبارید. هیون سونگ کلاهش را درآورد.
- چی کار میکنی؟ برو کنار!
- نمیرم. یوچان این همه مدت هیچی بهت نگفتم ولی دیگه واقعا نمیتونم یه جا بشینم و فقط نگاه کنم که چطور خام این دختر شدی. یوچان عشق تو یه طرفه اس چرا اینو نمیفهمی؟ چرا قبول نمیکنی که تو انتخابت اشتباه کردی؟ حاضرم بگردم ده تا برات پیدا کنم ولی ده تا که واقعا لیاقت تو رو داشته باشه، ده تا که راحت باشم وقتی میخوام بهشون اعتماد کنم.
- آدم بی احساسی مثل تو مگه میدونه عشق چیه که بخواد دوطرفه یا یه طرفه بودنشو تشخیص بده؟ این کاپوت هم آدم آب زیر کاهیه. بهش دستور دادم تو رو از زندگی خصوصیم بیرون بکشه ولی مثل اینکه بدتر تو رو داخل کشیده. کافیه دیگه نمیخوام این حرفا رو بشنوم.
- یوچان منو یادت نمیره که؟ برادری که در هر لحظه به داشتن همدیگه افتخار میکردیم. یوچان حرف من برات ارزش طلا داشت. نه؛ باید بشنوی. باید از این غفلت بیرون بیای. نگو که عشقش تو رو کور کرده.
یوچان یکی از دستکش هایش را درآورد و با آن به صورت هیون سونگ سیلی زد. هیون سونگ را از صخره به دره ی ناباوری پرت کرد.
- این حسادته که نمیذاره خوشی منو ببینی. دیگه نمیخوام برادر باشیم. از همون اولشم نباید دلم برات میسوخت که حالا بخوام احترامتو نگهدارم. تو خودت بهتر برای خودت تصمیم میگرفتی. یا میمردی یا مثل الآن قوی بار میومدی و شاید اگه دلت برای من نمیسوخت تو رئیس بودی. اشتباه کردیم ولی چیزی نمیشه که الآن اشتباهمونو اصلاح کنیم. معاون جایگاهت فقط معاونته و من چه درست چه اشتباه رئیستم و تو باید تمام دستوراتمو بی چون و چرا اجرا کنی. معاون من خسته ام، مرخصی، برو.
هیون سونگ در را باز کرد و بیرون رفت. قدم هایش سریعتر از پیش با عصبانیت آمیخته بود. یه جین دوید و خود را در آغوش یوچان انداخت. محکم او را گرفت. دلش خواست در آن لحظه واقعا عاشق او میبود.
- خیلی ترسیدی؟
- آره...
- دیگه نگران نباش.
یه جین به یوچان نگاه کرد. لبخند یوچان باعث میشد نخواهد برای او بیش از این فیلم بازی کند. هیون سونگ به اتاقش رسید. در را بست و قفل کرد. کاغذ هایی که روی میز بود روی زمین پراکنده کرد، صندلی اش را به زمین زد و خورد کرد. لباسش را درآورد. خواست تا هوای خیس خورده ای که از پنجره می آمد آتش درونش را خاموش کند. اشک هایش با سرعتی که به دیوار مشت میزد پایین می آمد. احساس میکرد تمام آنچه در عمرش برای یوچان انجام داده بود مانند خونی که از دستش میچکید از ذهن برادرش چکیده و پاک شده بود.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora