۲. باد آورد باد برد (۳)

10 3 0
                                    

"...از هم فاصله گرفته بودند. میونگ سو و شوهرم بد جوری باهم دعوا میکنند. سولگی گفت که شاید آن ها دیگر با هم همکاری نکنند. چه بد! قدرت در اتحاد است! سولگی خیلی ناراحت است، دوستی آن ها خیلی قوی تر و با معنی تر از چیزی بود که حال بهم بخورد. من نگرانم، چون با جدا شدن آن ها به دشمن های ما اضافه میشود. این روز ها هم سربازرس کیم دست بردار ما نیست. سولگی گفت اگر هر دو ادعای ریاست کنند میپاشند و یکی باید عمارت را ترک کند. کیونگ مین نمیتوانست ریاست را به میونگ سو بسپرد. میونگ سو هم ابتدا ادعایی نداشت اما احساس میکنم سونگ جه او را به مقام ریاست وسوسه میکرد یعنی حالا باید از رمز های دوستی برای تهدید کردن هم استفاده میکردیم؟ من و خانم لی با هم خیلی خوب بودیم. نگرانش بودم ولی او همیشه میگفت که مراقب فرزندم که در شکمم بود باشم، اسمی که انتخاب کرده بودیم یوچان بود. معنی اش متناسب بود. خیلی از خانم لی ممنونم... "
باز هم مشکل یوچان حل نشد. معما پیچیده تر شد. حالا باید میفهمید میونگ سو و خانم لی چه کسانی هستند؟ این داستان به وال آبی چه ارتباطی داشت؟ یعنی وال آبی لی میونگ سو نام داشت؟ با اینکه این اسامی خیلی آشنا و نزدیک به نظر می آمدند ولی یوچان به خاطر نمی آورد و شک داشت همانطوری که فکر می کرد باشد. یوچان اگر کسی هم میشناخت به قیافه و اسم عمو بود. معاون در طول اتاق قدم میزد و منتظر تماس کال می وان بود.
- هیون سونگ سولگی رو برام صدا میکنی؟
- مسافرت رفته کالیفرنیا. میخوای شمارشو بگیرم؟
- نه...
یوچان عینکش را درآورد و صورتش را مالید. موبایل هیون سونگ زنگ زد. از رییس اجازه گرفت و بیرون آمد.
- حالا دیگه معاون باید از کاپو هاش وقت بگیره؟
- نه دارک سول. ببخشید ولی...
- ولی بی ولی! من بهت دستور میدم چی کار کنی حتی اگه تجربه و سن ات بیشتر باشه. کجایی الآن؟
- اسکله. قمار میزنم قربان.
- میخوام بدونم اولین دستورایی که از اژدها گرفتی چی بودن.
- ولی قربان...
- حرف میزنی یا بیارمت اینجا ازت حرف بکشم؟
- اژدها دستور داد افراد جدیدی براش پیدا کنم.
- هکرا اولین صیدت بودن؟
- قربان راضی به تماستون نبودم! تشکر نکنین.
- خفه شو. میدونی اگه کارت خطا بره چه بلایی سرت میارم؟ از این به بعد دیگه نمیخوام با رییس ملاقاتی داشته باشی. تو هم مثل بقیه یه کاپویی که مستقیما از من دستور میگیری. افتاد؟
- بله قربان. چشم. منو ببخشین.
هیون سونگ گوشی را قطع کرد.
روز ها سپری میشد. یه جین هر روز آموزش میدید. او باید هم در امور خلاف پیشرفت میکرد هم رفتار با افرادی که با آنها سروکار داشت را می آموخت. ایکس ری به او آسیبی نمیرساند فقط او را مجبور میکرد با سرعت زیادی اطلاعات را ملکه ی ذهنش کند. کم کم طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، فکر کردن و پاسخ دادن به رویداد های اطرافش تغییر کرد. تنها چیزی که در وجودش ثابت باقی مانده، عشق بود. عشقی که برادرش در بزرگ کردن او به خواهرش ورزیده و عشقی که مینگوک با آن گذشته هایش را شیرین کرده بود. با مار قرمز و چاقو رابطه ی خوبی داشت. بعد از مشاور این دو نفر را بیش از همه میدید. ایکس ری برخی آموزش هایی که در درگیری ها به آن ها نیاز داشت را بر عهده ی چاقو قرار داده بود. یه جین با او به مأموریت میرفت و بعد از مدتی میتوانست جای ته ها را هم بگیرد. مدت زیادی در مقر وال آبی نماند. این مقر آموزشگاهی برای آخرین مأموریت بزرگ اش بود. باید رییس گروه مقابل را که اژدها نام داشت فریب میداد. مشاور خیلی خوب روی این موضوع با او تمرین میکرد. سم شیرین جایگاه خوبی داشت، روی دسته ی صندلی سونگ جه می نشست و به آن تکیه میداد. ایکس ری هم طاقت عشوه هایی که به او آموخته بود نداشت، میترسید فریبش را بخورد. بعد از مطمئن شدن، بعد از یک ماه سخت کار کردن، او را روانه ی مقر اژدها کرد. از تربیت خود شاد و سرمست بود و میونگ سو هم که این پیشرفت را دید مشاورش را به مسافرت فرستاد.
یونگ شیک در این یک ماه تمام پوشه های پدر را زیر و رو کرد تا تمام گانگستر ها را بشناسد. باید همه را پیدا میکرد و حتی اگر به قیمت کشته شدنش این قضیه تمام میشد باید این کار را انجام میداد. باید خواهرش را سالم تحویل میگرفت و به قولی که به مادر داده بود عمل میکرد. خیلی میترسید، با دیدن کلمات قتل، دزدی و... مو به تنش سیخ میشد ولی جان خواهرش ارزش داشت تا او هزار بار بترسد، فرار کند و پنهان شود ولی او را در آخر پیدا کند. با لباس های سیاه شب ها به محل های مشخص شده در پرونده های پدر میرفت و با تبهکاران شب قاطی میشد ولی با اینکه حتی گاهی کتک مفصلی میخورد باز بی نتیجه بر میگشت و از خواهرش هیچ خبری نداشت. از اینکه مینگوک هیچ کاری نمیکرد خیلی عصبانی بود. با خود پیمان بسته بود که هرگز خواهرش را دوباره به دست او ندهد. مینگوک فقط مشروب میخورد و گریه میکرد. با اطلاعی که از سیستم گانگستری داشت دلش نمیخواست یه جین معصوم را در قالب فرد دیگری ببیند چون میدانست در صورت زنده ماندن، او همرنگ این جماعت شده بود.
یوچان برای حل معمای دفترچه به سخنان مشاورش احتیاج داشت. خیلی دچار مشکل نمیشد ولی کنجکاوی او را بیش از حد اذیت میکرد. او شرایط را به دست دارک سول سپرده بود. هیون سونگ جایگاه خود را به عنوان معاون محکم کرد. همه ی کاپو ها از او ترسی خاص داشتند. دارک سول هیچ وقت فریاد نمیزد، صدای عمیق و جدی همراه با حرف های دندان شکن برای ساکت کردن زیردستانش کافی بود. دیگر کسی جرأت درگیر شدن با او را نداشت. قراردادی که بین شریر ها و اژدها بسته شده بود به مدت یک ماه بود. سودی که کاسبی میکردند خوب بود، حداقل برای اولین معامله. هیون سونگ با اینکه از زوج شریر تنفر داشت اما با آن ها همکاری میکرد. آخرین اطلاعاتی که به دست اژدها رسید خیلی ارزش داشت. دارک سول باید آن ها را به اژدها نشان میداد.
- یوچان این آخری عالیه. نمیدونم حتی چقدر بفروشمش!
- به قدری بفروشش که...
- که؟
- ولش کن.
- رییس نصفه حرف بزنی تکلیف منو روشن نمیکنی.
- قیمتش جوری باشه که ارزش خونمو حفظ کنه...
- خودم حواسم به این هست. نگران نباش. من فقط خوشحالم که این آخرین معامله اس. راستی کال می وان برات یه نفر پیدا کرده. بعد از فروختن این میرم سراغش. ولی از این به بعد خودم میگردم. خیلی سلیقه ی سونگ یونو دوست ندارم.
- باشه.
- نمیدونم چرا حس میکنم نمیتونم بهت بگم نگران نباش. من رفتم.
محل قرار در اسکله بود. دارک سول نشست و سونگ یون را فرستاد. کال می وان اطلاعات را فروخت. کیف پول را برای هیون سونگ آورد.
- خب این از این. شریرا رو کی میبینیم؟
- میخوای من بهشون بدم؟ تو برو مقر.
- نه برای چی؟ خودم هستم.
- پس اون تازه وارده چی؟ مگه نمیخوای اونو ببینی؟
- الآن کجاس؟
- قبل از اینکه بیام دستور دادم ببرنش مقرتون. خیلی خاصه معاون!
- باشه من میرم ببینمش.
- پس من فعلا رفتم.
کال می وان سریع کیف را برداشت و رفت. دارک سول به او شک کرد. چرا انقدر علاقه داشت او را به مقر بازگرداند؟ به صبور دستور داد تا به مقر بازگردد و خود به تعقیب کاپوی بدسلیقه اش پرداخت. دو نفر انتظار سونگ یون را میکشیدند. دارک سول بعضی از سربازانش را فرستاد تا آنان را دور بزنند و خودش مستقیم به سمت آن ها رفت. خیلی به موقع بود چون آن ها از پشت به سونگ یون ضربه زدند و او را بیهوش در حالی که نقش زمین شده بود میخواستند رها کنند. دارک سول آنها را محاصره کرد ولی اثری از کیف ندید. آقای شر خندید.
- یعنی واقعا فکر کردی میذارم به اون سود هنگفت برسی؟
- بعد از اینکه رسیدی مقر میفهمی چی فکر میکنم.
دارک سول به جای کیفی پر از سود، سه خیانت کار برای رییسش به ارمغان میبرد. کال می وان به هوش آمد. دکتر را برایش صدا کردند و دو هکر را به گروگان نگه داشتند.
- ضربه باعث شده بیهوش بشه ولی الآن دیگه مشکلی نداره، دارک سول. مگر اینکه دچار سرگیجه بشه.
- خوبه همین برام کافیه. مرخصی.
دکتر چه رفت. صبور وارد اتاق شد.
- معاون؟
- بگو.
- رییس میخواد ببیندتون. دلیل سروصدا ها رو میپرسن.
- دونگ وون؟
- بله معاون.
- سالن رو آماده میکنی؟
- سالن...؟ ولی قربان... این وقت... خیلی...
- فقط اطاعت کن.
شنیدن لفظ سالن اصلا خوشایند نبود. همه از این کلمه دوری میکردند حتی رییس هم دستور باز کردن در آن را نمیداد فقط دارک سول بود که توان داشت به این حد خشن رفتار کند. سالن مکانی بود که آن جا خیانت کاران به جزای کار خود میرسیدند. همه ی اعضای خانواده را آن جا جمع میکردند تا درس عبرتی برای دیگران هم باشد. رییس هم نظاره گر بود. هیون سونگ میخواست با مجازات کاپویی که شاید بیش از بقیه ی کاپو ها در خانواده ی اژدها بود آخرین ستون حکومتی که بر زیردستانش داشت محکم کند. صبور رفت تا به رییس و بقیه ی خانواده خبر بدهد. باید آنها را هر چه سریع تر جمع میکرد. سونگ یون نمیتوانست باور کند که این معاون چقدر میتوانست پی گیر این قضیه باشد تا بالاخره او را از خانواده به زیر خاک بفرستد. میترسید، همیشه مجازات ها را میدید و به خود میلرزید. دارک سول خیلی سخت گیری میکرد.
- نه دارک سول با منم اینکارو میکنی؟
- کاپو ها با هم فرق دارن؟
- هیون سونگ!
هیون سونگ یقه ی سونگ یون را گرفت و دندان هایش را بهم فشرد.
- حالا بهت نشون میدم که مثل بقیه بودن چه حسی داره. تازه تو از اعتماد رییس سو استفاده کردی وقتی که انقدر برات احترام قائل بود که خودش مستقیما باهات حرف بزنه.
یوچان نگران شد، این وقت شب که دیگر باید جشن میگرفت و پول ها را میشمرد هیون سونگ چه چیزی فهمیده بود؟ یوچان کتش را از دور صندلی برداشت و سریع خود را به سالن رساند. کاپو های دیگر که از سراسر شهر و اطراف آن جمع میشدند در سالن حاضر بودند. با ورود رییس همه بلند شدند. کسی بغل دستی اش را هم نمیشناخت. همه دایره گرفته بودند و نور فقط وسط سالن را روشن میکرد. دارک سول رییسش را خیلی بالا برده بود. هیچ کس حق نداشت صورت او را ببیند. یوچان نشست و منتظر هیون سونگ شد. دارک سول سه خیانت کار را با دست و پای بسته مقابل اژدها انداخت. سونگ یون به دارک سول التماس میکرد که جانش را به او ببخشد، خانم شر چیزی نمیگفت و تند تند آب دهانش را قورت میداد ولی آقای شر کاملا بیخیال بود و این باعث تعجب همسرش میشد.
- هیچ کسو که نشناسید منو میشناسید. دارک سولی که تا حالا بهتون اثبات شده روحی تیره تر از من نیست و هیچ محلی رو هم که نشناخته باشید به اندازه ی کافی از سالن شنیدین. قانون ما اینه؛ یا وفاداری یا مرگ. رییس اینا از اعتماد شما سو استفاده کردن و باید کشته بشن.
- دقیق بگو چی کار کردن.
- کال می وان با دو هکری که قرارداد بسته بودیم تبانی کرده و تمام سود رو میخواستن بالا بکشن.
- حالا سود کجاس؟
آقای شر نمیتوانست ساکت بماند، او حدس میزد که باید مراقب این معاون بود اما حالا باید بخاطر بی توجهی و دست و پا چلفتی یکی دیگر مؤاخذه میشد.
- جناب رییس خیالتون راحت باشه جاشون امنه. به دستتون نمیرسه.
دارک سول مشتی به او زد. یوچان بلند شد.
- بهت زمان میدم اونارو بهم برگردونی.
آقای شر قهقه ای سر داد.
- وای الآن لپام سرخ میشه از لطف و مرحمتتون. رییس عزیز اونا تا حالا به کالاهای دیگه ای تبدیل شدن و دیگه باز گردوندنشون بیشتر شبیه به جوک میمونه.
خانم شر فهمید دیگر از این مهلکه جان سالم به در نمیبرد و خونسردی شوهرش در جواب دادن هم به همین خاطر بود. پیش خود فکر کرد که دیگر قبل از مرگ از چه بترسد؟ به هر حال کشته میشد پس شوهرش را همراهی کرد.
- اژدها میدونی اشتباه از کجاس؟ قبل از اینکه به فکر مجازات خائنین باشی باید بتونی افرادتو نسبت به خودت وفادار بار بیاری. برای زیردستات متأسفم که رییس بی تجربه ای مثل تو دارن. تو به اندازه ی کافی قدرتمند نیستی تا از خیانت کارا افراد وفادار بسازی.
یوچان اگر ذره ای رحم در وجودش بود کاملا پاک شد. دیگر نمیتوانست تحمل کند که دو نفر با او که رییس یک خانواده بود اینگونه حرف بزنند. باید آن ها را میکشت و زجر میداد تا لکه ی ننگی که در قرارداد به او وارد کرده بودند جبران کند. کسی که مسئول بود یه جین را دست و پا بسته به دارک سول تحویل دهد باید در این مراسم شرکت میکرد چون حضور تمام افراد خانواده واجب بود. حین این صحبت ها آرام وارد سالن شد. یه جین چنین مراسمی تا به حال ندیده بود.
- جدی؟ خیلی فکر کردی مگه نه؟ حالا برای عمل به نصیحت تو خودتو ادب میکنم تا بقیه این درسو ازت به خوبی یاد بگیرن. دارک سول کارتو شروع میکنی؟
- هیزما آمادن رییس.
- اژدها با سوزوندنمون ما با هم عاشقانه پر میکشیم.
- نه خانم اشتباه نکن. فقط شوهرت با عذاب پر میکشه و تو آتیش بازی کوچیک ما رو تماشا میکنی. مجازات تو اینه که باید ببری دفنش کنی البته وقتی که کنارش دراز کشیده بودی. اگه بخوای افراد من میتونن تو این کار بهت کمک کنن چون به هر حال نفست میگیره یه وقت. توام پایینی آخه.
- چی؟ نه تو اینو انجام نمیدی! تو ازین کارا بلد نیستی!
- معاونم بهم یاد داده. اشکالی داره؟ ببریدشون.
مرگی که خانم چویی تصور میکرد فقط با شلیک یک گلوله انجام میگرفت ولی این روش خیلی سخت بود. او اصلا تحمل نداشت این صحنه ها را ببیند. جیغ میزد و روی زمین کشیده میشد. سرباز ها خانم و آقای شر را از سالن بیرون کشیدند. آن ها از کنار یه جین رد میشدند. یه جین با وحشت به قربانی نگاه میکرد. از تصور این حکم عاجز بود. دستوری به بی رحمی این دستور نشنیده بود. از این رییس ترسید. پیش خود فکر کرد چگونه این شخص را باید فریفت؟ یوچان نشست. هنوز قصاص ادامه داشت.
- کال می وان؟
- بله رییس. منو باور کنین بذارید حرف بزنم رییس بذارید توضیح بدم، التماس میکنم.
- میدونی که دیگه برای این دیره.
- رییس خواهش میکنم منو نکشید خواهش میکنم بخاطر سال هایی که برای پدرتون کار کردم جونمو بهم ببخشید. من پشیمونم. اشتباه کردم. قدر ندونستم. گول خوردم. جبران میکنم. رییس منو ببینین.
یوچان ساکت بود. هیون سونگ دوست داشت هر چه سریعتر دستور بگیرد و این خائن را بکشد. التماس های سونگ یون او را بیشتر عصبانی میکرد.
- رییس دستور بدید منتظریم.
- نکشش.
- چی؟ رییس!
یوچان نمیتوانست او را بکشد. خانم چویی راست میگفت. او هنوز انقدر قدرت نداشت تا از خیانت افرادش جلوگیری کند. کاپو بی تقصیر بود. یوچان بیشتر خود را سرزنش میکرد. دارک سول رییسش را در این حال رها نمیکرد. باید دستوری میداد.
- رییس این خلاف قوانینه! این یه خائنه!
- دارک سول در عوض خائن بودنو روی بدنش حک کن.
سونگ یون ترجیح میداد کشته شود تا متحمل این دستور باشد.
- نه رییس اینکارو نکنین.
- با این زخم ها همیشه به یاد میاری که از نظر ما کشته شدی ولی بخاطر اعتمادی که پدرم به تو داشت میذارم تا آخر عمر ازش تشکر کنی.
یوچان دکمه ی کتش را بست و رفت. دیگر طاقت نداشت. سونگ یون را از بچگی میشناخت و همیشه از کاپو های مورد علاقه ی پدرش بود. هیون سونگ سربازانی را برای نگه داشتن سونگ یون صدا زد. چاقویش را در آورد و روی سینه ی او خائن بودن را حک کرد. فریاد های کال می وان که در آسمان شب تا ماه بالا میرفت و دل ستاره هارا به درد می آورد همه ی کاپو ها و سرباز ها و تمام جمع حاضر را از حقیقت وحشتناک دارک سول و اژدها آگاه کرد. یه جین طاقت نداشت. میترسید. این موضوعات اصلا در آموزش هایی که دیده بود وجود نداشت. قلبش از سینه اش بیرون میپرید. چشم هایش را بست.
آن شب سخت گذشت و بالاخره خورشید بالا آمد. یه جین را به دارک سول تحویل دادند. مقابل او نشسته بود. یه جین به دستان خون آلود دارک سول نگاه کرد. رییس جدیدش مو به تنش سیخ میکرد.
- شنیدم ماهری.
- نه به اندازه ی شما.
- قطعا. من به کاپو احتیاج دارم. میتونی مسئولیت بپذیری؟ اگه دیشب حضور داشتی میدونی که چی به سرت میاد اگه نتونی از عهده اش بربیای.
- سعی خودمو میکنم.
- خوبه. اسمت؟
- سم شیرین.
- و اسم واقعیت؟
- یه جین.
- صبور؟
- بله قربان.
- گروه کال می وانو بده دستش.
- چشم.
صبور دستمالی به هیون سونگ داد تا دستانش را پاک کند. یه جین فقط قدرت داشت آب دهانش را قورت بدهد.
در واقع کیف پر پول به دست مار قرمز رسید. قبل از رسیدن افراد دارک سول آقای شر کیف را برای گایون پرت کرد. مار آن ها را در اتاقش مخفی کرد و منتظر شد تا با او تماس بگیرند ولی حتی بعد از چند روز هیج خبری نشد تا اینکه آن تاچبل خبر مرگ آن ها را برایش آورد. ووبین کنار مار نشست و شیشه ای شراب به او داد.
- چه روزگاری شده...
- چرا؟ چطور؟
- این اژدها که هنوزم یه سال حکومت نکرده خوب جاشو محکم کرده. باید میدیدی.
- چیو؟
- سه نفر بهش خیانت کردن و طبق قانون اونارو کشت ولی چه راهی برای این کار انتخاب کرد!
- بگو جون به لبم کردی خب!
- یکیشون کاپوی خودش بوده ولی اون دوتای دیگه هکر بودن. کاپوه رو، رو بدنش با چاقو نوشتن خائن.
- هکرا چی؟
-یکی از هکرا رو جلوی اون یکی سوزوندن بعد باهم دفن کردن. یعنی یکیشون زنده به گور شدا. آخ! دوره زمونه عوض شده، دستور به این بی رحمی تا حالا ندیده بودم.
آن تاچبل شرابش را سر کشید. گایون نگران شد، دو هکری که با اژدها قرارداد داشتند دوستان او نیز بودند.
- اسم هکرا چی بود؟
- فکر کنم یه چیزی تو مایه های شر، شریر، شرور... نمیدونم.
شریک هایش کشته شده بودند شک نداشت. ناراحت نشد چون حالا میتوانست نقشه ی خود را عملی کند. با سود زیادی که نصیبش شده بود راحت صعود میکرد. صورت ووبین را بوسید و شراب را برایش همان جا گذاشت و برای رفتن عجله کرد و دوید. آن تاچبل خندید و بدون فهمیدن منظور او به کار خود ادامه داد.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora