۳. بی تجربگی بعد از تجربه (۳)

10 2 0
                                    

صبح روز بعد سولگی به دفتر یوچان آمد ولی طبق معمول او را در حال کتاب خواندن یا ایستاده در کنار پنجره ندید. یوچان در طول اتاق قدم میزد و هیجان زده به نظر میرسید.
- رییس منو خواسته بودین؟
- آره. باید بری پیش صد. میخواد قرارداد ببنده. میخوام اول بری خوب وراندازشون کنی ببینی چطوره. نمیخوام ریسک کنم.
- چشم. ولی رییس چیزی شده؟
- نه چطور؟
- به نظر خوشحالین.
- بده؟
- نه همینجور بمونین.
یوچان خندید و سولگی راهی دفتر صد شد. دفترش ویلایی بود در حاشیه ی ساحل. پنجره های آن رو به دریا بود و در ورودی مستقیما به شن های ساحل میرسید. دیوار های خانه سفید و با صدف تزئین شده بودند. پول زیادی برای این خانه که اصلا برای استتار از پلیس ساخته نشده بود صرف کرده بودند. علیرغم ظاهر پاک این خانه ساکنان خوبی در آن زندگی نمیکردند. نگهبان های زیادی در اطراف آن گشت میزدند. سولگی مقابل در ایستاد. معاون جونسو، ستارلایت اجازه ی ورود به او نمیداد. ستارلایت مو های کوتاهی داشت و صورت او در حالت جدی هم انگار طلبکار بود.
- شما؟
- از طرف اژدها اومدم.
- چطور میتونم باورت کنم؟
- نیازی به باور تو ندارم. فعلا رییست التماس کرده که باهاش ملاقات کنیم.
- متأسفم ولی نمیتونم اجازه بدم برین داخل.
هات چاکلت خواست تا اسلحه بیرون بکشد و او را تهدید کند ولی اسکرچِر جلویش را گرفت. صد از پله ها پایین می آمد.
- این سر و صدا ها برای چیه سون می؟
- رییس اینا اقرار میکنن که از طرف اژدها اومدن.
- جدا؟ بیاید بالا. ببخشید. با معاونم هماهنگ نکرده بودم.
- اشکال نداره.
سولگی پشت سر جونسو راه افتاد. جونسو لباس لیمویی بر تن داشت و شلوارش سفید بود. برخلاف تمام تبهکاران آن منطقه، اصلا فضا و لباس ها تیره نبود ولی این ظاهر نبود که توجه سولگی را به خود جلب میکرد. چقدر جونسو شبیه سونگ جه بود. اندام، حرکات، صدا و حتی طرز صحبت کردنش خیلی به سونگ جه شبیه بود. سولگی نمیتوانست چشم از او بردارد. شباهتی که صد به ایکس ری داشت اسکرچِر را خیلی ناراحت نکرد. میتوان گفت در آن لحظات اصلا چیزی در افکار سولگی نمیگذشت فقط دوست داشت در آن محیط باقی بماند.
- یکی از کاپواتون ازم خواست باهاتون قرارداد ببندم. البته خیلی بی میل هم نبودم ولی نمیدونستم که اژدها با تاجرا هم قرارداد میبنده.
- خب حالا شرایطتون چیه؟
- هیچی. من دیگه افرادمو نمیفرستم اسکله فقط برنامه ی محموله ها رو تحویل میدم.
- چقدر سهم میخوای؟
- 50 50
- زیاد نیست؟
- تا من نباشم چیزی گیرتون نمیاد.
- ولی بازم فکر کن و سریع تصمیم بگیر. برای جبران رفتاری هم که با من داشتی دفعه ی دیگه خودت بیا مقر.
- باشه. شما به دل نگیرین.
سولگی از ویلا بیرون آمد ولی هنوز در افکار خود غوطه ور بود. زمانی در ساحل ایستاد. به نظرش اتفاق جالبی بود که بعد از مرور گذشته باید در شرایط مشابهی قرار میگرفت. باز احساسات قدیمی در دلش جان گرفتند ولی انقدر این لحظات برای سولگی تازگی داشت که نمیدانست چگونه به این مسئله فکر کند. این احساسات از سی سال پیش تا به حال ظاهر نشده بودند. سکوت کرد، بعد از اینکه تصمیم گرفته بود نسبت به خانواده جدی تر عمل کند نمیخواست درگیر این مسائل شود. هات چاکلت از دیدن رفتار رییسش نگران شد. هرگز او را در این حال ندیده بود.
در همان زمان یوچان دارک سول را به دفتر احضار کرد.
- چه خبر از افرادی که قراره برام پیدا کنی؟
- میارمشون. چقدر عجله داری! دیشب با یه جین چی کار کردی؟
- هیچ.
- پس اون کیه که قراره هر شب بیاد بهت آرامش بده؟
- از کجا فهمیدی؟
- باید یه خورده یواشتر حرف میزدی که نفهمم و یه خورده با ملاحظه تر کار کنی که نخوام انقد مراقبت باشم.
- استرس میدونی چیه؟ نه چون تو احساس نداری. تو هم کمکی به اضطرابم نمیکنی. انتظار داری چی کار کنم؟
- نمیخوای بگی که عاشق شدی؟
- فقط شهوت. من نتونستم همه ی احساسامو مثل تو بکشم شهوتم نمرده.
- من میترسم شهوتت عشقتو زنده کنه.
- میشه فقط به کارا برسی؟ میخوام خودم تصمیم بگیرم با کی بخوابم. این زندگی شخصیمه.
- اینم جز کاراس چون احساساتت و زندگی شخصیت روی کل خانواده تأثیر داره.
- نگرانیت بی جاس.
- از الآن بهت اخطار دادم. خواهش میکنم حدتو بدون.
- باشه. چقدر برادرم تو فکرمه.
یوچان دستش را دور گردن هیون سونگ گذاشت و سرش را به او تکیه داد ولی هیون سونگ دستانش را در جیب هایش نگه داشت.
- داشت یادم میرفت. باید جاسوسی کنی برام.
- از کی؟
- از پسر وال آبی.
- چشم. اگه ولم کنی میرم!
یوچان خندید و کنار رفت. هیون سونگ صبور را صدا زد تا با هم بروند. در خیابان های شهر که سرشار از گرمای محبت خورشید بودند، یونگ شیک و مینگوک قدم میزدند. گل های رنگارنگ شهر را مانند نقاشی آبرنگ کودکان چهار، پنج ساله کرده بودند. نور خورشید که از لابه لای برگهای درختان عبور میکرد صورت آن دو را روشن میکرد. مردم در آرامش در رفت و آمد بودند و زندگی های ساده و شاد خود را پیش میبردند. بچه ها در پارک مقابل بازی میکردند. صدای خنده های آن ها پارک را پر کرده بود. ماشین ها در کمال راحتی برای انجام وظایف روزانه در خیابان ها رفت و آمد میکردند. مادران از شادی فرزندان خود خشنود بودند. دارک سول این زیبایی ها را نمیدید فقط به دنبال مأموریتش بود. حتی از اینکه مجبور بود در محیط شهر لباس های متفاوتی بپوشد اذیت بود. آن ها را دید که با لباس هایی سفید و قرمز و سبز و زرد در حال گفتگو هستند.
- واقعا پسر گانگستریه؟ باباش خیلی باید ناامید باشه. عکس بگیر ازشون.
- چشم قربان ولی اون که باهاشه چی؟
- از اونم بگیر. میفهمیم کیه.
مینگوک و یونگ شیک هنوز به دنبال ردی از یه جین میگشتند. از صدای مینگوک ناراحتی میبارید. چند روزی بود که نخوابیده بود. دل یونگ شیک به حال او میسوخت. در این مدت از زندگی اش چیز هایی فهمیده بود که دلش را به درد می آورد. آن روز مینگوک برای خداحافظی آمده بود. آمده بود تا یونگ شیک را باز بی کمک رها کند. یونگ شیک در این مدت مراقب بود تا مینگوک در حالت مستی برای خود دردسر درست نکند. با جدا شدن از او از کار هایش کم میشد اما به نگرانی هایش اضافه میشد. بعد از شناختی که از مینگوک بدست آورده بود او را مانند برادری دوست داشت و نمیخواست او را تسلیم خواسته ی پدرش ببیند، باید معصوم میماند اما مینگوک راست میگفت، پدرش قدرتمند تر از چیزی بود که از او انتظار ایستادگی داشته باشد.
- یونگ شیک به چه نتیجه ای رسیدی؟
- هیچ.
- حتما موفق شو. اگه زمانی تو جبهه ی مقابلت بودم نادیده میگیرمت تا منو بکشی.
- نمیتونم این کارو کنم مینگوک. تو مثل برادرمی!
- خجالت بکش از برادر ترسویی که برای خودت ساختی.
- مینگوک قوی باش. ارتباطتم باهام حفظ کن.
- باشه ولی به این آزادی نمیتونم دیگه بیام پیشت.
- اشکال نداره. مراقب خودت باش.
- تو بیشتر. کشته نشو. خواهرت یه جایی انتظارتو میکشه. من رفتم.
ویروس ساعت ها منتظر بود تا مینگوک را برای آخرین بار تا مقر همراهی کند. دارک سول با دیدن ویروس پچ پچ کرد " جالب شد. همکار محترمم هست."
سونگ جه که از سفر بازگشت به دفتر رییس رفت ولی از تعجب نمیتوانست در را ببندد. خانمی که تا به حال ندیده بود کنار میونگ سو نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود. او خیلی برای رییس ناز میکرد و تقریبا به تمام حرف های رییس چشم میگفت. لباس بدن نمای او بدجور جذاب بود و سونگ جه دید که تمام نگاه میونگ سو به بدنش بود. پاهای بلندی داشت و چشمانش با افکار طرف مقابل بازی میکرد. میونگ سو به استقبال مشاورش آمد و او را بغل کرد. سونگ جه باور نمیکرد. در تمام این سال ها این اولین باری بود که میونگ سو او را در آغوش میکشید.
- سونگ جه رسیدنت بخیر دوست عزیز.
- متشکرم رییس. ولی مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.
- نه اصلا. بیا تو.
- ببخشید ولی افتخار آشنایی با این خانومو دارم؟
- من مار قرمزم از سربازان حقیر این دربار. ولی رییس انقدر به من لطف داشتن که خواستن کنارشون باشم. خوشوقتم جناب مشاور. تعریفتونو خیلی شنیدم.
- منم همینطور. متشکرم.
- اینارو بیخیال. نقشه ی یه جین چطور پیش میره؟
سونگ جه که هنوز از فلسفه ی حضور گایون سردرنیاورده بود تمام حرکاتش را زیر نظر داشت.
- عالی. اگه اجازه بدید مرخص بشم.
- آره آره برو حتما خسته ای.
سونگ جه برگشت تا برود ولی از صداهایی که به گوشش میرسید فهمید که این مار قرمز حسابی دل رییسش را در چنگ گرفته بود. اگر خانم لی از این موضوع با خبر میشد چه جوابی باید به او میداد؟ میونگ سویی که هرگز دروازه های غیرقابل نفوذش را به روی هیچ کس جز همسرش باز نکرده بود چگونه با دختر دیگری انقدر گرم برخورد میکرد؟ و مینگوک چه عکس العملی خواهد داشت؟ قصد مار چه بود؟ همانطور که بیرون میرفت سئوالات در ذهن سونگ جه تاب میخوردند. با خانم لی مواجه شد که به سمت دفتر میرفت. سونگ جه نمیتوانست به خود اجازه دهد که در زندگی شخصی رییسش دخالت کند اما اگر این خانواده از هم میپاشید میونگ سو توانایی ریاست را از دست میداد و تمام تلاش های مشاورش نابود میشد. جلویش را گرفت.
- جایی تشریف میبرین؟
- بله. میخوام شوهرمو ببینم.
- رییس خیلی مشغول هستن. بهتره ملاقاتتون رو وقت دیگه ای بذارین.
- نمیشه تو هم بهم ضربه نزنی؟
- متأسفم...
- خسته ام سونگ جه! خسته ام!
خانم لی دستانش را مقابل دهانش گرفت و شروع به گریه کرد. سونگ جه سر او ا را روی سینه اش گذاشت و سیگاری در دهانش گذاشت. " قراره بیشتر از این هم خسته بشی خواهش میکنم طاقت بیار..."
شب هیون سونگ عکس ها را چاپ شده جلوی یوچان گذاشت.
- این لباس قرمزه پسره واله. هنوز بیست سالش تموم نشده. اسمش مینگوکه.
- این پسر واله؟ شوخی میکنی؟ پسر یه رییس با این سر و وضع میره بیرون؟ به حق چیزای ندیده! اون یکی لباس سبزه کیه؟
- نمیدونم. به هر حال بهش نمیاد خلاف کاری باشه. فکر کنم با هم خاله بازی میکردن!
یوچان شکمش را گرفت و خیلی خندید، هیون سونگ لبخند تمسخر آمیزی زد.
- هیون سونگ باورم نمیشه! یعنی این جوجه میخواد بعدا باهام دربیوفته؟
- گناه داره رییس، اذیتش نکنی یه وقت. گریه اش میگیره.
- نگو هیون سونگ! آخ شکمم!
- ولی این یکی معاون واله. بهش میگن ویروس کشنده.
- آره از بخیه ی روی صورتش مشخصه.
یه جین در زد. یوچان به او اجازه ی ورود داد. هیون سونگ نگاهی عمیق به یوچان انداخت. یوچان لبخند زد و اشاره داد که "ممنون میتوانی بروی." هیون سونگ بلند شد، تعظیم کرد و رفت. یه جین در را پشت سر او بست. یوچان بلند شد و کتش را در آورد. یه جین کت را از دست او گرفت و برد که آویزان کند. یوچان در دفترش را قفل کرد. یه جین مضطرب شد.
- رییس خیلی سریع پیش میرین.
- چی کار کردم مگه؟
- آخه...
- کاری بهت ندارم. نمیخوام کسی آرامشمو بهم بزنه. اگه قرار بود کاری باهات داشته باشم جلیقه و کراواتمم قبل از اینکه بیای در میوردم. منو چی فرض کردی؟
یه جین احساس کرد اشتباه بزرگی مرتکب شد. ساکت شد و برگشت تا روی صندلی بنشیند. یوچان جلویش را گرفت و او را روی صندلی خود نشاند و خودش روی دسته ی صندلی نشست. قبل از اینکه استرس باعث شود که از رییسش بخواهد از این کار دست بردارد چشمان یه جین به عکس های روی میز افتاد. بغض گلویش را گرفت. خوشحال بود که بعد از مدتی که برایش به اندازه ی سال ها گذشته بود آن ها را سالم میدید. چقدر برادرش و معشوق اش در این مدت لاغر و افسرده شده بودند. برادرش روی صورت جای زخم و کبودی داشت. یه جین احتمال میداد که شرایط خیلی برای آن ها سخت بوده ولی همین که باز هم سالم بودند و آزاد خیالش را راحت میکرد.
- رییس من نمیتونم، اجازه ندارم اینجا بشینم.
- بشین حرف نزن. از نشستن خسته شدم.
- ببخشین رییس میشه...
- انقد نگو رییس. اسمم یوچانه. وقتی خودمونیم میتونی به اسم صدام بزنی.
- کشته نمیشم؟
- جوک میگی؟ چقدر امشب خندیدما!
- یوچان؟
- بله؟
- اینا کی ان؟
- این معاون واله این پسرشه. اون یکیو نمیشناسم ولی خیلی مهم نیست. بالاخره میفهمم.
- بهش نمیاد تو این کارا باشه چرا وقتتون رو برای تجسسش تلف کنین؟
- راست میگی ولی...
یوچان حرف های هیون سونگ را بخاطر می آورد. " حدتو بدون!". حد را نگه داشت و بقیه ی حرفش را خورد. یه جین فهمید که هنوز در جایگاه مطلوبش قرار نداشت.
- ولی چی؟
- هیچی.
- یوچان اگه اینا به دستت بیوفتن چه بلایی سرشون میاد؟
- یه چیزی تو مایه های شب اولت که وارد مراسم شدی.
یه جین سرش را پایین انداخت. هنوز نگران مینگوک بود ولی دیگر کاری هم نمیتوانست برای او بکند. یوچان عکس ها را برداشت اما اصلا متوجه حال یه جین نبود. شاید با نگاه کردن به صورت او نظرش در مورد سم شیرین تغییر میکرد ولی او این فرصت را از دست داد. کنار پنجره ایستاد و دست هایش را در جیب هایش فرو برد. یه جین برای تسلی خاطر خویش بلند شد و یوچان را از پشت بغل کرد. چثه ی یوچان نسبت به مینگوک ورزیده تر بود. یه جین راه را برای خود آسان تر میکرد. دستانش را دور شکم او حلقه کرد و سرش را روی کمر یوچان گذاشت.
- یه جین؟
- بله؟
- خیلی سریع پیش میری. گفتم که من فعلا اینو ازت نمیخوام.
یه جین سرش را بلند کرد و دست هایش را شل کرد ولی یوچان دستش را گرفت.
- همینجور بمون. تکون نخور. به این احساس احتیاج دارم. حالا که خودت خواستی.
بوی علف های تازه یوچان را به یاد مادر انداخت. نمیخواست مانند پدرش که به مادرش ظلم کرده بود ظالم باشد و یه جین را از خود برنجاند. میخواست همانقدری که از یه جین تمنای آرامش میکرد برای او مایه ی راحتی باشد. دستان گرم یه جین دوباره گرمای عشق را به قلب اژدها برگرداند. این همان لحظه ای بود که شهوت، عشق را در دل اژدها زنده کرد.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora