۱۵. انعکاس خورشید در خونی سیاه

13 2 12
                                    

*همه‌ی فصل ۱۵ اینجاست
نمیشد قسمتش کرد:/
ساری ساریT_T

لیدی کیلر هیچ گاه فکر نمیکرد که ته هیونگ روزی وارد بارش شود. داخل شدن معاون جدید اژدها همراه سربازان تازه نفسی که مجبور به استخدامشان شده بود مو را به تن تمام افراد حاضر سیخ میکرد. ته هیونگ تمام افرادش را در مغازه ی زیر زمینی لیدی کیلر پخش کرد. با اینکه تنها هدفشان پیدا کردن گرگینه بود ولی ترساندن مردان خوشگذرانی که در آن ساعت به اندازه ی کافی مست نبودند برای لرد تفریح محسوب میشد. زیبای خفته که جایی جز پاتوق همیشگی اش برای خرج پول هایی که راحت به جیب میزد پیدا نمیکرد با ورود معاونی که بیشتر از همکاری به او نزدیک بود ترسید و بعد از اینکه زنان مورد علاقه اش را گوشه ای پرت کرد پشت سر رئیس قایم شد. کسی جرأت نداشت با قدم هایی که لرد به سمت لیدی کیلر برمیداشت نفسش را راحت تر بکشد. ته هیونگ به روی لیدی کیلر لبخند زد و با لوله ی اسلحه ای که به نظر کاملا پر می آمد سرش را خاراند. بطری ای که روی میز بود برداشت و کمی مزه کرد. صورتش را ترش کرد و آن را روی زمین زدو با صدای خورد شدن شیشه ها مادام های بار دیگر قادر نبودند مانع فریاد هایی شوند که از ترس بر زبان هایشان جاری میشد. سیگاری بیرون کشید و در دهانش گذاشت. جلوی لیدی کیلر ایستاد و سر تا پایش را نگاه کرد. لیدی کیلر با اینکه دستانش میلرزید ولی فندکی که لرد با چشمانش دنبال آن می گشت بیرون کشید و آرام سیگارش را روشن کرد. ته هیونگ بعد از اینکه مقدار زیادی کشید آن را از دهان بیرون آورد و نیشخندی زد.
- خوبی؟
- به لطف شما لرد.
- عجب... تو چطوری زیبای خفته؟ به خودت میرسی بعد از اینکه بهمون خیانت کردی!
هی چول به ته هیونگ که اصلا با او شوخی نداشت خیره شده بود. لیدی کیلر کنار رفت و زیبای خفته را جلو کشید.
- نباید به خودش برسه معاون! میتونین ببرینش!
ته هیونگ خندید.
- ممنون. نیومدم آشغالا رو ببرم بندازم بیرون. یه کار دیگه دارم.
با پا ضربه ای به پای هی چول زد و او را روی زانو هایش انداخت. نشست و آرام در گوشش پچ پچ کرد.
- هیچ جایی برات امن نیست. قبل از اینکه بفروشنت باید از تیررسم خارج بشی... برادر.
لیدی کیلر که شدیدا کنجکاو بود نمیتوانست منتظر باشد تا لرد با بازی هایی که میکرد جان افرادش را از ترس بگیرد. ته هیونگ باز سیگار را در دهانش گذاشت.
- معاون چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ امروز جنس جدید نرسیده ولی چند تا خوبشو بیکار نگه داشتم.
- نه لیدی کیلر میدونی که من اشتها ندارم.
- البته که هیچ وقت معاونای با ابهت اژدها دست به چنین کارایی نمیزنن.
ته هیونگ یقه ی لیدی کیلر را گرفت و جلو کشید. دودی که از عصبانیت در دهانش حبس شده بود در صورتش آزاد کرد.
- هیچ کس ابهت دارک سولو نداره. اینو قبول نداری؟
- بله بله البته! هیچ چی اونو رد نمیکنه!
گرگینه که با زحمت توسط چندین سربازی که او را میکشیدند به سمت لرد می آمد با دیدن او تعجب کرد.
- معاونتو قرض میبرم. اشکالی که نداره؟
- اصلا اصلا مال خودته لرد!
- ممنون. بریم.
لرد لیدی کیلر را رها کرد و بیرون رفت. سربازان دیگر لازم نبود مینگوک را به سختی بیرون بکشند چون گرگینه به قدری در فکر فرو رفته بود که بخواهد داوطلبانه معاون جدید اژدها را دنبال کند. ته هیونگ بعد از اینکه به ماشین هایی رسید که انتظار بازگشتشان را میکشیدند ایستاد. برگشت و به سربازانش اشاره داد که بعد از محکم بستن دستان گرگینه کنار بایستند. به مینگوک نزدیک شد و سیگارش را که دیگر رو به اتمام بود کناری انداخت. لباس مینگوک را تکاند و یقه اش را مرتب کرد.
- چی شده لرد؟
- بشین تو ماشین خودت میفهمی.
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
ته هیونگ کمی مکث کرد و برگشت تا در ماشین را باز کند. مینگوک قطعا میدانست خانم لاغر اندامی که با کلاه سرش را پوشانده بود مادرش بود. جلوتر رفت تا از حدسی که میزد مطمئن شود ولی قبل از اینکه کاملا مطمئن شود به داخل فرستاده شد. سربازان معاون باهوش تر از چیزی بودند که گرگینه فکر میکرد. قبل از اینکه او را رها کنند خلع سلاح شده بود. سریع به دنبال راهی گشت تا اگر در دامی افتاده بود خود را رهایی دهد که مادرش شانه اش را گرفت. میونگ هی میترسید دستان پسرش را باز کند. به اژدها قول داده بود که در این راه همکاری تام داشته باشد. خانم لی که لباس سیاهی بر تن داشت کلاهش را آرام برداشت و به پسرش نگاه کرد. لرد پشت فرمان نشست و شروع به حرکت کرد. چندین ماشین به سمت مقر وال راه افتادند.
- مامان اینجا چی کار میکنی؟ داریم کجا میریم؟
یوچان مصلحت دانست به جای مادری که برای آزادی خود و فرزندش دست به یکی از سخت ترین کار هایی زده بود که هرگز تصور نمیکرد روزی به آن نزدیک شود جواب پسری را داد که نگرانی را میشد از قطرات عرقی که در سرمای برفی بیرون، از پیشانی اش پایین میغلتید خواند.
- مینگوک داریم میریم با پدرت وداع کنیم.
- چی؟! تو چطور جرأت میکنی...
- پسرم من اینو خواستم، اژدها تا الآن هم صبر کرده که من تصمیممو عوض کنم ولی دیگه نمیخوام.
- مامان!
- دیگه نمیتونم مینگوک، نمیتونم... .
مادر بغض داشت. مینگوک سرش را به شانه ی مادرش تکیه داد.
- میدونی... شاید اگه تا ابد پیشش میموندی این کارو نمیکرد. این تصمیم خودشه که پدرمو بکشه چون میخواد انتقام معاونشو بگیره.
- چی؟ مگه دارک سول...
- آره، پدر این کارو کرد.
- اژدها پسرم چی میگه؟!
یوچان غرق در افکاری بود که بلند کردن وظایف از روی دوشش بر جا میگذاشت. اژدها برای خواسته ی همسری که دل شکسته بود خون کسی را نمیریخت؛ این کار را در حد پادشاهی اش نمیدانست ولی از دست دادن نزدیک ترین پشتیبان چنان ضربه ی سختی به او وارد کرده بود که نخواهد به فلسفه ای غیر از انتقام معتقد شود. یوچان وال را میکشت حتی اگر در هنگام این کار لنگ بزند.
- درست میگه. خانم لی فکر نمیکردین شکست عشقی شما به اندازه ی کافی یه رئیسو که به همه ی جوانب کارش فکر میکنه قانع نمیکنه؟
- پس تو فقط بخاطر...
- ولی باز شما به هدفتون میرسین؛ اینطور نیست؟
خانم لی سکوت کرد. حتی اگر در لحظات آخر قلبش به درد می آمد و از رئیس جوان طلب عفو میکرد دیگر راهی برای نجات والی نداشت که قطعا غرق میشد. کینه ای که وال در درون اژدها کاشته بود میتوانست او را به اعماق پادشاهی اش بفرستد. گرگینه نمیتوانست فقط نظاره گر این باشد که اژدها هر طور میخواهد در آب های سرزمین پدرش شنا کند. به دنبال راهی میگشت تا همان جا کار ناتمام پدرش را تمام کند گرچند که ادامه ی راه پدر را دوست نداشت. یوچان هر نفسی که مینگوک میکشید احساس میکرد ولی نگران این نشد که به شکلی او را مانع شود. اسلحه ای که برای او کنار گذاشته بود او را تا آخرین لحظه ای که کارش را انجام میداد یک جا و ساکت نگه میداشت.
- مینگوک چیزی پیدا کردی که دستاتو باهاش باز کنی؟
گرگینه از سئوال اژدها به خود لرزید.
- الآن نه ولی بالاخره پیدا میکنم.
- بهتر نیست جون سه نفرو با این یکی عوض کنی؟ منظورم اینه که پسر معصومی مثل تو باید خوشحال باشه که یکی از کثیف ترین اعضای اینجا از بین میره و در عوضش جون سه نفر از عزیزاشو نجات میده.
مینگوک با هر کلمه ای که یوچان با خونسردی ادا میکرد مشتش را بیشتر فشار میداد.
- سه نفر؟
- همسرت، برادرش و پدرش.
- مگه با سکوتم زنده میمونن؟ تو که معلوم نیست قراره چی کار کنی!
- هنوزم منو نشناختی مینگوک. بذار مستقیما بهت بگم؛ اگه الآن فقط کنار مادرت بمونی و سکوت کنی من حاضرم یه جینو بهت برگردونم. دیگه کاری بهش ندارم.
- اگه نه؟
- بعد از اینکه وظیفه ای که بهش سپردم انجام داد میکشمش.
- چطور میتونی انقدر خونسرد باشی! داری درمورد جون یه نفر حرف میزنی!
- یه نفر که هزار و یه دلیل برای کشتنش دارم. مینگوک از این بازیا بیا بیرون. یه جینو خوشبخت کن. هر پدری روزی میمیره، تو که وابستگی ای به پدرت نداشتی، بهتر نیست اشکای مادرتو به لبخند تبدیل کنی؟
مینگوک به سمت مادرش برگشت. باز هم همان صحنه ای که در آن سال بار ها دیده بود و مادر از او مخفی کرده بود. نمیخواست بیش از این مادرش گریه کند، اگر مادری که میتوانست در مقابل پسرش از همسرش که او را شکنجه میداد دفاع کند و بعد از این کار خسته شود به حدی که بخواهد جبهه ی خود را تغییر بدهد، پسر ترجیح میداد همراه مادرش باشد تا کمتر به او سخت بگذرد. مینگوک فهمید که بحث کردن با فرد قدرتمندی که از درون میسوخت وضعی که اطرافیانش داشتند بدتر میکرد. از دست فرزندی که به هیچ عنوان مجرب نبود چیزی جز دلداری مادرش برنمی آمد. مقر وال پذیرای مهمانانی بود که برای اولین و آخرین بار به آن جا قدم میگذاشتند. قبل از اینکه لرد افرادش را پیش بفرستد آن ها را جمع کرد تا نقشه را با هم مرور کنند. قرار بود به آرامترین شکلی که میشد وارد شوند و بدون اینکه معاون و مشاور متوجه شوند رئیس را به خواب ابدی بفرستند. مشاور از صبح آن روز در مقر حضور نداشت و  ویروس که انتظار محموله ی هندوانه ی همیشگی اش را میکشید در اطراف دروازه قدم میزد. درخششی که از میان سایه های شب میگذشت توجه اش را به خود جلب کرد. چیزی میدرخشید و مطمئنا تکان میخورد. ویروس کمی به نقطه ای که درخشش را در خود داشت خیره شد. هیچ چیز مشخص نبود. موذی که دقت معاون برایش جدید بود کنجکاو شد.
- چیزی شده معاون؟
- اسلحه ات سر کمرته؟
- آره چطور مگه؟
- بدش.
ریوووک دستش را دراز کرد و بدون اینکه به یونگی نگاه کند منتظر لمس فلزی شد که تپانچه را از خود ساخته بود. موذی هفت تیرش را بیرون کشید و در دست رئیسش گذاشت.
- از جاتون تکون نخورین تا بیام.
- قربان نمیشه دیگه! به منم بگو!
- اگه دخالت نکنی دو تا از هندونه هامو بهت میدم، خوبه؟
- برو برو.
موذی خندید و با چشمانش هم معاونش را دنبال نکرد. ویروس جلو رفت و در میان سنگ ها و درختانی که تنه ی عریضی داشتند پیش رفت. برفی که زیر پایش فشرده میشد نگران درخششی بود که میخواست به سمت مقر حرکت کند. ویروس صدای صحبت کردن افرادی را میشنید ولی هنوز به اندازه ی کافی نزدیک نشده بود تا دقیق متوجه کلماتی شود که این موقع در اطراف مقر زده میشد. به جهتی میرفت که صدا را از خود منتشر میکرد. صدا ها را شنید. با اینکه صاحبان صدا را نمیشناخت ولی سنگری که سنگ های پوشیده از برف برایش تدارک دیده بودند میتوانست در ارضای کنجکاویش کمک کند. پنهان شد و به حرف هایی گوش داد که عجیب بود بشنود.
- ...کی میرسن؟
- نمیدونم ولی اگه بخوان بیان از اینجا رد میشن... ما راهشونو میبندیم...
- معاون نمیفهمه...؟
- پره براش! ما پول نداریم باید بدزدیمشون...!
ریوووک فکر کرد جز زنانی که در راه مقر بودند کسی قرار ملاقات نداشت. اگر مسئله ای بود که معاون نباید میفهمید حتما میخواستند معشوقه هایش را به تاراج ببرند. ویروس نمیتوانست چند ساعت بیشتر صبر کند و منتظر هندوانه های بی ارزشی باشد که بی صبرانه انتظار رسیدنشان را میکشید. خوشحال میشد اگر افرادی که قصد خراب کردن شبش را داشتند مجازات میکرد و آن ها را درس عبرتی برای تمام کسانی میگذاشت که سهمش را از او میگرفتند. چند قدمی به آن ها نزدیک شد. خواست بداند که این اشخاص از کجا آمده بودند و جزو چه گروهی بودند.
- معاون چی کار میکنی؟
ریوووک با شنیدن صدای گرگینه برگشت. مینگوک با تعجب به معاونی نگاه میکرد که ذرات برف روی کمرش را سفید کرده بودند. ویروس به مینگوک اشاره داد تا ساکت باشد. برگشت تا باز به طعمه هایش خیره شود که مجبور شد از مخفی گاهش بیرون بیاید و با انداختن اسلحه اش دست هایش را بالا ببرد. افراد اژدها به سمت او نشانه گرفته بودند. لرد جلویش ظاهر شد و به سربازانش دستور داد تا هر تهدیدی را دور کنند. ویروس خندید. باور نمیکرد به این راحتی گیر افتاده بود. گرگینه کنار ته هیونگ ایستاد.
- معاون شدنت مبارک! از این به بعد بیشتر میبینمت مگه نه؟
- شاید. ببندینش.
ریوووک به تنه ی درختی که حشراتش را از فرط سرما از دست داده بود بسته شد. لبخند موذیانه اش پاک نمیشد. ویروس به اطراف نگاه کرد، درخششی که چشمش را به خود گرفته بود از صفحه ی ساعتی منعکس میشد که به دست اژدها بسته شده بود. ویروس فرصت را مناسب دید. هیچ وقت فرصتی به طلایی بودن فرصتی که مقابلش بود ندیده بود. لرد که سربازانش را راهی جایگاه های خود میکرد صدا کرد. گرگینه که به او خیره شده بود و سعی میکرد آنچه میتوانست در ذهن معاون شکل بگیرد بخواند همراه لرد مقابلش ایستاد.
- چیه ویروس؟ نکنه سردته؟
مینگوک خندید.
- آره. بدجوری به گرمای اژدها احتیاج دارم.
- اژدها گرماشو برای ویروسی که حتی به چشمش نمیاد تلف نمیکنه ریوووک.
ته هیونگ راهی شد تا به سمت انجام مأموریتی که سختی آن از اندازه ی تمام آنچه که در این مدت متحمل شده بود بیشتر حساب میشد پیش برود که ویروس او را به جای خود نگه داشت.
- من حاضرم کمکتون کنم!
- چطوری؟ نکنه اینم یکی از نقشه های موذیانه اته؟!
- اژدها رو بیار تا بگم.
- حتما!
- نه معاون بذار بیاریمش. معاون پدرم ازش برمیاد که یه خائن بزرگ بیشتر نباشه.
ته هیونگ کمی مکث کرد. مسئولیتی که به عنوان معاون بر دوش او گذاشته شده بود به قدری سنگین بود که ته هیونگ نیاز داشته باشد برای هر تصمیم کوچکی که در مقابل خانواده میگرفت افکار عمیقی را از سرش بگذراند. تنها چیزی که در هر ثانیه در ذهنش تکرار میشد سئوالی بود که شاید بهتر بود آن را از خود نمیپرسید. به ماه نگاه کرد؛ دارک سول در این موقعیت چه تصمیمی میگرفت؟ لرد راضی شد تا رئیس را بیرون بیاورد. یوچان با قدم های آهسته ای که ویروس را از بهبود نیافتن زخمی که به او تحمیل کرده بود مطمئن میکرد به سمتش آمد. عصایی که یوچان در برف ها میگذاشت به ابهتی که وال هیچ وقت برای معاونش نداشت می افزود.
- مبارکه! چقدر خریدیش؟
یوچان دستش را روی گردن ویروس گذاشت و فشار داد.
- فقط حرف اصلیتو بزن.
- پات اینجوری شده قدرت دستت بیشتر شده! اژدها قراره منم بکشی؟
- نمیدونم.
- میتونم جونمو با باز کردن راهت بخرم؟
- شاید.
یوچان عقب رفت.
- میتونم راحت بفرستمتون داخل بدون اینکه حتی یه نفر بهتون شلیک کنه. میتونم وادارشون کنم بهت تعظیم کنن.
- چرا این پیشنهادو بهم میدی؟
- اژدها کدوم معاونه که از مردن رئیسش ناراحت بشه؟ اگه زنده بمونم و رئیس بشم قول میدم تا آخرین لحظه ای که رئیسم سودامو باهات شریک بشم.
یوچان در فکر فرو رفت. میشد معاونی را پیدا کرد که از خراش برداشتن رئیسش عصبی میشد. معاونی که رئیسش را برای هر ترفیعی که میگرفت بالاتر هل میداد.
- خوبه، دست به کار شو.
ته هیونگ ریوووک را از درخت باز کرد و در حالی که لوله ی تپانچه را به شقیقه اش چسبانده بود مستقیم و بدون هیچ پوششی به سمت دروازه ی اصلی رفت. یوچان مقابل مینگوک را گرفت.
- آخر سر بیا. پیش مادرت بمون. از کمکی که کردی ممنونم ولی نمیتونم ریسک کنم.
یوچان بدون اینکه عجله ای به خرج دهد جلو رفت. نگهبانان و سربازانی که در مقر بودند با ورود معاون اژدها که ویروس را به گرو گرفته بود در اینکه چگونه عمل کنند مردد بودند. نمیشد جلو رفت و او را نجات داد چون مطمئنا معاون زنده نمی ماند. ریوووک که افرادش را یخ زده دید به آن ها اشاره داد تا هیچ صدایی برنیاورند و فقط تعظیم کنند. لرد او را محکم تر گرفت و جلو رفت همراه سربازانی که اطرافشان حلقه گرفته بودند و برای هر تهدیدی که میتوانست بر لرد و اژدها وارد شود سپر شدند. اژدها آرام و با قدم های شمرده داخل رفت. تازه روشن میشد که خانواده اش یک خانواده ی معمولی نبود. خانواده اش به هیچ عنوان او را تنها نمیگذاشتند. اگر میدانست خانواده ی وال به این راحتی او را کنار میگذارند و سر به سمت کسی خم میکنند که قدرت را لحظه ای تماما در دست خود گرفته بود زودتر از چیزی که میتوانست برنامه ریزی کند وال را از بین میبرد تا هرگز از دست دادن برادرش را اینگونه نبیند. مقر تا به حال چنین سکوتی در خود ندیده بود. لرد راه را برای رئیسش باز میکرد. داخل دفتر وال شد و او را از جایش بلند کرد. ویروس را به دست سربازانش داد و خود تا جایی که میتوانست کار را برای اژدها آسان کرد. وال که بدون اسلحه غافلگیر شده بود و هنوز به شوکی که بودن افراد اژدها در مقرش برایش بوجود آورده بود عادت نداشت میگذاشت تا هر آنچه لرد در بازو هایش جمع کرده بود در او تخلیه کند. ته هیونگ میزد و وال را فقط به همان قدری امان میداد که فقط بتواند آنچه اژدها حوصله اش را داشت باقی بگذارد. صدای عصایی که به زمین زده شد ته هیونگ را برگرداند. بلند شد و از روی والی که روی زمین انداخته بود کنار رفت. تعظیم کرد و بیرون رفت. گذاشت تا رؤسا تنها ریاستشان را بر یکدیگر پیروز کنند. میونگ سو خواست بلند شود که پای یوچان که روی گلویش گذاشته بود و فشار میداد او را از این کار باز میداشت. یوچان عصایش را به میز تکیه داد و اسلحه اش را بیرون کشید. خشابش را چک کرد و گلنگدن را کشید. به قدری طمأنینه در کار های اژدها موج میزد که وال قادر نبود کاهش سرعت زندگی اش را بیشتر تحمل کند. خونی که در صورتش جاری بود پاک کرد و با اینکه نفس نفس میزد ولی در سخنانی که به یوچان میگفت استحکام خود را حفظ میکرد.
- چی کار میکنی؟ به چه جرأتی اومدی اینجا؟ چطور به خودت اجازه میدی انقدر گستاخانه رفتار کنی؟
- مگه قانونمون یک گلوله نبود؟
- منظورت چیه؟
- معاونت گلولمو به هوا فرستاد. باید یه فرصت دیگه بهم میدادی.
- مردن معاونت برات کافی نبود که اومدی بمیری؟
- چرا کافی بود که بخوام دیگه روی زمین وجودی به اسم تو نباشه.
وال با ضربه ی پایش به تپانچه ی یوچان باعث شد تا دست اژدها بلغزد و گلوله ای خطا برود. یوچان اخم کرد، میونگ سو خندید.
- میخوای منو بکشی؟ نمیتونی!
- چرا؟ فکر میکنی دلم برات میسوزه؟ تمام افرادت تو رو بهم تحویل دادن. من فقط خون یک نفرو میریزم. خون کسی که باهاش کارای ناتموم دارم.
- نه چون من عموتم.
- عمو گفتن من فقط برای احترامی بود که موظف بودم برای دوست پدرم قائل بشم.
- نه عمو گفتن تو دستوری بود که از پدرت داشتی عموی واقعیتو بدون اینکه بشناسیش درست صدا بزنی. پدرت برادر کوچیکمه.
- دروغ نگو. با صداقت بمیری درست تره.
- تا حالا به این فکر کردی که چرا ما همدیگرو نکشتیم؟ چرا پدرت باید هیون سونگو مجبور میکرد به انتقام فکر کنه؟ نمیتونست با دستای خودش منو بکشه.
یوچان نشست، تپانچه را کنارش گذاشت و یقه ی میونگ سو را گرفت. با چشمانی که آتش خشم را در خود نقاشی میکردند به والی خیره شد که با کمال خونسردی میخندید.
- پدر بزرگت که توی زندون بود شوهر دوم مادرم بود. من مثل هر پسر دیگه ای یه زندگیه عالی داشتم؛ زندگی ای که هر کس میتونست بهش غبطه بخوره. یه زندگی ساده که هیچ شادی توش کم نداشتم. بعد از اینکه پدرم فوت کرد مادرم از ناراحتی بیمار شد و میدونستم که هر کاری هم براش بکنم باز هم نمیتونم اون حمایتی که میخواد براش بوجود بیارم. بهش گفتم که اگه میخواد میتونه ازدواج کنه ولی بعد از این، هزاربار از حرفی که زدم پشیمون شدم. پدربزرگ تو پولدار بود؛ اون موقع من عقلم نمیرسید که به همه ی جوانبش فکر کنم. وقتی که توی کاراش کنجکاوی کردم و تو برگه هاش گشتم فهمیدم که تمام ثروتش از اختلاص ثروت بقیه اس. تو از نسل یه خلاف کاری. اگه تو نقشه هات موفق باشی تعجبی نداره چون خون کثیف اون تو رگاته.
- بقیه ی حرفتو بزن!
- زمانی که اینو فهمیدم دیگه دیر شده بود و مادرم بدجوری به وجود آقای سونگ احتیاج داشت. گذاشتم بدون اینکه مادرم از این مسئله بویی ببره باهاش ازدواج کنه. به خرجی که بیماری مادرم، سرطان کلیه، داشت کمک کرد و کمی از اینکه حداقل این کارو برامون میکرد خوشحال شدم. مادرم بهتر شد و بعد از اینکه من هفت ساله شدم فهمیدم قراره یه بچه ی دیگه به دنیا بیاد. مادرم همیشه بهم دستور میداد تا پدرتو مثل یه برادر واقعی دوست داشته باشم. چقدر محال بود! اما با اینکه هیچ وقت حضور پدرتو تحمل نداشتم هیچ وقتم اونو زمین نذاشتم. پدر لو رفت و به زندون افتاد و مادرمون به سختی افتاد. تمام املاکو گرفتن و فقر تنها چیزی بود که از سر و روی یه خانواده ی پولدار مشخص بود. از اتاق کوچیکی که با زحمت کرایه کرده بودیم منو پدرتو بیرون انداخت. ما باید خودمون تو فکر خودمون میبودیم. زمانی که فهمیدم پدرت هم سرطان رو به ارث برده مجبور شدم دست به هر کاری بزنم که اونو معالجه کنم ولی خودش نخواست...
میونگ سو یقه ی یوچان را محکم گرفت و خواست تا بدون متوجه شدن اژدها به سمت او شلیک کند که یوچان دست او را پیچاند و تیر را منحرف کرد. وال آب دهانش را قورت داد.
- ...خودش خواست زندگیشو کثیف ادامه بده. خودش خواست نسلش تا آخر نفرین شده باقی بمونه. بعد از همه ی طاقتایی که تا لحظه ی آخر کردم هیچ وقت مثل یه برادر واقعی بهم نگاه نکرد. فکر میکرد میتونه منو ضعیف نگه داره. بعد از اینکه ازش جدا شدم فهمید که با کی طرفه.
لبخند وال که دندان های خونینش را به رخ اژدها میکشاند آتش اژدها را بیشتر سوزان میکرد. یوچان ضربه ای به صورت میونگ سو زد و او را روی زمین نگه داشت. به میز تکیه داد و خود را بلند کرد. با اینکه دست یوچان میلرزید ولی مطمئنا لوله ی تپانچه مستقیما سینه ی وال را نشانه میگرفت.
- ساکت نمیشی عمو؟! نه پدرم هیچ وقت تو رو از خودش نروند، خودت بهونه ای میخواستی که ازش جدا بشی چون طاقت نداشتی ببینی برادر ناتنی ات از خودت موفق تره. تو یه پسر ساده بودی که راحت به احساساتش اجازه میده عصبی اش کنن واسه همین تحمل نداشتی پدرمو تو خوشیاش همراهی کنی. تو یه برادر خودخواه و حسود بودی عمو!
- هوش پدرتو به ارث بردی یوچان واسه همین میگم منو نمیکشی. کسی قصد قتل عموشو نمیکنه.
- این به شرطیه که عمو هم برای برادرزاده اش واقعا یه عمو باشه. من دیگه میخوام اینو تمومش کنم، نمیذارم به راحتی از زیر کارایی که کردی در بری چه یکی چه دوتا چه سه تا گلوله باید براش تلف کنم. سومین گلوله ام رو نمیتونی کنار بزنی.
دودی که از دهانه ی اسلحه بالا میرفت دید یوچان را کم میکرد. یوچان دیگر کاری برای انجام دادن نداشت. وال زنده از چهارچوب در بیرون نمیرفت. فقط لحظاتی میونگ سو به حرف مشاورش که میگفت دیر به اشتباهش پی خواهد برد ایمان آورد. اژدها عصایش را برداشت و بیرون رفت. قدم هایی که آرام به سمت راهرو می آمد به لرد این اجازه را میداد تا خانم لی و پسرش را برای داخل رفتن رها کند. اژدها بیرون رفت و گرگینه و مادر و پدرش را تنها گذاشت. سوار ماشینی شد که لایه ی نازکی از برف روی آن را پوشانده بود. به ماهی که ابر های کوچک و نازک را مقابل صورتش گرفته بود نگاه کرد. از صبح روز بعد دیگر اژدهایی وجود نداشت تا باز مانند روز های قبل بر خانواده حکومت کند. روز بعد سونگ یوچان بیدار میشد و با همراهی مادر و سوبین و تمام کسانی که در مقر زندگی میکردند بر سر میز صبحانه مینشست. یک روز صبح را بدون اینکه با عجله چای را بنوشد تا به کار های خانواده برسد شروع میکرد. عمر اژدها به پایان رسیده بود؛ اگر عموی ناتنی اش فکر میکرد نسل پدربزرگش نفرین شده بود این نفرین را برمیداشت و مانند یک انسان عادی زندگی میکرد. یوچان میخواست خیلی زودتر از این ها فقط یوچان باشد. ماشین به سمت خانه حرکت کرد. تنها پسر اژدها انتظار یک خواب راحت را میکشید. میونگ سو دیگر نفسی نداشت تا آن را برای صحبت کردن استفاده کند. دستش را روی زخمش کشید. رنگ قرمز روی دستانش خشک شده بود. میونگ هی سریع داخل رفت و کنار او خود را به زمین زد. مینگوک کنار مادرش نشست و دست پدرش را در دستش گرفت. میونگ هی سر همسرش را بلند کرد. نمیتوانست باور کند که مسبب این اتفاق خودش باشد. میونگ سو به صورت همسرش نگاه کرد. اشک هایی که در چشمانش حلقه زده بودند برای میونگ سو معنایی نداشت. این اتفاق را از جانب او میدید. دست قرمزش را از دست پسرش بیرون کشید و روی صورت همسرش گذاشت. خون را روی صورت او او جا گذاشت.
- میونگ هی...
- بله میونگ سو.
- دستمو ببین، ببین که تا آخرین لحظه انگشترمو داشتم.
حلقه ای که خون مقابل درخشش را گرفته بود در چشمان میونگ هی که با زحمت لرزش دستانش را کنترل میکرد منعکس شد.
- میونگ سو!
- درش بیار. همین الآن!
- چی؟! چرا؟!
- نمیخوام با یادگار یه خائن دفن بشم میونگ هی.
- ولی من میخوام خیانتتو به یاد داشته باشی پس ببرش.
میونگ سو چشمانش را بست و دست پسرش را گرفت. تا جایی که به او اجازه داده میشد فشرد. تنها نرفت؛ همانطور که میونگ هی میخواست بار خیانتش را به دوش کشید و برد. وال غرق شد و خون سیاهی که در رگ هایش جریان داشت در آب دریایی آزاد شد که میتوانست با بالا بردن آن دوباره آن را روشن کند. سربازان معاون که توجهی به حضور خانواده ی رئیس نداشتند صدای گریه ی خانمی که در غم از دست دادن خویش گریه میکرد را میشنیدند که به آغوش فرزندش احتیاج داشت. میونگ هی محکم میونگ سو را در آغوش گرفته بود و اشک هایی که درشتی گلوله های برف را زیر سئوال میبرد به سختی رها میکرد. به خود اجازه نمیداد تا آن طور که واقعا باید گریه کند؛ لایق نبود احساس ناراحتی کند. جمله ای که آخرین جمله ی وال به او محسوب میشد به حدی در خود تلخی را جا میداد که میونگ هی حاضر بود از سوزنی که برای دوختن لباس های با ابهت او استفاده کرده بود برای گرفتن جان یک خائن استفاده کند. خود را برای گرفتن پدری از پسرش که میتوانست پشتیبان خوبی برایش باشد سرزنش میکرد. احساس گناهی که درونش را پر کرده بود او را از پذیرفتن آغوش مینگوک منع میکرد. گرگینه اشک میریخت. مینگوک برای زمان هایی که او را پدر به حساب نیاورده بود حسرت میخورد. با اینکه اگر باز هم به او فرصتی داده میشد ولی هرگز راهی غیر از دوری کردن را برنمیگزید، دلش خواست برای بار آخر او را پدر صدا کرده بود. با اینکه خاطره ی خوشی از همراهی او به یاد نداشت ولی مطمئن بود که روز هایی می آمد که سخت دلتنگ او میشد. عادلانه نبود پدر را اینگونه پایین بکشند. رفتار پدر باعث شده بود تمام افراد خانواده اش او را ترک گویند و پشت سر بگذارند. همانطور ساده که در زندگی تلاش کرده بود تا خانواده ی درستی برای خود بسازد و آن را با غرور و وجهه اش همراه کند همانطور ساده آن ها را از دست داده بود و همه را در حسرت یک روز خوب با او نگه داشته بود. مقری که به معاون واگذار میشد باد سردی در خود هدایت میکرد که وزش آن همه را به گوشه ای فرستاده بود. باد وال را با خود میبرد؛ تنها کسی که برای اوج گرفتنش به او کمک کرد و او را در خود پذیرفت.

**************************************
پارت ۳۹ام ^_^
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora