۱۱. پادزهر (۱)

7 2 7
                                    

معاون دونگ وون را رها کرد. دستش را مقابل دهانش گرفت و در افکار خود غرق شد. تمام راه هایی که میشد او را فاش کرد بدون اینکه رئیس تصور کند که در مورد معشوقه اش توطئه شده بود با خود مرور میکرد. چند قدم از صبور دور شد. صبور منتظر لحظه ای بود که این آرامش کاذب بهم میریخت و معاون به سمت انجام دستور جدیدی که برای نفس خودش صادر میکرد میشتافت. دارک سول بیرون شتافت ولی برخلاف تصور دونگ وون به سمت دفتر رئیس نرفت و به سمت عمارت کوچک مشاور که با ساختمان اصلی فاصله داشت رفت. صبور افرادش را با خود به دنبال او برد. معاون مقابل در نشست.
- معاون میخواین چی کار کنین؟
- مشاور رو برای عدم همکاریش تنبیه کنم. هات چاکلت قرار بود به اون پسر نزدیک بشه و هر چی که فهمید بهمون اطلاع بده. پس چی کار کرده تا حالا؟ مگه ممکنه تا حالا نفهمیده باشه؟
- نمیدونم معاون. به من هیچ چیز گزارش نداده. قربان نمیخواین رئیسو در جریان بذارین؟
- به نظرت میتونم؟ بعد از بی اعتمادی ای که یه جین برام از رئیس خریده؟
دونگ وون سرش را پایین انداخت و لبانش را بهم فشرد. از گفتن آخرین جمله اش هزار بار پشیمان شد. چشمانش را بست و منتظر اتفاق شومی شد که به محض ورود مشاور و زیردستش رخ میداد. غروب شد و معاون هم چنان مقابل ساختمان مشاور قدم میزد. صبور هر لحظه بیشتر با اضطراب خو میگرفت. برای بار آخر به سمت دروازه ی اصلی برگشت و منتظر شد تا ورود افراد مورد نظر را به معاون خبر دهد. هیچ کس، فقط سربازان و نگهبانان در رفت و آمد بودند و با فرا رسیدن شب کسانی که باید مقر را برای ساماندهی محموله ها از طرف مقر اصلی ترک میکردند از دروازه بیرون میرفتند. هوا سرد تر میشد و غیر قابل تحمل تر. صبور خود را برای انجام دستورات رئیسش به هر آب و آتشی میزد ولی به معاون اجازه نمیداد باز در بستر بیماری باشد.
- معاون من اینجا منتظر میمونم. شما برین، تو سرما نمونین.
- سرما معنی نداره وقتی هر لحظه از وقت رئیس با خیانت پر میشه.
دارک سول از داخل میسوخت. هر بار که به مشاور زنگ میزد و با هیچ جوابی گوشی را در جیبش میگذاشت و با هر بار که به پنجره ی اتاق یوچان نگاه میکرد. سایه ی دو عاشق و معشوقی که با هم بازی میکردند او را بیشتر به حال یوچان نگران میکرد. هر چقدر بیشتر سم شیرین به خورد اژدها میرفت سخت تر میشد او را از این اعتیاد گرفت. خواست روی چمن ها بنشیند ولی دختری که از دروازه به سمت آنها می آمد او را از این کار باز داشت. هات چاکلت آب نبات را تمام کرده بود. روبه روی معاون ایستاد. دارک سول از کار او تعجب کرد. معمولا به حالت لوسی از کنار او رد میشد ولی این بار به نظر یوجانگ واقعا بزرگ شده بود. یوجانگ مقابل او زانو زد. تپانچه اش را از روی کمرش باز کرد و روی زمین گذاشت. گلوله هایی که در لباسش پنهان کرده بود یکی یکی روی چمن ها انداخت. چاقویی که در مواقع ضروری هم به کارش نیامده بود دو دستی مقابل معاون گرفت. هیون سونگ با اینکه از او خیلی جواب و تقاص میخواست ولی این رفتار باعث میشد کمی تأمل کند.
- این کارت چه معنایی میده؟
- میخوام با خائن ولی نه جلوی چشم همه سقوط کنم.
- خائن؟
- معاون میدونم همه چیو فهمیدین. میخوام به عنوان آخرین خواسته ام ازتون بخوام منو در خفا بکشین. من فرار نمیکنم. نمیخوام منو به خاطر حفظ راز سم شیرین و برادرش ببخشین. منو بکشین و زندگی مفلوکانه امو تموم کنین.
معاون با شنیدن اسم یه جین باز در آتش درونش هیزم ریخت. گردن یوجانگ را با یک دست گرفت و با دست دیگر چاقویی که با کمال میل به او هدیه میشد بلند کرد. یوجانگ چشمانش را بست تا آخرین لحظات را نبیند. تنها چیزی که در خاطرش باقیمانده بود و با او تا دنیای دیگر میرفت شیرینی آخرین آب نبات بود. معاون او را از روی زمین بلند کرد و چاقو را روی گردن او گذاشت ولی کنجکاوی نمیگذاشت تا کار یوجانگ را به همین راحتی تمام کند.
- فقط قبلش یه سئوال ازت میپرسم.
- بپرسین معاون.
- چرا ازمون مخفی کردی؟ تو که از ترس وفاداریتو حفظ میکردی.
- بخاطر وفاداری ای که توی عشق باید میداشتم تا یه عاشق واقعی، حداقل برای اثبات به خودم، تلقی بشم، خانواده که هیچی، حاضر بودم به تمام دنیا خیانت کنم.
- عشق؟ چه عشقی؟
- معاون من به هدفم اشتباها دل بستم...
معاون به خود لرزید. چاقو در دستش شل شد.
- ...ولی از مردن ناراحت نیستم.
- چرا؟
- چون من لیاقت کیم یونگ شیک رو ندارم. باید قبل از اینکه به من بی ارزش وابسته بشه دنیاشو ترک کنم.
هیون سونگ چاقو را پایین آورد. هات چاکلت هنوز چشمانش را بسته بود. دنیای فرد مقابل را ترک کردن با مردن به نام عشق مفاهیم سختی برای دارک سول بود. دارک سول از درون شکست. فهمید طوری که باید عاشق سوبین نبود. یوچان هنوز هم برای او اولویت داشت. دارک سول هیچ وقت راضی نمیشد فقط برای عشق مراقبت از برادر کوچکترش را کنار بگذارد. چاقو را روی زمین انداخت. اگر نمیشد به نام عشق دنیا را به لایقانشان واگذار کرد ولی میشد به افتخار عشق از سر راهشان کنار رفت. بازو های یوجانگ را در دست گرفت. حرفی که به او میزد صبور را به یاد پدرانی می انداخت که میخواستند دختر ناامیدشان را باز امیدوار کنند. یوجانگی که ناخواسته در این خانواده بدنیا آمده بود و شانزده سال بیشتر نداشت و هیون سونگ سی ساله که ناخواسته درگیر این خانواده شده بود بیشتر به پدر و دختر میمانستند.
- یوجانگ چشماتو باز کن.
- معاون...
- یوجانگ به نام عشق بهت دستور میدم زنده بمونی.
یوجانگ آنچه شنیده بود باور نمیکرد. معاون دیگر او را خائن نمی پنداشت.
- معاون چطور ممکنه؟ خواهش میکنم این کارو نکنین. ازتون میخوام منو بکشین. من نباید تو این دنیا باقی بمونم.
- نه یوجانگ، تو با ارزشی، تو لیاقتشو داری، تو هنوز معصومی. وفاداری، یه عاشق واقعی هستی و اشتباهم نکردی. از مردن ناراحت باش و بترس چون نمیشه یونگ شیکو تو این دنیا تنها بذاری.
- معاون من باید قبل از اینکه وابسته ام بشه برم.
- تو باید قبل از اینکه خودت بهش وابسته میشدی ترکش میکردی. دیگه دیره.
یوجانگ معاون را درست نمیدید، اشک مقابل دیدش را گرفته بود. معاون از خودش خجالت میکشید که خود را عاشق خطاب میکرد. مو های یوجانگ را نوازش کرد. لحظه احساس کرد باید او را الگوی خود قرار میداد ولی نمیشد. افراد زیادی به وجود او احتیاج داشتند. از اینکه نمیتوانست وجودش را کاملا برای وایولت صرف کند ناراحت بود. چند بار به شانه ی او زد. به هات چاکلت که تحت تربیت خودش بود افتخار میکرد. صدایی نگذاشت معاون هات چاکلت را از افتخار بی اندازه ای که به او میکرد مطلع سازد. یوجانگ برگشت و به سمت صدا تعظیم کرد. هیون سونگ برگشت. مشاور بود که بالاخره بعد از زمانی که به اندازه ی یک دهه گذشته بود به مقر برمیگشت. دارک سول دستانش را در جیبش گذاشت و چند قدم جلوتر رفت. مستقیم مقابل مشاوری ایستاد که با کفش های پاشنه بلند و گرانش که هر جایی با آنها قدم نمیگذاشت باز از او کوتاه تر بود.
- این رسمه جدیدیه که خائنین مورد محبت قرار میگیرن معاون؟
سولگی جلوتر رفت و کنار یوجانگ که اشک هایش را پنهان میکرد ایستاد.
- مشاور من میرم نگران نباشین.
- نه یوجانگ تو کنار خودم میمونی تا به چیزی که لایقشی برسی.
- معاون!
- مشاور شما میدونستین و حرف نزدین.
- مأموریت من نبوده که گزارش بدم. حالا هم خیلی دیر نشده که. مگه چی شده؟
- میتونی برای چند روز تأخیری که در فهمیدن این ماجرا داشتیم تو هم تقاص پس بدی.
مشاور آب دهانش را قورت داد. مقابل معاون نمیشد زبان بازی کرد.
- معاون بگو چی میخوای ازم.
- مطمئن باشم انجامش میدی؟
- آره.
دارک سول برگشت و خواست به اتاقش برود. مشاور مو های هات چاکلت را گرفت و کشید تا صورتش را به سمت خود برگرداند. یوجانگ از فرط ممنون بودن فقط اشک میریخت و مانند گذشته جیغ و داد نمیزد.
- اگه بهشون زودتر گفته بودی حالا من درگیر نمیشدم. این کارتو تلافی میکنم.
- چیزی گفتی مشاور؟
- نه فقط داشتم نصیحتش میکردم معاون.
- منم نصیحت کن ببینم.
- معاون میدونی چیه؟ عشق خیلی قشنگه. مثل دریایی که کنارش زندگی میکنیم آرام بخش و دوست داشتنی، ولی مثل همین دریا نفسمونو میگیره. اگه توش غرق بشیم دیگه راه نجاتی نداریم.
- مشاور، اون آب نیست که برای همسایه های ماهر دریا نفس گیره بلکه کوسه ها و شکارچیایی میکشن که از همون اولم با این قصد وارد این وادی شدن. عشق کسی رو نمیکشه، معشوقی که عاشق نباشه هلاکت میکنه.
معاون رفت، مشاور باقی ماند، افراد در تعجب فرو رفتند.
در خانه کسی نبود و پدر برای مأموریت شبانه بیرون رفته بود. یونگ شیک که محکوم به حبس خانگی بود کار های عقب مانده را انجام میداد. کار هایی که همیشه مادر و خواهرش در خانه بر عهده داشتند. در خانه بودن هم مزیت های خاص خود را داشت، یونگ شیک خاطراتش را با مادرش مرور کرد. هر گوشه ی خانه رنگی از خواهرش در خود داشت. اتاق خواهرش را برای ورود او مرتب کرده بود. یادداشت های دخترانه ی یه جین لبخند را به لبان برادرش هدیه میکرد. عروسک مورد علاقه ی یه جین که مادرش برای تولدش گرفته بود، روی تخت نشسته بود و بی صبرانه منتظر دوستش بود که باز با او در رؤیا های زیبا و ساده اش غرق شود. یادگار آخرین تولدی که مادرش در آن حضور داشت طلبکارانه به یونگ شیک خیره شده بود. یونگ شیک روی تخت خواهرش که تمام ملافه های آن صورتی بود نشست و عروسک را برداشت. با محبت در چشمان آن نگاه کرد. لبخند عروسک محو میشد. یونگ شیک سرش را پایین انداخت، شرمنده میشد.
- من قول میدم برش گردونم بهم اعتماد کن.
عروسک سرش را تکان داد. صدای ضربه هایی که به پنجره میخورد توجه یونگ شیک را جلب کرد. عروسک را روی تخت خواباند و پتو را روی آن کشید. لبخند زد و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. مینگوک بود. پنجره را باز کرد و سرش را از پنجره بیرون برد.
- اون موقع که با خواهرم بودی هم این کارو میکردی؟
مینگوک لبخند تلخی برجا گذاشت.
- چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- پیشم نبود. چی شده؟
- تا کی زندانی هستی؟
- نمیدونم.
- دیگه نمیشه وقتو تلف کنیم. بیا بیرون. فرار کن.
- میخوای پدرم منو بکشه؟
- وقتی با یه جین برگردی نمیکشدت.
- از کجا معلوم با همون بار اول بتونیم بیاریمش بیرون؟
- میمونی پیشم تا نجاتش بدیم.
- نه مینگوک ریسکه. چرا انقدر اصرار داری؟ میدونم که نمیتونیم بیشتر از این معطل کنیم ولی بذار من آزاد بشم.
- من یه کار دیگه هم دارم.
- معامله اس؟
- یونگ شیک مسئله مرگ و زندگیه مادرمه، خواهش میکنم سریع فکراتو بکن. تا چند روز دیگه تصمیمتو بگیر. میتونم تنها برم. فعلا...
مینگوک رفت. یونگ شیک کمی مکث کرد. پنجره را بست و باز پرده را کشید. به اتاقش رفت و دنبال موبایلش گشت. صفحه را روشن کرد. مینگوک بیش از ده بار در مدت زمان کمی زنگ زده بود. یونگ شیک طعم از دست دادن مادر را چشیده بود. اصلا دوست نداشت کسی را در تجربه ی خود سهیم کند. مخصوصا اگر مادر را میکشتند درد بیشتری برای فرزندانش به ارمغان داشت. نمیشد موقعیت و منافع خود را به شرایط مینگوک برتری داد. به نظرش مینگوک مستحق این همه سختی نبود. یونگ شیک میرفت بی بروبرگرد.
**************************************
پارت ۲۷ ام ^_^
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon