۱۶. بازگشتی دردآور (۳)

13 4 6
                                    

سی روز سریع گذشت و در این یک ماه تقریبا همه چیز به جای اول خود بازگشت. حال که دیگر ماری از راز سونگ جه باخبر شده بود زندگی راحت تر پیش میرفت و ماری سعی میکرد خود را با این حقیقت تطبیق بدهد. سونگ جه که اسناد را حاضر کرده بود تا با یک امضای ناقابل همه را به همسرش هدیه کند خندان به خانه برگشت. خانه ساکت بود و با ورود سونگ جه آب از آب تکان نخورد. به آشپزخانه رفت و قابلمه ی غذا را دید که لمس آن او را از تازه بودنش آگاه کرد. همسرش خانه بود؛ قابلمه میگفت. سونگ جه به سمت اتاقشان رفت و با باز کردن در ماری را دید که گوشه ی تخت زانو هایش را به بغل گرفته بود و چشمانش خیرگی خاصی در خود جای داده بودند. سونگ جه کیفش را گوشه ی اتاق، کنار میزی که معمولا درخشش شیشه ی ساعت مچی سونگ جه را منعکس میکرد، گذاشت. کتش را درآورد و آویزان کرد. تخت را دور زد و کنار همسرش که به نظر گریه کرده بود نشست.
- سلام گل من. خوبی؟
ماری سرش را پایین انداخت و گریه اش را که دیگر از خستگی زورش را از دست داده بود از سر گرفت.
- ماری؟
- سونگ جه زندگی من چقدر بد شده... دیگه نمیخوام اصلا... سونگ جه منو طلاق بده برم.
- ماری چی داری میگی؟
سونگ جه نزدیک تر رفت و ماری را به بغل گرفت. ماری فشار میداد و میخواست خود را از حصار دستان گرمی که بی نیاز به محبت او، او را محکم نگه میداشتند باز کند ولی باز عشق سونگ جه بود که به احساسات درهم ریخته ی ماری پیروز میشد. ماری دلتنگ روز هایی بود که بی صبرانه انتظار میکشید تا این دست ها او را از احساس سرمای بیرون بازدارند؛ باور نمیکرد که برایش غیرقابل تحمل شده باشند.
- ولم کن!
- نمیخوام. قرار بود هر چی هم بشه دیگه هرگز ولت نکنم.
ماری برگشت و روبروی شوهرش نشست. با چشمانی که ذره ای سپیدی در آن ها باقی نمانده بود به چشمان سونگ جه که سئوال های زیادی در آن موج میزد خیره شد.
- هر چی بشه؟ مگه میشه؟ مگه تو کی هستی؟ فرشته ای یا مریم مقدس؟ چقدر میتونی احمق باشی که بعد از همه ی اینا بازم منو ببخشی و دوستم داشته باشی؟
- بهم بگو چی شده. هیچکدوم؛ من فقط یه عاشقم که عشقم بهم دستور میده تو رو بی قید و شرط دوست داشته باشم. چرا فکر میکنی انقدر غیرقابل بخششی؟ ماری اون جریان تموم شد و بعدشم همه چی داره خوب پیش میره.
- اون جریان تموم شده ولی عوارضش چی؟
- عوارض چی؟ میدونی که احساس من عوض نشده.
- احساس تو؟ سونگ جه اگه بدونی بچه ی اون تو شکممه چی؟ بازم احساست سر جاش میمونه؟ بازم منو همونطور که میگی دوست خواهی داشت؟
- ماری... حامله ای؟
- آره! آره، با بچه ی آقای هان! حالا چی کار کنم؟
سونگ جه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بغضی که با تمام قوا در گلویش ساخته و پرداخته میشد با آب دهانش که هر ذره مسیر را با زور زیادی طی میکرد پایین فرستاد. چند لحظه احتیاج داشت تا عاقلانه فکر کند. صدای گریه ی همسرش که گوش سونگ جه را پر میکرد قلبش را میفشرد. سونگ جه صورتش را پوشاند و در افکار خود غرق شد. نمیتوانست همسرش را از دست بدهد، به هیچ عنوان. داشتن فرزند به قدری آرزوی بزرگی برای ماری بود و انقدر مشکل بزرگی برای خودش که اگر تصمیم اشتباهی گرفته میشد گره های زندگی شان را کور میکرد. حال که ماری مادر شدن را در این حد خواهان بود که بخاطر این مسئله تمام خوشی را از سونگ جه در آنی بگیرد و برگرداند و زندگی را مانند امواجی که شب ها خود را به اسکله و ساکنان آن میکوفتند متلاطم کند، پس داشتن این فرزند میتوانست او را آرام کند. سونگ جه مطمئن شد که همین راه بهترین جایی است که قدرت تفکر و مخیله ی ذهنش به آن جا قد میداد. ماری از روی تخت بلند شده و چمدان کوچکی از کمد بیرون کشیده بود و با هر اشکی که از چشمانش پایین میغلتید لباسی را برای رفتن در جای جدیدش آماده میکرد. سونگ جه کنار ماری نشست و چمدان را کنار زد. ماری دست دراز کرد تا آن را برگرداند ولی همسرش دستانش را در در دست گرفت و نوازش کرد. ماری به سونگ جه و لبخندی که مهربانی خود را از او دریغ نمیداشت خیره شد.
- ماری کجا؟ چطور میتونی فکر کنی که میذارم بری و بچمو ازم دور کنی؟
ماری نمیتوانست باور کند.
- نمیشه بری. میخوام بچمو خودم بزرگ کنم.
- سونگ جه...
- میخوام بچمو بزرگ کنم! خیلی چیز عجیبی نیست. میخوام خودم کسی باشم که پرستار به عنوان پدر صداش میکنه، خودم بمونم بیدار و تا زمانی که میخوابه و تو از خستگی کنارش میمونی از دیدنتون لذت ببرم، خودم با صدای گریه اش نگران بشم و بدوم تا ببینم چی شده، خودم برای انتخاب وسایلاشو لباساش نظر بدم، خودم ببرمش بیرون و ناظر خوشحالی اش باشم، خودم باهاش درس بخونم از اینکه چیزی یاد میگیره ذوق بزنم، خودم ببینمش که از دانشگاه فارغ التحصیل میشه و باعث افتخارم میشه، خودم به فکر این باشم که بعد از اینکه تونست رو پای خودش بایسته کی رو براش خواستگاری کنم، خودم پدرشوهر همسرش باشم و تمام احترام نوه هام مال من باشه و ماری... میخوام تنها کسی باشم که میشنوه پدر صداش میکنن.
- سونگ جه من چه کار خوبی کردم که مستحق این کار تو باشم؟
- با عشقت بهم زندگی دادی... همین.
ماری سونگ جه را در آغوش کشید. پدری کردن برای فرزندی که از خون خود نبود میتوانست برای هر کسی سخت باشد. ماری فکر نمیکرد که همسرش حاضر بود برای این که او را کنار خود نگه دارد بچه ی ناخواسته ولی عزیز را از خود بداند. شاید اولین بار بود که به اندازه ی هر لحظه ی عمرش از سونگ جه ممنون و متشکر بود. بعد از نه ماه انتظاری که هر پدر و مادر حداقل یک بار آن را در زندگی خود تجربه میکردند ماری به آرزوی خود رسید و سونگ جه از این که توانسته بود نهاد خانواده و مخصوصا عشق را در دنیای زیبایش که بی وجود همسرش بی معنا میشد حفظ کند، شاد و سرمست بود. همانطور که قرار بر آن شده بود هیچ کس جز سونگ جه پدر آن فرزند شناخته نشد و همانطور که بین خود توافق کرده بودند سونگ جه تنها کسی بود که در هر حال وظیفه ی پدری را هر چه تمام تر در حق فرزند دوست داشتنی همسرش که توجه و اهمیتی خاص برایش داشت انجام میداد. از زمان ورود آن پسر به دنیای زوج جوان، که جونگ سونگ نام گرفته بود، قوی تر بودن روابط خونی نسبت به آب زیر سئوال میرفت. سونگ جه ثابت کرده بود که فرزند را  از خود دانستن کافی بود تا جونگ سوک را به پدرانه ترین وجه ممکن بزرگ کند. دریای زندگی این خانواده ی سه نفره مدت ها به خود طوفانی ندید و هرگز موج های متلاطم را اجازه ی ورود نداد. هر کسی آرزو داشت در کوچکترین ذره ای از خوشحالی آن ها سهیم باشد. ده سال گذشت و جونگ سوک ده ساله بیش از چیزی که ممکن بود پسری به پدرش عشق بورزد عاشق و شیفته ی سونگ جه شد. جونگ سوک پدری استثنایی داشت که در هر شرایطی نقش بهترین پدر را برایش بازی میکرد. ماری که زندگی را هرگز به این زیبایی و آرامش تصور نمیکرد با خیال راحت فقط به همسر بی مانندش عشق می ورزید تا اینکه روزی رسید که باز توانست اراده ی سست یک معلم ساده ی مهد کودک را بلرزاند و باز به ابر های تیره اجازه بدهد تا روشنایی زندگی را از همه ی آن ها بگیرد. خانم یانگ طبق معمول فرزند دوست داشتنی اش را به مدرسه می برد که دیدار آشنای تنفرانگیزی سرعت را از قدم های او گرفت. جونگ سوک به ماشین گران قیمتی که خیلی فرقی با ماشین پدرش نمیکرد و نزدیک در مدرسه پارک کرده بود خیره شد و بعد به سمت مادرش برگشت.
- چی شد مامان؟
- هیچی عزیزم؛ بریم.
خانم یانگ منتظر ماند تا پسرش بعد از رسیدن به در سالن برگردد و با او خداحافظی کند. زمانی که دیگر سایه ی جونگ سونگ هم از دید مادرش دور شد ماری برگشت و با دستانی که از نگرانی میلرزید به آقای هان خیره شد که از ماشین پیاده شده و انتظار او را میکشید. خانم یانگ خواست تا برگردد و مانند قراردادی که برای خوشبختی خانواده اش بسته بود او را نادیده بگیرد ولی وجود او برای ماری به قدری پررنگ بود که ناخودآگاه به سمت او رفت و در انکار کردن او شکست خورد. در ماشین نشست و کیوهیون هم به جای خود برگشت.
- فکر کردم خیلی بی کلاسیه که با من دیده بشی.
- کلاس معنی نمیده وقتی جریان خون وسط باشه.
- منظورت چیه؟
- این بچه... این پسری که اسمش جونگ سوکه، پسر منه؛ مگه نه؟
ماری احساس میکرد هر آنچه اطمینان و ایمنی در دلش لانه کرده بود همه فروریخت.
- نه... برای چی اینجور فکر میکنی؟ من که... خودم شوهر داشتم... .
- آره ولی شوهرت نمیتونست بچه دار بشه.
- چی داری میگی؟!
- نمیخواد به من دروغ بگی. اینو وقتی مست بودی خودت بهم گفتی که بخاطر این دروغ همسرتو رها کردی.
- پس تو میدونستی و به روی خودت نیوردی؟
- میخواستم ببینم خودت چطور رفتار میکنی. همون موقع هم گفتم که ما هیچ تفاوتی با هم نداریم. هر چقدر به طور غیر مستقیم سعی کردم بهت بفهمونم که میدونم نفهمیدی. به هر حال جونگ سوک پسر منه یا با کس دیگه ای هم بودی؟
- با کس دیگه ای نبودم ولی این پسرو به تو نمیدم پدرش همسرمه و به این احتیاجی نداره که بدونه کی بوجودش آورده؛ مهم اینه که تا الآن کی بزرگش کرده. تموم، من رفتم.
کیوهیون دست ماری را گرفت و او را نگه داشت.
- من هنوز حرفمو نزدم. فکر کنم خوب میدونی که چقدر ثروتمندم و میدونی که چقدر ارث برای بچه هام به ارث میذارم. دلت نمیخواد ارثشو که حقشه بهش بدی؟ اگه بعدا بفهمه که تمام عمرش سرکار بوده و خودش ترکتون کنه چی؟ بازم بچه ی عزیز شوهرت باقی میمونه؟ اینجور نمیشه که بره دادگاه و بخاطر دروغ و محروم کردنش از زندگی بهتری که باید میداشته شکایت کنه؟ فکر کردی تا کی میتونی اونو تو سیاهی و نادونی نگه داری؟
- پسرم اینجوری نیست.
- ولی من اینجورم و خون منه که تو رگاش میچرخه.
- اون میتونه شادترین زندگی ممکن رو داشته باشه اگه تنهامون بذاری.
- فکر میکنی تنهاش میذارم؟ اشتباه نکن.
- کیوهیون!
- این اولین و آخرین باره که دعوتت میکنم و بهت هشدار میدم. جونگ سوک میاد پیش من وگرنه دادگاه میاد دنبالش. حالا میتونی بری.
کیوهیون دست ماری را که ناراحتی مجالی به آرامش اعصاب آن نمیداد رها کرد. خانم یانگ پیاده شد و آقای هان رفت. ماری تحمل نداشت تا تمام قصر های رؤیایی که سونگ جه با شادی و آرامشی که در خانه شان وجود داشت ساخته بود درهم بریزد. باز دوراهی هایی که با اشتباهات خود میساخت جلوی راهش پدید آمده بودند و قصد داشتند مانند محکم ترین پتکی، ستون های خانواده اش را بشکنند. ماری شروع به قدم زدن کرد. باد سرد پاییزی محکم به او ضربه میزد و رد میشد؛ میخواست او را از صحنه ی زیبای برگ های طلایی، خیابان باران خورده، صدای شادی مدارس و متبوعی بی نهایت هوایی که تازه رنگ پاییزی به خود میگرفت پاک کند. خانم یانگ لبه های ژاکتش را محکم گرفت و بیشتر آن را به خود پیچید. شرمندگی لبریزی که هر لحظه مقداری از آن از ظرفیت وجودش بیرون میریخت سرش را پایین تر میکشید. سنگریزه هایی که بودن یا نبودنشان برای کفش های ضخیم سرمای این فصل مهم نبود هر کاری میکردند تا راه را برای او ناهموارتر کنند. بچه هایی که همیشه بی صبرانه انتظار ورود معلمشان را میکشیدند آن روز اصلا حوصله ای برای خانمی که از درون شکسته بود به خرج نمیدادند. غذای آن روز به دهان ماری خوشمزه نمی آمد. شب شد و ماری روی مبل نشسته بود. از درزی که در اتاق از روی دلسوزی برای مسیر چشمان او باز گذاشته بود به پدر و پسر جدایی ناپذیری نگاه میکرد که عاشقانه تر از هر عاشق و معشوقی سرگرم خود بودند. ماری هیچ جوابی نداشت؛ هیچ راهی به نظر درست نمی آمد. نمیدانست چه کاری باید کرد. بعد از مدتی که این فکر توان ادامه ی زندگی را از او گرفته بود بالاخره به نتیجه رسید. حداقل میتوانست خود را از منجلابی که در آن فرو میرفت بیرون بکشد و بدون اینکه به کسی پاسخی بدهکار باشد از وجود همه خلاص شود. روز بعد که سونگ جه به خانه رفت خانه به فروش رفته بود، تمام املاک نیز به دست مالکان جدید سپرده شده بودند و مهم تر از همه ماری و جونگ سوک هیچ جایی پیدا نمیشدند. ماری که مالک تمام دارایی سونگ جه بود همه را فروخته بود و شرکت را از آن جایی که بیشترین سهم سهام از او بود به کس دیگری سپرده بود تا هیچ گاه سونگ جه توان آن را پیدا نکند که روزی به دنبال او بگردد. کیوهیون که به خانه برگشته بود پسر کوچک و ده ساله اش را که هیچ گونه مهری به او احساس نمیکرد در دست خدمتکاران منزلش میدید. تنها کاری که در تمام طول عمرش در حق فرزند دومش کرد این بود که از پسر بزرگ و سی ساله اش بخواهد که مراقب پسری که از روی دلسوزی به سرپرستی گرفته بود باشد. سونگ جه ماه ها صرف پیدا کردن خانواده اش کرد ولی هر بار بی نتیجه تر از بار قبل فقط میتوانست خستگی اش را در ماشین فراموش کند. بعد از مدتی که فشار فقر زیاد شده بود سونگ جه مجبور شد تا هر چیزی باقی مانده بود بفروشد و زندگی فقیرانه ای که هیچ گاه طعمش را نچشیده بود پیش بگیرد. از آن جایی که هیچ انگیزه ای برای ادامه ی حیات در تصورات سونگ جه نمیگنجید فقط سیگار بود که او را زنده نگه میداشت. زنده ای که حتی نفس کشیدنش هر روز سخت تر میشد. کیوهیون که زندگی اش را همانطور که قبلا هم پیش میبرد ادامه داد و به عمر طبیعی زندگی اش را به پایان برد. جونگ سوک که پدر بی نظیرش را بی انتها احتیاج داشت او را هیچ جا پیدا نمیکرد بنابراین سرکشی را اصلی قرار داد که بی آن دیگر کسی جونگ سوک را نمیشناخت. نزد برادر بزرگ و ناتنی اش که تمام دارایی های پدر را با تقلب و رشوه به وکیل خانوادگی شان از آن خود کرده بود باقی ماند..."
سونگ جه به مقر رسید. سیگارش را که دیگر چیزی به اتمام آن نمانده بود، کناری پرت کرد. آتش کوچکی که هنوز درون سیگار جان داشت بعد از اینکه برف های اطرافش را ذوب کرد خاموش شد و جایش را به آخرین دودی داد که میتوانست از سیگار خارج شود. این اولین شبی بود که مقر وال چنین سکوتی را به خود میدید. هیچ نگهبانی در حال رفت و آمد نبود و ساختمان مقر بیشتر به خانه ای متروکه شبیه میشد تا مرکز فرماندهی یکی از بزرگترین گروه های قاچاق شهر. سونگ جه داخل رفت. راهرو تاریک بود و کمترین نوری که راهش را از پیچ و خم های پنجره، در و پرده پیدا میکرد به قدم ها سونگ جه اجازه میداد تا راه درست را بپیمایند. سونگ جه داخل رفت و کت سنگینش را درآورد. به سمت قوطی سیگار ها محبوبش رفت ولی بعد از اینکه آن را پایین آورد و نگاه کرد فهمید که دیگر هیچ چیز از آن ها باقی نمانده بود. نفس عمیقی که کشید باعث شد سرفه ای که شش هایش هر از چند دقیقه به گلویش میفرستند آزاد شود. جعبه را کنار گذاشت و به بالکن رفت. چند ثانیه ای گذشت که مشاور صدای قدم های معاونش را که از پشت سر به او نزدیک میشد بشنود.
- رئیس چقدر دیر رسیدین.
- ته ها چرا انقدر مقر ساکته؟
- چون حکومت عوض شده.
چاقو نیشخندی زد. ایکس ری برگشت و به معاونش خیره شد. ته ها وارد بالکن شد.
- یعنی دیگه وال غرق شده.
- چطور؟
- اژدها با قدمای لنگش اومد اینجارو متبرک کرد و انتقامشو گرفت. مشاور رئیس کشته شده.
سونگ جه اخم کرد. با اینکه خبر غیرقابل باوری که با لحن موذیانه ی معاونش به گوشش میرسید مهم بود ولی مشاور اصلا حال خوشی نداشت که بخواهد خود را درگیر رؤسای همیشه درگیر بکند. چاقو از مکث رئیسش حوصله اش را از دست میداد.
- و مشاور واقعا متأسفم.
- چرا؟
- چون شما که خیلی دوست وفاداری هستین باید اونو تو جهنم هم همراهی کنین. حکومت جدید شما رو نیاز نداره.
سونگ جه خندید و به سمت بیرون برگشت. سایه ی تک تیر اندازی که در پنجره ی کوچک و مه گرفته ی اتاق سم شیرین مشخص بود را دید و سرش را پایین انداخت.
- و چون رئیس خوبی بودین میذارم راحت برین.
- باشه ته ها ولی یه چیزی...
- چی رئیس؟ میگن آرزوی آخر مقدسه؛ حتما انجامش میدم.
- مطمئن شو که تمام اموالم به جونگ سوک میرسه.
چاقو تعظیم بزرگی به مشاور کرد و سونگ جه چشمانش را بست. تک تیر انداز که منتظر این اشاره ی چاقو بود هدف گیری اش را باز چک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد که قلب مشاور کاملا در وسط دوربین اسلحه اش قرار میگرفت فقط کمی به انگشت اشاره اش که یخ زده بود فشار آورد تا تیر را به پرواز دربیاورد. ذرات ریزی که خورده ریزه های کریستال های برف بودند و در هوا به گردش خود ادامه میدادند با عبور گلوله ای که رحمی در حرکات خود نداشت کنار رفتند و زخم تیری که سرمای جان فرسا را میشکافت و قلب ایکس ری را سوزاند با خود تا آخرین لحظه ای که کنار سیگارش فرود آمدند کشیدند. مقر وال سقوط کرد و مانند بهمنی که از ابتدای مسیرش تا انتها هر چه بود با خود همراه میکرد همه ی افرادی که ذره ای به رئیس وفادار بودند دیگر جایی در آن ساختمان پیدا نمی کردند. از نیمه شب دنیای گانگستری این شهر کاملا عوض میشد؛ مقر وال به مقر ویروس کشنده و مشاورش چاقو تبدیل میشد و مقر اژدها تنها خانه ی فردی ثروتمند.

**************************************
پایان فصل ۱۶هم^_^
پارت ۴۲
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora