۵. دوستی فرای خواهری (۳)

4 2 0
                                    

بعد از چند ساعتی آثاری از این وقایع در اتاق معاون باقی نمانده بود. گرگینه به ملاقات ویروس آمده بود و از آن جایی که مهمان آمدن برای معاون اتفاق متداولی نبود پذیرایی کردن هم لزومی نداشت. با رفتن گرگینه او هم مانند هر عضو دیگری فقط یک سرباز بود. دیگر لازم نبود بخاطر رئیس او را ملاحظه کند. ریوووک خوشحال بود.
- پس دیگه واقعا میخوای ولمون کنی بری؟ دلت میاد؟
- بله معاون میرم.
- دلم برات تنگ میشه. شاگرد خوبی بودی. برام جبران کن چیزایی که بهت یاد دادم.
- من از همین الآن تدارک هدیه هامو دادم ویروس مخصوصا برای تو. تو این مدت خوب شناختمت.
- کی میری؟
- همین الآن عازمم.
- پدرت؟
- خداحافظی کردم.
- کاش منم پسر افتخار آفرینی داشتم.
- معاون من دیگه باید برم. رئیس جدیدم انتظارمو میکشه.
- آره آره. برو یه وقت معطل نشه. موفق باشی.
ریوووک، مینگوک را بغل کرد. مینگوک به او تعظیم کرد و بیرون رفت. در چهارچوب دروازه ی اصلی ایستاد. برگشت و به عمارت وال آبی نگاه کرد. نگهبانان و سربازانی که همیشه در تکاپو بودند تا دستورات رئیسی که هیچ وقت ندیده اند انجام دهند. کاپو هایی که به سربازان ایراد میگرفتند با دیدن او به طرف او برگشتند و به او تعظیم کردند. دعواهایی که با پدرش داشت و اغراق هایی که نگهبانان پدر به آن اضافه میکردند از پر بحث ترین ماجرا هایی بود که تمام خانواده در مورد آن ها صحبت میکردند. مینگوک جواب احترام آن ها را داد. سرش را که بالا آورد مشاور را دید که از پنجره او را تماشا میکند. به او تعظیم کرد و ایکس ری برایش دست تکان داد. پرده های اتاق مادرش کشیده بود. مادرش در بستر بیماری دراز کشیده بود و تب داشت. سونگ جه تنها کسی بود که تمام تلاشش را برای بهبودی خانم لی میکرد و مینگوک از اینکه مادرش را به دست او داده بود خیال آسوده ای داشت. اولین قدمی که در قالب گرگینه بیرون از مقر میگذاشت برداشت.
- به گروه من خوش اومدی گرگینه.
لیدی کیلر بود که به روی معاون جدیدش لبخند میزد. آمده بود تا او را به مقر جدیدش ببرد.
- چی؟ از تو دستور بگیریم؟ چی میگی؟
- آره.
- ولی آخه... تو که... میشه اینم توضیح بدی؟
- برای اژدها افراد جدیدی جذب کردم. خیلی فهمیدنش سخته؟
- ما هیچ وقت نخواستیم بهش بپیوندیم!
- پس نباید اونی که میخواست دنبال میکردین. اول آموزش میبینین. بعد از اینکه حرفه ای شدین برام کار میکنین.
- سوبین تو که نمیخوای واقعا به این راه ادامه بدی؟
- من به سوبین کمک میکنم خواهرشو پیدا کنه. اگه این تنها هدفش از پیوستن به من بوده منم بی انصافی نمیکنم.
ته هیونگ برگشت و به سوبین نگاه کرد. سوبین هنوز محو تماشای دوست جدیدش بود. نمیخواست جمله ی " دیدی گفتم، چرا به حرفم گوش ندادی؟" را از ته هیونگ بشنود بخاطر همین با اینکه هنوز در شوک بود جواب داد و دو همراهش را ناامید کرد. همانطور که ته هیونگ میترسید و انتظار نداشت.
- به این راه ادامه میدم.
- آفرین. یه خورده ازش یاد بگیرین.
- منم میمونم.
هی چول بود. ته هیونگ دیگر دلیلی برای مخالفت نداشت و از عاقبت مخالفت کردن هم میترسید. دارک سول به او نگاه کرد و منتظر جوابش شد.
- منم...
- کافیه. صبور شما رو ماهر میکنه. از همین الآن تصور کنین مردین. اگه نکنین این زندگی خود به خود میکشتتون. عادت میکنین. عادت باعث میشه زندگی براتون دیواری نباشه که جلوی کاراتونو بگیره. نباید ترسید.
- عواقب ترس چیه؟
- اینکه من میکشمتون.
ته هیونگ نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. دونگ وون با اشاره ی هیون سونگ سربازان را جلو فرستاد تا آن ها را آزاد کنند. در دست هر نفر تپانچه ای گذاشت و راه را باز کرد تا جلو بروند. هی چول از تپانچه خیلی خوشش آمد و خیلی سریع راه افتاد. ته هیونگ به تپانچه دقتی نداشت فقط در نیمه ی صورت دارک سول تجسس میکرد. سوبین بلند نمیشد. هیون سونگ به او نزدیک تر شد و نشست.
- نمیری؟
- میشه یه سئوال بپرسم؟
- بگو.
- حرفای خودتو باور داری؟
- نه. یه مرده دیگه جایی برای اعتقاد داشتن نداره.
- تپانچه...؟
- نمیخوای کسی رو بکشی؟
- برای پیدا کردن خواهرم باید کسی رو بکشم؟
- تپانچه همیشه میتونه رو کمر هر کسی باشه، این تصمیم صاحبشه که از گلوله هاش استفاده کنه یا نه.
سوبین به هیون سونگ خیره شد.
- میشه دوستت باشم مثل قبل؟
- نه، دیگه رئیستم. برو.
صبور دستش را دراز کرد تا او را بلند کند. این اولین بار بود که با کسی انقدر ملایم برخورد میکردند ولی دونگ وون تا به حال ندیده بود که رئیسش به افکار و صحبت های کسی اهمیت بدهد. از همان ابتدا هر بار که سوبین مورد آزار قرار میگرفت هیون سونگ تغییر میکرد. تغییری که سعی داشت مخفی کند. همان شیرینی ای که چندین روز از آن مینالید. صبور که خیلی رئیسش را دوست داشت در مخفی کردن به او کمک میکرد ولی در حضور او سعی داشت تا همانطور که حدس میزد هیون سونگ دوست داشت با سوبین رفتار کند. همه از سالن بیرون رفتند. دارک سول بلند شد و صندلی ها را زمین زد و شکست. خیلی از این احساس اذیت بود. نمیدانست از کجاست. حاضر بود برای از بین بردن آن و برگشتن به تلخی گذشته هر کاری بکند. روی زمین دراز کشید. خسته بود. بعد از مدتی به اتاق خود بازگشته بود ولی از لحظه ی ورودش یوچان را ندیده بود و او هم با اینکه از حضور هیون سونگ با خبر بود ولی او را به ملاقات نخواسته بود.
- قربان؟
- بله دونگ وون؟
- رئیس و مشاور برای موفقیتتون تبریک گفتن.
- نمیخوان منو ببینن؟
- رئیس گفت فردا صبح به دیدنش برین.
هیون سونگ موبایلش را درآورد و صفحه اش را روشن کرد. نیمه شب بود. هیون سونگ همیشه در این ساعت ها پیش یوچان بود ولی احتمالا الآن با یه جین وقتش را میگذراند.
- باشه.
- قربان؟
- بله دونگ وون؟
- الکل بیارم اتاقتون؟
- نه... فقط بلندم کن برم.
- رئیس بازو هاتون از خرده چوبا بریده. بفرستم دنبال دکتر؟
- نه مهم نیست. تو هم استراحت کن.
- چشم قربان.
- دونگ وون؟
- بله قربان.
- بیا پاداشت. از اینکه برام کار میکنی خوشحالم.
هیون سونگ کیف پولی برایش پرت کرد و راهی اتاق خود شد. صبور کیف را باز کرد و پول ها را شمرد. بیشتر از سهمی بود که همیشه دریافت میکرد. از گرفتن سهم بیشتر خوشحال نمیشد چون معاون اصلا حال خوبی نداشت. هیون سونگ به اتاقش رفت و در را قفل کرد. اتاق سرد و تاریکش تنها جایی که برای سیزده سال به او آرامش میداد دیگر راحت نبود. لباسش را درآورد و چوب ها را از بازویش بیرون کشید. قطرات خون از دستش پایین میچکید و در نور مهتاب که فقط تن او را روشن میکرد میدرخشیدند. چیزی در اتاق کم بود که اعصابش را راحت نمیگذاشت. فردا به دیدن یوچان میرفت. تصمیم گرفت دیگر مانند گذشته به او کاری نداشته باشد. فقط نقش معاونت خود را بازی کند. میدانست که شاید قادر به دیدن یوچان کوچک و دوست داشتنی اش نباشد اما باز هم رسمی کنار او بودن از قهر کامل بهتر بود. در این افکار بود که صدای قدم های خانمی را شنید. از آن جایی که اتاقش دقیقا زیر دفتر یوچان بود حدس میزد که یه جین باشد.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora