۱۳. برق آسا (۲)

6 3 6
                                    

" تمام کسانی که او را همراهی کرده بودند برگشته بودند. بعد از یک شب طولانی که انتظار ورود میونگ سو را میکشیدم بالاخره زمانی که دیگر تمام ساکنان مقر در خواب خوشی فرو رفته بودند صدای قدم هایش را شنیدم که سعی داشت بدون بیدار کردن کسی در دفتر وارد شود. قدم هایی که در طول دفتر برمیداشتم رو به اتمام بود. مقابل در ایستادم. میونگ سو مانند کسی که شبحی دیده باشد ترسید و چند قدم عقب رفت. با کیفی که احتمال میدادم پر از پول باشد وارد شد و در را بست. آن را آرام روی زمین گذاشت. تمام لباس هایش خیس بود.
- برای چی بیداری؟ باید الآن پیش معشوقه ات میبودی! بانوی اول دربارت!
- تو برای چی انقدر دیر کردی؟ فکر کردی نمیدونم محموله عصر به بندر رسیده؟
میونگ سو داخل تر شد و شیشه ی مشروبی که روی میز بود برداشت. در لیوان نریخت و  آن را سر کشید.
- یکیو کشتم کیونگ مین.
- واقعا؟ برای چی؟
- البته من نکشتمش. به جای من تیر خورد مرد.
- کی بود؟
- دیگه اینو نمیتونم جواب بدم.
- میونگ سو بازی میکنی؟
- اگه بفهمی منم میکشی کارشو بی ارزش میکنی.
- مگه خودش داوطلب شده بود؟
- تا حدودی.
- بگو کی رو کشتی؟
- بگم؟ باشه خودت اصرار کردی. آقای چویی.
- چی؟!
- من نخواستم خودش جلوی راهم ظاهر شد.
- یعنی چی؟
- وقتی که تو هوای روشن محموله بیاد همین جوری میشه دیگه! هیچی محموله رو گرفتم داشتم برمیگشتم که یهو سربازرس کیم جلوم ظاهر شد. هر چقدر سعی کردم ازش قایم بشم آخرش منو دید. مجبور شدم از افرادم جدا بشم و از سربازرس فرار کنم. تا هوا تاریک شد همین جور فقط میدویدم. پشت هر دیوار که میشد قایم شدم ولی باز پیدام میکرد. آقای چویی داشت تو اسکله قدم میزد و به سمت خونه اش میرفت. به سمتش رفتم و ازش خواستم منو پناه بده.
- چطور ممکنه به کسی که تحت تعقیبه پلیسه پناه بده؟
- تو تاریکی شب یونیفرم پلیسا مشخص نبود. به آقای چویی گفتم طلبکارامن، میخوان منو تا سر حد مرگ بزنن. گفت دنبالش برم و شروع به دویدن کرد. پلیس مثل اینکه دیگه حوصله نداشت بدوه چند تیر به سمتم شلیک کرد. فکر نکنم منو میکشتن؛ به نظر از بالای سرم رد میشدن ولی نمیتونستم ریسک کنم. سرمو دزدیدم و به آقای چویی خوردن. آقای چویی قدش از من بلندتر بود؛ انتظار داشتی چی کار میکردم؟ آقای چویی روی زمین افتاد. درجا جون داد. من پریدم توی آب و پایین رفتم. میخواستم پلیس هر جور شده بود ردمو گم کنه. بالای سر آقای چویی که رسیدن شنیدم که فهمیده بودن اشتباهی زدن. منتظر شدم تا گشتی که تو اون اطراف میزدن تموم بشه و من بیرون بیام...
میونگ سو نشست جرعه ای از بطری سر کشید. کنار او نشستم. اضطراب و ناراحتی ای که طاقت فرسا بود دستانم را پر کرده بود باعث میشد برای کم کردن آن دستانم ناخودآگاه بلرزند.
-... بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه اثری از پلیسا نیست بیرون اومدم و به آقای چویی که موهاش همه خونی بود نگاه کردم. توی جیباشو گشتم و کیف پولشو پیدا کردم. میخواستم بذارمش تو جیبمو برگردم که گفتم نه بذار ببرمش خونشون. موهاشو با آب دریا شستم که خونی چکه نکنه ردمو بگیرن. اونو کول کردم و به آدرسی بردم که روی کارت ملیش بود. خونه ی قشنگی داشت. خونه اش کوچیک بود ولی به اندازه ی کافی باصفا بود که بشه خوشبختی رو توش تصور کرد. یه شیروونی کوچیک و نارنجی با باغچه هایی که پر از گل بود... به نظرم کسی خونه نبود. اونو توی حیاط گذاشتم و برای بازمونده هاش یادداشتی نوشتم. واسه همین طول کشید تا برگشتم.
پریدم و یقه ی میونگ سو را گرفتم. نمیخواستم باور کنم که از بین تمام ساکنان شهر همان کسی قربانی این بی لیاقت شده بود که من لیاقت محبت هایش را در گذشته نداشتم.
- چطور تونستی اونو همین جور توی این سرمای زمستون تنها بذاری؟ اونم وقتی که بعد از چندین سال برف میباره؟!
- زمستون که دیگه چیزیش نمونده، کمتر از دو هفته دیگه بهاره. بعدشم آقای چویی همون لحظه ی اول مرده بود.
- تو خوب میدونی که آقای چویی برام چه ارزشی داشت!
- برای تو ارزش داشت. چرا وقتی که نوبت کمک کردن به من شد باید اینطور بشه؟
بیرون رفتم و کت و شالم را از روی چوب لباسی برداشتم. میخواستم به سریعترین شکلی که میشد خود را به مردی برسانم که جانم را حفظ کرده بود. آقای چویی جانم را نجات داده بود. زمانی که هنوز تنها پسری بودم که با دزدی های کوچک روزگارم را میگذراندم او مرا آدم حساب کرد و گذاشت تا به این زندگی کثیف ادامه دهم. شاید بهتر میبود همان روز مرا در حال مرگ رها میکرد تا دنیا این حوادث را به چشم خود نمیدید ولی در باطن این معلم این نبود. او به من فرصت یک زندگی دوباره داد ولی من بدترین استفاده ی ممکن را از آن کردم.
روزی که با تبهکاران بزرگتر درگیر شده بودم با چاقو شکمم را پاره کرده بودند. خوش شانس بودم که زخمم خیلی عمیق نبود. با هر قدمی که برمیداشتم مقدار خون بیشتری از لابه لای انگشتانم چکه میکرد. خانه ی معلم ساده زیست اولین خانه ای بود که به آن احساس خوبی داشتم. از روی ظاهر خانه میتوانستم حدس بزنم خانواده ی خوشبختی که در آن زندگی میکردند حتما به من کمک خواهند کرد. زنگ در خانه را زدم و افتادم. دیگر توان نداشتم بیش از این بایستم. مردی که میتوانستم مهربانی را از چهره اش بخوانم در را باز کرد و بدون اینکه نام و نشانی از من بپرسد از همسرش خواست تا با اورژانس تماس بگیرد. از قبل از زمانی که چشمانم را در بیمارستان باز کردم چیزی را به یاد نمی آورم. آن زوج خوشبخت و جوان کنار من نشسته بودند و انتظار میکشیدند به هوش آمدنم را ببینند. در آغوش مادر بچه ای دیدم. از همان لحظه ای که چشمانم را باز کردم حتی دردی که داشتم احساس نمیکردم. دلم میخواست بچه را یک بار در دستانم بگیرم.
- خوبی؟
مرد سئوال کرد. خواستم بلند شوم. دوست داشتم زمانی که با من حرف میزد به او احترام گذاشته باشم. به نظر حتی اگر جایگاه خاصی نداشت ولی محترم بود. برای کسی که جانم را نجات داده بود حاضر بودم سجده کنم ولی به محض اینکه خواستم کمی ارتفاع بگیرم درد مرا به جایگاه خود برگرداند.
- نمیخواد پاشی. اشکال نداره راحت باش.
- ولی من نمیخوام... من باید برم آقا.
- نه بمون. نگران هزینه هات نباش، همشو پرداخت کردیم.
خجالت میکشیدم. تا به حال چنین محبتی دریافت نکرده بودم. باز به بچه خیره شدم. به نظر تازه از خواب بیدار شده بود و دست و پایش را در دستان مادر میکشید. مادرش متوجه شد که به او نگاه میکردم.
- میخوای اگه اذیت نمیشی کمی بذارمش کنارت؟
با لبخندم رضایتم را از پیشنهادش ابراز داشتم. مادر فرزندش را کنارم روی تخت خواباند. به زحمت به سمت او برگشتم. میشد هنوز در چشمانش خواب را دید. دستم را آرام روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم. شیفته اش شده بودم. دلم میخواست من هم موجودی دوست داشتنی بوجود می آوردم تا عاشقش باشم. تا هر وقت میخواستم او را در آغوشم بفشرم. تنها چیزی که از او در خاطرم واضح باقی مانده بود چشمان زیبایی بود که نه از مادر و نه از پدرش به ارث برده بود. پسر کوچک شبیه به پدر و مادرش نبود و خیلی از آنها زیباتر بود. پسر کوچک با تعجب به من خیره شده بود. معنای بدبختی هایم را که در صورتم موج میزد نمیفهمید. باید خوشبخت میشد، لایق بود. درخشش معصومیت که در چشمانش انعکاس پیدا میکرد مرا از خود شرمنده میکرد. به سمت پدرش برگشتم.
- آقا فامیلتون چیه؟ شغلتون چیه؟
- چویی. تو یه مدرسه ی خصوصی معلمم.
- آقای چویی اسم پسرتونو چی گذاشتین؟ چند سالشه؟
- هیون سونگ. یه سالشه.
در ذهنم حک کردم اسم پسری را که باید همیشه بخاطر پدرش حمایت میکردم. چویی هیون سونگی که شانزده سال از من کوچکتر بود.
- آقا من هر طور شده محبتتاتونو جبران میکنم.
- نه پسرم لازم نیست. هر کس دیگه ای هم بود این کارو میکرد.
- نه آقای چویی، هر کسی بود این کارو برام نمیکرد؛ حتی اگه شما جبرانشو نمیخواین من تا آخر عمرم مراقب پسرتون هستم.
چند روزی گذشت و من از بیمارستان مرخص شدم. چند روزی که دوست داشتم به اندازه ی سال ها طول بکشد. بالاخره کسی بود که هر روز حالم را بپرسد و به من اهمیت بدهد. دوست داشتم من هم فرزند چنین خانواده ای میشدم. بعد از چندین روز باز به دوستانم پیوستم و زندگی کثیفم را از سر گرفتم.
راهم را دوان دوان در خیابان های خلوت و ساکت شهر که پوشیده از برف بودند به سمت خانه ی باصفای آقای معلم ادامه دادم. مقابل در ایستادم. نوری که از پنجره های کوچک به داخل حیاط میتابید دردناک ترین صحنه ای که در عمر چهل و شش ساله ام دیدم برایم روشن میکرد. پسری که از سرما، ناراحتی و عصبانیت تک تک اعضای بدنش میلرزید بر سر پدرش که دیگر یخ بسته بود قطره اشک هایی که به یخ های زمین میپیوستند رها میکرد. صورت پسر مانند پدرش دیگر رنگی به خود نداشت. چشمانش که اشک هایی به ظرافت بلور های برف در خود میساخت همان چشمانی بود که مرا به حسرت وامیداشت. همان چشمانی که باعث شده بود من هم در همان زمان پسر شش ساله ای داشته باشم. هیون سونگ که ده ساله بود دیگر حتی قادر به ادامه ی گریه کردنش نبود. شالی که دور گردنم داشتم بالاتر کشیدم و صورتم را از او مخفی کردم. داخل رفتم و پالتو و ژاکتم را در آوردم. دور هیون سونگ گذاشتم. اهمیت نداشت اگر تا مقر به خود میلرزیدم و همه ی عضلاتم تا مغز استخوان یخ میزد؛ من به پدرش قول داده بودم. به سمت من برگشت و مرا بغل کرد. به خود لرزیدم. یعنی من لایق بودم خود را مرهمی برای کودک ده ساله بدانم؟
- ممنونم آقا.
با اینکه هق هق میکرد ولی توانست این سخن محبت آمیز و مؤدبانه را که حتما از پدرش آموخته بود به گوشم برساند. او را محکم در آغوش گرفتم و جلوی بغضم را گرفتم. پسری که حتما برای شب آرام اش با پدر برنامه ریزی کرده بود حال باید قطرات کوچک خونی را میدید که روی برف ها میچکید.
- آقا... حالا من... باید چی کار... کنم؟
جوابی نمیافتم تا با آن هیون سونگ معصوم را قانع و آرام کنم.
- آقا اینو چی؟... اینو چی کار کنم؟
هیون سونگ کاغذی که به خون پدرش آلوده بود در مشتش فشار میداد. آن را به سمت من گرفت و من هم آن را خواندم.
"برای این اتفاق به شدت ناراحت شدم. بازمانده ی آقای چویی؛ مراقب خود باش و از این اتفاق درس بگیر. هرگز به انتقام فکر نکن."
- هیچ کاری پسر. اصلا بهش فکر نکن. این نامه برای تو نیست. تو هنوز خیلی کوچیکی.
- ولی آقا کسی که... جرمی میکنه و پلیس نمیگیردش باید انتقامشو گرفت!... باید لوش داد!
کمی به چشمانش خیره شدم. نمیتوانستم به او جوابی بدهم. خیلی باهوش بود. او را در آغوشم نگه داشتم و او تا جایی که میتوانست گریه کرد. بعد از چندین ساعت خستگی اش به حدی رسیده بود که به خواب رفت. تا صبح کنار او روی زمین نشسته بودم و انتظار میکشیدم تا همسایه ای به داد هیون سونگ برسد. خود را سزاوار آن نمیدانستم که او را با خود ببرم. یکی از خانم های میانسالی که برای خرید از خانه اش بیرون میرفت از مقابل در میگذشت. او را صدا زدم و بقیه ی ماجرا را به او سپردم. به مقر برگشتم. در دفترم نشستم. شال هنوز مقابل صورت یخ زده ام را میگرفت. یادداشت را با چشمان قرمزم باز ورانداز کردم. چطور میونگ سو میتوانست به راحتی از کنار این مسئله عبور کند؟ البته شاید فقط برای من و پسری که تا صبح خونش مانند آب رودخانه یخ بسته بود مهم بود. از آنجایی که میدانستم هیون سونگ یک سالی هم میشد که مادرش را از دست داده بود. هیچ گاه فراموشم نمیشود جمله ی آقای چویی که به پسرش قول داد تا زمانی که خوشبخت شود او را رها نمیکند. قولی مقدس با او در بیمارستان بست. قولی که هرگز نباید میشکست. دوست داشتم برای پسرم هم مانند آقای چویی مقدس و قهرمان شناخته شوم. پدر میخواست تا آخرین لحظه ی عمرش فقط پسرش را خوشبخت کند. گناهی نداشت تا اینگونه او را از صحنه ی روزگار پاک کنند. با این افکار به یخی که در چشمم بود اجازه دادم تا ذوب شود. کاغذ را در دستم میفشردم. قابل تحمل نبود تا او را اینگونه رها کنم ولی راهی نداشتم تا عذابی که میکشیدم جور دیگری بروز دهم. نمیتوانستم به خودم اجازه دهم او را در خانواده ام درگیر کنم. بعد از چند روز که مکان قبر پدرش را پیدا کردم او را همراه مرد ثروتمندی دیدم که او را همراهی میکرد. به نظر نمی آمد نسبت به هیون سونگ علاقه ی خاصی داشته باشد. برای پدرش گل آورده بود و آرام، بدون اینکه ذره ای متوجه شوند، گریه میکرد. دوست داشتم حرف هایی که خطاب به پدرش در دل زمزمه میکرد بشنوم. دقایقی نگذشت که افراد مرد ثروتمند او را بلند کردند و درحالی که هنوز به پدرش نگاه میکرد سوار ماشینی کردند که در جاده پارک شده بود. سونگ یون همراهم بود. بعد از اینکه مجبور شدم نگاهم را از ماشین ببرم برگشتم و از کاپوی مورد علاقه ام سئوال هایی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم.
- سونگ یون؟
- بله قربان.
- این مرد کی بود؟ چقدر ازش میدونی؟
- آقای لی؟ یکی از بزرگترین سهامدارای شهره! این انقدر پول داره که سرکارم نمیره! فقط هر از چند وقتی که جلسه ی سهامداراس میره شرکت. زن اولشم چند وقت پیش فوت کرده دوباره ازدواج کرده. دو تا دختر داره. فکر کنم سوبین و سوهیون بود اسماشون.
- ببین این پسره چه ارتباطی باهاش داره.
- چشم.
سونگ یون راهی شد تا اطلاعاتی که از هر سودی با ارزشتر بود برایم بیابد. فردای آن روز در دفترم قدم میزدم و اصلا برایم اهمیتی نداشت که در مقر چه میگذشت. هر ثانیه با اضطراب میگذشت. چند روزی میشد که دیگر با میونگ سو هم حرف نزده بودم. برای او فرقی نداشت؛ فکر کنم اصلا نمیدانست دلیل رفتار هایم از چیست. به پسرم  که کنار مادرش در باغ بازی میکرد خیره شده بودم که در زده شد. سونگ یون داخل آمد و نگاهم را از پنجره گرفت.
- چی شد؟
- پسر یکی از معلماییه که تو مدرسه ی تازه تأسیسش کار میکرده. مثل اینکه پدر و مادر این بچه فوت کردن و آقای لی مخارج این بچه رو قبول کرده ولی پسره از خونه ی پدریش دل نمیکنه. خودش تنها تو اون خونه زندگی میکنه. بچه های همسایه میرن پیشش که تنها نباشه.
- باشه مرخصی.
خوشحال شدم. فکر کردم میشد به یک سهامدار که تا این حد میفهمید اعتماد کرد. هر روز دنبالش میکردم و مراقب بودم هیچ کس و هیچ چیز او را تهدید نکند. شاید بیشتر نه ولی کمتر از یوچان او را دوست نداشتم. مرد ثروتمند با اینکه کار خیری انجام میداد ولی تمام خوشی آن را با حرف هایش به دهان پسر کوچکی که همیشه در خودش بود تلخ میکرد. یادم می آید روزی که او را تنبیه میکرد. هیون سونگ چهارده ساله بود و چهار سالی میشد که به این شیوه ی زندگی عادت داشت. پسر مجبور بود خواری حقوق گرفتن از رئیس پدر را تحمل کند و بخاطر سن کمش فعلا دست به دامن این فرد بدجنس شود. هیون سونگ مقابل در ویلای آقای لی که مانند قصر بود ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. منتظر بود تا آقای لی پایین بیاید. شاید هیچ کدام از سخنان سهامدار را نمیشنید و فقط به این فکر میکرد که چگونه مقدار پولی که به او داده میشد بیشتر حفظ کند. آقای لی پایین آمد و پاکت پول را روی زمین جلوی پاهای هیون سونگ پرت کرد. خواستم جلو بروم و به او درسی بدهم ولی میترسیدم با این کار هیون سونگ را از مستمری کمی که میگرفت محروم کنم. دختران آقای لی که از هیون سونگ کوچکتر بودند همراه پدرشان پایین آمده بودند و از دور این صحنه را تماشا میکردند. دختران کوچک مقابل دهانشان را گرفتند. از اینکه حداقل دختران از کار پدرشان ناراحت میشدند کمی امیدوار شدم.
- دفعه ی دیگه صبر میکنی تا مباشرم اینو برات بیاره.
- نه آقای لی خواهش میکنم بذارین خودم بیام بگیرمش.
- مگه بچه ی معلمی مثل تو دیگه آبرویی داره که بخواد با غرورش اونو توی محله اش حفظ کنه؟ معلوم نیست پدرت چی کار کرده که کشته شده. فکر نکنم سربازرس کیم اصلا مستحق این تعلیق کاریش باشه. تو باعث شدی خانوادش از نون خوردن بیوفتن.
هیون سونگ دستش را بالا آورد تا اشک هایش را پاک کند.
- بهتون قولی که میخواین میدم.
- زود باش. نه صبر کن! سوهیون برو یه کاغذ و خودکار بیار.
آقای لی آن ها را از دست دخترش گرفت و به دست هیون سونگ داد.
- قولتو بنویس و زیرشو امضا کن تا هیچ وقت یادت نره.
هیون سونگ آن ها را گرفت و تکیه ی کاغذ را به دیوار داد. چیزی نوشت و امضا کرد. آن را به آقای لی داد.
- آقا ممنونم که بهم این فرصتو میدین. متأسفم که باعث تاراحتیتون شدم.
- خوبه. تا جاتو بدونی و نخوای دختری که اصلا لایقش نیستی دوست داشته باشی. برو!
در را بست و هیون سونگ را که تازه مجالی برای گریه کردن یافته بود تنها گذاشت. آرام پاکت پول را برداشت و به راه افتاد. مهم نبود چقدر مشتم را بهم میفشردم؛ راهی برای نجات او نداشتم. باز چهار سال گذشت و هشت سال بدین منوال برای هیون سونگ و من سپری میشد. هیون سونگ که دیگر خود را قادر میدید به تنهایی زندگی اش را پیش ببرد از آقای لی خواسته بود تا حقوق ماهانه ای که با منت به او میداد قطع کند. تمام روابط را با او برید و خواست روی پاهای خود بایستد. پسر کوچک مردی محکم و استوار شده بود که هیچ کس ذره ای از درونش را نمیدید. کار های پاره وقت پیدا میکرد. صبح ها درس میخواند و شب ها کار میکرد. دوست نداشتم او را اینگونه ببینم. دوست داشتم هیون سونگ فردی قدرتمند بار می آمد. به نظرم دیگر بد نبود او را نزد خود بیاورم. صورت معصومی که مرا از این کار بازمیداشت دیگر از بین رفته بود. از کال می وان خواستم او را به مقر بیاورد و خانه را بفروشد. مجبور بودم به او سخت بگیرم تا رام شود. باید به سیستمی که داشتیم عادت میکرد. درضمن باید به قدری قوی بزرگ میشد که بتواند انتقامش را از میونگ سو بگیرد. فقط یک هیولاست که میتواند با یک غول روبه رو شود. میدانم که در دل هزاربار نفرین شده ام. میدانم که زندگی را برایش سخت کردم و او را از سادگی بیرون کشیدم ولی نمیتوانستم بگذارم میونگ سو به راحتی از زیر بلایی که بر سر پسر کوچک آورده بود شانه خالی کند. او را به سرپرستی گرفتم تا بتوانم او را همانطور که میخواهم کنترل کنم. تلاش هایم جواب داد؛ هیون سونگ سخت تر و بی رحم تر از چیزی شد که من بودم. بازی گانگستری را بهتر از همگی ما آموخته بود. یوچان که فکر میکردم برای آینده ی او هیچ راهی نیست را راهنمایی کرد و او را به جایی رساند که احتمالا در زندگی عادی اش به آن جا میرسید. زمانی که دیدم آن دو چقدر با هم صمیمی بودند و مهارت داشتند میدانستم اگر یکی از آنها به قدرت برسد، دیگری حامی او خواهد بود و غیرقابل شکست میشوند. نگرانم، از اینکه این رشته ی دوستی و قدرت قبل از اینکه به نتیجه برسد از هم باز شود..."
^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^
ووت و کامنت شماع باهث شاودمانی ماسط

The Third ShotOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz