۱. اتمام طلاکاری (۱)

129 7 5
                                    

صداهایی از دفتر رییس می آمد، صداهای همیشگی. باز محموله ای را با قیمت خوبی خریده و با قیمتی دو برابر به کسی قالب کرده بود. یوچان به این حرف ها دیگر عادت داشت اما اضطراب دیگری او را به آن اتاق میکشاند، چیزی که باعث میشد این وارث با شنیدن ضربان قلب خود گام های خود را سریعتر و بلندتر بردارد نفس های سخت اژدهای طلایی بود که در مقر خود تلاش داشت قدرت و هیبتش را هر چه تمام تر حفظ کند.
- این محموله عالی بود.
- رییس حرف نداشت! با نقشه هاتون سود خوبی به جیب میزنیم!
- آره نقشه هام که عالیه ولی اینم فراموش نکن که مشاورم از خودم هفت خط تره!
- رییس نفرمایید! به افتخار اژدهای طلایی!
شاید این صدا ها برای آرامش یوچان کافی نبود، میلی به دخالت نداشت ولی اضطراب طاقت او را سر آورده بود. در زد.
- میتونی بیای تو.
این صدا با تمام صمیمیتی که برای یوچان استفاده میکرد بیشتر به صدای یک رییس شباهت داشت تا پدر. یوچان وارد شد. پدرش برگشت تا از او استقبال کند، با دیدن قطرات عرقی که از پیشانی یوچان پایین می غلتید دست برد تا لیوان خنکی از شراب برایش بردارد. یوچان آسوده خاطر نمیشد، شرایط پدرش بدتر از چیزی بود که نشان میداد، ولی این آرزو که کمی پدرش با او صادق تر باشد، پدرتر باشد ناممکن بود، اصلی ثابت شده بود. نگرانی یوچان به جا بود؛ این اژدها داشت از پا می افتاد، حال پدر خراب شد. لحظه ای که میخواست پسرش را در خوشحالی خانواده ی آینده اش سهیم کند حمله اش رسید. درد های سخت و فشاری که تمام وجودش را شامل میشد او را از خوشی بازداشت.
- پدر! پدر! کمکم کنین رییسو به اتاقش ببریم.
- چشم! عجله کنین...
و بقیه ی جمله نامفهوم بود. کیونگ مین سرطان را از دوران جوانی با خود میکشید و برای معالجه ی آن خسته بود، دیگر دیر بود. او صندلی ریاست را از خیلی وقت قبل برای یوچان آماده می کرد، پیش خود فکر می کرد که چرا آمدن، بودن و رفتن آن قدر دردناک بود.
کیونگ مین چشم هایش را باز کرد. موج برگ های درختان تنومند با نوازش پرده های شیری رنگ لبخند را به لبان کیونگ مین هدیه کرد. همسرش با گذشت سال ها از اولین نگاهش باز با این لبخند افسون میشد. انگشتان ظریفش را بر روی صورت سرد کیونگ مین کشید، می دانست به زودی گرمای رودخانه های رگ های کیونگ مین به زمستان، به جوی های یخ زده مبدل خواهند شد. سختی رفتن را با لبخند تحمل می کرد که تا لحظه ی آخر کیونگ مین را ناامید نکرده باشد.
- بهتری؟
کیونگ مین دست همسرش را فشرد و روی سینه اش گذاشت.
- میتونی از قلبم که با لمس تو به وجد اومده بپرسی. ولی صدات بیشتر به حرفای دیگه ای میخوره...
کیونگ مین برگشت تا صورت همسرش را ببیند. او این صورت را از نقاشی های داوینچی و تابلو های ونگوک زیباتر میدید، صورتی که با وجود دلتنگی های بسیار باز برایش لبخند میزد. فرشته ی زندگی او از جواب به این جمله ناتوان بود. کیونگ مین انگشتانش را در مو های ابریشم مانندش فرو برد.
- ازت ممنونم که تصمیمو قبول کردی. میخوام هر جا که تونستی به یوچان کمک کنی، قوی باشی. بهم قول میدی؟ اگه صداتو نشنوم و برم خیلی پشیمون میشم...
اشک های خانم سونگ سرازیر شد. نگهداشتن آن لبخند دروغین سخت بود بخاطر همین شوهرش را در آغوش کشید، به گرمای وجود کیونگ مین برای آخرین بار خیلی احتیاج داشت.
- قول میدم. کیونگ مین، با دلتنگی چی کار کنم؟
کیونگ مین تلخی آخرین آغوش را احساس کرد. با شنیدن صدا های یوچان و دکترشان که پشت در مشغول صحبت بودند اطمینان یافت که دیگر فرصت هایش تمام شده بود. سر همسرش را در دو دستش گرفت، آن چشمان براق حالا قرمز بودند، صورت مرمرینش خیس بود و لب های صورتی اش معصومانه منتظر جواب امیدوار کننده ای بودند.
- ... فقط... تحملش کن. یوچان میراثیه که برای تو به جا میذارم، مراقبش باش.
این لحن خانم سونگ را ناامید کرد. این آخرین دستور اژدهای طلایی بود. کیونگ مین رویش را برگرداند، ترک کردن خود را برای همدم سی ساله اش آسان می کرد.
- میخوام تنها با یوچان حرف بزنم، برای صد هم پیامی بفرست باید اونو هم ببینم. خواهش میکنم عجله کن.
- باشه...
صدای ظریف و ناراحت او دل کیونگ مین را هزاران تکه کرد ولی دیگر باید جدا شد. باور نمیکرد که منتظر چنین لحظه ای بود. صدای دور شدن قدم های همسر صدای دور شدن از زندگی بود. گریه ی مادر در آغوش فرزند برای تمام جمع حاضر معنا داشت. اژدهای طلایی روز های پر از موفقیت خود را پشت سر گذاشته و اکنون به خواب ابدی فرو میرفت و خانواده را تنها میگذاشت. یوچان داخل رفت و مادرش به دستور های آخر، که دیگر به نوعی وصیت او بودند عمل کرد و صبور را بدنبال صد فرستاد.
یوچان با وقار تمام کنار پدر نشست. دستش را برای گرفتن دست پدر دراز نکرد، بغض نکرد و سعی کرد همانطور که پدر نه رییسش به او آموخته بود رفتار کند. پدر با دیدن این رفتار از تربیت خود خوشحال شد، این فرزند در دنیای بی رحم گانگستر ها دوام می آورد ولی دلش میخواست برای چند دقیقه هم که شده فقط پدر باشد. متاسفانه چشمان یوچان حتی برای پدرش نفوذ ناپذیر شده بود. این قلب سنگی دیگر راه بازگشتی نداشت. تنها امید این پدر به اشک های حلقه زده در حدقه ی چشمانی بود که از مادر به ارث برده بود. کیونگ مین کلمه ی پدر را از زبان پسرش شنیده و همین کافی بود.
- با من صحبتی دارید؟
- من خانواده و مقاممو به تو میسپرم. امیدوارم از پسشون بربیای.
- اینا با مرگ رییس به من میرسن نه با حرفای اون.
استحکام و صلابت یوچان پدر را بی جواب گذاشت. کیونگ مین دفترچه ی کوچکش را که همیشه به همراه داشت از کشوی کنار تخت درآورد و به یوچان داد.
- ولی... این چیه که بهم میدین؟
- بعد از مرگم میفهمی... خیلی مراقب وال آبی باش، باهوشه ولی فراموش نکن که با آتیشی که در وجود یه اژدها هست تو میتونی آبی که وال برای زنده موندن احتیاج داره تبخیر کنی.
یوچان سرش را پایین انداخت و دفترچه را در جیب داخلی کتش گذاشت. بعد از چند دقیقه سکوت دارک سول در زد و گفت که دستور انجام شده و صد آماده ی ملاقات با اژدهاست. یوچان باید با پدر، معلم و رییسش خداحافظی و مسولیت بزرگی را قبول میکرد. در کنار بستر پدر زانو زد، اشک هایش که جاری میشد را پاک کرد و بر دست بزرگترین قهرمان زندگی اش بوسه زد. کیونگ مین سرش را نوازش کرد اما به این لحظه مهلت نداد تا زخم های رابطه ی پدر و پسری را التیام دهد.
- موفق باشی. برو...
آخرین کلمات برای یوچان بود. یوچان با فکر های زیادی از آن اتاق خارج شد. حالا با این بار سنگین چه باید میکرد؟ صد با دیدن یوچان از جا بلند شد او را در آغوش کشید و به کمرش زد، این یعنی قوی باش من پشتت را خالی نخواهم کرد اما الآن اعتماد جلب کردن بیهوده بود.
صد آخرین نفری بود که با اژدها حرف زد و بقیه آن هیبت و ابهت را اکنون در میان تخت ابدی اش میدیدند. بعد از چند روز تنها همسرش بود که برایش گل های تازه و شراب مورد علاقه اش را می آورد. برایش داستان میگفت و از او کمک میخواست. "من وارد کابوسی شدم که بدون تو یک ذره اش را باورم نمیشود ولی مثل اینکه قرار است بیشتر از زمانی که با هم بودیم طول بکشد... کمکم کن..." تنها جمله ای که توانسته بود بعد از مرگ کیونگ مین در دفترچه خاطرات آن همسر که با تمام وجود به او عشق می ورزید جوهر خودکار را بر کاغذ بزند.
پس از مرگ رییس، خانواده به معاون میرسید، معاون خانواده ی پدر، یوچان بود. یوچان باید تاج طلایی سنگین اژدها را بر سر میگذاشت. یوچان به دفتر رییس رفت، هوا هنوز گرگ و میش بود. نور از لابه لای پرده ها به داخل نفوذ میکرد، سعی داشت اتاق را روشن کند و از اسرار نوشته های ولیعهدی که اکنون به پادشاهی رسیده بود سردربیاورد. یوچان با دقت و حوصله در حال نوشتن، گاهی سر بلند میکرد و به کتابخانه ی پدرش خیره میشد. رییس داشت تصمیمات خود را میگرفت و به تغییراتی که این خانواده احتیاج داشت فکر می کرد. بر خلاف تصور خود این لباس طلایی به او می آمد.
هیون سونگ در زد، باید با رییس جدید سلام میکرد.
- بیا تو.
- هنوز تو فکری.
- منظورت از هنوز چیه؟
- دیشب کاملا بیدار بودی. دیگه خیلیا حالا چشمشون به توه، باید بیشتر روی اعمال و رفتارت حساس باشی.
- تا معاونم تویی نمیخوام نگران چیزی باشم.
هیون سونگ برگشت تا چهره ی برادر کوچکترش را ببیند. یوچان با سر خودکارش بازی میکرد و به آن خیره شده بود. او این حالات را خوب میشناخت و شاید بعد از پدرش فقط این باعث نگرانی اش میشد. هیون سونگ نمی توانست آخرین فرد دوست داشتنی اش را در حال پرپر شدن ببیند. روی میز روبه روی یوچان نشست.
- من معاون شدم؟
- به کس دیگه ای اعتماد ندارم.
- پس الآن غم بادت بابت چیه؟
یوچان قدرت بهترین دوستش را روی شانه هایش احساس کرد. ولی نگاه سخت هیون سونگ سنگی تر از چیزی بود که حتی شریک دوران کودکی اش را به درون خود راه دهد.
- من... من نمیخوام بشکنم.
- طلا نمیشکنه یوچان.
در زده شد. ورود اعضای رتبه دار خانواده به دفتر برای اثبات سرسپردگی به رییس جدید باعث شد تا هیون سونگ حالتی رسمی تر به خود بگیرد. اسکرچِر، بی بی بوم و کال می وان به جمع برادرانه ی اژدها و دارک سول اضافه شدند. لابد برای تغییرات و دستور های جدید خود را آماده میکردند.
- اسکرچِر مشاور منه، کال می وان و بی بی بوم هم کاپو باقی میمونن.
- ااااااااا! پسردایی!
صدای بی بی بوم با نگاه دو همراه دیگرش و لمس تپانچه روی شقیقه اش خاموش شد.
- منم معاونم، حرفتو به خودم بگو.
هیون سونگ با حرف زدن اش از تپانچه روی شقیقه برای سویونگ ترسناک تر بود. یوچان لبخند زد. به هیون سونگ اشاره داد که کنار بکشد.
- معاون شدن برای تو زوده، الآنم روبه روی اژدهای دوم نشستی خوب نیست خیلی راحت باشی.
- ... چشم رییس... منو ببخشید.
اسکرچِر و کال می وان خندیدند. صبور دست راست هیون سونگ از پشت در اجازه خواست تا با معاون جدید دیدار کند. دارک سول بعد از احترامی که به اژدها گذاشت از اتاق بیرون رفت. یوچان از جمع حاضر خواست تا سر پست خود بروند ولی کال می وان را نگهداشت. کنار پنجره رفت و پرده ها را کنار زد. دیدن عظمت اژدها کنجکاوی نور را که با زحمت سعی داشت اتاق را روشن کند کم کرد.
- من به افراد بیشتری احتیاج دارم امیدوارم خوبشو برام جور کنی.
- رییس اتفاقا دو نفر هکر هست خیلی ماهرن. ولی...
- ولی چی؟
- اونا وارد خانواده ای نمیشن، فقط برای مدت محدودی قرارداد میبندن و میخوان توی سود سهم زیادی داشته باشن.
- هکر... بیارشون بقیش با خودمه. ولی من بیشتر از دو نفر میخوام.
- چشم رییس.
- میتونی بری.
سونگ یون رفت. یوچان کمی به زمان احتیاج داشت تا از دفترچه ی پدر سردربیاورد. اشکال و معنی هایی که مشخصا ساخته ی فردی خاص بود که برای منظورهای خاص خود ار آن ها استفاده میکرده است. اینکه پدر این ها را برای چه ساخته بود سئوال بود چون او برای صحبت با خانواده اش از آن ها استفاده نمی کرد. در این افکار غوطه ور بود و یادگار های پدر انگار قصد کمک به یوچان را نداشتند، یوچان تمام کتاب های آن کتابخانه ی کوچک را می گشت و بدون دست یافتن به کوچکترین جوابی خسته به درختان خیره میشد. به نظر او درختان هم راز را می دانستند اما فقط با هم پچ پچ میکردند و یوچان را در جریان نمی گذاشتند، گرچند که اژدها با نگاه کردن به طبیعت بیرون فقط روز های خوش کودکی اش را به یاد می آورد که با هیون سونگ در سبزه ها و گل میدویدند و بازی میکردند. هیون سونگ آن روز ها فقط بخاطر یوچان می خندید چون یوچان از نظر او بچه ای بود بی خبر از جنایات پدر. مدیون بود به رفتار برادرانه ی دارک سول.
- رییس باید اینو بخونی.
صدای هیون سونگ خاطرات یوچان را بهم نزد. آن ها را شیرین تر کرد.
- ببینم.
دارک سول کاغذی به اژدها داد.
- از طرف وال آبیه، از الآن تهدیدا رو شروع کرده.
"از شنیدن خاموش شدن آتش آن اژدهای بزرگ و عزیز به شدت متاثر شدم. صبر خانواده ی شما ستودنی است. یوچان جان مرا ببخش اما باید ورودت را به دنیای ریاست هم  تبریک بگویم اما باید بدانی که در جنگ ما در آب های این ساحل بزرگترین موجودات وال ها هستند، پادشاه اند. از روی کرامت بسیار جان موجودات ریز سر راه را می بخشند اما له شدن آن ها اهمیتی هم برای وال ها ندارد. باید مراقب باشی بال های کوچک و طلایی ات نشکند. موفق باشی.                            امضا: وال آبی"                                                                                          
- طعنه زده. ولی من این شکلو قبلا یه جایی دیدم.
- کجا؟
- دفترچه ی بابام. وایسا ببینم.
"از سر راهم برو کنار"
- عجب... پس این دفترچه رمزای مکاتباتی پدرم و وال آبی بوده ولی...
- اینا رو ولش کن، این اعلان جنگه. حالا این هیولا رو کجای برنامه ات جا میدی؟
یوچان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باید خیلی بیشتر از آن چیزی که بود نگران باشد. اژدها پیش مادرش رفت امیدوار بود مادرش اطلاعاتی درمورد دفترچه ی پدر به او بدهد. مادر لباس های پدر را از کمد در آورده بود. میخواست آنها را پیش خود نگهدارد. آن ها را می بویید و بغض میکرد. یوچان میدانست برای مادرش زمان مناسبی نیست اما چاره ای نداشت، به نظرش مسئله ی او به قدری مهم است که مادر میتواند مقداری از حال و هوای غمگساری خارج شود.
- مادر، میتونیم صحبت کنیم؟
- یوچان؟ اینجا چی کار میکنی؟ فکر کردم تو دفتر پدرت مشغول کاری.
- بودم ولی با مشکل مواجه شدم.
- برای چی پیش من اومدی؟ مگه مشاور نداری؟
یوچان دست های مادرش را گرفت و او را روی تخت پدر نشاند و دفترچه را به سمت مادرش گرفت.
- میدونم هنوز سرحال نیستی ولی این مشکلو تو میتونی حل کنی.
- چیه؟ من هیچی نمیدونم.
- گذشته ی پدرمو که میدونی.
- یوچان!
- مادر بدون حل معمای این نمیتونم کارمو پیش ببرم!
- پدرت برای مکاتباتش با وال آبی از رمزای این استفاده میکرده.
- تا اینجاشو خودمم فهمیدم. میخوام بدونم چطوره که وال آبی و پدرم با هم رمز دارن؟
- از مشاورت بپرس اون بیشتر میدونه، اینم دفترچه ی خاطرات من. دیگه نمیخوام روزای بدون پدرتو توش بنویسم. بخونش، شاید چیزایی توش پیدا کردی.
مادر بعد از اینکه دفترش را به پسرش داد بلند شد، لباس های پدر را برداشت و از اتاق بیرون رفت. در را محکم پشت سر خود بست. او به زمانی احتیاج داشت تا با پدر کاملا خداحافظی کند. یوچان از درک این احساس ناتوان بود. چرا مادر هم باید به او دفترچه ای میداد؟ اوضاع خسته کننده بود. یوچان دفتر را باز کرد.
"...از هم فاصله گرفته بودند. چه بد! قدرت در اتحاد است... "                                                             
نسیم در آغوش آسمان به بازی مشغول بود و گیسوان زیبا و طلایی خورشید را بر سر تکه ابر های کوچک که همبازی هایش بودند می انداخت. امواج آرامش بخش دریا سرسره ی ماهی ها بود. صدای قدم هایی همراه با صدای شن های ساحل و لغزش صدف ها که از آن ها شادی میبارید توجه نسیم را به خود جلب کرد. با خوشحالی وصف ناپذیر به استقبال زوجی میرفت که هر روز به دیدارش می آمدند. از لابه لای مو های دختر زیبا گذشت و پوست لطیفش را نوازش کرد، لباس سفید و کوتاهش را چین داد و دست پسر که از بچگی اش را دیده بود و حال به بزرگ شدنش افتخار میکرد را به دست معشوقه اش داد و آن ها را تنها گذاشت.
- برادرمو دیدی؟ خیلی دوسش دارم!
- مثل خودت قیافه ی مهربونی داره. بیشتر از من؟
- مینگوک؟!... ولی... مینگوک مطمئنی این که الآن با همیم برات مشکلی ایجاد نمیکنه؟
- یه جین! یه بارم که شده اینو نگو. درمورد خودمون حرف بزن! همین جور که داشتی حرف میزدی الآن!
- نگرانتم...
مینگوک یه جین را به سمت خود برگرداند. مینگوک برای اطمینان دادن به ژولیت خود به قوت قلب زیبایی او نیاز داشت اما این زیبایی بیش از آن که جوابی را برای مینگوک فراهم آورد او را در دنیایی تماشایی محصور می کرد. دست های یه جین به منزله ی کلید خوشبختی مینگوک بود، آنها را در دستانش فشرد.
- بهت قول میدم به هیچ وجه نذارم خطری متوجه ما بشه.
یه جین خندید و مینگوک را با تمام وجود به آغوش کشید. سخنان شیرین مینگوک قند را در دلش آب میکرد، آرزو داشت این لحظه ها هیچ وقت تمام نمیشدند ولی نوعی نگرانی همیشه به این لذت خدشه وارد میکرد. مینگوک در اوج لذت افراد پدرش را دید که باز به دستور او برای بازگرداندن او فرستاده شده بودند. اوقات تلخی هم کاری را از پیش نمی برد. باید میرفت تا باز به غرغر های آن گانگستر کهنه کار گوش بدهد. پیشانی آن گل لطیف را که خیال جدایی پرپرش میکرد بوسید. اینبار بدون درگیری با ماموران بازگشتش به مقر می رفت. یه جین در خلایی از نگرانی و ترس با قدم هایی که در امتداد مسیر آب می گذاشت به خانه میرفت، در چنان مواقعی به دلگرمی های برادرش، یونگ شیک، احتیاج داشت.

The Third ShotKde žijí příběhy. Začni objevovat