۱۴. غروب همراه اولین برف (۱)

12 2 3
                                    

*هشدار*
پارت طولانیه
نشد دو قسمتش کنم-_-

عصر روز بعد یوچان یه جین را به اتاقش احضار کرد. هیچ کس نتیجه ی دوئل را نمیدانست بنابراین یوچان این را برای خود اجبار کرده بود تا بدون اینکه باری از احساساتش را با خود بکشد مقر را ترک کند. یوچان بلوزش را پوشید که یه جین داخل آمد. دیگر دری پشت سر آن ها بسته نمیشد. یه جین که خدمتکارش بود جلو رفت و چند دکمه ای که باقی مانده بود بست. کراواتی که یوچان خودش بیرون کشیده و روی تخت گذاشته بود برداشت و آن را دور گردنش گذاشت. یوچان فقط یه جین را میدید. بالاخره راضی شده بود او را رها کند. او را همراه بادی که میوزید بیرون میفرستاد تا باز آزادانه با برادرش باشد و به مینگوک عشق بورزد. قبل از اینکه او را آزاد میکرد باید عذابی که خودش میکشید تسکین میداد. یه جین گره کراوات را محکم میکرد و آن را به سمت گلویش پیش میبرد. لحظه ای که با یوچان تماس چشمی برقرار کرد کافی بود تا اژدها به حرف بیاید.
- یه جین؟
- بله رئیس.
- منو میبخشی؟
یه جین به او خیره شد. چه اتفاقی افتاده بود که رئیس اینگونه با او حرف میزد؟
- نه. بهت دستور میدم منو ببخشی.
یه جین کت یوچان را آورد و دستانش را از آن رد کرد. دکمه های آن را نبست و رفت تا پالتویش را بیاورد که یوچان او را مقابل خود نگه داشت.
- تا زمانی که این کارو نکنی نمیتونم برم. تو که نمیخوای من نفرت انگیزو زنده نگه داری؟
یه جین ناراحت شد. دستانش را به دکمه ها مشغول کرد تا نخواهد در چشمان یوچان که پر از اشک بودند نگاه کند.
- من تو رو سرکار گذاشتم، اینجور تو به گردنم حق داشتی. بعد از اینکه منو تنبیه کردی حسابمون مساوی شد و نمیشد از هم بخوایم همدیگه رو ببخشیم. تساوی رو بهم زدی. گذاشتی برادرمو آزادانه ببینم و جونمو بهم بخشیدی. به حدی به گردنم حق گذاشتی که دیگه نمیتونم نبخشمت. اینجوریه که حسابمون باز مساوی میشه.
- ولی من تو رو از مینگوک گرفتم.
- و من هم تو رو از خیلیا.
یوچان دیگر حرفی نزد. پالتویش را پوشید و مقابل آینه رفت. تمام لباس هایی که انتخاب کرده بود ناخودآگاه سیاه بودند. به اژدها طلایی دیده نمیشد، تماما سوخته بود. دستی در مو هایش کشید و خواست تا بیرون برود که صدای یه جین او را در چهارچوب در میخکوب کرد.
- یوچان تو نفرت انگیز نیستی. ازت میخوام زنده بمونی. این محبتیه که باز تساویمونو بهم میزنه.
یوجانگ مقابل معاون که همراه رئیس از مقر بیرون میرفتند ظاهر شد.
- منم میام معاون.
- نمیشه.
- ولی من اجازمو از صبور گرفتم.
- یوجانگ معلوم نیست زنده یا مرده برگردیم؛ تو کجا میخوای بیای؟
- چه اهمیتی داره زمانی که میدونم مرگم با ارزشه؟
- یوجانگ تو باید زنده بمونی!
- نه معاون احتیاجی نیست. من خیلی وقته که خداحافظیامو کردم.
- تو هنوز کوچیکی یوجانگ.
- نه برای حفظ وفادرایم معاون. میخوام آخرین لحظات عمرم در خدمت کسی باشم که بالاترین ارزشو برام داره. پدر، من نمیتونم بذارم تنها برین.
هیون سونگ حرف هایش را پس گرفت. نه؛ مثل اینکه هنوز کسانی بود که او را از ته دل دوست داشته باشند. اشک در چشمانش جمع شده و قدرت از پاهایی که به سمت میعادگاه میرفتند گرفته شده بود.
سرمای یک غروب زمستانی که در اسکله دوبرابر میشد همه را به خود میلرزاند. اژدها و دارک سول تنها کسانی بودند که با قدم های سنگین از شرق به میدان وارد میشدند. وال و ویروس که با قدم های سر خوش از غرب می آمدند به این فکر میکردند چگونه خوشی این واقعه را جشن بگیرند. بعد از مدت زیادی دو رئیس مقابل هم قرار میگرفتند. بیست و دو سالی میشد که یوچان وال را ندیده بود. عمو، ذهن یوچان را در چهار سالگی، زمانی که فقط چهره اش را به خاطر او سپرده بود ترک گفته و حال شک یوچان را به یقین تبدیل میکرد؛ وال همان عمو بود. میونگ سو از اینکه فرزند کیونگ مین به حدی خوب بزرگ شده بود که از این فاصله هم ابهت داشت حرص میخورد. چقدر آرزو داشت فرزندی شبیه به یوچان داشته باشد.
- اومدی.
- چرا نیام عمو؟
- میبینم هنوزم میگی عمو.
- هر چقدر هم که رقیبم باشین باز هم احترام سنتونو باید نگه داشت. شما از پدرم هم بزرگتر بودین.
میونگ سو خندید. بخار اطراف دهانشان را میگرفت.
- ولی فقط احترام سنتونه. من احترامی برای گلوله هاتون قائل نمیشم که راهشونو کم کنم جلوشون بایستم.
- البته! اونان که باید احترامتو نگه دارن و دنبالت بیان اژدها.
یوچان نفس عمیقی کشید. هوای سردی که درون بدنشان را پر میکرد گرمای بیشتری به خشمشان می افزود.
- از اونجایی که دوتامون مشغولیم بهتره سریع کارو تموم کنیم. معاونامونو داوری کنن. چطوره؟
- خوبه. اسلحتونو معاونم چک کنه، اسلحمو معاونتون.
ویروس و دارک سول، هر کدام به رئیس خود تعظیم کردند و جلو رفتند. اسلحه ها را به یکدیگر تحویل دادند. قانون این بود که هرکس فقط یک گلوله اجازه ی شلیک داشت. دارک سول بدون اینکه به حرف های موذیانه ی ویروس یا به سرمایی که بیرون از بدنش بود توجهی کند خشاب تپانچه وال را نگاه کرد. فقط یک گلوله باعث شد آن را سرجایش بگذارد.
- چیه دارک سول؟ به نظر خوب نمیای. سردته؟
- منتظرم دستای کثیفتو از تپانچه رئیسم بکشی.
آن ها برگشتند و تپانچه ها را به صاحب خود پس دادند. عقب رفتند و تمام لغزش هایی که انگشت رئیس روی ماشه داشت تماشا کردند. اژدها وال را نشانه گرفت. نمیتوانست شلیک کند. هوا خیلی سرد بود و دست اژدها در جای خود یخ زده بود. چیزی که بیشتر یوچان را اذیت میکرد تأخیری بود که وال در کارش به خرج میبرد. آتش اژدها قادر به ذوب یخی نبود که دستش را از حرکت بازداشته بود. وال نمیتوانست دستش را از لرزش بازدارد. سردی هوا نبود که او را رها نمیکرد؛ سنش برای اینکه بتواند چیزی را راحت نشانه بگیر زیاد بود. دیگر نه چشمانش و نه دستانش به یاری او میشتافت. دارک سول به تپانچه خالی اش نگاه کرد که زیر لباسش مخفی شده بود؛ سبک بود، میتوانست راحت پرواز کند. برگشت و به افرادش که در کمین بودند نگاهی انداخت. همه آماده ی دستور او بودند. دارک سول به سمت همکار موذی اش برگشت. ویروس آرام اسلحه ای از کمرش بیرون میکشید. شکی که به او داشت راست بود. برای بار آخر از اینکه باهوش بود خوشحال شد. حداقل تا آخرین لحظه توانسته بود هر گونه پیشامد احتمالی را پیش بینی کند. باید صبر میکرد تا افراد وال اولین تیر را بزنند. حتی با اینکه آن ها هم تقلب میکردند ولی وال مقصر اصلی شناخته میشد. ویروس سریع تپانچه را بالا برد و تیری هوایی زد. تیری که بیشتر اضطراب افراد را میشکافت تا دل آسمان. دارک سول رئیسش را از میدان جنگ بیرون برد. افرادش را جلو فرستاد تا افراد وال را بی جواب نگذارند. زیبای خفته خشاب پری به معاون داد.
- بخاطر رئیس.
نمیشد از میان افرادی که مقابل هم جبهه گرفته بودند و از پشت سنگر ها به یکدیگر شلیک میکردند رد شد؛ به احتمال حتم تیر میخوردند. باران تیری که روی زمین های سرد اسکله میبارید ردی قرمز از خود به جا میگذاشت. خونی که معاون دستور داده بود به کمترین وجه ممکن بریزد روی زمین جاری شده بود و از یخ زدن آب جلوگیری میکرد.
سوبین به مقر رفته بود. رفته بود تا خبری که او را از خوشحالی سرشار کرده بود به معاون برساند. زمانی که به دروازه های اصلی رسید و داخل رفت تازه میتوانست فضای مقر را به خوبی ببیند. مقر چقدر خالی و سرد شده بود. هیچ کس به جز نگهبانان همیشگی در مقر نبود. به باغ خانم سونگ رفت ولی آن جا هم کسی را ندید. داخل ساختمان شد. داخل گرم بود. گرما مقداری از نگرانی سوبین را کاهش داد. هیچ کس در راهرو های شلوغ حضور نداشت. صدای صحبت هیچ انسانی شنیده نمیشد. قبل از اینکه به اتاق معاون برود گشتی در مقر زد. خانم سونگ همراه خانم لی و عمه در اتاق نشسته بودند و به نظر مضطرب می آمدند. از مقابل دفتر رئیس گذشت. یه جین اتاق را مرتب میکرد ولی مانند همیشه نبود. دستانش میلرزید و نمیتوانست کار هایش را به راحتی و سبکی انجام بدهد. سوبین به سمت اتاق معاون رفت. در زد ولی هیچ جوابی دریافت نکرد. داخل رفت. کسی نبود تا از او استقبال کند. برای اولین بار اتاق هیون سونگ را به این مرتبی میدید. دیگر کاغذی روی میز نبود تا بخواهد پخش و پراکنده باشد. پرده ها کشیده بودند و نوری داخل نمی آمد. برای اولین بار پتو تا شده روی تخت گذاشته شده بود. زمین تا به حال انقدر برق نمیزد. به نظر هیون سونگ مقداری از درخشش مهتاب را با ردپایش روی زمین باقی گذاشته بود. سوبین موبایلش را درآورد و با شماره ی هیون سونگ تماس گرفت ولی صدای زنگ آن از روی بالشتش می آمد. سوبین گوشی را قطع کرد. موبایل هیون سونگ را برداشت و صفحه اش را روشن کرد. با دیدن عکس خودش لبخند زد. قفل نداشت و راحت باز شد. هیون سونگ به جز عکس هایی که از سوبین گرفته بود چیزی به جا نگذاشته بود. کاغذی که کنار موبایل به خواب رفته بود برداشت. آن را باز کرد. گل بنفشه ی خشکی میان آن بود. آن را کنار گذاشت و نامه را خواند.
" سوبین من بلد نیستم خداحافظی کنم. مادر و پدرم مرا بدون اینکه برای آخرین بار ببینند ترکم کردند. شاید هم اینطور بهتر بود. من هم بدون اینکه تو را ناراحت کنم رفتم. نمیتوانم ببینم که در آخرین لحظه ی عمرم نمیتوانم خواسته ی زنده ماندنم را برایت برآورده کنم. نمیتوانم ببینم که لحظه ی آخر دستانم قدرت کافی را برای پاک کردن اشک هایت ندارد. دنبالم نیا. بگذار این بار به تنهایی روحم را به پرواز دربیاورم. سوبین لبخندم را به تو مدیونم. متشکرم و منو ببخش...
                فرزند یک معلم ساده، چویی هیون سونگ"
چویی هیون سونگ، همان پسری که از همان بچگی در دل سوبین جا داشت. سوبین مقابل دهانش را گرفته بود و اشک هایش مانند برفی که تا ساعتی دیگر شروع به باریدن میکرد میبارید. خاطرات به سرعت درون افکارش را پر کرد. چطور توانسته بود او را نشناسد؟ اگر هیون سونگ از همان ابتدا او را به خاطر آورده بود وایولت دیگر هرگز خود را نمیبخشید. نه سوبین نمیتوانست برای بار دوم او را از دست بدهد. به سمت دفتر رئیس دوید. یه جین کنجی نشسته بود و زانو هایش را به بغل گرفته بود. سوبین جلو رفت و بازو های یه جین را گرفت. یه جین با دیدن او نگران شد. سوبین خیلی حال خوشی نداشت. اشک هایش صورتش را شسته بودند.
- چی شده وایولت؟ حالت خوبه؟
- یه جین تو میدونی، نگو که خبر نداری!
- چی رو؟
- بگو رئیس کجاس! بگو معاون کجاس!
وایولت یه جین را تکان میداد. یه جین او را در آغوش گرفت و اشک هایش را که در چشمانش پنهان میکرد رها کرد.
- بگو یه جین! من باید برم! من باید پیشش باشم!
یه جین سوبین را درک میکرد. نمیخواست او هم متحمل چیزی شود که به دروغ به او گفته بودند. او را فرستاد تا تراژدی، کمتر دردی به آن دو وارد کند. سوبین سوار ماشین شد و با اینکه اشک هایش به او مهلت نمیداد تا مقابلش را خوب ببیند به سرعت راهی مکانی شد که هیون سونگ خیال میکرد آخرین جایی است که با چشم خود میدید. سوبین بالاخره به مکانی از اسکله رسید که کمتر کسی به آن جا میرفت. جایی که مملو از صدای تپانچه های سربازان بود. هوا بنفش بود. غروب تیره و غم انگیزی که سعی داشت میدان را روشن کند کافی بود تا وایولت راهش را پیدا کند. سوبین به سمت آنها رفت. مهم نبود چه میشد. باید عشق اولش را زنده پیدا میکرد. باید او را از رفتن بازمیداشت. سوبین تا به حال به هیچ کس به این اندازه احتیاج نداشته بود. به سمتی که زیبای خفته شلیک کرد دوید. نفهمید که آن تیر معاون را نشانه گرفته بود، فقط فهمید که آن تیر او را به سمت دارک سول هدایت میکرد. به او ملحق شد. هیون سونگ که خون لباسش را رنگین کرده بود سوبین را از خود بی خود میکرد. هیون سونگ سر وایولت را پایین کشید و بالا رفت تا شلیک کند که سوهیون را دید. خواهر سوبین که مدتی وقتش را برای پیدا کردن او صرف کرده بود. نمیتوانست او را بکشد. دیگر قادر نبود شلیک کند. از این کار خسته شد. دیگر نمیشد هر کسی مقابل لوله ی تپانچه می آمد پایین بکشد. سوهیون که از تأخیر دارک سول چیزی نمیفهمید به سمت او شلیک کرد. به خیال خود معاون اژدها را میکشت و پاداش خوبی از رئیس میگرفت. تیر بازوی معاون را به آغوش گرفت. تپانچه از دست هیون سونگ افتاد. دستش دیگر قادر نبود آن را بگیرد و وزنش را تحمل کند. خوشحال شد که بالاخره تپانچه را از دستش گرفتند. کنار وایولت افتاد. سوبین دیگر طاقت نداشت ببیند هیون سونگ را به همین راحتی میزنند. چطور ممکن بود معاون ماهر را به این آسانی از بین ببرند؟ بلند شد تا مجرم را بکشد؛ مجرمی که او را مقصر میدانست اگر هیون سونگ دیگر نمیتوانست از دستش همانطور که باید برای نوازش کردن او استفاده کند. بالاخره بعد از چندین ماه با خواهرش روبه رو شد. باور نمیکرد که حال باید خواهرش را اینگونه تنبیه میکرد؛ خواهری که انقدر به او عشق ورزیده بود حال باید خوشبختی را از او میگرفت. سوبین به او اجازه نمیداد قدمی بیشتر از این در خراب کردن زندگی اش بردارد. لوله ی تپانچه را به سمتش گرفت ولی قبل از اینکه شلیک کند دست هیون سونگ را احساس کرد که لباسش را میکشید. برگشت و به او نگاه کرد. هیون سونگ سرش را تکان میداد و میخواست او را از این کار بازدارد. حرص میخورد؛ چرا الآن باید معاون به این اندازه مهربان میشد؟ سوبین تیر را شلیک کرد ولی همانطور که هیون سونگ خواسته بود او را زنده نگه داشت. سوهیون که چشمانش را باور نمیکرد کنار رفت. از شلیک کردن دست نگه داشت. به خود قول داده بود که هرگز در راه خواهرش قرار نگیرد و حال چطور شده بود که سوبین او را نشانه میگرفت. یعنی باز او را از خود رنجانده بود؟ هو وون که دید صورت سوهیون رنگی به سفیدی برف به خود گرفته بود نگران شد و جلو رفت. سوهیون او را از شلیک کردن تیر های باقی مانده در خشابش بازداشت. دیگر کسی باقی نمانده بود تا از دست برود. بستر همه ی سربازانی که برای خانواده هایشان کار میکردند زمین سرد زمستانی بود. هیون سونگ چشمانش را بسته بود. درد تمام وجودش را فراگرفته بود. از همه ی کسانی که به شلیک کرده بودند عصبانی بود؛ چرا کسی تیری در قلبش فرو نکرده بود تا او را رهایی دهد؟ چرا نمیشد راحت این دنیا را ترک کرد؟ ولی لحظه ای بعد لبخند به لبانش نشست. این درد انتقام کسانی بود که میخواست از خود بگیرد. صدا ها را مبهم میشنید. صدای سوبین را که از یوجانگ و ته هیونگ میخواست او را کناری بکشند. ته هیونگ معاون را روی کمرش گذاشت و او را به گوشه ای برد. یوجانگ به او کمک کرد تا او را را کول بگیرد. پشت سر ته هیونگ ایستاده و مراقب بود تا کسی جان آن دو را تهدید نکند. برگشت تا به رئیس اشاره بدهد که معاون در امنیت است که تیری که به سمت قلب او پرواز میکرد این مهلت را به او نداد. یوچان که خسته شده بود با افتادن یوجانگ به سمتش دوید. یوجانگ چشمانش را خودش بسته و تنها لبخندش بود که به یوچان اطمینان میداد معاونش دیگر در تیررس نیست. دردی که یک لحظه تمام وجود یوجانگ را گرفت از سخنان مشاور ملایم تر بود و از خداحافظی یونگ شیک شیرین تر. یوچان جلو رفت. دیگر طاقت نداشت ببیند وال هر طور که میخواهد رفتار میکند. یوچان حتما انتقام تمام افراد وفادارش را میگرفت. به دنبال وال گشت؛ هیچ جایی او را نمیدید. نمیخواست وقتی تلف کند؛ دوست داشت تا خون افرادش هنوز جاری بود آن را تلافی کند. تپانچه را بالا آورد تا ویروس را بزند. دستش میلرزید و توان نداشت هدفش را درست نگه دارد. سریع به سمت او قدم برمیداشت تا کمترین خطایی در شلیکش انجام دهد ولی تیری که ویروس به زانویش زد او را از اینکه تیرش را حتی در نزدیکی طعمه به ثمر بنشاند بازداشت. یوچان روی زانو هایش افتاد. هیبت اژدها فروریخت. تیر را به هوا فرستاده بود و تیر به نظر برای ابر هایی که حامل اولین برف سال بودند خبری را به سوغات میبرد. یوچان دستش را مقابل زانویش که خون از آن جاری بود گذاشت. گرمای آن به دستش اجازه میداد باز حرکتی بکند. سرش را بلند کرد و والی که بی هیچ زحمتی از مخفیگاهش بیرون آمده بود نگاه کرد. اژدهای طلایی هنوز در چشمانش آتشی که در وجود نهادین یک اژدها قرار داشت حفظ کرده بود. دندان هایش را بهم فشرد. وال آبی خندید. تا به حال انقدر گرم نبود.
ته هیونگ همانطور که سوبین خواسته بود هیون سونگ را روی پای وایولت گذاشته بود. سوبین لباس های هیون سونگ را دست نمیزد؛ میترسید سرما در زخم های عمیقش نفوذ کند. فقط منتظر بود تا این ماجرا تمام شود و هیون سونگ را نزد پزشک مخصوص خانواده ببرند. سوبین اجازه نمیداد سرما بخواهد رنجی به دارک سول که ضعیف تر از همیشه دراز کشیده بود برساند. دارک سول کلاهش را با دستی که هنوز قادر به حرکت بود پایین تر میکشید. از اینکه سوبین او را یافته بود ناراحت شده بود. میخواست بعد از اینکه پرواز کرده بود خود را در گلبرگ های لطیف گل بنفشه اش رها کند. ته هیونگ بیرون از این کنج را میدید. زمانی که یوجانگ هم آن ها تنها گذاشت لرد مقابل چشمانش را گرفت. سوبین جریان خون را با شالی که دارک سول بهترین خاطراتش را با آن برایش ساخته بود متقاعد میکرد تا متوقف شود. گرمایی که هیون سونگ لحظه به لحظه از دست میداد وایولت نمیتوانست برگرداند. هیون سونگ دیگر از اطرافش درک درستی نداشت، فقط چشمانش را باز نگه میداشت و هوشیاری اش را حفظ میکرد تا از سلامت رئیس قبل از رفتن مطمئن شود. صدای گرفته ی هر دو قلب وایولت را خراش میداد. صدای آمیخته با بغض ته هیونگ و صدای نیمه نفس هیون سونگ.
- ته هیونگ؟
- بله معاون.
- هات چاکلت؟
- وفاداریشو تا آخرین لحظه برای پدرش حفظ کرد معاون.
هیون سونگ چشمانش را بست. اشک هایش زخم های صورتش را به سوز می آورد. دارک سول دیگر نمیتوانست به خود اجازه ی زندگی دهد. اگر همه میتوانستند برای حفظ ارزشی که معاون برایشان داشت خود را فدا کنند هیون سونگ هم میتوانست برای طلایی شدن خون افراد خانواده ی اژدهای طلایی به افرادش وفادار بماند. کلاهش را آرام برداشت و به سوبین نگاه کرد. چشمان وایولت طاقت نداشت او را اینگونه ببیند. سوبین صورتش را در سینه ی او پنهان کرده بود و هیون سونگ فقط سنگینی اشک هایش را احساس میکرد که روی زخم هایش میچکید. سوبین میترسید آن طور که واقعا بود گریه کند. شاید بار سنگین غمی که در قلبش نگه میداشت برای بدن گرم هیون سونگ که دیگر قدرتی برای نفس کشیدنش نداشت زیاد بود. هیون سونگ به سوبین دست نمیزد. خواست تا وایولت مانند همیشه زیبا و تمیز بماند و دستان خون آلودش هیچ اثری از تیرگی درونی ای را به عشق دوران کودکی اش منتقل نکنند.
- چرا اومدی؟
- هیون سونگ چرا باید اینجوری خبرتو بهت بدم؟
قبل از اینکه هیون سونگ بخواهد درمورد خبری که وایولت برای گفتنش مجبور به ملاقاتش شده بود کنجکاو شود صدای یوچان او را به خود آورد.
- نباید میومدی اژدها.
- چرا؟ که بذارم به معاون و مشاورت بگی که اژدها یه ترسو بود؟ نه حالا که اومدم همه میگن که وال یه پست عوضی بیشتر نبود!...
میونگ سو این سخنان را تحمل نمیکرد. یوچان مانند کیونگ مین تا آخرین لحظه، محکم اژدهاوار باقی می ماند. یقه ی یوچان را که روی زمین زانو زده بود گرفت و تا جایی که دستانش قدرت داشتند او را میزد. مشت هایی که نثار روی اژدها میشد به او فرصت میداد تا از رقیبش روی برگرداند و حال معاونش را جویا شود. او را نمیدید. نگرانی ای که نبود معاون بوجود آورده بود احساس درد را از یوچان گرفت. سرمایی که به این نگرانی کمک میکرد او را به حدی بی حس کرده بودند که تنها زمانی را به یاد آورد که خواسته بود برای مشت های کال می وان سپر شود. فهمید که هیچ گاه نتوانسته بود از معاونش دفاع کند. از همان اول هم آخرین و محکم ترین ضربه ها را هیون سونگ برایش متحمل میشد.
- بعدش چی میگن؟! بگو یوچان! بعدش چی میگن!
یوچان خونی که از سرما خیلی قدرتی برای پیش رفتن نداشت از گوشه ی لبش پاک کرد و نیشخندی زد.
- ... و اژدها، طلایی مرد... عمو من یه قهرمان میشم و با مردنم ارزش خون های بیگناهی که بخاطر دشمنیمون ریختی نگه میدارم.
- چی؟!
میونگ سو عقب رفت و تپانچه را که روی زمین پرت کرده بود برداشت. آن را به سمت یوچان نشانه گرفت. میونگ سو بخار عصبانیتی که مقابل دهانش ساخته بود را مزاحم کار خود میدانست؛ وال را از دیدن شکست اژدها باز میداشت.
- حرفای آخر یه قهرمان چیه؟!
یوچان فقط میخندید. با آخرین جمله ای که یوچان به زبان یخ زده اش آورد هیون سونگ بلند شد.
- افتخار همراهی با افرادمو بهم بده.
اگر به هر حال میرفت چه بهتر میشد تا لحظه ی آخر یوچان را حفظ میکرد. زخم های یخ بسته اش او را برای بلند شدن کمک کرد. برای آخرین بار، تمام باری که یوچان بر گردنش داشت روی دوشش گذاشت و جانی که برایش باقی مانده بود جمع کرد.  خواست تا راهی آخرین جایی شود که بدون پدرش در این دنیا میدید ولی دستی که عاجزانه حضور او را احتیاج داشت او را از تسریع کردن بازداشت. هیون سونگ برگشت و به سوبین که به او اجازه ی رفتن نمیداد نگاه کرد. هیون سونگ دست سوبین را در دستش فشرد، برای بار آخر گرما را به دستان معشوقش هدیه داد و خواست تا او را از خود جدا کند که با فریاد سوبین برجای خود باقی ماند.
- معاون نمیشه بری!
- باید برم!
- هیون سونگ تو نمیتونی بچتو ترک کنی... .
هیون سونگ از خودش متنفر بود. بهتر بود فرزندش او را اصلا نمیدید. سوبین هیون سونگ را برای رفتن مطمئن کرد.
- چرا؛ چون دیگه خیلی دیره... .
سرمایی که یخ را روی زمین نقش میداد دست سوبین را از هیون سونگ جدا کرد تا او را با خود به اوج ببرد. هیون سونگ با اینکه دیگر عضو سالمی نداشت تا او را راحت کنار یوچان برساند ولی اولین دانه های برف راه را به قدری برایش هموار کرده بودند که هیون سونگ توانست جلوی برادرش که با افتخار از وال آبی میخواست او را از صحنه ی روزگار پاک کند سپر شود. هیون سونگ دستانش را روی شانه ی یوچان گذاشت تا تماما او را پوشش دهد. دست های سردش را روی شانه های تنها برادرش گذاشته بود. تنها تیری که در خشاب وال بود و قصد داشت قلب اژدها را بشکافد اکنون کمر دارک سول را از پشت شکافته بود و انحراف آن باعث شده بود تا فقط از بالای شانه ی یوچان عبور کند و خراش کوچکی بیش برجا نگذارد. هیون سونگ در دستان یوچان افتاد. توانی در روحش باقی نمانده بود تا خود را ایستاده نگه دارد. وال از اینکه گلوله اش را تلف کرده بود عصبانی شد ولی همانطور که قانون دوئل بود در تپانچه فقط یک گلوله و یک فرصت بیشتر نبود. میونگ سو نمیتوانست همانطور برود؛ باید تا جایی که راه بود به اژدها ضربه میزد. جلوتر رفت و کنار یوچان که جز اشک هایش چیزی را نمیدید نیم خیز شد.
- گناه داره رئیس! بهتر نبود خودت میرفتی و نمیذاشتی سرنوشت آقای چویی تکرار نشه؟ برای خودت میگم وگرنه من انتقاممو گرفتم، بالاخره روزی رسید که اژدها جلوم زانو زد.
خندید و رفت. به هر حال انتقامی که از اژدها میخواست گرفته بود. وال نمیخواست تا برای خانواده اش قلب اژدها را به ارمغان ببرد و فقط منتظر روزی بود که اژدها مقابلش زانو بزند همانطور که خودش هم گفته بود. یوچان که نمیخواست لحظه ای سرش را بالا ببرد فقط میشد عصبانیت را از لرزش سرش فهمید که بی اختیار شروع شده بود. وال از معاونش خواست تا افراد را جمع کنند و بروند. سوهیون باقی ماند. عروس بدون اینکه ذرات برف متوجه او شوند مراقب خواهرش بود. برفی روی سرش نمینشست تا برایش تاجی بسازند. سوهیون خود را لایق خواهری سوبین نمیدید. یوچان باور نمیکرد که هیون سونگ را در این حال میدید. برادری که همیشه محکم ترین تکیه گاهش بود اکنون در دستانش آرام میگرفت. افتاده تر از دانه برف هایی که با سقوط روی گرمای دوستی شان ذوب میشدند. او را محکم تر از هر زمانی که فرصتش را داشت در آغوشش گرفت. تمام زمان هایی که از دست داده بود پس خواست تا هیچ وقت برادری سیزده ساله شان را مدتی از دست رفته به حساب نیاورد. ته هیونگ که به زحمت مقابل سوبین را گرفته بود بعد از اینکه مطمئن شد اطرافشان از افراد وال خالی از سکنه شد او را رها کرد. ته هیونگ با دونگ وون تماس گرفت و درحالی که گریه نفسش را بریده بود فقط یک جمله را به گوش او رساند "چند نفری که با خودت میاری بگو تختی باهاشون باشه". سوبین شتافت و روی زمینی که اولین بارش برف را به بغل میگرفت کنار یوچان و هیون سونگ نشست. سوبین دستش را روی زخم هیون سونگ گذاشت. هر قطره خونی که روی دانه های سفید برف میچکید ارزش یاقوت هایی را داشت که فقط در گردنبند مروارید جا داشت. فرزندی که از همان ابتدا سوبین را شیفته ی خود کرده بود در دنیای بی رحمی زندگی اش را به پایان میبرد. زندگی ای که قبل از اینکه با اژدها گره بخورد هم برایش سخت بود. سوبین تحمل نداشت باز خوشبختی را که در چند قدمی هیون سونگ بود از او بگیرند. هیون سونگ گرمایش را از دست داده بود. هوا روشن تر شد و تراکم ابر هایی که روشنایی را از زمین گرفته بود کمتر. نوری که به صورت هیون سونگ تابید از او خواست برای آخرین بار هیون سونگ باشد. فرصتی به او داده شد تا دل عزیزترین افراد زندگی اش را باز از آن خود کند.
- یوچان... سوبین...
- هیون سونگ تو نمیتونی بری! میشنوی برادر خوبم؟ دستور داری بمونی!
- یوچان نمیشه دیگه معاونت نباشم؟ میخوام این لحظه های آخر رو برادر بزرگترت باشم و مثل قبلا من دستورا رو بدم. چقدر من برادر کوچیکمو دوست دارم. یوچان نباید بازی با جون آدما انقدر آسون باشه. هر کسی پشت قیافه ی سنگی اش یه صورت لطیف داره. من تازه میفهمیدم کشتن و نجات دادن یه آدم چه معنی ای برای خودش و دوروبریاش داره. من باید برم و برای همه ی کسایی که جونشونو ازشون گرفتم جواب پس بدم. زندگی من به هرحال زندگی ای نبود که بشه نجاتش داد سوبین، از لحظه ای که وارد مقر اژدها شد دیر بود. میخوام یکم شبامو بخوابم یوچان. دیگه از نگاه کردن به ماهی که هیچ وقت درکش نکردم خسته شدم.
- هیون سونگ تو مهم ترین عضو خانوادمی. تو بخشی از اون ماهی هستی که درکش نمیکردی! اگه بری من چی میشم؟ سوبین چی میشه؟
- شما خوشبخت بشین. یوچان بچه امو طوری بزرگ کن که شرافتمندانه زندگی کنه. دوران بچگیشو فراموش ناپذیر کن. نذار جوری که من زندگی کردم رو تجربه کنه. و یوچان...
- جانم...؟
- نذار غیبتمو احساس کنه...
- هیون سونگ!
- بگو باشه. بذار راحت برم.
یوچان آرام سرش را تکان داد. هیچ مقدار از قدرتی که اژدهای بزرگ در وجود دارک سول گذاشته بود احساس نمیشد. یوچان برای اینکه نتوانسته بود برای جبران تمام زمان هایی که هیون سونگ برایش صرف کرده بود کاری کند و الآن مجبور بود به این زودی به وصیت های برادرش عمل کند خود را سرزنش میکرد. اژدها بدون دست راستش دارک سول یک بالدار کوچک بیش نبود. هیون سونگ به سمت سوبین برگشت. سوبین به اندازه ی ارزشی که هر تپش قلب و هر بار تنفس برایش داشت به لحظات آخری که میتوانست به صورت هیون سونگ نگاه کند بها میداد. هیون سونگ دستش را که با زحمت تکان میخورد بالا برد و صورت لطیف سوبین را برای آخرین بار لمس کرد. گل بنفشه لطافتش را با پژمردگی اش عوض میکرد.
- خوشحالم که تونستم  اشکتو پاک کنم. سوبین عاشق ارزش اشکای معشوقشو نداره. دستتو بردار؛ خونم کثیف تر از چیزیه که بخوای جلوی جریانشو بگیری.
هیون سونگ لبخند زد. جمله هایش لبخند را فرو میخوردند.
- یه چیزیو میدونی؟ فهمیدم که قلبم مثل قبرم فقط جای یه نفرو داشت. سوبین من به پدرت قول دادم... ببخشید که دوباره قولمو میشکنم ولی... سوبین از ته قلبم... عاشقت بودم...
هیون سونگ دست هر دو را در دستانش فشرد.
- دلم... برای بابام... خیلی تنگ شده... .
زمانی از پرواز روح او مطلع شدند که هیون سونگ دیگر قدرتی باقی نداشت تا دست هایشان را برای چند لحظه ی با ارزش دیگر بفشارد. سوبین دستش را روی پیشانی هیون سونگ گذاشت. خواست تا برای آخرین بار چشمانی را لمس کند که همیشه در حسرت تماشای آنان باقی مانده بود و می ماند. چقدر سخت بود تا با کسی خداحافظی میکرد که به ناحق او را ترک میگفت. یوچان دستش را روی دست سوبین گذاشت و به او کمک کرد تا با هیون سونگ خداحافظی کند. گلبرگ های بنفشه با گرمای آتش اژدها جان پیدا کردند تا آخرین نوازششان را به عزیزترین وجود روی زمین تقدیم کنند. دانه های برف روی روحی فرود می آمدند که تابشی فراتر از درخشش بلور یخ داشت. روح او به قدری نور مهتاب را به خود گرفته بود که لیاقت آن را داشت تا پاک ترین ذرات طبیعت را در آغوش بگیرد. هیون سونگ بی صبرانه انتظار دیدن کسانی را میکشید که دلش برایشان تنگ شده بود. پدر و مادرش، افرادش و تمام کسانی که منتظر بودند بعد از اینکه هیون سونگ از قالب دارک سول بیرون آمد او را تحسین کنند. هیون سونگ هیچ وقت فکر نمیکرد ماه هم او را به ملاقات بخواهد. هیون سونگ از اینکه او را جزئی از ماه دیده بودند خوشحال شد. با اینکه هرگز خود را که مقابلش بود نشناخته بود ولی آخرین مسیری که انتخاب کرد او را از شناختی که نزدیکانش نسبت به او داشتند مطمئن کرد. قبل از اینکه روحش را تحویل بدهد مهتابی بودن آن را ثابت کرد. هیون سونگ از ماه بود و از آن باقی مانده بود حتی اگر زمان هایی در سایه ی زمین خودخواهی که از او بزرگتر بود محو میشد. درخت تنومند دیروز سوخته بود تا هیچ کدام از زندگان با ارزشی که همیشه در کنار او زندگی کرده بودند آسیبی از بلایی که رعد آسا بر آنها فرود آمده بود نبینند. هیون سونگ ممنون و متأسف بود همانطور که از پدر آموخته بود.

^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^
ووت و کامنت شماع باهث شاودمانی ماسط

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora