۹. وصالی دوباره (۱)

5 2 0
                                    

هیون سونگ چشمانش را باز کرد. روی تختش دراز کشیده بود. صبور کنار او نشسته بود و برای بیدار شدن او انتظار میکشید. شب بود. دارک سول فهمید که از صبح تا به حال خواب بوده است. به سمت پنجره ها برگشت و به ماه نگاه کرد. ماه هم انتظار میکشید تا مانند همیشه صورت مخفی او را ببیند. بلند شد و نشست. گلودرد بدتر شده بود و تماما صدای او را گرفته بود. صبور کمرش را گرفت تا سرگیجه او را باز نیندازد.
- قربان بهترین؟ میخواین چیزی براتون بیارم؟
هیون سونگ با سر علامت منفی داد. کمی نشست تا برنامه هایش را که از آنها بازمانده بود در ذهنش مرتب کند. بلند شد و آرام کنار پنجره رفت.
- دونگ وون...
- قربان صداتون! میخواین چیز گرمی بیارم بخورین؟ میخواین گرم بگیرینش؟
- نه. فقط میخواستم بگم بری.
- مطمئنین معاون؟ میترسم باز حالتون خراب بشه.
صبور صندلی را از کنار میز معاون مقابل پنجره کشاند. روی میز معاون لیست هایی از محموله ها و کار هایی که دارک سول یادداشت کرده بود دونگ وون را نگران کرد. اگر بیش از چیز هایی که روی میز بود در افکار معاون آشفتگی وجود داشت صبور دیگر طاقت نمی آورد رئیسش را بیمار تر از چیزی که بود ببیند. هیون سونگ به صبور، که به کاغذ های زیادی که روی میز پخش بودند و تپانچه را دفن کرده بودند خیره شده بود، نگاه کرد. دست دونگ وون را گرفت و کنار خود کشید. دونگ وون برای اولین بار احساس کرد دستان معاون گرم بود.
- دونگ وون؟
- بله قربان.
- از من خسته نشدی؟
- قربان چطور میتونین این حرفو بزنین؟! شما از خانواده ام برام مهم ترین!
- خانواده چیه دونگ وون؟
صبور روی لبه ی پنجره روبه روی تنها کسی که حاضر بود برایش کشته شود نشست.
- قربان، چرا افکارتونو راحت نمیکنین؟ مگه منتظر وایولت نیستین؟ خودتون بهش بگین بیاد.
- مگه اینجا نبود؟ کجا رفت؟
- نگرانتون بود قربان. یکم نشست و بخاطر شما که بهش گفته بودین تو مقر اصلی نیاد رفت ولی گفت که حتما برای دیدنتون برمیگرده.
- واقعا؟
- آره. رئیس کار خوبی کردین بهش گفتین.
- ولی من پشیمون شدم.
- نه قربان به این کار ادامه بدین. انقدر به افکارتون فشار آوردین حالا جسما هم مریض شدین. نمیشه اینجور بمونین. دارک سول نمیشه بخاطر اینکه با افکار خودش درگیره سقوط کنه. قربان خانواده چیزیه که اگه با سوبین تشکیلش بدین از قبل هم قدرتمند تر میشین.
- برادرم چی میشه؟
- قربان برای بدست آوردن کسی لازم نیست کس دیگه ای رو از دست بدین.
- نمیتونم وایولتو پیش خودم نگه دارم. این زندگی خیلی خطرناکه. اگه بلایی سر من بیاد اونم درگیر میشه و من اینو نمیخوام.
- قربان ما که دیگه باید به این خطرا عادت کرده باشیم. اگه کنار خودتون نگهش دارین خیلی آسوده میشین. این درگیری های فکری دست از سرتون برمیدارن و دوباره اوضاعو بهتر از قبل به دست میگیرین. در ضمن نمیتونین بذارین نسل دارک سول از بین بره.
هیون سونگ دیگر حرفی نزد. دونگ وون دستش را روی پای دارک سول گذاشت و به نشانه ی همدردی به زانوی او زد. مهتاب مشتاق بود که صورت پسرش را ببیند که با وجود اطرافیانی که دورش را گرفته بودند این امکان نداشت. ماه با دیدن دختر جذابی که بسته ای به همراه داشت و به سمت اتاق معاون میرفت از دیدن صورت پسرش بیشتر خوشحال شد. سوبین آرام داخل رفت. خیال میکرد معاون هنوز خواب باشد. میخواست گیاه دارویی ای که برای معاون آورده بود به صبور تحویل بدهد و برود. با حرفی که از هیون سونگ شنیده بود، با اینکه هنوز جواب خود را نمیدانست، ولی بیشتر از یک دوست معمولی برای او نگران بود. آرام در زد و وارد شد. دونگ وون برگشت و سوبین را دید. وایولت که از بیدار بودن معاون میترسید کمی در وارد شدن شک کرد. دونگ وون بلند شد و بیرون رفت. سوبین خواست تا به دنبال او برود ولی خواست تا معاون بداند که او هم نگرانش است. آرام قدم برداشت و داخل رفت.
- معاون... بهترین...؟
- اوهوم.
سوبین بسته را روی لبه ی پنجره روبه روی هیون سونگ گذاشت. هیون سونگ سرش را بلند کرد.
- معاون...
- برام دارو گرفتی؟
- آره. هیچ کسی طاقت نداره معاونو اینجوری ببینه. زود خوب شین که صدای جذاب و عمیقتون باز به ما دستور بده.
- معشوق چی؟ میتونه عاشقشو اینجوری ببینه؟
- نه برای همینم براش دارو میگیره تا سریع تر خوب بشه.
دارک سول به سمت وایولت برگشت.
- نمیشینی؟ مثل اینکه برای رفتن عجله داری.
- نه ولی گفتم شاید حوصله نداشته باشین. بخواین در تنهایی خودتون باشین.
- بشین.
سوبین به جای دونگ وون نشست. صبور که منتظر بیرون آمدن سوبین بود با زمانی که در خروج او تاخیر بوجود آورد لبخند زد. معاون بالاخره دلش را از زنجیر گشود. سوبین که در نور ماه شناور بود دل هیون سونگ را باز کرد. دارک سول را در روشنایی محبتش فرو برد. هیون سونگ که به خود اجازه نمیداد خیلی سریع پیش برود برگشت و به ماه نگاه کرد که تمام نگاهش به وایولت بود. چشمان سوبین در نور مهتاب میدرخشید. هیون سونگ به یاد گردنبند مروارید مادرش افتاد. درخشش مروارید ها همانند درخشش شبنم های گل بنفشه بود. چرا هر بار باید با حضور سوبین زمان کودکی اش تداعی و در ذهنش جلوه گر میشد؟
- خودتم باید اینو دم میکردی بعد می آوردیش.
- میخواین الآن اینکارو کنم؟
- نه به جاش... دیگه باهام رسمی حرف نزن.
- چشم.
هیون سونگ بلند شد و مو های سوبین را از روی صورتش کنار زد. سوبین به او نگاه میکرد با چشمانی پر از درخشش. سوبین بلند شد. هنوز نسبت به صورت معاون کنجکاو بود. میخواست هر طور که شده صورت او را ببیند تا شباهت هایی که صورت هیون سونگ به تصوراتش داشت را تشخیص دهد. هیون سونگ با بلند شدن سوبین حالت جدی خود را باز یافت. سوبین برای بار دوم پارچه ی کلاه هیون سونگ را لمس کرد. کمی آن را بالا برد. لب های جدی هیون سونگ را تازه برای اولین بار واضح میدید. هیون سونگ دست سوبین را گرفت و پایین آورد.
- هنوز نه.
- من صورت عاشقمو چی تصور کنم؟
- تیره تر از چیزی که تا الآن تصور کردی.
- یعنی مثل ماهی که هر شب میبنمش.
هیون سونگ کمی مکث کرد.
- برو؛ دیگه بسه. نمیخوام مریض بشی.
- باشه تا فردا پیشت میشینم.
- سوبین!
- بله هیون سونگ؟
- تو اسم منو از کجا میدونی؟!
- شایعه اس که اسمت اینه. تو بگو اسم عاشقمو چی فرض کنم؟
- امشب هیچی تصور نکن. فقط برو تا زمانی که بهت بگم بیای.
- من وقتی میام که دیگه مریض نباشی. میدونی که معشوق طاقت نداره عاشقشو اینجور ببینه.
سوبین بیرون رفت. هیون سونگ کنار پنجره ایستاد. سوبین که پایین رسیده بود برگشت و به سمت پنجره ی اتاق معاون دست تکان داد و خندید. دوید و از مقر بیرون رفت. چشمان دارک سول نور چراغ ماشین را که در تاریکی راه او را مشخص میکرد دنبال کرد. هیون سونگ کلاهش را آرام از سرش برداشت و دست تکان داد. دستش میلرزید. دستش را به پنجره زد. سرمایی که پنجره در لمس معاون از خود نشان داد لرزش دستانش را تشدید کرد. اتاق تمام وجود درونی اش را همگام با خروج سوبین از دست داد و خالی شد.
گرگینه به سمت مقر وال میرفت. پدرش با او تماس گرفته بود. مینگوک به گذشته فکر میکرد؛ زمانی که سر قرار هایش با یه جین میرفت پدر سراغ او را میگرفت. این خصلت وال تغییر ناپذیر بود که پسرش را هر بار احضار میکرد. داخل محوطه رفت. دستی برای معاون تکان داد. ریوووک هم لبخند های موذیانه ی خود را حفظ کرده بود. مینگوک داخل ساختمان رفت و برای دوری هر چه بیشتر از اتاقی که مادرش را در غصه های خود غرق کرده بود مستقیما وارد دفتر پدر شد. شرمندگی اجازه نمیداد کمی به سمت دیدار مادر متمایل شود و باز ندای "مامان" را به گوش خانمی برساند که شاید تنها دلخوشی اش همان تک پسر لطیفش بود که مدتی میشد آن را هم از دست داده بود. تمام زمان هایی که کنار پدر بود را بخاطر آورد. ویترینی که به دست او شکسته شد، دیواری که به آن چسبید و از پدرش تهدید میشنید و زمینی که زانو هایش را گرفته بود تا از تسلیم شدن در برابر پدرش پشیمان نشود. میونگ سو برای پسرش لیوانی شراب ریخت.
- دیگه باید بهت زنگ بزنم که بهم سر بزنی؟
- بیکار نیستم مثل وال.
میونگ سو لیوان را به دست مینگوک داد و کنارش نشست. مینگوک لیوان را روی میز گذاشت.
- مادرم چطوره؟
- خوبه، چرا نمیری ببینیش؟
- نمیخوام اونجوری که شما خوشتون میاد منو ببینه.
- پررو شدی پسر.
- همونطوری که آرزوی قلبیتون بود. میشه اصل مطلبو بگی وال؟
- هیچی فقط خواستم ببینمت. همیشه تو مقر بودی حالا که نیستی خیلی جای خالیت احساس میشه.
- چون مار نیست این احساسو داری.
- تو که انقدر از دست من عصبانی هستی چرا مادرتو برنمیداری بری؟
- چون مادرم هنوز شما رو دوست داره نمیتونمم بهش بگم که بهش خیانت کردین.
- میدونه.
- پس شما جسارت رو تا به این حد رسوندین. به من نگین پررو چون اینم از شما به ارث بردم.
گرگینه بلند شد و کت چرمی و سیاه و کوتاهش را مرتب کرد.
- من باید برم.
- برو. ولی هر از چند وقت یه بار بهم سر بزن.
مینگوک به سمت در رفت. آدامسی درآورد و خواست تا پوست آن را در سطل بیندازد که چشمش به چیزی خورد که میدرخشید. خم شد و بیشتر نگاه کرد. اشتباه نمیکرد. انگشتانه ی طلایی مادرش بود. آن را بیرون آورد و در جیبش گذاشت. برگشت و لیوان شراب پدرش را روی زمین انداخت و شکست.
- چرا انگشتونه ی مادرم توی سطله؟
- خب نخواستتش... نمیدونم...
- دروغ میگی.
مینگوک یقه ی پدرش را گرفت و او را بلند کرد.
- بگو مادرم چی شده؟
میونگ سو خندید و مینگوک را پرت کرد.
- مادرت که انقدر طرفشو میگیری میدونی چطور با من ازدواج کرد؟ میدونی چطور این فرشته وارد قفس ابدیش شد؟
- بگو! بگو که چطور قانعش کردی که با هیولایی مثل تو ازدواج کنه! بگو چطور گولش زدی!
- من گولش نزدم. اون انقدر دلربا بود که منو گول زد. اگه میدونستم بچه ی اینجوری برام تربیت میکنه یکی دیگه انتخاب میکردم. مادرتو رئیست برامون آورد. من از توی هزار تا مست و روانی اونو بیرون کشیدم چون دلم به حالش میسوخت. مادرت، خیاط جوون و زیبای این محله، از محموله هایی بود که تو الآن بهشون میگی هندونه. لیدی کیلر اونو به افراد خودش اضافه کرده بود. من نجاتش دادم. من اونو مال خودم کردم تا فقط با یکی باشه. بازم مثل قبلا میگم تو به مامانت رفتی که بعد از همه ی لطفی که در قبالتون داشتم بازم طلبکارین! مادرت با اون کسایی که هر روز معامله میکنی هیچ فرقی نداشت.
مینگوک نمیتوانست گوش هایش را باور کند. روی زمینی که نشسته بود یخ زد. بلند شد و به وال تعظیم بزرگی کرد و بیرون رفت. نمیخواست گریه کند. اشک هایی که از چشمانش بیرون میغلتیدند را نفرین میکرد. اشک هایی که از چشمانش بیرون می آمد نشانه ای از باور بود. به ساحل رفت. ساحلی که برای افراد معمولی نبود. این قسمت را هنوز برای دیدار توریست ها آماده نکرده بودند و طبیعت به همان شکل طبیعی خود پا بر جا بود. مینگوک کنار آب رفت. به قدری به آب نزدیک شده بود که موج دستش میرسید تا مو های او را باز پایین بکشد و روی پیشانی اش بگذارد. گرگینه در شن ها مشت میزد، آن ها را پراکنده میکرد و در آب می انداخت. فریاد میزد و باور خود را سرکوفت میزد. آب به سر و صورتش میخورد و لباسش را تماما خیس میکرد. مینگوک ماهی سیاه و براق دریا در طوفان و تلاطم گرفتار شده بود. دندان هایش را بهم میفشرد. قطرات اشکی که از چشمانش سرازیر میشد به سرعت از گرگینه فاصله میگرفتند. شب آرام تحمل این را نداشت ببیند که دریا چگونه با احساسات مینگوک بازی میکرد. گرگینه با اینکه فکر میکرد که دیگر راهی برای زنده شدن مینگوک وجود نداشت باز ساحل پسر محبوب خود را پس میخواست، نسیم هم بازی اش را. باد ایستاد. دریا ایستاد و دیگر موج به مینگوک نرسید. گرگینه آرام شد. به افق بی انتها نگاه کرد. بلند شد و به اتاق خود بازگشت. درتی شاک که انتظار گرگینه را میکشید تا نتیجه ی روز گذشته را از او بپرسد مینگوک را دید که خیس وارد بار شد. این بار به هیچ کس توجه نکرد و مستقیم به سمت اتاقش رفت. لیدی کیلر که قفل سازی آورده بود تا در اتاقش را تعمیر کند مقابل در ایستاده بود. به نظر قفل جدید هم اشکال داشت و در بسته نمیشد. مینگوک جلو رفت و قفل ساز و رئیسش را کنار زد و داخل رفت. به قدری در را محکم پشت سر خود بست که قفل بسته شد.
- همیشه درو اینجوری ببند!
رئیس بود که برای صرفه جویی در خرج سود هایش قفل خراب را برای اتاق مینگوک نگهداشت. مینگوک روی زمین نشست. انگشتانه ی مادرش را درآورد و به آن نگاه کرد. چه بسیار زمان هایی که این را به دست مادرش دیده بود. نمیتوانست به این فکر کند که دست مادرش به جز به سوزن های خیاطی که مهربانی را در لباس هایش میدوخت، جز به سر و صورتش که محبت را به درونش تزریق میکرد، جز به لباس های پدرش که احترام را در الیافش جا میداد به چیز دیگری بوده باشد. در کمد را باز کرد و جعبه را دید. خواست تا انگشتانه را به قبرستان جعبه اضافه کند. در آن را باز کرد. عکس یه جین بر دروازه ی ورودی قبرستان حک شده بود.
یونگ شیک از مغازه بیرون آمد و لبه ی چوب های اسکله نشست. پاهایش را تکان داد. هوا سردتر شده بود. زیر پایش، در آب را نگاه کرد. چقدر تغییر در صورتش ایجاد شده بود. دستی بر خطوط شکل دهنده ی چهره اش کشید، خندید و پیش خود فکر کرد احتمالا زمانی که خواهرش را پیدا کند یه جین او را نخواهد شناخت. لحظه ای با فکر خواهرش باز لبخندش محو شد. به پاکت نامه ای که در آن حقوق ماهانه اش بود نگاه کرد. صدای قدم هایی میگفت دو نفر از پشت سر او میگذشتند. سرش را پایین انداخت تا آن ها رد شوند. یکی از مشتری های همیشگی از مغازه بیرون آمد و کنار او نشست. یونگ شیک برگشت تا ببیند کسانی که از پشت سر او گذشتند چه کسانی بودند. آن ها را میشناخت یا نه؟ برگشت و همان زوجی را دید که دفعه ی قبل فکر کرده بود که خواهرش را دیده بود ولی مثل اینکه اشتباه نمیکرد. چطور ممکن بود کسی به این اندازه شبیه خواهرش باشد؟ جرأت نداشت جلوتر برود. تازه متوجه حضور مشتری شد که کنارش نشسته بود و مشروب میخورد. امتحانش ضرری نداشت. مشتری زیردست مستقیم ویروس بود. یونگی ملقب به موذی فقط از مست شدن لذت میبرد.
- ببخشید میشه بهم بگی اینا کی ان؟
- کدوما؟
- این زوجه.
- چقدر این اطلاعاتو ازم میخری؟
یونگ شیک پاکت را به سمت او گرفت.
- کل حقوق این ماهم.
موذی پاکت را از او گرفت و در جیبش گذاشت.
- اژدها و معشوقش.
- اژدها؟ من فکر کردم اژدها سن اش خیلی بیشتره.
- اژدهای دومه.
- معشوقش کیه؟
- سم شیرین.
- اسمش چیه؟
- کیم یه جین. چطور مگه؟ لامصب خیلی جذابه. اژدها سلیقه اش خوبه.
یونگ شیک بعد از اسم خواهرش دیگر چیزی نشنید. بعد از چندین ماه بالاخره خواهرش را یافته بود و در چند قدمی او حضور داشت. بلند شد و خواست به سمت او برود ولی ترسید. اگر اژدها بود پس حتما افراد زیادی مراقب او بودند و با جلو رفتن و گرفتن خواهرش جانش را به خطر می انداخت. تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود، مینگوک. داخل مغازه شد و وسایلش را برداشت و در حالی که با عجله از رئیسش اجازه میگرفت بیرون رفت. بیرون دوید و به مینگوک زنگ زد. مینگوک جواب نمیداد. یونگ شیک میخواست هزار بار به مینگوک زنگ بزند. اصلا اهمیتی نداشت او کجاست فقط باید گوشی را برمیداشت. یونگ شیک بخاطر حفاظت از جان خواهرش نمیخواست با پدر و نیرو های پلیس وارد شود. باید از نیرویی نفوذی استفاده میکرد. مینگوک که به عکس یه جین خیره شده بود بعد از اینکه زمان زیادی موبایلش زنگ زد آن را نگاه کرد. یونگ شیک بود. بعد از مدت زیادی دلش میخواست جواب او را بدهد. حالا که یه جین دست از سر او برنمیداشت دیگر امکان نداشت دست از سر او بردارد. جواب داد. برای اولین بار در یک مدت طولانی یونگ شیک خوشحال بود.
- مینگوک؟
- بله؟
- یه جینو پیدا کردم!
مینگوک از جای خود بلند شد.
- چی؟! کجاس؟
- نمیشه از پشت گوشی بهت بگم. باید ببینمت.
- الآن نمیتونم بیام. بذار فردا صبح میام سراغت.
- باشه. راستی!
- چی؟
- ممنون که برداشتی.
- نه یونگ شیک من باید ازت تشکر کنم. منو ببخش که...
- ببخشید تو حرفت میزنم ولی عجله دارم باید برسم خونه. فعلا خداحافظ. مراقب خودت باش.
- باشه. خداحافظ. تو بیشتر.
مینگوک گوشی را قطع کرد. عکس یه جین را برداشت و باز بیرون رفت. سوار ماشین شد و به ساحل رفت. کمی زمان میخواست تا افکارش را مرتب کند. یونگ شیک سوار آخرین اتوبوسی میشد که در آن ساعت از آن جا میگذشت. باید هر چه سریعتر به پدر چیزی میگفت.
صبور دمنوش گیاهی معاون را می آورد. هیون سونگ پتویی دور خود پیچیده بود و روی تخت کز کرده بود. صبور فنجان را به دارک سول داد. هیون سونگ با اینکه از همان کودکی هیچ علاقه ای به دمنوش نداشت ولی این را سر کشید. مادرش هم دمنوش درست میکرد. برای بیماری ای که داشت حاضر نبود از دارو های شیمیایی استفاده کند. بوی این گیاه برای هیون سونگ آشنا بود.
- رئیس امر دیگه ای ندارین؟
- چرا. برو بیرون.
- چی قربان؟
- برو میخوام به وایولت بگم بیاد پیشم. نمیخوای بمونی نگاهمون کنی که؟!
دونگ وون خندید و بیرون رفت. هیون سونگ سرفه ای کرد و بعد از اینکه دستمالی که جلوی دهانش گذاشته بود پایین آورد به سوبین زنگ زد.
- بله معاون؟
- قرار شد...
- بله عشقم.
- وقتی عادت نداری یه حس بدی دارم.
- عادت میکنم.
- میتونی بیای پیشم؟
- آره الآن میام.
- جدا؟
- انتظار داشتی بگم نه؟
- نه آخه... . نمیخوام برام فیلم بازی کنی و یا اینکه چون نگران حالمی منو سرکار بذاری.
- یه معشوق هیچ وقت عاشقشو سرکار نمیذاره.
سوبین قطع کرد. هیون سونگ با اینکه خوشحال شده و لبخند کوچکی بر لبانش نشسته بود ولی اضطراب داشت. احساس کرد هوا خیلی گرم بود. پتو را از دورش انداخت و بلند شد. کنار پنجره رفت. هر لحظه از دیدن سوبین برایش با ارزش بود. سوبین لی لی کنان داخل مقر شد. هیون سونگ خندید. کلاهش را بر سر گذاشت و دستانش را جیبش. سوبین در زد.
- منم عزیزم.
- بیا تو.
سوبین داخل آمد و در را بست. دوید و دارک سول را از پشت بغل کرد. هیون سونگ شوکه شد. نمیدانست چه کاری باید بکند. هیجان دمای بدنش را از چیزی که بود صدبرابر بیشتر کرد. سوبین او را رها کرد و مقابلش آمد. جلو آمد و خواست تا نیمه ی صورت هیون سونگ را ببوسد که هیون سونگ صورتش را برگرداند. دستانش را از جیب بیرون آورد و او را روی صندلی نشاند. سوبین خندید. سوبین بی نهایت به هیون سونگ اعتماد داشت.
- یه خورده اغراق نمیکنی؟
- بدت اومد؟
هیون سونگ مقابل سوبین نشست.
- بذار یه چیزیو برات روشن کنم. من نمیخوام به این رابطه ادامه بدم اگه تو بخوای بخاطر اینکه به گردنت حق دارم برام فیلم بازی کنی. میخوام از ته قلبت باهام باشی.
- میشه اول اسمتو بهم بگی که بعد حرف بزنم؟
- هیون سونگ درست بود.
- هیون سونگ میخوام یه چیزی برات تعریف کنم بعد جوابتو میدم.
- بگو.
- این عمارت منو یاد خونه ی خودم میندازه. هیون سونگ من با خواهرم تو یه خونه ی این شکلی بازی میکردیم. پدرم یکی از بزرگترین سهام دارای اینجاس. همه ی زندگیم عالی بود. از گرونترین چیزیایی که یه بچه میتونست داشته باشه داشتم. تا اینکه مادرم کم کم بیمار شد. پدرم همیشه باهاش بیمارستان بود. خواهرم که خیلی به مادرم وابسته بود شبا گریه میکرد. خیلی دلم براش میسوخت. بیدار میموندم و براش داستان میگفتم تا بخوابه. یه مدت مادرم بین بیمارستان و خونه در رفت و آمد بود. کمی بهتر میشد و دلش برای ما تنگ میشد میومد خونه ولی بدتر که میشد مجبور بود باز بستری بشه. هر بار که پدرم خونه میومد منتظر بودیم مادرمو پشت سرش ببینیم که برای دیدن ما میاد. تا اینکه یه روز دیگه پدرم تنها برگشت. هیچ وقت یادم نمیره سالهایی که شب هاشو با جمع کردن دستمالای خیس خودمو خواهرمو گذروندم. بعد از چند سال که زندگیمون پیش رفت پدرم خواست تا ازدواج کنه. ما نمیتونستیم مخالفت کنیم، انقدر قدرتمند نبودیم. با اینکه خواهرم خودشو به آب و آتیش زد، قهر کرد و خونه رو ترک کرد، گریه کرد و پدرمو التماس کرد ولی پدرم باز کار خودشو کرد. زمانی که مادر جدید به خونه اومد تمام خونه رو عوض کرد. یادگار های مادرمو دور ریخت. منو خواهرم با اینکه اصلا چشم دیدنشو نداشتیم ولی سعی میکردیم برای پدری که دیگه از چشممون افتاده بود فیلم بازی کنیم. پدرم هر چی بیشتر سعی میکرد باز دل ما رو بدست بیاره دیگه فایده نداشت. بدترین کاری که کرد که باعث شد من خونه رو ترک کنم این بود که روی خواهرم دست بلند کرد. پررو شده بود چیزی بهش نمیگفتیم. منو خواهرم کلی پول از گاو صندوق پدرم برداشتیم و خونه رو ترک کردیم. با دوستامون زندگی جدیدی شروع کردیم. تنها کسی که تو این دنیا برام باقی مونده بود خواهرم بود. خواهرم انقدر تحت تأثیر دوستاش قرار گرفت که منو سرکار گذاشت. از مهربونیم سواستفاده کرده بود. خواستم تا تنبیهش کنم که منو ترک کرد و دیگه برنگشت. همه جا رو دنبالش گشتم ولی دیگه نبود که این قسمت از داستانو خودتم میدونستی. تو دنیام تنها شدم. هیچ کسی که دوسش داشته باشم وجود نداشت. احساس کردم زندگیم بی معنی شد. بعد از اینکه با تو آشنا شدم دوباره احساس زندگی کردم. احساس کردم دلیلی برای انتظار کشیدن دارم. بعد از اینکه کمک کردی که بفهمم خواهرم کجاس خیلی ازت ممنون بودم. تصویری که تو ذهن من داشتی اصلا تیره نبود، اصلا ترسناک نبود. جواب سئوالت اینه؛ بعد از اینکه تمام دنیا رهام کرد و تو دستمو گرفتی دیگه دلم نمیخواد دستتو ول کنم.
- مادرت چه بیماری ای داشت؟
- روماتیسم.
- متأسفم...
- ممنون... تو چطور شد که رسیدی اینجا؟
- نمیتونم همه شو برات بگم ولی مادرم منو با همین بیماری ترک کرد.
- پدرت هم تو این خانواده هاس...؟
- پدرمو این خانواده ها ازم گرفتن. نپرس سوبین. نمیتونم بیشتر بهت جواب بدم ولی جوابتو جدی میگیرم. سوبین میخوام یه چیز دیگه هم برات روشن کنم.
- چی؟
- خیلی سریع میخوای بهم نزدیک بشی من نمیتونم انقدر سریع پیش برم.
- چرا؟
- نمیتونم خودمو راضی کنم. نمیتونم احساساتی رو که به زور کشتم زنده کنم.
- نمیخواد تو زنده اشون کنی.
- پس چی؟ میخوای با یه آدم بی احساس سر کنی؟
- نه میخوام خودم احساساتشو زنده کنم.
سوبین خم شد و آرام به هیون سونگ نزدیک شد. به او نگاه کرد. هیون سونگ چشمانش را بست تا هیجانی که از قلب تا گلویش بالا می آمد و نمیگذاشت آب دهانش را قورت بدهد را کنترل کند. نفس سوبین را که به گردنش میخورد احساس میکرد. خواست تا او را عقب بزند ولی دیگر برای گشودن دلی که قصد باز کردن آن را داشت باید به سوبین اجازه میداد تا هر آن چه میخواهد انجام دهد. سوبین از زیر کلاه خواست تا صورت او را ببیند. تاریک بود ولی خطوطی که صورتش را میساخت او را در نظر وایولت خیلی جذاب و مردانه جلوه میداد. آرام کنار چانه ی او، روی استخوان فکی که جدیت را در دهان معاون حرکت میداد، بوسید.
- باید برم. از این که دیدم خیلی بهتر شدی خوشحالم. مراقب خودت باش.
سوبین بلند شد و به سمت در رفت. هیون سونگ روی صندلی ای که نشسته بود باقی ماند. چشمانش را باز کرد و سعی داشت تنفسش را مرتب کند. چند نفس عمیق کشید. لبخندی که زد دندان های سفیدش را به ماهی که در پوست خود نمیگنجید و از رابطه ی آن ها ذوق زده شده بود نشان داد.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora