۱۰. از اشتباه های کوچک تا بزرگ (۵)

7 2 0
                                    

دونگ وون هر چقدر به فکر رئیسش بود و حاضر بود برای او کار ها را در سرعتی غیر ممکن انجام دهد، تحقیق کردن در مورد سربازرس چند روزی طول میکشید. چند روزی که معاون به نفس خودش هم اجازه نمیداد در افکارش اختلال ایجاد کند. پشت در های بسته فقط به این فکر بود که چگونه انتقام زمان هایی را که یه جین از او گرفته بود از او پس بگیرد. تمام راه هایی که میشد خائن را به زانو درآورد و او را به قدری شکنجه داد که خودش آرزوی مرگ بکند. گاهی به این فکر میکرد که او را مانند کال می وان به زندگی با ذلت عادت بدهد و گاهی در این فکر بود که او را مقابل تمام شهر تکه تکه کند. خائنین کشته میشدند ولی این خائن که باعث شده بود تنها فرد خانواده اش بعد از پدر و مادرش از او جدا شود و بی اعتمادی به حدی برسد که رابطه ی برادری که با فولاد بسته بودند به راحتی نخ پاره شود باید به بدترین وجهی تنبیه میشد تا شاید مقدار کمی از فشار هایی که دارک سول در این مدت کشیده بود جبران شود. بعد از این که یه جین را طوری که دوست داشت در تصوارتش زجر میداد از خودش ناراحت میشد چون بعد از یه جین فقط صورت یوچان در ذهنش تداعی میشد که غمگین و عصبانی بود. ضربه هایی که سوبین به در اتاق او میزد بی فایده بود چون معاون اصلا نمیشنید. صبور سوبین را با خود همراه میکرد تا کمتر سراغ هیون سونگ را بگیرد ولی سوبین کوتاه نمی آمد. صبور میترسید معاون نظرش را درمورد رابطه اش تغییر دهد. دارک سول دستور داده بود تا زمانی که تمام اطلاعات را به دست نیاورده بودند مزاحم او نشوند.
یوجانگ که انگار با مشاور قهر باشد اطراف او پیدا نمیشد. یوجانگ در شهر قدم میزد و به تمام زمان هایی که میتوانست مانند یک دختر عادی زندگی کند فکر کرد. به هم سالان خود که راحت در خیابان ها با دوست داشتنی ترین افراد زندگی شان قدم میزدند حسودی میکرد. دوست داشت فقط برای یک بار قبل از اینکه کشته شود طعم یک خرید ساده را بچشد. خرید لباس و گل و خوراکی نه اسلحه و مواد و مشروب. خیابان ها از خداحافظی ای که قدم هایش از خیابان ها میکرد ناراحت بودند. یوجانگ برای آخرین بار به سمت خانه ای میرفت که برای آخرین بار پسری را ببیند که قلبش را ناخواسته به اسارت برده بود. پسر که در اتاق خود زندانی شده بود و چاره ای جز انتظار نداشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. یوجانگ از روی دیوار کوتاه خانه ی ویلایی شان داخل پرید. پسر با دیدن او تعجب کرد و پنجره را کنار کشید. یوجانگ خندید.
- چرا از توی پنجره بیرون نمیپری؟
- ترجیح میدم آزادم کنن نه فرار کنم. اینجا چی کار میکنی؟
یوجانگ لبخندش را با زحمت نگه میداشت. پسر هنوز خیلی معمولی با او رفتار میکرد. اینجور بهتر بود. بعد از ترک این دنیا، پسر تنها و افسرده نمیشد فقط به شرطی که خواهرش را پیدا میکرد و تحویل میگرفت.
- میخوام از اینجا برم. اومدم ازت خداحافظی بگیرم.
- کجا میخوای بری؟
- جایی که مجبورم برم. جای خوبیه، نگران نباش.
- بهم زنگ میزنی؟ مسافرتم میای اینجا؟
- فکر نکنم.
- میخوای باهام قهر کنی؟
- نه، خوبیتو میخوام.
- ولی من بدون تو خوب نیستم!
یوجانگ که تمام این مدت سر به زیر داشت سرش را بلند کرد تا مطمئن شود میتواند به گوش هایش اعتماد کند یا نه. پسر شکلک درمی آورد که مثلا ناراحت شده بود. خندید و یوجانگ لبخندش را بزرگتر کرد. نه شوخی میکرد، یا حداقل یوجانگ اینطور فکر میکرد. آب نباتی که در دهانش داشت تلخ بود. آب نبات داشتن دیگر معنایی هم نداشت. پیش خود فکر کرد شاید به دهان پسر شیرین باشد، به هر حال برای لحظات آخر عمرش پشیمانی را پذیرا نبود. دستش را پشت گردن پسر گذاشت و با اینکه به سختی قدش به بلندی پنجره میرسید توانست لبانش را روی لبان عشق نافرجام ابدی اش بکارد. آب نبات را آرام به دهان پسر فرستاد و خواست سریع از او جدا شود. فرار کند و برای همیشه او را با خود در رؤیا داشته باشد که پسر جلویش را گرفت. پسر صورتش را دو دستی گرفته بود و جواب بوسه ای که آرام به او هدیه کرده بود محکم پس داد. یوجانگ آب نبات را که به او پس داده میشد باز شیرین احساس میکرد. اشک هایش دست پسر را خیس کرد. باز در چشمان پسر که به او نگاه میکرد خیره شد. پسر دستش را گرفت و با انگشت شستش نوازش کرد ولی یوجانگ نمیخواست. یوجانگ دوست نداشت او را به خود وابسته کند. دوست داشت پسر بدون اینکه حتی او را به خاطر آورد تا آخر عمر شاد زندگی کند. لیاقت سال های زندگی و زمان تفکرات پسر را نداشت. دستانش را از دست پسر کشید و بیرون دوید. بادی که ابر های بارانی را با خود به سمت شهر میکشید اشک های دختری که وسط خیابان به مقصد نامعلومی میدوید پاک میکرد. دختر به آخرین لحظات زندگی بی آرزویش نزدیک میشد. گناه متولد شدن در خانواده ای که خانواده نیست چه بود که باید با با خون بهای مجازاتش را داد؟ پسر با اینکه از رفتار یوجانگ چیزی نمیفهمید ولی ابر ها را که تیره بودند و جلوی خورشید درخشان را میگرفتند درک میکرد. پایان این داستان تیره بود، دختر باید میرفت و پسر را برای همیشه منتظر میگذاشت. دختری که لیاقتش را ناخواسته گرفته بودند. پسر پنجره را بست و پرده را کشید. یونگ شیک نگران بود.
بعد از چند روزی که معاون خود را در افکار انتقام قفل کرده بود صبور داخل اتاق او شد. چشمان هیون سونگ که قطره ای از جوهر قرمز در آنها دیده میشد گویای آن بود که چند شبی بی خواب بوده است. صبور هنوز در سختی بیان کردن خبر دست و پا میزد. برای ورود به اتاق رئیسش چندین بار نفس عمیق کشیده بود و جملاتی که باعث میشد خون را زیر پایشان باز جاری کند هزار بار تمرین کرده بود ولی با دیدن صورت معاون که جنون عصبانیت از آن لبریز میشد ترجیح میداد سکوت را حفظ کند. ترسی که در آن لحظه صبور و سربازانش متحمل میشدند خائنین زمان مرگ آن را درک نمیکردند. معاون جلو رفت تا یقه ی دست راست با وفایش را بگیرد و از او جواب بخواهد که ترس دونگ وون دیگر نمیتوانست پاهایش را صاف نگه دارد. جلوی پای معاون زانو زد و کف دستانش را به زمین زد. قدرت نداشت در چشمان دارک سول نگاه کند. دارک سول چیزی نمیفهمید فقط اثبات میخواست تا دست به کار شود.
- قربان خواهش میکنم آرامش خودتونو حفظ کنین.
- سربازرس چی شد؟
صدای معاون صدای صبور را میبرید.
- معاون سربازرس کیم از زمون جوونیش تو نیروی پلیس مشغوله. همسرش فوت کرده و از دار دنیا خیلی چیزی نداره.
معاون یقه ی دونگ وون را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. دونگ وون نگاه رئیسش را که دنبال انتقام بود احساس میکرد. دارک سول ناخودآگاه به گلوی صبور فشار می آورد.
- بچه هاش؟
- یه پسر یه دختر. کیم یونگ شیک و کیم یه جین.
- یه بار دیگه بگو.
- رئیس... سم شیرین، حتما و قطعا، دختر سربازرس کیمه.
**************************************
هی گایز
میدونم تا الآن باهاتون حرف نزدم
ولی خب الآن اومدم
امیدوارم که تا اینجاشو پسندیده باشید
حتما اگه دوست داشتید ووت بدید و یه کوچولو وقت بذارید برای کامنت تا ببینم چقدر دوسش دارید.
تنک یو، لاو یو عال

The Third ShotHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin