۱۴. غروب همراه اولین برف (۲)

5 2 6
                                    

یه جین با دیدن افرادی که آرام در برف ها قدم میگذاشتند به سمت اتاق خانم سونگ دوید. مادر همراه با دوست صمیمی و عمه ای که تا الآن در اضطراب غوطه ور بودند خود را به دروازه رساندند. مادر میدوید تا آنچه از زبان یه جین شنیده بود با چشمان خود ببیند. خبر غیرممکنی که قلب مادر را از همان لحظه ی اول هزار پاره کرده بود. خستگی نبود که سرعت را از کسانی که با ردی قرمز وارد مقر شده بودند میگرفت. مادر با دیدن پسر کوچکش که اکنون برای ایستادن به دو نفر نیاز داشت به خود لرزید. دستش را مقابل دهانش گذاشت و به سمتش دوید. بادی که به صورتش میخورد اشک را در چشمانش منجمد میکرد. یوچان دستانش را دور گردن لرد و صبور گذاشته بود و با جراحتی که داشت احتمالا این آخرین باری نبود که برای راه رفتن به کمک احتیاج داشت. مادر صورت یخ زده ی یوچان را در دست گرفت. در چشمانی که سطحشان را لایه ای از یخ پوشانده بود نگاه کرد. خانم سونگ برگشت و به کسی نگاه کرد که ملتمسانه خوشبختی پسر بزرگش را از او خواهان بود. سوبین که همراه تخت داخل آمده بود هیچ جایی را نمیدید. وایولت فقط معاون را همراهی میکرد. صدای یوچان که به مادرش جواب میداد یخ زده بود. گلوی یوچان قدرت نداشت تا بغضی که دیگر توان رها شدن نداشت برای صحبت کردن کنار بزند.
- یوچان؟
- بله مادر؟
- هیون سونگم کجاس؟
یوچان بغضش را فرو خورد. به سمت تخت برگشت و با اینکه دیگر اشکی برای ریزش وجود نداشت باز گریه کرد. خانم سونگ سرش را درناباوری تکان میداد. برای لحظه ای خود را گناهکار میدانست برای تمام لحظاتی که یوچان را به هیون سونگ برتری داده بود. برای تمام زمان هایی که وظیفه داشت مانند یک مادر واقعی برایش رفتار کند. خانم سونگ احساس میکرد امانتی که خانم چویی به او داده بود به خوبی نگهداری نکرده بود.
- انتظار نداشته باش اینو ازت باور کنم یوچان! این دروغو بهم نگو! یوچان پسر بزرگم کجاس؟!
- مادر من هیچ وقت بهتون دروغ نگفتم... .
خانم سونگ جلو رفت. آرام به کسی که بی حرکت یخ زده بود نزدیک شد. دستان خسته ی مادر که زخم های خار های گل را روی خود نقاشی کرده بود پارچه را گرفت. نمیتوانست دستی را که همیشه برای نوازش پسرانش به کار میبرد اکنون برای وداع با آنان به کار ببرد. دستانش به قدری میلرزید که دانه های برف به خود اجازه نمیدادند روی پنجه های زحمت کش مادر فرو بیایند. پارچه را آرام از روی صورت پسرش کنار زد. ترک کردن جانگدازی که در صورت معاون نقش بسته بود مادر را روی زمین انداخت. افتاد تا از حدی که هیون سونگ برایش پایین رفته بود پایین تر برود. یوچان داخل رفت، طاقت نداشت بیش از این، این حقیقت دروغ را باور کند. نمیتوانست مادرش را در سوگ کسی دلداری دهد که لابد خودش در از دست دادن او از همه بیشتر ضربه خورده بود. سوبین به دنبال او راه افتاد. از هیون سونگ دستور داشت خوشبخت شود و به این منظور باید بچه ای که از او به یادگار نگهداشته بود حفظ میکرد چون برای او خوشبختی معنای دیگری نداشت. اشک های خانم سونگ باعث میشد برفی که سنگفرش ورودی را پوشانده بود از خجالت ذوب شود. میونگ هی کنار جیسو نشست و او را در آغوش کشید. با اینکه دارک سول را آن طور که باید نمیشناخت اما مادری را درک میکرد که در سوگ فرزندش به عزا نشسته بود. عمه مقابل دهانش را گرفته بود. فریاد هایی که خانم سونگ در خطاب به هیون سونگ میکشید عمه را از رفتاری که با معاون جوان داشت پشیمان میکرد. کاش میشد دارک سول در ذهنش یک معاون بداخلاق نمیبود. کاش میشد زمان هایی که برای لحظه ای او را میدید غنیمت بشمرد و رویش را برنگرداند. مشاور از اتاقش بیرون دوید. در چند قدمی سربازانی که تخت را به زمین گذاشته و به معاون تعظیم کرده بودند باقی ماند. برف هر کاری میکرد که سولگی دیگر آرامش دارک سول را بهم نریزد ولی مشاور هم دل تنگ شده بود. بغضی که در گلویش ساخته میشد به دانه های برف میفهماند که مشاور هم دوست داشت گاهی معاون را در مقر ببیند. مشاور حضور یک پشتیبان قوی را کنار رئیس خیلی دوست داشت و حتی برای منفعت خود هم که شده بود سعی میکرد هیون سونگ را در کنارشان نگه دارد. پشیمان بود برای تمام زمان هایی که بار خود را روی دوشش گذاشته و او را از خود رنجانده بود. خوشحال شد از اینکه توانسته بود برای آخرین بار صدایش را بشنود که او را خاله صدا میزد. معاون همه را برای دیدن دوباره اش در انتظار رها کرد، معاونی که همه از نزدیک نشدن به او پشیمان شده بودند. سربازان حاضر بودند تا آخر شب در سرمای غیرقابل تحملی که باغ پژمرده ی خانم سونگ را پر کرده بود باقی بمانند ولی دینی که معاون بر گردنشان داشت ادا کنند؛ پدری که در عین ترسناک بودن همه شان را مانند فرزندان خود بزرگ کرده بود. یه جین که از دور نظاره گر این مصیبت بود نا خودآگاه به گریه افتاد. یه جین در تمام زمانی که در مقر انتظار بازگشتشان را میکشیدند نقشه میکشید تا به نحوی از معاون برای زنده نگه داشتنش، گرم نگه داشتنش و در واقعیت نگه داشتنش تشکر کند و برای تمام زمان هایی که باعث شکافته شدن رابطه ی برادری شان شده بود عذر بخواهد. برای کسانی که به تازگی وجود طلایی معاون اژدهای طلایی را لمس کرده بودند دیر شده بود تا او را از خودش مطمئن کنند. اگر معاون میدانست که افراد زیادی چشم به انتظار بازگشتش بودند شاید هیچ گاه برای رفتن راضی نمیبود.
هفته ای میشد که اتاق دارک سول نفس گرمی در خود نمیدید. از صخره ی بلندی که معاون را در آغوشش گرفته بود باز میگشت. بار سنگین برفی که روی آن نشسته بود گل بنفشه را از لمس خاک اطرافش بازمیداشت. سوبین وارد دفتر یوچان شد. با اینکه داخل ساختمان به قدری گرم بود که بتوان لباس کمتری پوشید ولی سوبین از درآوردن پالتویش خودداری میکرد. به گرمایی که از روح مهتابی مدفون شده به ارمغان آورده بود نیاز داشت. دستانش از سرمایی که مدت زیادی آن را در مشتش فشرده بود نمیلرزید و ناراحتی لرزش را به دست های مادر جوان تقدیم میکرد. سوبین کنار یوچان نشست و دستش را در دستانش گرفت. برای هر دو به قدری سخت بود که هیچکدام هنوز عدم حضورش را احساس نمیکرد. خلایی که هیون سونگ در زندگی آنها گذاشته بود به اندازه ی گردابی بود که در محال غرقشان کرده بود. سوبین سرش را در دست یوچان گذاشت و به سری که از افکار غمگین اش سنگین شده بود اجازه داد کمی استراحت کند. یوچان حاضر بود برای حفظ برادرزاده اش هر آنچه گرما در وجودش ساخته میشد به سوبین هدیه کند. در زده شد و یوچان اجازه ی ورود داد. صبور که پزشک را همراه خود آورده بود داخل آمد. یوچان روی تختش دراز کشیده و به دستور پزشک، بالشتی زیر زانویش گذاشته بود. دکتر چه بلافاصله به سمت یوچان رفت تا پانسمانی که هر روز باید عوض میشد عوض کند. یوچان دردی که جان را از تن هر کسی میگرفت تحمل میکرد. دکتر هر بار که لبان یوچان را میدید که بهم فشرده میشد ناراحت میشد.
- رئیس هنوزم دیر نیست... .
- دکتر فقط کاری که دستورشو داری انجام بده. برای آخرین بار بهت میگم من هیچ تست و آزمایشی نمیدم.
- پس باید بگم که مجبورین تا آخر عمر با عصاتون راه برین چون گلوله خیلی به بافتا و استخوانا آسیب زده.
یوچان نفس عمیقی کشید.
- اشکال نداره... .
دکتر با اینکه دوست داشت سریعتر از چیزی که بود بخیه ها بکشد ولی زخم رئیس عمیق تر و جدی تر از چیزی بود که دکتر فکر میکرد. بعد از اینکه باز وضعیت رئیس برای بیست و چهار ساعت پیش رو روبه راه شد یوچان از دکتر چه خواست تا سوبین را هم معاینه کند. سلامتی او، حتی اگر خودش هم نمیخواست، خیلی مهم شده بود. صبور به یوچان کمک کرد تا از اتاقش بیرون بیاید. روی صندلی اش پشت میز نشست و عصا را به کتابخانه اش تکیه داد.
- دونگ وون نمیتونیم خانواده رو این جوری نگه داریم. باید سریع بهش سرو سامون بدیم.
- میدونم قربان ولی...
دکتر از اتاق بیرون آمد و آرام در را بست.
- رئیس وایولت خوبه ولی اینکه خوب غذا نمیخوره تو این زمستون ممکنه خودش و بچه رو با هم ضعیف کنه. درو بستم تا یکم بخوابه؛ اشکال نداره که؟
- نه دکتر اشکال نداره. ممنون. میتونی بری.
دکتر تعظیم کرد و بیرون رفت. یوچان به سمت صبور برگشت.
- داشتی میگفتی.
- رئیس میخوام برم.
- کجا؟ چرا الآن که به معاونتت احتیاج دارم میخوای بری؟
- رئیس من قسم خورده بودم برای معاون کار کنم. حالا که معاون نیست دیگه منم نمیخوام باشم...
دونگ وون تپانچه اش را روی میز گذاشت.
- ... امیدوارم اجازه بدین برم.
یوچان با در خودکاری که روی میز افتاده بود بازی میکرد. برای لحظاتی به تپانچه صبور خیره شده بود. در خودکار را آرام بست و روی میز مقابل صبور گذاشت.
- شماره ی لرد رو بهم بده بعد برو.
- چشم.
صبور شماره ی ته هیونگ را روی تکه کاغذی نوشت و برای یوچان گذاشت. بلند شد و برای آخرین بار به رئیسی تعظیم کرد که جز بخاطر معاونش به او خدمت نکرده بود.
- دونگ وون؟
- بله؟
- خیلی صبور بودی امیدوارم این صفتتو نگه داری.
- معاون بهم یاد داده صفات خوبمو نگهدارم گرچند که مدفون باشن. نگران نباشین.
- موفق باشی. برو.
دونگ وون بیرون رفت و رئیس را در دفتری که به ظاهر گرم بود تنها گذاشت. سنگ های یخ زده ای که در خاک باغ خانم سونگ سالیان درازی را گذرانده بودند با قدم های فردی صبور و وفادار که برای آخرین بار روی سنگفرش ها قدم میگذاشت خداحافظی میکردند. باد پالتویش را که با دستانش محکم در مشتش میفشرد میکشید؛ نمیخواست بگذارد تا مسیرش از خانواده ی اژدها دور شود. دونگ وون فقط یک کار واجب دیگر داشت و آن دیدار با رئیسش بود. کسی صدای قدم هایش را که در برف فرو میرفت نمیشنید و تنها هوای گرمی که از درونش خارج می شد به معاون خبر میداد که برای دیدن یکی از وفادارترین افرادش آماده شود. یوچان شماره ی ته هیونگ را در موبایلش وارد کرد. بعد از اینکه دقایق زیادی در تفکرات خود گذارنده بود مطمئن شد که میخواهد با او تماس بگیرد ولی کسی که به در میزد کارش را به تعویق انداخت. یه جین با اجازه ی رئیس داخل رفت. از رئیس برای برادرش که اجازه ی ملاقات میخواست آمده بود. یوچان با اینکه خودش آن ها را به ملاقات خواسته بود ولی انتظار نداشت واقعا دوباره یونگ شیک را ببیند. یونگ شیک داخل شد و یه جین آرام در را بست. هر دو مقابل یوچان نشستند ولی قبل از اینکه کلمه ای به زبان بیاورند یوچان به در اتاقش اشاره داد.
یوچان: وایولت خوابه. نمیخوام به هیچ عنوان بیدار شه.
یه جین: باشه رئیس.
یونگ شیک: راستش نمیتونستم تا الآن بیام امیدوارم برای تأخیرم منو ببخشین. از شنیدن خبرش خیلی ناراحت شدم.
یوچان: اشکال نداره. واجب نبود تو بیای یونگ شیک.
یونگ شیک: چرا بود چون همون یه بارم که منو دید و میتونست منو راحت بکشه جونمو بهم بخشیده بود.
یوچان: از کجا میدونی؟ من جلوشو گرفتم.
یونگ شیک: همش منتظر دستورت بود واسه همین وقت کشی میکرد... مشخص بود. خودت بهتری؟
یوچان: ممنون.
یونگ شیک: یوچان میشه درمورد یکی از افرادت چیزایی بپرسم؟
یوچان: بستگی داره کی باشه. اگه مقام خاصی داشته باشه نمیتونم چیزی بهت بگم.
یونگ شیک: نمیدونم فقط میدونم اسمش یوجانگ بود.
یوچان به خاطر آورد که دختری که برای شناسایی یونگ شیک گمارده بودند یوجانگ بوده است. برای یوچان مهم نبود که یونگ شیک درموردش خوب فکر میکرد یا بد، یوچان به قدری روی افرادش غیرت داشت که او را از بهترین افرادش جلوه دهد. دختری که هنوز ساده و خام بود تا در بازی های مشاور درگیر شود. دختری که مشاور لایق داشتن چنین فردی در کنار خود را نداشت. یوجانگ درعین وفاداریش معصومیت خود را حفظ کرده بود.
یوچان: کانگ یوجانگ؟! برای مشاورم کار میکرد. شونزده سالش بود و میتونم با اطمینان تمام بگم هیچ خلافی تا حالا نکرده بود. معاون اونو مثل دختر خودش بزرگ کرد چون مادر پدر درستی نداشت. دیگه چی میخوای بدونی؟
یونگ شیک که از ارسال آخرین پیامش به اندازه ی کافی ناراحت بود این حرف ها باعث میشد تا بیشتر از پیش از خود شرمنده شود. خواست سریع به سمتش بشتابد و هر آنچه از روی احساسات در هم ریخته اش به او گفته بود پس بگیرد. یونگ شیک به دنبال فرصتی بود تا جبران کند؛ حتی اگر دوستی اشتباه بود میخواست او را نگه دارد.
یونگ شیک: الآن کجاس؟
یوچان: زیر خاکه... یونگ شیک.
" زیر خاک...". کلماتی که در وصف یوجانگ خطاب به یونگ شیک گفته شد بیشتر از حدی که یوچان فکر میکرد در او سنگین افتاد. یونگ شیک نمیتوانست باور کند دختری که یک ماه در کنارش نقش دوست صمیمی در بیرونش و معشوقه ای در درونش بازی میکرد به همین راحتی از دست برود. دختر شانزده ساله ای که رئیس هم معصوم بودنش را تأیید میکرد واقعا برای آخرین بار با او خداحافظی کرده بود و در باغ خواسته بود تا قلبی که از شور عشق آرامشش را از دست داده آرام نگه دارد. یونگ شیک غرق شد؛ در افکاری که درونش را خورد میکرد. سرش را پایین انداخت و لباسش را در مشتش فشرد؛ فرصت از دستش رفته بود. یوچان بعد از اینکه به احساسات یونگ شیک اجازه داد تا باز در موقعیت مناسبش قرار گیرد صحبتش را از سر گرفت.
یوچان: یونگ شیک و یه جین، دلیلی که باعث شد ازتون بخوام بیاین اینجا این بود که براتون یه خبر خوب دارم ولی شرط داره.
یه جین: بگین رئیس. از همین الآن شرطشو میپذیرم.
یوچان: واقعا؟ میخوام بری. میخوام دیگه اینجا نبینمت. بری و برگردی به همون زندگی خوب و آرومی که داشتی و تا آخر عمر با یونگ شیک و... مینگوک خوشحال باشی.
یه جین: رئیس جدی میگین؟ مگه میشه؟
یوچان: به شرطی که تا زمانی که بچه ی وایولت به دنیا بیاد مراقبش باشی...
یه جین نگران شد. یونگ شیک منتظر شد تا یوچان که جمله ها را به سختی ادا میکرد حرفش را تمام کند.
یوچان: ... بعدش مادرم هست که بهش کمک کنه.
یه جین: ولی رئیس من حاضرم بعدشم بمونم. میتونم کمکش کنم. شاید مادرتون...
یوچان: نه یه جین. این برنامه ایه که با درنظر گرفتن تمام جوانب ریختم. تو باید بری. من دیگه به هیچ عنوان اجازه ندارم تو رو پیش خودم نگه دارم.
یه جین سرش را پایین انداخت.
یونگ شیک: از تصمیمی که گرفتی واقعا ممنونم ولی یه سئوال.
یوچان: چیه؟
یونگ شیک: چطور شده که بهمون انقدر اعتماد کردی؟ گفتی برای اینکه من به پدرم چیزی نگم خواهرمو گروگان نگه میداری.
یوچان: من بهتون اعتماد ندارم. تا اون موقع چیزی برای لو دادن وجود نداره.
یه جین: چی؟! یعنی رئیس دیگه...
یوچان: یعنی دیگه رئیسی وجود نداره و من فقط یه پولدارم که سرمایه هامو از پدرم به ارث گرفتم. شماها نگران من نباشین. یه جین میخوام تو این هشت ماه از کنار سوبین تکون نخوری، فهمیدی؟ اگه سوبین چیزیش بشه یا بچه، چهار نفرتونو میکشم. حالا هم دیگه برین؛ کار دارم.
یونگ شیک و یه جین نمیدانستند بین احساساتی که در درونشان آمیخته شده بود کدام را انتخاب کرده و از خود بروز دهند. ترسی که از جمله ی آخر برمیخاست یا خوشحالی که از وعده ی داده شده به آنها بود و یا انتظاری که در این هشت ماه باز برایشان سخت میگذشت. بهتر بود اژدها را قبل از اینکه در خود منفجر میشد تنها میگذاشتند. بعد از اینکه فضای دفتر کاملا در دستان یوچان قرار گرفت عصایش را برداشت و به سمت پنجره رفت. سرمای زمستان آتش اژدها را کم کم خاموش میکرد.
^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^
ووت و کامنت شماع باهث شاودمانی ماسط

The Third ShotHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin