۱۳. برق آسا (۱)

12 3 4
                                    

بعد از یک ماه محموله ای که همگی انتظارش را میکشیدند میرسید. لرد برای انجام دستوری که از جانب معاون رسیده بود به سمت اسکله میشتافت. خوشحال بود که معاون همیشه محموله های پر سود و بزرگ را به او میسپرد. دارک سول در شخصیت ته هیونگ میدید و میتوانست به راحتی به او اعتماد کند که میتواند به خوبی از پس محموله های خاص رئیس بربیاید. محموله ای که تمام توجه خانوده ها را به خود جلب کرده بود سودی شگفت انگیز داشت. اگر میتوانستند آنرا به قیمت واقعی اش بفروشند تا چند سال احتیاج به معامله نداشتند. بار عتیقه جاتی که بعد از مدت زیادی به بندر وارد میشد، خیلی ها در کمین به آن چشم داشتند. ته هیونگ اولین کسی بود که برای خرید آن به اسکله میرفت. تمام سربازانش را با خود همراه کرده بود. سود محموله به حدی بود که میتوانست خون چند نفر را در درگیری های مالکیت از آن خود کند. نشستند و منتظر شدند تا کشتی به لنگرگاه وارد شود. چراغی که در پیشانی کشتی راه را در تاریکی برای او میشکافت باعث شد لرد لبخند بزند. ته هیونگ به پول زیادی که همراه پاداش از رئیس میگرفت فکر میکرد. ایستاد و منتظر شد تا ملوان آشنایش پیاده شود و کشتی را به جای خود نگه دارد. ملوان از کشتی پایین پرید و با لرد دست داد.
- مطمئن بودم بعد از دیدن چوب های اسکله تو رو میبینم! اومدی تحویلش بگیری؟
- آره اومدم اون بار خوشگلو ازت بگیرم.
- فقط بخاطر اینکه قیمتت از اونا بیشتر بود جای کشتی رو عوض کردم. سریع میفهمن پس سریع بردار ببرشون. افراد والو دیدم که یه جای دیگه کمین کرده بودن. ویروس ازت نمیگذره اگه بفهمه!
- نگران جون خودت باش تو. برین برشون دارین.
سربازان به کشتی رفتند. داخل پریدند و به سمت انبار شتافتند.
- پولم؟
- اینجاس.
ته هیونگ کیفی جلوی پایش انداخت ولی قبل از اینکه ملوان به آن دست بزند پایش را روی آن گذاشت. ملوان برگشت و به لرد که به نظر خیلی خونسرد می آمد خیره شد.
- باید صبر کنی ببینم محموله ام سالمه و ارزششو داره یا نه.
سربازی که دو جعبه را روی هم گذاشته بود و از کشتی بیرون می آورد مقابل ته هیونگ ایستاد.
- کامله قربان.
لرد پایش را برداشت و کیف را به سمت ملوان هل داد.
- مال خودت.
بار را سریع از کشتی به ون منتقل میکردند. باید همان شب تکلیف آن را مشخص میکردند و سربه نیست میکردند وگرنه به آن ها شبیخون میزدند و ته هیونگ اصلا دوست نداشت افرادش را بخاطر سود هنگفت محموله از دست بدهد. از آموزش هایی که معاون به او داده بود این مورد را خیلی مقدس میپنداشت که نباید افرادش را از دست میداد. جان سربازان وفادار با ارزش تر از محموله ای بود که قیمتش را به سلیقه تغییر میدادند. در طبع ثروتمندانه ی لرد عادی نمیشد که با جان افراد بازی کند. سوار ون شدند و ملوان را در حالی که سوار کشتی میشد تا از اسکله فاصله بگیرد و پول هایش را با خیال راحت بشمرد تنها گذاشتند. آرام از خیابان های کوچک و تاریک شهر میرفتند. در هر گوشه ای افرادی را که هنوز برای این محموله در کمین بودند با خنده رد میکردند. ته هیونگ به هوش خود آفرین میگفت. در اطراف عتیقه فروش معروف شهر ایستادند و لرد با سیگاری که تازه روشن کرده بود با همراهانی که همیشه همراهش بودند وارد مغازه شد. عتیقه فروش که انتظار افراد صد را میکشید با ورود لرد تعجب کرد. ته هیونگ روی صندلی نشست و افرادش پیرمرد کهنه کار را محاصره کردند.
- چرا انقدر تعجب کردی؟ مهمون که دوست داری.
- ولی من انتظار مهمون دیگه ای رو داشتم.
- زمانی که پیشکش دوتاشون یه جنس باشه برای چی بینشون فرق بذاری آخه؟
پیرمرد فقط محموله را میخواست و دیگر هیچ. اگر در دستان ته هیونگ بود آن را به هر قیمتی میخرید تا باز در مقر وال بعد از گذشت مدتی رئیس به قیمتشان اضافه نکند.
- فرق نمیذارم که. چندتا؟ همین الآن میگیرمشون ازت.
- کیفی که برای صد کنار گذاشته بودی کجاس؟
- اینجا.
پیرمرد به زیر صندلی اش اشاره کرد. سرباز لرد آن را بیرون آورد و مقابل لرد گذاشت. ته هیونگ آن را باز کرد. کمی مکث و باز دود سیگار بود که برای چشم پیرمرد مقابل نور چراغ را گرفته بود.
- یکی دیگه همین قدری بذار روش که بهت بدمش.
- من انقدر از کجا بیارم که دوباره بذارم روش؟ تجدید نظر نمیکنی لرد؟
- حوصله ام سر بره سربازام خودشون برمیدارن. فکر نکنم بخوای نظم مغازه ی خوشگلت بهم بخوره.
پیرمرد آب دهانش را قورت داد. هیچ وقت نتوانسته بود با افراد اژدها معامله ای انجام دهد که در آخر خود برنده باشد. به انبار رفت و کیفی با همان ارزش پر کرد. آورد و به سرباز لرد تحویل داد. سرباز آن را چک کرد. از پیرمرد برمی آمد تا کلاهبرداری کند و لرد در زمان پر ارزشش جایی برای این کار ها نداشت. بعد از اینکه از کامل بودن مقدار پول مطمئن شدند جعبه ها را به او تحویل دادند و از آنجا دور شدند. پول هایی که ته هیونگ تحویل اژدها میداد دلار بود. چندین میلیارد دلار بابت عتیقه های اصلی که گانگستر ها را به جان یکدیگر می انداخت. از کنار اسکله رد میشدند. جایی که ویروس بعد از فهمیدن ماجرا، کاپو و سربازانش را به فلک بسته بود. ته هیونگ با دیدن اعمال ویروس خندید و دستور داد تا هر چه سریعتر به سمت مقر اصلی بروند. ریوووک که دستور داشت سفارش رئیسش را دریافت کند و بدون اینکه خطی بردارند به مقر ببرد از باختی که به کاپوی اژدها داشت میسوخت. حوصله نداشت با رئیس بداخلاق اش باز دست به یقه شود. ویروس در ماشین نشست و منتظر شد تا موذی فرمان را به دست بگیرد. یونگی کنار رئیسش که ممکن بود هر لحظه از عصبانیت منفجر شود نشست و راهی مقر شد.
- قربان؟
- چیه؟
- چرا برای تنبیه شدن میرین مقر؟
- چیز دیگه ای به ذهنت میرسه؟
- منظورم اینه که چرا اصلا میذارین اینطور باهاتون رفتار بشه؟
- باید تا زمانی که میمیره معاونش باقی بمونم.
- چرا زمان مرگشو جلوتر نمیندازین؟
ریوووک که تا به حال روی صندلی ولو شده بود راست نشست.
- معاون یه وقت...
- ساکت، رشته ی افکارمو بهم نزن.
ریوووک در فکر فرو رفت. موذی راست میگفت، چرا تا به حال به این فکر نیوفتاده بود؟ به مقر رسیدند و ویروس مستقیم به سمت دفتر رئیس رفت. جایی که پنجره را برای بیرون رفتن دود سیگار مشاور باز گذاشته بودند. جمله هایی که در ماشین با خود تحلیل کرده بود تمرین میکرد. باید بدون اینکه مشاور شک میکرد آن ها را به گوش رئیس میرساند. وال نمیفهمید ولی مشاور به قدری باهوش بود که منظور ویروس را بفهمد. ریوووک در زد و داخل رفت. مشاور کنار پنجره سیگار میکشید و رئیس کنار او ایستاده بود. با ورود او رئیس برگشت.
- کجان؟
ریوووک خود را برای مشت های وال آماده کرد.
- به ما نرسیدن... .
- چی؟
میونگ سو به سمتش شتافت و یقه ی او را گرفت. او را به دیوار زد و با چشمان قرمزش به او نگاه کرد.
- کی بردشون؟
- اژدها.
مشاور برگشت. میونگ سو جلوی مشتش را همانطور که ویروس خود را برای آن آماده کرده بود نمیتوانست بگیرد.
سونگ جه: اژدها؟
میونگ سو: از کی تا حالا اژدها رفته تو کار عتیقه جات؟
ریوووک: نمیدونم رئیس.
سونگ جه: میونگ سو میشه نزنیش؟
میونگ سو: برای چی؟
سونگ جه: چون من چندتا جواب میخوام. ریوووک از سم شیرین چه خبر؟
ریوووک صورتش را میمالید. رئیس او را رها کرده بود و نمیزد.
ریوووک: میگن اوضاعش خوبه. با اینکه معلوم نیست دقیقا چه رابطه ای با اژدها داره ولی هنوز راحت توی مقر میچرخه. فکر کنم اژدها انقدر باهوشه که بعد از اینکه عروسکی بهش دادین دوبرابر میفهمه!
میونگ سو: من فکر میکردم میتونم به افکارت اعتماد کنم مشاور. رسما اعلام میکنم نقشه ات شکست خورد.
سونگ جه: میونگ سو! وقتی عصبانی هستی نمیفهمی چی میگی!
میونگ سو: شکستی از این واضح تر میخوای؟
ریوووک: دعوا نکنین من یه ایده دارم.
سونگ جه: تو هم بلدی فکر کنی مگه؟
میونگ سو: بگو به جای اینکه وقتمونو به بازی بگیری!
ریوووک: رئیس چرا شخصا از شر اژدها خلاص نمیشین؟
میونگ سو: یعنی چی؟
ریوووک: اونو به مبارزه دعوت کنین. با دستای خودتون یه گلوله حرومش کنین. مگه آرزوی دیرینتون نیست که انتقام بگیرین؟ خب راحت از سر راه برش دارین.
سونگ جه: یعنی بریم دوئل.
ریوووک فقط میخواست ایکس ری مانعی برای نقشه ی او نشود.
ریوووک: ولی نه واقعی. وقتی که میخواستین شلیک کنین ما شما رو پوشش میدیم. گلوله بارونش میکنیم و شما بدون اینکه حتی انگشتتون رو به ماشه فشار بدین به هدفتون میرسین.
میونگ سو به سمت مشاورش برگشت که سیگار روشن را در دستش جا به جا میکرد. سیگار را در دستش میچرخاند و دود آن نمیتوانست به راحتی صعود کند.
سونگ جه: رئیس چی فکر میکنی؟
میونگ سو: من منتظر نظر تو بودم.
سونگ جه میدانست رئیس بدون نظرات او هیچ کاری نمیکرد. باز اعتمادش را خرید.
سونگ جه: حیفه که این بازی قشنگ رو تموم کنین ولی اگه حوصله ی بازی نباشه دیگه چاره ای نیست. با مردن اژدها از خانوادش راحت نمیشی رئیس. بعد از اینکه کشته بشه دارک سول به حکومت میرسه و حتما برای گرفتن انتقام دوباره این بازیو شروع میکنه. دارک سول دیگه سنشم خیلی کم نیست که بشه راحت سرشو شیره مالید. عملا اسکرچِر کاری برای اژدها نمیکنه. فکرای اژدها همه دست دارک سوله. معاونشه که خانواده رو اداره میکنه و این خیلی عجیب نیست که با وجود سم شیرین باز هم اژدها سود میبره.
میونگ سو: من فقط میخوام انتقاممو از اژدها بگیرم. بقیش برام مهم نیست.
سونگ جه: ولی اینجوری کار خودتو سخت تر میکنی. این کار عجولانه و احساسیه.
ریوووک: مشاور ما رئیسشونو بکشیم تا زمانی که تو عزاداریشن معاونشم ساقط میکنیم. اینجوری بقیه ی خانواده خود به خود از هم میپاشه و اون کاپو های کوچولو دیگه قدرتی در مقابل ما ندارن.
میونگ سو: ویروس؟ کاغذ و قلم.
میونگ سو پشت میزش نشست و معاون برایش آنچه را خواسته بود آورد. ویروس خوشحال بود که مشاور نتوانسته بود جلوی نقشه اش را بگیرد. کنار رئیس ایستاد تا نامه را با چشمان خود ببیند. مشاور که به اتاق خود میرفت وظیفه ی خود میدانست جمله ی آخر را هم بگوید.
سونگ جه: اشتباهتو وقتی دیگه خیلی دیر شده میفهمی.
صبح، بعد از اینکه دارک سول سهم کاپو ها را برای صبور مشخص کرد و برای آنها فرستاد پیامی دریافت کرد.
" من سود نمیخوام. من میخوام سودمو با تو خرج کنم!"
" نگهش دار. به کارت میاد"
" به چه کاری؟!"
" شاید بزرگ کردن بچه هام! هه هه هه!"
" هیون سونگ یعنی واقعا فکر کردی..؟!"
" نه شوخی کردم، عصبانی میشی هم دلم میخواد بیام پیشت"
" نمیای؟ من الآن خیلی عصبانی ام!!!"
قبل از اینکه هیون سونگ راهی قرارگاه سوبین شود باید تماسش را جواب میداد که در موقع خوشی به او زنگ میزد. صد، که هرگز جز با مشاور ارتباطی نداشت به معاون زنگ میزد. هیون سونگ برگشت و در پنجره ی اتاق مشاور به دنبالش گشت. اسکرچِر در اتاقش مشغول خوردن قهوه بود. هیون سونگ به اندازه ی قهوه ی مشاور اوقاتش تلخ شد. گوشی را برداشت.
- بله.
- امیدوارم درست زنگ زده باشم.
- مگه اینکه شماره ی دوست دخترتو با من که یه جا زندگی میکنیم اشتباه گرفته باشی.
صد خندید.
- نه اشتباه نگرفتم، معاون بی حوصله ی خودمونی. معاون دعوتت میکنم به ویلام. باید درمورد یه مسئله ی مهم با هم صحبت کنیم.
- مثل اینکه واقعا فکر کردی من معشوقه اتم! من اصلا وقت بازیای اقتصادی شما رو ندارم. فعلا... .
- معاون!
- فرصت آخرته. چی میخوای بگو.
- میخوام داستان پدریو برات تعریف کنم که تیر خورد و به جای خلاف کاری که در حال فرار بود جونشو از دست داد.
دارک سول قدمی به جلو برداشت. لبانش میلرزیدند و توان نداشتند جواب تاجری را بدهند که در هر شرایطی باز به دنبال سود خود بود.
- چطور میتونم بهت اعتماد کنم که راستشو میگی؟
- از دو نفری که ماجرارو میدونستن یکیشون درحال مرگ برام تعریف کرد.
فقط برگ هایی که زیر قدم های دارک سول خورد شد سرعت او را برای رسیدن به مقصدش درک میکردند. حتی یه جین که در حال پاک کردن پنجره های ساختمان از بیرون بود با دیدن سرعت او متعجب شد. بادی که میوزید با نیرویی که هیون سونگ به آن وارد میکرد بیشتر شد. کسانی که در مسیر او بودند فقط شبحی را میدیدند که با همراهی باد بیرون میرفت. یوچان این شتاب را در کار های هیون سونگ ندیده بود. موبایل را برداشت و به او زنگ زد. تنها جوابی که دریافت میکرد همان خانمی بود که خاموش بودن هیون سونگ را به او اطلاع میداد. وایولت به رئیس زنگ زد. صدای یوچان که در دفتر میپیچید سوبین را نگران کرد.
- نمیدونم کجا میره ولی فکر کنم امروز باید از دیدنش صرف نظر کنی.
هیون سونگ درکی از سرمای هوایی که اشک هایش را پاک میکرد نداشت. مهم نبود که ماشین مقابلش بود و کلید های آن در جیبش، فقط باید هر چه سریعتر به سمت ویلای صد میرفت و رازی که تمام روش زندگی اش را ساخته بود آشکار میکرد. بالاخره بعد از اینکه سیزده سال را در مقر اژدها گذرانده بود یک نفر حاضر شد خود را حامی این راز معرفی کند. باد کلاه را از سر دارک سول انداخته بود. دیگر دلیلی نداشت تا از کسی مخفی شود. دارک سول برای گرفتن انتقامش از تاریکی اش بیرون آمده بود. زمین هایی که دم صبح آغوششان را برای سقوط قطرات باران باز کرده بودند اکنون به هیون سونگ کمک میکردند تا راحت تر و سریعتر به ویلای صد برسد. جوانی که در این ساعت به سرعت در مقابل تمام همکارانش میدوید و دور میشد به دنبال جوابی برای مرگ پدرش بود. کسی را که در تمام این سال ها نفرین میکرد بالاخره مشخص میشد. کسی که او را از خوشبختی گرفته بود و زندگی اش را مانند دیوی که در غارش کسی وارد نمیشد کرده بود را بالاخره پیدا میکرد. انتظاری که به ویلای صد منتهی میشد ابتدا اشک هایش را پاک کرد، کلاهش را بر سرش گذاشت و بعد به پاهایش اجازه ی حرکت داد. دارک سول وارد شد و جونسو را دید که او را به نشستن دعوت میکرد. نفس های سردی که دارک سول پشت سر هم میکشید از سرعتی نبود که به خرج داده بود. ناراحتی و عصبانیتی که نظم را از تنفسش میگرفت آن را باعث میشد. جونسو فنجان قهوه ای ریخت و مقابل هیون سونگ گذاشت.
- من عجله ای نداشتم معاون.
- ولی من داشتم.
- فعلا استراحت کن. بشین تا نفست بالا بیاد.
جونسو بلند شد ولی دست هیون سونگ که به شانه ی او فشار می آورد او را نشاند.
- باهام بازی نکن، بگو.
- من به شرطی حرف میزنم که اول خسارتی رو که بخاطر محموله ی دیشب بهم وارد کردین بپردازین.
- خسارت؟ نکنه فکر کردی بخاطر داستانت که معلوم نیست راست باشه یا دروغ به پولای رئیس دست میزنم؟
- اژدها همیشه نگرانت بود ولی نه، خوب بزرگ شدی. میتونی از پس اون هیولا بربیای. اژدها همیشه بخاطر پسر ده ساله ای که بالای سر پدرش گریه میکرد به دنیای انسان های واقعی برمیگشت. پسری که پدر معلمش براش ارزشمندترین فرد روی زمین بود.
- صد حرف بزن!
- فکر کنم اژدها بهت یاد داده که هیچی تو این دنیا مجانی نیست.
هیون سونگ دست از یقه ی تاجر برداشت. بخاطر فهمیدن راز، تمام آنچه را داشت میداد. مقدار سودی که سهمش بود روی چکی که صد روی میز گذاشت نوشت و امضا کرد.
- این کافیه؟
- فعلا آره. ببندینش.
- چی؟!
افراد معاون صد هیون سونگ را از روی مبل بلند کردند و او را روی صندلی نشاندند. او را به صندلی قفل کردند و دهانش را بستند. جونسو افرادش را بیرون فرستاد و آرام به سمت دارک سول قدم برداشت. چک را تا کرد و در جیبش گذاشت. کلاه دارک سول را از روی سرش برداشت. چشم های قرمز هیون سونگ به جونسو این جرأت را نمیداد بیشتر در چشمانش خیره شود. برگشت و روی مبل مقابل معاون نشست.
- نپرس چرا. احساس میکردم اگه آزاد بذارمت دیوارای خونمو پایین میریزی. خوشحالم که اولین نفری باشم که صورت دارک سولو میبینم. حس خوبیه... این صدای کیونگ مینه که برام تعریف کرده، بی کم و کاست، ضبط شده.
^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^
ووت و کامنت شماع باهث شاودمانی ماسط

The Third ShotWhere stories live. Discover now