۳. بی تجربگی بعد از تجربه (۱)

10 2 0
                                    

سولگی تازه از سفر برگشته و مشغول مرتب کردن اتاقش بود که هیون سونگ وارد شد.
- رسیدن بخیر مشاور. یه وقت هوس برگشتن به سرت نزنه دیگه.
سولگی خندید و جعبه ای به طرف هیون سونگ گرفت.
- اینطوری که ازت تعریف میکنن حسابی خشن شدی بدجنس. بیا سوغاتی برات گرفتم.
- خاله من خجالت میکشم ازم تعریف میکنی! سولگی سعی نکن خیلی باهام صمیمی بشی یه وقت منم دلتو میشکونم. همونطور که خودت گفتی حسابی بدجنس شدم.
- هنوزم با من مشکل داری؟
- میدونی که یوچانم فقط بخاطر پدرش احترامتو داره. آخه تو چه مشاوری هستی که یه ذره هم به خانواده فکر نمیکنی؟
- ببخشید دارک سول. حالا قبولش میکنی؟
- یوچان یه ماهه منتظرته. باید حسابی بهش جواب پس بدی. باشه بده.
اسکرچِر هدیه را به دست هیون سونگ داد و به سمت اتاق رییس رفت. هیون سونگ پاپیون های صورتی را باز کرد و جعبه را گشود. نیشخند زد. در جعبه شیشه ای زهر بود. از مشاور چه انتظاری میتوان داشت؟ همانطور که به شیشه خیره شده بود و فکر میکرد که با آن چه کند یو جانگ، زیردست مستقیم سولگی او را صدا زد ولی هیون سونگ اصلا برنگشت. هات چاکلت برای یک معاون ارزش توجه هم نداشت.
- معاون از دیدنتون خوشحالم.
- فکر کنم از دیدن پسرای کالیفرنیا خوشحالتر بودی.
- ... ولی دلم برای شما تنگ شده بود.
- جدا؟
- بله قربان.
- تو خانواده دروغ قبول نمیکنم. میدونی که دروغم تاوان داره؟
هات چاکلت ساکت شد. هیون سونگ ادامه داد.
- حالا که خیلی دوسم داری میخوام بهت هدیه ای بدم. فقط سر بکشش.
دارک سول شیشه ی سم را در دست یو جانگ گذاشت و رفت. یو جانگ به شیشه نگاه کرد و بعد از اینکه فهمید که زهر است رنگ صورتش سفید شد. از محبت هیون سونگ همه برای حفظ جان خود دور او را میگرفتند. کسی به خود اجازه نمیداد با معاون صحبت کند چون صد در صد خورد میشد. هیون سونگ جوی ساخته بود تا فقط از او اطاعت شود. برای حفظ ابهت رییسش هر کاری میکرد حتی اشتباه.
سولگی وارد اتاق رییس شد و هدیه اش را روی میز او گذاشت. کنار او ایستاد و تعظیم کرد. اژدها باز مانند همیشه از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
- رییس من رسیدم و الآن کاملا در خدمتتون هستم.
- میبینم که با دارک سول صحبت کردی.
- رییس چطور متوجه شدین؟
- چطور؟ الآن بهت میگم. هر کی با هیون سونگ روبه رو میشه تبدیل به یه آدم مطیع میشه، به ملاقات من میاد و تعظیم میکنه و رنگشم پریده. حاضره برای دوری از معاونم التماسمم بکنه که بهش مأموریتی بدم. اشتباه میکنم سولگی؟
- خیر قربان. همیشه حق با شماس.
- سولگی بیا انقد رسمی نباشیم. یه زمانی صدات میزدم خاله.
- رییس اون دوران گذشته و با توجه به حساسیتی که دارک سول نسبت به شما داره من ترجیح میدم احتیاط کنم.
یوچان خندید و روی صندلی پشت میزش نشست و جعبه ی سوغاتی را در دستانش گرفت. از مشاورش خواست تا بنشیند.
- چیه؟
- بازش کنین رییس.
- بازش کن برام.
- چشم.
هدیه ای که سولگی برای یوچان آورده بود یک اژدهای طلایی بود. یک مجسمه ی بسیار با ارزش که دفتر اژدها برازنده ی آن بود. آن را کم داشت.
- فکر نمیکردم انقدر به فکرم باشی.
- رییس من به این خوبی!
- پررو نشو.
- چشم. غلط کردم. میخوام با نگاه کردن به این همیشه به خاطر بیاری که تو و پدرت چه کسایی هستین. میخوام از این مقام پایین نیای.
- متشکرم ولی باید اول پدرمو بهتر بشناسم تا به حرف تو عمل کنم. سولگی باید یه چیزی رو برام روشن کنی.
- چیو؟
- گذشته ی پدرم رو. من باید بدونم چرا پدرم و وال آبی دقیقا از رمزای یکسانی برای مکاتبه کردن استفاده میکنن.
- یوچان این خیلی داستان نداره. اینجوریه.
- سولگی حرف بزن.
سولگی از بخاطر آوردن گذشته آزرده خاطر میشد ولی اکنون او با یوچان کوچک و بازیگوش آن روز ها صحبت نمیکرد، او اکنون مقابل رییس نشسته بود و رییس به او دستور میداد از او خواهش نمیکرد. نفس عمیقی کشید و داستان را شروع کرد.
"چهار بچه ی بی سر و پا و خلاف سی سال پیش با هم دوست بودند. ما در اسکله پرسه میزدیم و گاهی از بار کشتی ها دزدی میکردیم، گاهی خفت گیری، گاهی جیب بری... بالاخره باید پولی جور میکردیم و چیزی میخوردیم تا روز را سر کنیم. کیونگ مین از همه ی ما پر سابقه تر بود و پدرش در زندان بود و مادر معتادش با فروختن مواد روزگارش را سر میکرد. کیونگ مین را از خانه بیرون کرده بود. برای این مادر احساسات مادری وجود نداشت فقط باید شکمش را سیر میکرد و زنده میماند. بعد از کیونگ مین، میونگ سو بود. میونگ سو حرفی درمورد خانواده اش نمیزد فقط میدانستم که کیونگ مین و میونگ سو زمانی که مدت زیادی برای ملاقات نزدیکانشان به زندان میرفتند با هم دوست شده بودند. بعد از مدتی در اسکله همه آن ها را میشناختند و با دیدن آنها اموال خود را محکم میگرفتند و پا به فرار میگذاشتند. قبل از من سونگ جه به دوستی آن ها اضافه شده بود. دو دوست او را هر روز گوشه ای میدیدند که سیگار میکشد و شراب مینوشد. کم کم با او صحبت کرده بودند و بعد از مدتی با او صمیمی شده بودند. سونگ جه از همه ی ما بزرگتر بود. من هم که بعد از بزرگ شدن در یتیم خانه هیچ جایی نداشتم تا به آن پناه ببرم. تمام پولی که به من داده شد صرف اجاره ی اتاقی کثیف و مخروبه در اسکله شد. مدتی در بارانداز مشغول شدم و مدتی در بار های ساحلی اما هر بار پولی به من داده نمیشد و برای در امان ماندن از نظر بد صاحب کارانم بدون نتیجه استعفا میدادم. بالاخره روزی رسید که برای خوردن هیچی در اتاقم نداشتم. روی زمین افتادم. سرم گیج میرفت. ناراحت نشدم. شاید بهتر بود خیلی زودتر خود را میکشتم و از آن وضعیت اسف بار خارج میشدم. دیگر چیزی به خاطر نمی آورم تا لحظه ای که سونگ جه کاسه ای نودل به من داد و  پتویی دورم گذاشت. رفت و کنار آتش نشست. نگاهی به دو دوست دیگر کردم. کارت بازی میکردند. بعد از اینکه نودل را خوردم با سونگ جه حرف زدم.
- شما همون...
- آره. تو هم میترسی؟ کاری باهات نداشتیم که!
- نه نترسیدم...
- الآن بهتری؟
- ممنون.
کیونگ مین و میونگ سو و سونگ جه دور من نشستند و شروع کردند به پرسیدن سئوالات متفاوت که نمی دانستم کدام را اول جواب بدهم! خودشان خندیدند و من هم با اینکه هنوز کمی میترسیدم لبخند زدم. کیونگ مین مرا مخاطب قرار داد.
- من کیونگ مینم، اینم میونگ سوه. اونم که چشم ازش برنمیداری اونم محلت نمیذاره اسمش سونگ جه اس. تو چی؟
خندیدم. خیلی رفتارش را دوست داشتم. شاید بعد از مدتی این رفتار محبت آمیز را دریافت کردم.
- اسمم سولگیه. ممنون که کمکم کردین.
- خواهش میکنیم.
- کیونگ مین میشه چیزی بخوام؟
- چی؟
- میشه پیشتون بمونم؟ من هیچ جایی ندارم. هیچ کسی هیچی هیچی.
- اشکال نداره با سه تا پسر باشی؟ خطرناکیما!
باز هم خندیدم. آن جمع را دوست داشتم مخصوصا سونگ جه را. به نظرم اصلا خطرناک نبودند.
- نه نداره. فقط میخوام پیشتون پناه بگیرم.
کیونگ مین لبخند زد و موهایم را بهم ریخت. آن لحظه احساس کردم بالاخره خانواده ای دارم. بعد از مدتی که به کار های خلاف مشغول بودیم سربازرس کیم میونگ سو و کیونگ مین را دستگیر کرد. من و سونگ جه نقشه هایی میکشیدیم که آن ها را نجات دهیم و بعد تلاش یک ساله موفق شدیم برای آن ها حکم عفو بگیریم. در این یکسال التماس میکردیم، گریه میکردیم و زانو میزدیم تا رضایت شاکیان را جلب کنیم. چه دورانی بود! اگر به آن شکل در فیلم های سینمایی نقش بازی میکردم حتما جایزه میگرفتم. بعد از اینکه آن ها از زندان آزاد شدند و راهی کنج خودمان بودیم داشتیم با هم صحبت میکردیم. کیونگ مین شروع به صحبت کرد.
- باید فکری کنیم! باید انقدر تو اسکله قدرتمند بشیم که پلیسا جرأت نکنن شب اونجا پا بذارن.
سونگ جه همانطور که سیگارش را دود میکرد جواب داد.
- گانگستر شیم.
سه نفری به این دوست که با آرامش کامل حرف میزد خیره شدیم. میونگ سو جلویش ایستاد.
- یعنی چی؟
- نمیدونی؟ گانگستر بشی میتونی به اسکله که سهله به تمام شهر حکومت کنی. دیگه لازم نیست تو آشغالا دست و پا بزنی و شبا به فکر این باشی که با دزدی از کجا فردا شکمتو سیر کنی. دیگه لازم نیست نگاهای مردمو تحمل کنی. یه رییس گانگستر زمانی که تو مقرش مشغول خوش گذرونیه معاونش، مشاورش، کاپو هاش و سربازاش براش معامله میکنن، پولدارش میکنن و در صورت خیانت به اون کشته میشن. بعد از اینکه یه رییس مقتدر شدی هیچ کس از پلیسا جرأت نداره در موردت کاری کنه چون کشته میشه. بعد از اینکه یه رییس مقتدر شدی میتونی مثل پولدارترین آدما زندگی کنی.
- چرا تا حالا اینو نگفتی؟
- چون برای این کار شما باید افراد زیادی به فرمان خودتون درمیوردین نه اینکه از بعضی خلاف کارای دیگه ی اسکله کتک بخورین.
کیونگ مین که تا آن زمان ساکت بود و به حرف های سونگ جه فکر میکرد توجه ما را به خود جلب کرد.
- از حالا روش کار میکنیم. میونگ سو بیا بریم.
- صبر کنین.
- چیه؟
- اسم؟
- اسم چی؟
- گانگسترا باید اسمای قوی و مستعاری داشته باشن تا پلیسا نشناسنشون و بقیه ی خلافا هم ازشون حساب ببرن. بذار اژدهای طلایی.
میونگ سو اخم کرد و به طرف سونگ جه برگشت.
- من چی بذارم؟ اسم خوبه رو دادی به این.
- وال آبی خوبه؟
- آره ممنون. ما رفتیم.
سونگ جه جلویشان را گرفت.
- ما نیایم؟
- نه مراقب سولگی باش.
کیونگ مین و میونگ سو دویدند و دور شدند. سونگ جه زیر لب پچ پچ کرد "بهتر". سیگارش را تکاند و بدون اینکه به من نگاه کند از من سئوالی پرسید.
- اسم تو چیه؟
- نمیدونم.
- اسمت باشه اسکرچِر.
- خیلی بهم میاد؟
- نمیدونم چشمم به نخونات افتاد.
- خودت چی؟
- من... ایکس ری.
- بهت نمیاد.
- وقتی عصبانی هستی حرف نزن.
به او خیره شدم. خیلی اذیت میکرد اما خیلی جذاب بود. همانطور که کیونگ مین گفته بود نمیتوانستم از او چشم بردارم و او هم به من محل نمیگذاشت.
- مشاور شو تو. خیلی به مخت فشار میاری اما فکرات خوبن. کمک خوبی برای آزادی اونا بودی.
- پس تو؟
- رییس!
خندید ولی بعد از این به فکر فرو رفتم. چه کسی رییس میشد؟ امکان نداشت بدون دعوا رییس انتخاب شود چون کیونگ مین از همان اول هم ادعای ریاست داشت و میونگ سو همیشه میخواست اوضاع و کار ها در کنترل او باشد. گاه گاهی بین آن ها دعوا میشد اما خیلی جدی نبودند کمی داد میزدند و بعد چند ساعتی دوباره آشتی میکردند ولی ریاست که جلوه ای جدی تر داشت به این سادگی به کسی تعلق نمیگرفت.
بعد از چند ماهی گروهی خلاف کار دور خود جمع کرده بودیم. به قاچاق مواد مخدری که شب ها همراه با محموله های دیگری به اسکله میرسیدند می پرداختیم. آن ها را از قاچاقچی ها میخریدیم و جایی دیگر، که معمولا بار ها بودند، به قیمتی دو برابر میفروختیم. خیلی پول به دست ما رسیده بود. کمی به سر و وضع خود رسیدیم. کمی بیشتر دارای قدرت شده بودیم. مدتی برنامه ی ما این بود که من و ایکس ری زمان ورود محموله ها را میفهمیدیم، وال آبی در آن اطراف کمین میکرد و مراقب بود که پلیس آن ها را پیدا نکند و اژدهای طلایی محموله ها را خرید و فروش میکرد. یک شب که این برنامه طبق معمول پیش میرفت، سونگ جه برنامه ی محموله ها را روی کاغذی نوشت و به یکی از افرادمان داد تا به دست کیونگ مین که در ساحل بود برساند. من ندیدم اما جوری که بعدا فهمیدم او قصد داشته به ما نارو بزند و اطلاعات را به پلیس، یا همان سربازرس کیم که دست بردار ما نبود، بفروشد. میونگ سو او را دیده و مچش را لحظه ی آخر گرفته و دست و پا بسته به ساحل آورده بود. به ما هم زنگ زد و گفت که حتما باید در ساحل حضور میداشتیم و چیزی را میدیدیم. سریع به ساحل رسیدیم و او را دست و پا بسته در حالی که زانو زده بود و گریه میکرد دیدم. میونگ سو توضیح داد.
- خائنه. میخواست برنامه رو لو بده. جناب ایکس ری باید چی کارش کنیم؟
سونگ جه باز هم در خونسردی کامل فقط سیگار میکشید. این خونسردی اعصاب میونگ سو را خط خطی میکرد. سونگ جه تپانچه ای از سر کمرش بیرون کشید و در دستان میونگ سو گذاشت.
- بکشش.
- چی؟ نمی تونم!
کیونگ مین تپانچه را از دست میونگ سو کشید و وارسی کرد. با پشت آن به سر خائن ضربه زد.
- چه حالی داره...
من که از ترس اصلا توان حرف زدن نداشتم زیر چشمی نگاهی به خائن انداختم. از ترس زیر پایش را خیس کرده بود. سونگ جه تپانچه را از دست کیونگ مین گرفت. دستش را گرفتم و در چشمانش خیره شدم. با نگاهم بخششی از او میخواستم ولی سونگ جه فقط سیگارش را جابه جا کرد. دستم را کنار زد و بعد از کشیدن گلنگدن به سر او شلیک کرد. من جیغ زدم نمیتوانستم نگاه کنم. به گمانم میونگ سو و کیونگ مین هم از تعجب نمی توانستند حرفی بزنند. سونگ جه تپانچه را سر کمرش گذاشت.
- با این عواطف و احساسات لطیف بهتره کلا بیخیال شین.
کیونگ مین که رؤیای ریاست را در سرش میپروراند جواب خوبی به او داد.
- این احساسات باعث میشه من افرادمو طوری تربیت کنم که هیچ وقت نخوام به اونا شلیک کنم.
رفت و ما را با جنازه ای تنها گذاشت. میونگ سو و سونگ جه جنازه را بردند تا جایی دفن کنند و من در تاریکی اسکله و سرمای تنهایی به اولین جرم سنگینم فکر میکردم، قتل.
فردای آن روز کیونگ مین چهار نفرمان را جمع کرد.
- باید از لو رفتن اطلاعاتمون جلوگیری کنیم تا مثل دیروز لازم نشه افرادمونو حروم کنیم.
- منظورت اینه که گلوله ها رو حروم نکنیم دیگه!
- سونگ جه خواهش میکنم.
سونگ جه خندید و سیگار جدیدی در دهانش گذاشت. من پیشنهادی به ذهنم رسید.
- میتونیم از شکل های خاصی برای مکاتباتمون استفاده کنیم. شکلایی که فقط خودمون معنیاشونو میدونیم.
- خوبه. چی به ذهنت میرسه؟
میونگ سو یک مکعب کشید و کاغذ را وسط میز گذاشت.
- خوبه؟
- یعنی چی؟
- مثلا...
- مثلا محموله ها رسیدن. خوبه؟
- با اینکه از دستت خیلی عصبانی ام و ترجیح میدم فقط سیگارتو بکشی ولی حرفات جایگزین نداره.
تا شب مشغول درست کردن دفترچه ای بودیم که تمام هر چه امکان داشت بین ما رد و بدل شود به رمز در آن نوشته شده بود. بعد از اتمام کار سونگ جه مرا کنار آب برد. به من گفته بود که میخواهد خصوصی صحبت کند.
- ازت سئوالی دارم.
- چیه؟
- چرا وقتی که میخواستم اونو بکشم دستمو گرفتی؟
- میخواستم ببخشیش.
- دروغ میگی...
لحظاتی سکوت برقرار شد. سرم را پایین انداخته بودم و به تصویر خودم که در آب افتاده بود خیره شدم. توان پیدا کردم تا حرفی که خیلی وقت بود در دلم اذیتم میکرد بگویم.
- نگرانت بودم که گرفتار جرم سنگینی نشی.
- نگرانیت بیخوده.
- نه من دوست ندارم گرفتار بشی. دوست دارم کنارمون باشی.
- کنارمون یا کنارم؟
- فکرمو میخونی...
- اینجوری فکر نکن وگرنه مجبور میشم برم.
- چرا؟
- چون نمیخوام عاشقم باشی. نمیخوام چون که تو برام اصلا اهمیتی نداری. من به عشق عقیده ندارم و تو نمیتونی در این مورد کاری بکنی. از من متنفر شو قبل از اینکه خودم اینکارو کنم.
سونگ جه آرام قدم برمیداشت و میرفت. یک دستش در جیب شلوارش و دست دیگر سیگار را گرفته بود. دستانی که آرزوی گرفتنشان مرا به زندگی امیدوار میکرد از جلوی چشمانم پر کشیدند و رفتند بدون اینکه به من فرصتی داده باشند. صدای چکه ی اشکم که در آب دریا میریخت را میشنیدم.
رمز های مکاتباتی خیلی به ما کمک میکرد و ما خیلی سریع صعود کردیم. بعد از دو یا سه سال برای خود عمارتی داشتیم. اطراف آن درختان زیادی وجود داشت. دیگر مقر ما نگهبان داشت و مثل افراد ثروتمند زندگی میکردیم ولی هنوز بر سر ریاست دعوا میشد و با کینه ای که از سونگ جه داشتم نمیتوانستم با او همفکری کنم. باید جدا میشدند. روزگار ما خیلی از داخل آرام نبود؛ فقط از دور زیبا بود. آخرین دعوا را به یاد دارم. میونگ سو خیلی ناراحت بود.
- ... من فکر میکردم یه دوست تو بدترین شرایط برای همیشه یه دوست باقی میمونه ولی الآن از تمام زمان هایی که به دوستی تو کفایت کردم پشیمونم. هر چی بیشتر اوج میگیریم بیشتر از من فاصله میگیری. اگه اینجوری دوست داری بذار اصلا راهامونو جدا کنیم و ببینیم که تو این جنگ شیطانی کی برنده میشه. وقتی که برنده شدم میفهمی که گانگستر واقعی کیه. اون زمان این رفتارای خبیسانه ای که باهام داشتی نمیبخشم و برای روزی که جلوم زانو میزنی و برای بخشش التماسم میکنی با خوشحالی منتظر میمونم ...
آره این از آخرین حرف های او بود. شب همه خواب بودند. من بیدار بودم و سونگ جه را بخاطر تحقیر کردن احساساتم نفرین میکردم. صدایی شنیدم و به طرف دفتر رفتم. از لای در که نگاه کردم میونگ سو و سونگ جه را دیدم که ثروتمان را از گاو صندوق درآوردند و از بالکن بیرون رفتند. میونگ سو رفت ولی سونگ جه مرا دید و به من نگاه کرد. من دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سونگ جه بدون اینکه مرا تهدید کند رفت. آن ها رفتند و اولین اعلان جنگ بود. پدرت فردای آن روز قسم خورد تا آخر دوران زندگی با او دشمن باشد در صورتی که من بیشتر به میونگ سو حق میدادم. بعد از آن روز بی رحمی های هر دو افزایش یافت هر کدام برای خودنمایی و ادعای پادشاهی از افراد دیگری میکشت. آن رمز هایی که باید برای ما مایه ی ثروت میبود به نشانه هایی تبدیل شدند که برای ضایع کردن و لجبازی به آن ها میفرستادیم... " این داستان گذشته ایه که برای این دفترچه میخوای.
- مادرم از کی قاطی این ماجرا شد؟
- مادرت و همسر وال آبی در اواخر دوستی ما وارد خانواده شدن. نه به عنوان افراد خانواده بلکه پدرت دنبال کسی بود که وارثی براش به دنیا بیاره. یه گروهی هست که کارشون قاچاق زناس. پدرت با رئیسشون که اسمش لیدی کیلر بود قراردادی بست و ازش خواست تا به اندازه ی اکثر افرادش براش بیاره. وقتی که اومدن پدرت از میونگ سو خواست تا یکی از خوشگل تریناشونو براش انتخاب کنه. وقتی که میونگ سو اونجا رسید یکیشونو برای خودش انتخاب کرد و اونو از توی جمعیت بیرون کشید ولی دید که دست یکی دیگه رو از همراهاش رها نمیکنه. برای میونگ سو اهمیتی نداشت، آن دختر به حدی زیبا بود که کیونگ مین او را بپسندد. بنابراین او را برای پدرت فرستاد و خودش معشوقه اشو برد. پدرت بعد از اینکه فهمید تو پسری دیگه کاری به مادرت نداشت ولی مادرت انقدر عاشقش بود که پدرتو از اون حالت خوخواهانه خارج کرد. پدرت اواخر عمرش فهمید که چقدر همسرشو دوست داره.
- وال آبی چی؟
- از اولش بی نهایت عاشق همسرش بود. براش هر کاری میکرد. براش یه انگشتونه ی طلا هدیه گرفت.
- بچه ندارن؟
- چرا، پسری دارن. فکر کنم الآن نزدیکای بیست سالگیشه. معاونت اونو میشناسه.
- هیون سونگ؟ چطور؟
- خیلی شانس آوردی که معاونت قدرتی باور نکردنی برای حفاظت از تو کنار گذاشته. جاسوس داره. میتونی بعدا ازش بخوای قیافه اشو نشونت بده. خیلی شبیه پدرشه.
- این گروه هنوزم هست؟
- آره، چطور؟ دلت زن میخواد؟
- نه! کنجکاوی.
یوچان خندید و بعد از چند دقیقه سکوت آرام آخرین سئوال را پرسید.
- و ایکس ری؟
- مشاور میونگ سو شده. مجرد...
- ناراحت نباش. بالاخره یکی هم مرهم دل تو میشه.
- ممنون یوچان که اینطور فکر میکنی. با این که میترسم بپرسم ولی نگران دستت شدم. برای چی بستیش؟
- نگران نباش... چیز خاصی نیست. خوب شد گفتی؛ یادم آوردی یه جفت دستکش میخوام. از این مجلسیا. خودت میدونی دیگه.
- چشم رئیس. من...
- آره برو. ممنون که تعریف کردی
سولگی به اتاقش رفت. حتی صدای منشی اش را نشنید که کار دارک سول که او را ترسانده بود را برایش تعریف میکرد. فقط شراب خواست تا درد های گذشته را فراموش کند.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora