۱۱. پادزهر (۳)

8 2 6
                                    

یوچان بیرون رفت. به این فکر میکرد که چگونه در درخشش چشمان هیون سونگ نگاه کند و او را باز برادر خود بداند. پیش خود فکر میکرد کار هایی که در قبال او انجام داده غیر قابل بخشش بود. خدمتکاران دفتر را تمیز میکردند. خورده شیشه هایی که داخل ریخته بود جمع میکردند. یوچان دستکش هایش را درآورد و بیرون رفت. سختی این کار به شیرینی حاصلش می ارزید، گرچند یوچان اصلا به بعدش فکر نمیکرد؛ فقط میخواست خود را باز در آغوش برادرش بیاندازد. هیون سونگ که نگران حال یوچان بود روی لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و به یوچان فرصت میداد با این مسئله کنار بیاید. کسی در زد. دارک سول کلاهش را روی سرش کشید و گفت که میتواند وارد شود. هیون سونگ عادت نداشت به سمت در برگردد، چون به هر حال کسی صورت او را نمیدید و دلیلی نداشت برای ورود زیردستانش برگردد. یوچان آرام به سمت او قدم برمیداشت. در چند قدمی اش ایستاد. هیون سونگ منتظر خبری از یوچان بود که دونگ وون برایش بیاورد. با سکوتی که برقرار شده بود دارک سول بیشتر نگران برادر کوچکترش میشد.
- صبور خیلی حالش خرابه؟ میتونی مراقبش باشی؟
- من لیاقت دارم که مراقبم باشی؟
هیون سونگ سریع برگشت و یوچان را دید که مقابلش زانو زد. هیون سونگ سریع نشست و بازو های یوچان را گرفت تا او را بلند کند. یوچان دست هایش را کنار زد. اصرار داشت تا جایی که میتوانست مقابل او پایین برود.
- هیون سونگ یعنی واقعا امکان داره منو ببخشی؟
- یوچان...
- من اصلا اجازه ندارم حتی ازت معذرت خواهی کنم. من خیلی بد کردم. من بهت اعتماد نکردم. من لایق برادری تو نیستم. منو ببخش برای عصبانی کردنت، منو ببخش برای رها کردنت، منو ببخش برای ندیدنت، منو ببخش برای رفتن و جا گذاشتنت، منو ببخش برای درک نکردنت، منو ببخش برای نشناختنت، منو ببخش برای ناراحت کردنت، منو ببخش برای گوش ندادن بهت، منو ببخش برای قبول نکردنت، منو ببخش برای جدی نگرفتنت، منو ببخش برای زدنت، منو ببخش برای باور نکردنت، منو ببخش برای ساده گذشتنم. هیون سونگ ممنونم برای همه وقت هايي كه منو به خنده واداشتي، ممنونم برای همه وقت هايي كه به حرف هام گوش دادي، ممنونم برای همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي، ممنونم برای همه وقت هايي كه با من شريك شدي، ممنونم برای همه وقت هايي که كنارم بودی، ممنونم برای همه ی وقتایی که ازم حمایت و پشتیبانی کردی، ممنونم برای همه وقت هايي كه به من اعتماد كردي، ممنونم برای همه وقت هايي كه منو تحسين كردي، ممنونم برای همه وقت هايي كه به دنبال راحتي و آسايش من بودي، ممنونم برای همه وقت هايي كه در فكر من بودي، ممنونم برای همه وقت هايي كه بهت احتياج داشتم و تو طرف من بودی، ممنونم برای همه وقت هايي كه بهم دلداري دادی، ممنونم برای همه وقت هايي كه تو چشمام نگاه کردی و صداي قلبمو شنيدي. هیون سونگ میشه باز برادرم باشی؟ میشه برادر کوچولوتو تنبیه کنی؟
- تنبیه ات کنم؟ میخوام انقدر دوستت داشته باشم که پروانه هایی که دور گلای مادر میچرخن گیج بشن و تعجب کنن. ابرا بهمون حسودی کنن بیشتر ببارن.
- تو عادت نداری درد دلتو به کسی بگی، اونارو زیر صورتی که همیشه منو امیدوار و خوشحال میکنه قایم میکنی که همه فکر کنن که تو نه دردی داری نه قلبی. نه نباید خودتو با من خسته کنی، من باید خودم خودمو تنبیه کنم. بگو چی کار کنم تا ذره ای از عذابایی که بهت دادم جبران کنم. بگو، التماست میکنم...
- یوچان...
- هیون سونگ یه دوست مثل سنگ میمونه. آدمای دیگه همون سنگای معمولین که از شنای ساحل برمیداریم و توی آب پرت میکنیم ولی پیدا کردن دوست وقتیه که یه سنگ قیمتی و خوشگل پیدا میکنیم نگهش میداریم. هیون سونگ من پرتت نکردم، هیچ وقت پرتت نکردم...
اشک های یوچان که با هر جمله روی زانویش چکه میکرد دل هیون سونگ را راضی نمیگذاشت تا او را بیشتر اینگونه ببیند. او را در آغوش کشید. محکم به کمرش زد و دستش را در موهای سیاهش که در نور مهتاب برق میزدند فرو برد. مو هایش را بهم ریخت.
- من هنوزم بهت افتخار میکنم برادر کوچولوم. حتی اگه برادر تو بودن کار اشتباهی باشه من به اندازه ی افتادن قطره های بارون اشتباه میکنم.
یوچان دستانش را محکم دور کمر هیون سونگ قفل کرد و صدای گریه اش را که تا به حال خفه کرده بود رها کرد.
- منو ببخش هیون سونگ. حامی من بمون.
- کوچولو گریه نکن! دیگه مرد بزرگی شدی نباید گریه کنی.
- تا زمانی که برادرم تویی میخوام تا میتونم گریه کنم. هیون سونگ کاش میتونستم زندگیتو که صرف من کردی برات جبران کنم.
- تو بزرگترین جبرانو کردی یوچان. منو برادرت دونستی...
مادر راست میگفت "قدرت در اتحاد است...".
صبح روز بعد یوچان برای برادرش که از صبح زود در مقر دیده نمیشد چای دم کرده بود. دارک سول بعد از اینکه خواب از چشمان اژدها پریده بود به مقر برگشت. یوچان از پنجره به معاونش اشاره داد تا پیش او برود. دقایقی بعد دارک سول روی صندلی مقابل اژدها نشسته بود و فنجان چای را فوت میکرد. یوچان کتابی از کتابخانه اش برداشت و نشست. عینکش را با دستمال پاک میکرد ولی نگاهش به برادری بود که مدتی میشد خواهان دیدن صورتش بود. هیون سونگ خندید.
- به چی نگاه میکنی؟
- به برادر جذابم!
- حس بدی داره؛ نکن.
یوچان خندید.
- کجا رفته بودی؟
- محموله ها طبق معمول.
- هیون سونگ؟
- بله.
- واقعا گرگینه کشته شده؟
هیون سونگ فنجانش را سرجایش گذاشت.
- درست فکر میکنی اگه احساس میکنی نقشه ی من بوده. نه زنده ان فقط احتیاج بود احساساتشو بشکنم که به حرف بیاد.
- چرا اینجوری ثابت کردی؟ راه ساده تری نبود؟
- به دو دلیل؛ بهم اعتماد نداشتی و دوما باید خودش حرف میزد که کامل باورت بشه.
- هنوزم هوشتو داریا.
- یوچان میخوای باهاش چی کار کنی؟
یوچان سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
- من نمیتونم...
- نمیتونی بکشیش؛ میدونم.
- فعلا بذار باشه.
- ولی لازمه که حقیقتو بدونه.
- خودت بهش میگی؟
هیون سونگ بلند شد. لباسش را مرتب کرد و کلاهش را بر سر گذاشت تا بیرون برود.
- هیون سونگ راستشو بهم بگو.
- چی؟
- با وایولت رابطه داری؟
هیون سونگ لبخند زد و سرش را پایین انداخت.
- یه قولی بهم میدی؟
- آره.
- اذیتش نکن هیون سونگ.
- کتابتو بخون آقای دکتر.
هر دو خندیدند. از چوب لباسی یکی از پالتو های یه جین را برداشت و بیرون رفت. دارک سول برای انجام دستور جدیدی که مستقیم از رئیس گرفته بود به سمت زیرزمین میرفت. یوچان نگاهی به کتاب انداخت. حوصله نداشت آن را بخواند. آن را بست و بلند شد. مادرش را دید که با عمه و خانم لی در باغ مشغول کار های خودش است. یوچان برای مادرش دلتنگ شده بود. باید از مادر که در این مدت او را نظر نیاورده بود هم معذرت خواهی میکرد. بیرون رفت و به سمت باغی شتافت که خاک آن فقط بازی هایش را به خاطر داشت. دارک سول تنها به زیر زمین رفت. هیون سونگ بعد از پس گرفتن برادرش دیگر خیلی به انتقام گرفتن علاقه نداشت. باریکه های نور که از پنجره های کوچک به داخل نفوذ میکرد صورت زخمی یه جین را روشن میکرد. پنجره ها چمن ها را تمام قد و فقط پای درختان را به یه جین نشان میداد. دارک سول آرام به سمت او رفت و روبه روی او ایستاد. یه جین سرد بود. دارک سول دستانش را باز کرد و لباس را به او داد تا بپوشد. یه جین لباس را نمیگرفت. معاون منظور او را نمیفهمید ولی وقت نداشت تا با بازی های او تلف کند. پالتو را به او پوشاند و باز دستانش را بست.
- صبحونه هم نخوردی، از نگهبانا شنیدم. میخوای خودتو بکشی؟
- معاون بعد از کشته شدن برادرمو و عشقم چطور میتونم به خودم اجازه بدم که راحت و خوشحال زندگی کنم؟
- یه جین اونا زنده ان.
- چی؟ معاون با من شوخی میکنین؟
- نه، هیچ وقت حتی مورد حمله قرار نگرفتن. ما فقط به یه اسلحه ی قوی احتیاج داشتیم که نقشه ی تو رو لو بدیم.
- دروغ میگی، تو میخوای با بازی کردن با احساساتم زجرم بدی.
- باور نمیکنی؟ باشه.
دارک سول موبایلش را بیرون کشید و شماره ی گرگینه را گرفت. گوشی را روی بلند گو گذاشت و دستش را مقابل دهان یه جین. مینگوک که تازه قصد داشت بعد از یک شب پر از محموله و نگرانی و اضطرابی که خودش تنها متحمل میشد بخوابد با تماس غیر منتظره ای روبه رو میشد. باید برمیداشت، اگر نه میتوانست یکی از سرسخت ترین مشتری هایش را از دست بدهد؛ البته گرگینه بیشتر بخاطر علاقه ی خاصی که به دارک سول داشت گوشی را برداشت. پیش خود فکر میکرد چقدر خوب میشد اگر میتوانست مانند هیون سونگ احساساتش را فراموش کند.
- دارک سول؟ خیلی عجیبه که با من تماس بگیرین معاون.
- گرگینه چند وقته نیومدی دلم برات تنگ شده جوجه.
- سفارش که نمیدی برای اومدن اشتیاقی ندارم.
- یادم باشه یه بار به عنوان یه معاونی که بیشتر از تو کار کرده مهمونت کنم. من برم فعلا.
- طرفدارتم؛ میدونی که؟! برو. به سلامت.
مینگوک فلسفه ی تماس ناگهانی و کوتاه معاون را شاید هرگز متوجه نمیشد. دارک سول دستش را از روی دهان یه جین که اشک هایش زخم هایش را به سوز می آورد برداشت.
- غذاتو بخور، باید زنده بمونی.
- برای چی میخواین منو زنده نگه دارین؟
- بخاطر اینکه کسی که عاشقش کردی نمیتونه دستور قتلتو بده. به این فکر کن و عذاب بکش.
هیون سونگ بیرون رفت. بیرون از زیر زمین صبور انتظارش را میکشید. یه جین نفس راحتی کشید. پس هنوز دلیلی برای "وجود" داشت. دارک سول احساس میکرد یکی از بزرگترین مأموریت هایش که میتوانست در عمرش انجام دهد تمام کرده بود. بار بزرگی که باعث شده بود به خمیده کردن کمرش چیزی نماند از روی دوشش بلند شد و نتیجه ی مورد علاقه اش را میدید. یوچان با مادرش به سمت خاک پدرش میرفت و همه چیز سر جای خود بود. ناگهان به یاد آورد که برنامه ی محموله هایی که آن شب به بندر وارد میشد را نداشت.
- صبور عجله کن؛ باید بریم.
- کجا قربان؟
- برنامه ی ورودو نداریم!
- معاون؟
- بله؟
- میخوام امروزو بهتون هدیه کنم. امروز من همه چیو به عهده میگیرم و شما فکر کنین یه روز مرخصی هستین.
- مرخصی؟ برای چی دونگ وون؟
- معاون سوبین نباید همیشه دنبال شما باشه. این چند روزی که ندیدینش حسابی کلافه ام کرده. خواهش میکنم اونو جبران کنین من حاضرم هر کاری بکنم.
دارک سول کمی مکث کرد و به سمت پارکینگ دوید. بعد از چند قدمی که رفت برگشت و به ساختمان برگشت.
- معاون چی شد پس؟
- لباسام! کلید ماشین!
صبور خندید. از این خوشحال تر نمیشد بود. هیون سونگ خواست برای یک بار هم که شده مانند یک انسان معمولی، مانند همه ی کسانی که در کنار آنها زندگی میکردند و مانند کسی که خودش هم باید میبود سر قرار برود. لباس هایش را با لباس هایی که با آن ها در شهر میرفت عوض کرد و کلید ها را برداشت. بیرون رفت و ماشین را روشن کرد. لبخندی که بر لب داشت اصلا شبیه لبخند یک معاون کار کشته نبود. شبیه دارک سولی که تیره تر از او دیگر روحی نباشد نبود. پسری که بالاخره بعد از سیزده سال هوایی از محبت را نفس کشیده بود مانند چهار ساله ای میماند که اسباب بازی مورد علاقه اش را برایش خریده بودند. هیون سونگ به سمت قرارگاه وایولت میشتافت. پیش خود فکر میکرد اگر قرار بود زندگی همیشه بدین روال جلو رود و تلخی را باید همراه خود کشید پس بگذار تا چند دقیقه ای که به او فرصت داده میشد شیرین بگذراند. کمی در بازار ها چرخید. نمیشد دست خالی سراغ وایولت رفت یا حداقل هیون سونگ از این کار خجالت میکشید. وایولت خیلی به گردن او حق داشت. نمیدانست برای او چه کاری باید بکند که خوشحال شود. روی صندلی ای نشست. مردم را نگاه کرد. خواست از پدر و مادرش چیزی به یاد بیاورد. روزی را به خاطر آورد که پدرش با کیف کوچک و قهوه ای اش که رنگ و روی اولیه ی خود را از دست داده بود از کار برگشت. ظهر بود و مادرش در آشپزخانه کار های نهایی آماده کردن غذا را انجام میداد. هیون سونگ که هنوز سنش کم بود در هال خانه مشغول بازی بود. پدرش چیزی را پشت سرش از آنها مخفی میکرد. با انگشتی که مقابل دهانش گذاشت از پسرش خواست تا سکوت و به نوعی همکاری کند. هیون سونگ خندید و با سر اشاره داد که قبول کرده است. پدرش آرام به آشپزخانه میرفت، طوری که مادرش متوجه حضور او نشود. هیون سونگ شاخه ی رزی که پدرش قایم کرده بود دید. پیش خود فکر میکرد چقدر مادرش با دیدن آن خوشحال میشد. پدرش گل را مقابل همسرش گرفت. مادرش فریاد کوچکی برآورد و برگشت.
- ترسوندیم!
- تقدیم به تو که انقدر مهربونی.
هر دو خندیدند و هیون سونگ برگشت. هیون سونگ، تک پسر یک معلم و مادر خانه دار ساده، میدانست که بیش از این نمیشد تماشا کرد. دلش میخواست با هم راحت باشند و به خاطر او هیچ محبتی را فرونگذارند. با این افکار اشک در چشمان هیون سونگ جمع شده بود. کاش پدر و مادرش بودند و برای یک لحظه، برای آخرین بار، او را در آغوش میکشیدند، دلداری دلسوزانه شان را نثار او میکردند و کمی محبت را باز برایش یادآوری میکردند.
**************************************
پارت ۲۹ ام ^_^
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

The Third ShotTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang