۱. اتمام طلاکاری (۲)

39 4 0
                                    

میونگ سو طبق معمول با مشاورش در مورد قیمت ها و محموله هایی حرف میزد که مینگوک مجبور بود آنها را یاد بگیرد. در زد و وارد شد، اجازه اهمیتی نداشت پدر خودش به دنبال او فرستاده بود. مینگوک با تمام بی حوصلگی که می توانست نشان بدهد شروع به حرف زدن کرد.
- با من چی کار داشتین... رییس؟
- آه! اومدی. امروز چیز جدیدی یادت میدم.
- چیز جدید؟ بازم همون تجارت های کثیفتونه دیگه رییس؟
وال آبی چشم هایش را بست و خشمش را فرو خورد و سعی کرد لبخندش را حفظ کند.
- نه دیگه ربطی به اونا نداره. بشین و گوش کن، میخوام ببینم چقدر از این میفهمی. سونگ جه آماده ای؟
- بله رییس.
ایکس ری نیشخند زد سیگارش را گوشه ی لبش فرستاد. مینگوک نشست، این درس جدید تازگی داشت. مینگوک به این فکر میکرد که باز چه افکار شیطانی در سر پدرش بود. میونگ سو قدم میزد و با خوشحالی نامه ای برای مشاورش املا میکرد.
- ...از شنیدن خاموش شدن آتش آن اژدهای بزرگ و عزیز به شدت متاثر شدم. صبر خانواده ی شما ستودنی است. یوچان جان مرا ببخش...
پس مرگ اژدهای طلایی وال آبی را بسیار خوشحال کرده بود.
- ... از روی کرامت بسیار جان موجودات ریز سر راه را می بخشند اما له شدن آن ها اهمیتی هم برای وال ها ندارد. باید مراقب باشی بال های کوچک و طلایی ات نشکند...
تهدید برای رییس جدید! پدر چرا دست بردار نبود؟... مینگوک کلافه بود.
- پدر!
- صبر کن امضا کنم بعد هر چی میخوای بگو.
بی صبری باعث شد پسر ویترین گران بهای پدر را بیندازد، خوش داشت اگر بیشتر ظرف ها و عتیقه های آن میشکست. میونگ سو تا آن لحظه هم برای کنترل خشمش خیلی کار بزرگی کرده بود. گام های بلند برداشت و مشتی به صورت مینگوک زد. وال آبی یقه ی پسرش را گرفت و او را بلند کرد. به دیوار چسباند و با چشم هایی که از عصبانیت از حدقه بیرون میزد به صورت شاگردش نگاه کرد، سرکشی همیشگی در عمق چشمانش میونگ سو را بیشتر کفری میکرد.
- بگو!
مینگوک خونی که از گوشه ی لبش سرازیر میشد پاک کرد و نیشخند زد.
- هیچی همون حرفای همیشگی رو میخواستم بگم ولی ایندفعه حوصله ی جوابای همیشگیتو ندارم. ولم کن برم.
- باورم نمیشه که دارم اینو بهت میگم ولی چرا کاری میکنی که حتی پسر رقیبمو بیشتر قبول داشته باشم؟ برو! تو زیادی به مامانت رفتی اشتباه از تو نیست انتخاب من اشکال داره.
- مادرمو قاطی این قضیه نکن!
- چرا؟ نکنه حالا غیرتی هم داری؟
- اون معصوم تر از این حرفاس که مستحق خشم تو هم باشه.
- پس اینجا چی کار می کنه؟
- فریب دادن قلب زلالی برای دیو صفتی مثل تو خیلی سخت نبوده.
- من از چه کسی انتظار آدم شدن دارم! این احساسات لطیف سیرت نمیکنه! برو! ببریدش!
ریوووک معاون به ظاهر وفادار وال آبی افرادش را برای بیرون بردن پسر رییس صدا نکرد، برای جلب توجه رییس و تنها وارثش ترجیح میداد خودش و با ملایمت این دستور را انجام دهد. سرکشی و عصبانیت مینگوک به ویروس کشنده اجازه نداد حتی به او دست بزند یا چیزی بگوید و خودش با پای خود آن فضای نفرت انگیز دفتر پدرش را ترک کرد. ویروس باید به او نزدیک میشد حداقل برای حفظ موقعیت خود ولی رفتار مینگوک یاغی تر از حدی بود که این کار را برای معاون پدرش آسان کند. مینگوک تحمل زندگی در قصر یک دیو را سخت میدانست، فکر کردن به رنج هایی که مادرش کشیده و برای آسایش فرزندش حرفی نزده اشک هایش را جاری کرد. حسرت میخورد که اگر کمی شجاعت به ارث برده بود میتوانست عزیزانش را از این عذاب برهاند.         
بوی قهوه هوای اتاق را پر کرده بود. وارد شدن گل های تازه ای که بوی آن ها با بوی قهوه در آمیخته بود یونگ شیک را از ورود خواهر کوچکترش آگاه کرد. یه جین گل ها را در گلدان صورتی و قدیمی ای که یادگار مادر بود گذاشت. به سمت پنجره رفت و به لانه ی دست سازی که برای قناری مورد علاقه ی مادر ساخته بودند نگاه کرد. با دیدن آواز زیبای قناری که برای جوجه های تازه از تخم بیرون آمده اش میخواند لبخند زد. برگشت و به عکس مادرش خیره شد، دلش برای روز هایی که با مادرش بافتنی میکرد تنگ شده بود. برادرش را دید که کیک مورد علاقه اش را درست کرده بود و حالا آن را از توی فر در می آورد. یه جین برای کمک به یونگ شیک که به اندازه ای وصف ناپذیر احترام برادرانه اش را داشت شتافت، به نظرش هیچ کس چنین برادری نداشت. بعد از دقایقی کیک و قهوه ای که یونگ شیک با عشق تمام درست کرده بود روی میز بود.
- چرا امتحانش نمیکنی؟ من منتظر توام.
- میخوام وایسم تا پدر بیاد.
- خب پس بذار روشو بپوشونم.
یونگ شیک بلند شد و به آشپزخانه رفت. یه جین با دیدن برادرش به وجد می آمد. گاهی اوقات به کسی که روزی برادرش را صاحب می شد حسودی میکرد. گوشی یونگ شیک به صدا در آمد.
- کیه؟
- پدره.
- تو جواب بده، اشکال نداره.
سرش را بلند کرد و دید یه جین گوشی اش را آورده بود.
- پدر با تو کار داره منم دوست دارم گوشیتو برات بیارم اشکال نداره.
یونگ شیک خندید و جواب داد ولی کم کم لبخندش محو میشد و به پدر اطمینان میداد که مشکلی پیش نخواهد آمد و میخواست نگران آن ها نباشد. مکالمه که تمام شد درپوش را سر جایش گذاشت و به جای آن کاردی با خود سر میز آورد. یه جین قهوه را در فنجان ریخت و یونگ شیک کیکی را برای خواهرش جدا کرد.
- دیگه فک کنم عادت کردیم. اشکال نداره برادرم پیشمه.
- عادت که آره ولی دلت میخواس بابا هم باشه، فک کنم بتونم حتی ستاره برات بچینم ولی بابا رو نمیتونم برات بیارم.
-  بابا بعد از فوت مامان دیگه خیلی خونه رو دوست نداره. اگه با موندن کنار همکاراش و محیط شلوغ کاریش راحت تره بذارش باشه. ولی یونگ شیک، ستاره ها رو یکی دیگه برام چیده!
- خوب شد یادم آوردی! چه خبر؟ بازم امروز اومدن دنبالش؟
- اوهوم.
- وایسا برم بکشمش!
- نه!
- خواهر مهربونم من خیالم راحت نیست با این دوست شدی. میدونی اگه پدر اونارو دستگیر کنه چی به سرشون میاد؟ دقیقا چه برنامه ای برات ریخته؟ نکنه یه روز تو هم قاطی این کارا بشی!
- نه، مینگوک خودشم دلش از پدرش پره میخواد از اونجا خودشو نجات بده فقط نمیدونه چطوری.
- اینجوری که نمیشه. تو مطمئنی مشکلی نداری؟ خون باباش تو رگاشه.
- من بهش اعتماد دارم.
- خیلی مراقب باش. مامان طاقت نداره ببینه تو سختی بکشی.
یه جین بغض داشت. یونگ شیک خواهرش را بغل کرد. برادر نمیتوانست ریسک کند باید خواهرش را نجات میداد اما وارد کردن ضربه ی دیگری به قلب کوچک خواهر شاید او را کاملا افسرده میکرد. یونگ شیک میخواست در قولی که به مادر مرحومش داده بود موفق باشد، قول حفاظت از یه جین از هر لحاظ به هر قیمت.
- رییس مهمون داریم.
- مهمون؟
یوچان انتظار مهمان نداشت، به جز افراد همیشگی کسی در مقر رفت و آمد نداشت. یوچان کتابش را بست و عینکش را روی کتاب گذاشت.
- هیون سونگ ما که منتظر مهمون نبودیم، بودیم؟
- به نظرم بهتره عجله کنی. فک کنم مادرت اصلا حوصلشو نداشته باشه.
- مادرم؟ نمیخوای بگی که...
در باز شد و جی ایون، عمه ی یوچان، وارد شد. یوچان را بغل کرد و مثلا گریه کرد. همه می دانستند که مادر سویونگ شخصیتی مانند دخترش داشت، بدنبال سود برادر و آزار هر کسی که میتوانست سهمش را از ثروت کم کند.
- یوچان من! چقدر بزرگ شدی. حالا که برادرم نیست چی کار میخوای بکنی؟ نمیدونی با شنیدن خبر فوت برادرم چه حالی شدم و چقدر نگرانت بودم عزیزم.
یوچان عمه اش را آخرین بار در بچگی دیده بود، آن زمانی که به دلیل بی پولی دخترش را به آن ها سپرده و پدرش برای راحتی همسرش او را به فرانسه تبعید کرده بود. عمه اش را روی صندلی نشاند، خیلی علاقه نداشت در آغوش او باقی بماند. کتش را که مادر با همان عشقی که کت های پدرش را اتو میکرد، اتو کرده بود صاف کرد.
- متشکرم، ولی ما راضی نبودیم این همه راهو تا اینجا بیاید.
- این چه حرفیه! چقدر به کیونگ مین بردی. حتی خشکی حرف زدنشو به ارث بردی. عزیزم میتونم تنها باهات صحبت کنم؟
دارک سول قبل از این حرف هم میلی به نگاه کردن فیلم هایی که عمه برای جلب توجه یوچان بازی میکرد نداشت. اژدها هیون سونگ را بیرون فرستاد. دارک سول به باغی که خانم سونگ طی سال ها درست کرده بود و مانند فرزندی از آن مراقبت میکرد رفت. یاد باغچه ی کوچکی که در خانه داشتند می افتاد. دست های مادرش همیشه خسته به نظر میرسید؛ آن هم از زحمت بسیاری بود که با آن درختان و گل ها را هرس میکرد و علف های هرز را از خاک بیرون میکشید. گاهی زخم خار های گل دل هیون سونگ را خون میکرد اما این دست ها برای نوازش سر تنها پسرش همیشه آماده بودند. بی بی بوم کناری نشسته بود. دارک سول پیش او نشست.
- اینجا چی کار میکنی؟ نمیدونی مادرت اومده؟
- چه اهمیتی داره...
- مادرته!
- کاش نبود... ترجیح میدم از تو زندگیم محو میشد نه پررنگ تر. کاش یوچان با پیشنهادش موافقت نکنه.
هیون سونگ با دیدن حال خراب سویونگ دیگه حرفی نزد درعوض کنجکاو شد که در دفتر رییس چه خبر است و این پیشنهادی که رد کردنش ترجیح داده میشد چیست.
پس از خروج دارک سول، یوچان برای خود جملاتی درست میکرد تا بدون ناراحت کردن عمه ای که شاید بعد از چهارده سال برگشته بود از او بخواهد که رویه ی همیشگی را ادامه دهند. یوچان با دیدن او احساس کرد باری سنگین تر از بار قبلی بر دوشش خواهد گذاشت.
- یوچان جان، میبینم وقار پدرتو حفظ کردی.
- خواهش میکنم به جای تلف کردن وقتمون کمی عجله کنیم. وقار پدرو با مشغله های زیادی حفظ کردم.
- باشه حالا که خودت گفتی میرم سر اصل مطلب. من میخوام اینجا بمونم بنابراین به جایی احتیاج دارم و سرپرستی مثل برادرم که صد البته فقط باید خرجمو بده.
- عمه جای شما فرانسه راحت تر نبود؟ متأسفانه اینجا باید از قوانین سختی پیروی کنید.
- مادر نازک نارنجی تو از من ضعیف تر بوده و تحمل کرده.
- مادرم آدم قانونمندتریه نسبت به شما، درضمن من پسرشم و اگر به صلاح مادرم نباشه مثل برادرتون براتون مهربون نخواهم بود. شما رو اینجا جا نمیدم.
- خب ما نمیخوایم انقد رسمی باشیم یوچان جان.
- نه عمه شما تصور کنین با رییس صحبت میکنین. من لطف داشتن رو از پدرم یاد نگرفتم. به شما جا میدم به شرطی که طبق قوانین زندگیتونو پیش ببرید و به هیچ عنوان در کار ما دخالت نکنید، حتی از طریق سویونگ. شما خرج ماهانه ای میخوایید که طبق روال پدرم بهتون تعلق داده میشه. خواهش میکنم زیاد هم از ساختمون بیرون نرید، خطرناکه.
- فک کنم اگه طرف اتاق مادرت برم خطر بیشتری تهدیدم میکنه تا باغای بیرون.
یوچان برگشت و به عمه خیره شد، نگاهش منظور این حرف را خواستار بود. از آن جایی که لحن محکم رییس در جی ایون اثری نگذاشت یوچان سعی کرد با چشم های سنگی اش او را ساکت کند. عمه اش با دیدن این واکنش حتی توان پس گرفتن حرفش را نداشت ولی ته دلش خوشحال بود، حالا دیگر حداقل تنها نبود.
پنجره ی اتاق رییس به باغ مادرش اشراف داشت. یوچان منتظر بود تا عمه اش چای را تمام کند تا او را بیرون بفرستد که چشمش به هیون سونگ افتاد. دارک سول با سر اشاره کرد و از اژدها دستور خواست. یوچان اشاره داد که " لطفا بیا اینو ببر اتاقش!". هیون سونگ خندید و راهی دفتر شد. عمه قبل از رسیدن دارک سول بلند شد.
- میخوام برم سر خاک برادرم. فعلا رفتم رییس.
- بذارید همراهیتون کنم.
- میخوام با اینجا بیشتر آشنا بشم، خودم میرم.
هیون سونگ وارد شد و دید که عمه برای بیرون رفتن کمی بیشتر از آن چیزی که فکر میکرد عجله داشت.
- نه عمه، باز بهتره که تنها نباشید. هیون سونگ مراقبشون باش.
مراقب بودن منظور خاصی در باطنش جای داده بود، به معنای " مراقب باش خطایی نکند" نزدیکتر بود.
جی ایون جلو میرفت دارک سول پشت سرش بود. از دور مزار کیونگ مین مشخص بود. خانم سونگ طبق معمول گل روی خاکش گذاشته بود و سبزه هایی که روی مزار سبز شده بودند را نوازش میکرد. لبخندش از فاصله ی دور هم نمایان بود. جی ایون از آن جایی که چشم دیدن این عروس را از روز اول نداشت صورتش را جمع کرد ولی قبل از اینکه قدم بعدی را بردارد هیون سونگ بازویش را گرفت.
- چی کار میکنی؟ تو دستوری که بهت داده شده انجام بده! فقط همراهیم کن.
- متأسفم ولی نمیتونم بذارم به خانم نزدیکتر بشین. درضمن من فقط از یوچان دستور میگیرم.
- یعنی چی؟ ولم کن! یعنی باید از تو حرف شنوی داشته باشم حالا؟
- آره. خواهش میکنم همکاری کنین. خوش ندارم در مقابل شما از زور استفاده کنم.
شلوغ کاری های جی ایون خانم سونگ را از عالم تنهایی اش جدا کرد، می دانست که برای چه کاری اینجاست ولی با دیدن این صحنه میخواست جریان را از زبان پسرش بشنود. بلند شد و به سمت جی ایون و هیون سونگ رفت.
- هیون سونگ اشکالی نداره فعلا رهاش کن.
دارک سول در مقابل خانم کاملا مطیع بود. برایش احترام زیادی قائل بود، برایش دوازده سال مادری کرده و با یوچان برایش تفاوتی نداشت.
- فعلا که از اینم دستور گرفتی.
- پسرمو چی کار داری؟
- پسرت که تو دفترشه، راحت کتاب میخونه.
- هیون سونگو اذیت نکن. به نفع خودته خواهر.
- چی؟ خواهر؟ حالا که محاصره ی افراد پسراتم میخوای کاری کنی حرص بخورم؟
خانم سونگ خندید و رفت، فکر کرد که هنوز هم از دوران جوانی تا به حال این خواهر آن طور که باید تربیت نشده بود. عمه با نگاهی نفرت انگیز او را تا جایی که چشم کار میکرد دنبال کرد. احساس خوشبختی، فرزندان وفادار و حفاظت سختگیرانه ای که از او میشد حسودی را دل خواهر شوهرش شعله ور میکرد.
- به راهتون ادامه میدین یا اتاقتونو بهتون نشون بدم؟
- باهام حرف نزن شبح.
هیون سونگ از شنیدن لفظ شبح خیلی عصبی نمیشد چون عمه اولین نفری نبود که دارک سول را اینگونه میدید. هیون سونگ به یوچان گفته بود که ترجیح میدهد در محیط هایی که غیر از خانواده ی دومش حضور دارند کلاه لباسش را تا زیر چشمانش پایین بکشد تا قیافه ی ترسناک و گانگستری برای خود بسازد. دارک سول این حرف خود را باور نداشت، او به این معتقد بود که چشم ها احساسات درون قلبش را فاش میکنند و او دلش میخواست احساسات خود را فقط برای خودش نگه دارد. دلیلش هر چه که بود به هر حال هیچ کس جز اژدهای طلایی بزرگ و همسر و فرزندش صورت او را کامل ندیده بود.
مادر در دفتر پسرش را باز کرد و او را همان جایی که کیونگ مین کنار پنجره برای خود درست کرده بود یافت. یوچان با دیدن مادرش لبخند زد و از او خواست که پیشش بنشیند. رفت تا چای را با دست خود برای مادر بریزد.
- عمه ات اومده.
- آره، متأسفانه یا خوشبختانه قراره پیشمون بمونه. مادر اگه ناراحتت کرد بهم بگین.
مادر خندید و فنجان را از دست پسرش گرفت.
- اذیتش نکن، به هر حال اونم بی پناهه. به ما احتیاج داره.
- مادر از این دستورا بهم ندین من هیج وقت مهربونی رو یاد نگرفتم.
- حالا هم دیر نیست پسرم.
- نه بذارین به رویه ام ادامه بدم. اینجوری خانواده رو بیشتر تو چنگم دارم.
خانم سونگ چایش را نوشید، صورت پسرش را نوازش کرد و رفت. یوچان افتخاری که از سر انگشتان مادرش به او تزریق شد مانند شربتی گوارای وجودش بود.

The Third ShotOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz