۲. باد آورد باد برد (۲)

12 3 0
                                    

یه جین احساس میکرد خون به پاهایش نمیرسید. نمیتوانست دست ها و پاهایش را تکان بدهد. سرش گیج میرفت. صداهای زیادی در اطراف او بود. به نظر میرسید چند نفر با هم دعوا میکردند. کم کم طناب محکم و ضخیمی که او را به صندلی گره داده بود دید. به یاد آورد که او را در راه خانه دزدیده بودند. حدس میزد در مقر پدر مینگوک باشد. زیر چشمی زمین های اطراف را نگاه میکرد و به صحبت های افرادی که کنجکاو بود آن ها را ببیند گوش داد اما به جز تصویر نفرت انگیزی که مینگوک برایش ترسیم کرده بود چیزی به ذهنش نرسید. صدای مینگوک را نمی شنید؛ شاید کمی از اینکه او قاطی این ماجرا  نبود راحت شد. میترسید خیلی چشم هایش را باز کند و سرش را بالا ببرد؛ نمی دانست آن ها برایش چه نقشه ای داشتند. دوست داشت چشم هایش را باز و بسته کند و این کابوس وحشتناک تمام شود.
- خیلی زیاد زدی.
- قربان باید چند دقیقه پیش به هوش میومد. نمیدونم چرا نشده. من کارمو مثل همیشه انجام دادم.
- حالا دیگه کارم به جایی کشیده شده که خودتو برام تبرئه کنی؟ چطور جرأت میکنی؟
صدای زد و خورد و پرت شدن وسایل دفتر یه جین را سر جای خود میخکوب میکرد. ترس قلبش را از جا میکند. وال آبی عصبانی بود، نمیشد انقدر کند پیش رفت، دوست داشت هرچه زودتر پسرش را تسلیم خود و سود های اژدها را در دستانش میدید. ریوووک از جای خود بلند شد و حرفی نزد، از کتک های رییسش خسته شده بود اما بخیه ای که روی صورتش سوغات دعوا های قدیمی بود باعث میشد تا به قول خودش معشوقه ها او را فوق العاده جذاب تصور کنند. سونگ جه لیوان آبی به او داد و کنار رییس نشست.
- رییس تا ابد بیهوش نمیمونه.
- من الآن اونو بهوش میخوام.
- ریوووک بهوشش بیار.
ایکس ری به ویروس اشاره داد " بزنش". ریوووک نیشخند زد.
- رییس با روش خودتون بیدار میشه ولی شرط سالم موندن طعمه به خطر میوفته.
- فقط بیدارش کن.
یه جین از صحبت هایی که رد و بدل شد فهمید که میخواهند به زور متوسل شوند. سرش را بالا آورد و به آنها نگاه کرد. توان حرف زدن نداشت فقط میخواست به آن ها بفهماند که به هوش آمده است. برخلاف تصورش از نجات یافتن ویروس باز هم او را زد.
- این بخاطر این بود که جلوی رییسم خرابم کردی. رییس بهوشه، ما رو به بازی گرفته بود. چه خوشگله! رییس پسرتون سلیقه اش خوبه. نمیدونم حال بازی داره یا نه.
ویروس دستش را زیر چانه ی یه جین گذاشت و سرش را بلند کرد.
- به من نگاه کن! از کی تا حالا یه جوجه منو به بازی گرفته؟
ریوووک باز هم او را زد، انگار کینه ی کتک های رییس را روی اسیرش تلافی میکرد.
- ویروس کافیه. میتونی به معشوقه هات برسی.
- نه این یکی نازتره.
- برو بیرون، ویروس.
رییس این سخن را در حالی که بلند میشد گفت. ریوووک رفت. سونگ جه صندلی رییس را روبروی یه جین گذاشت و کنار کشید. رییس میخواست این پروژه ی هیجان انگیز را خودش شروع کند.
- خب یه جین جان میخوایم کمی مهربون تر باشیم.
ترس به او اجازه ی سخن نمیداد. فکر میکرد که این رییس که به معاون خود رحم نمیکرد چطور میتوانست حالا حرفی از مهربانی بزند؟ معنای حرف های مینگوک و اخطار های برادر دلسوزش را تازه میفهمید.
- بهتره حرف بزنی خانم جوان.
- من... من... کار اشتباهی نکردم.
- اگه نکرده بودی برای چی باید وقتمو با تو تلف کنم در حالی که الآن میتونستم سود زیادی رو صاحب بشم؟ اون لحظه ای که مینگوک رو شناختی باید ازش فاصله میگرفتی، لحظه ای که افرادمو برای برگردوندن اون میفرستادم از آینده ی رابطه ات میترسیدی و بعد از اینکه شرایط خانوادگیشو می شنیدی برای همیشه اونو فراموش میکردی، ولی متأسفانه تمام فرصتاتو از دست دادی و حالا باید من جورتو بکشم. یه جین، باید برامون یه کاری کنی.
میونگ سو لیوان شرابش را پر کرد.
- باید بری مقر اژدها و برای همیشه از زندگی پسرم خارج بشی. همین.
- من برای پیش بردن نقشه هاتون هیچ کاری نمیکنم.
- اگه بخوایم حرفای همدیگه رو نفهمیم مجبورم میکنی خونتو بهت نشون بدم.
- برام مهم نیست... .
وال آبی از سرکش بودن نسل فرزندش شاکی بود. لیوانش را روی میز گذاشت و تپانچه اش را برداشت. گلنگدن را کشید و تپانچه را روی پیشانی یه جین گذاشت. ابروهایش را بالا داد، دیگر حوصله نداشت یا قبول میکرد یا کشته میشد، میونگ سو اینجور فکر میکرد. یه جین از ترس میلرزید و اشک میریخت اما او به برادرش اطمینان داده بود که هرگز وارد این داستانها نشود. نمیتوانست کثیف بودن را در وجودش راه دهد، ترجیح میداد با پاکی بمیرد و آلوده نشود.
- من شوخی بلد نیستم مثله پسرمم مهربونی از اصول زندگیم نیست. بهتره تصمیم درستی بگیری.
- منو بکش اگه واقعا فکر میکنی زندگی رو برای پسرت بهتر میکنی. چرا وقتتو تلف میکنی؟ مگه نگفتی سودات دارن از دست میرن؟
کتکی که از جانب رییس خورد خیلی دردناکتر از معاونش بود. میونگ سو بلند شد. شروع به قدم زدن کرد. اینبار نوبت ایکس ری بود تا او را راضی کند. در گوش رییسش پچ پچ کرد " بهم اعتماد کن". طناب دور دست های یه جین را باز کرد، به جای رییس نشست و سیگارش را در جا سیگاری انداخت.
- میتونی بری.
- جدا؟
- بله، البته ما مهمونامونو بدون سوغاتی خونه نمیفرستیم.
- سوغاتی؟
- آره، پاتو که از لبه ی در بیرون بذاری پیشنهاد ما رو رد کردی. اونوقت دستور میدیم برات بیارنش. ولی اگه من جای تو بودم فک نمیکنم این پیشنهادو رد میکردم.
ایکس ری سیگار جدیدی در دهانش گذاشت.
- میتونم قبولشون نکنم؟
- نه اصلا تعارف نکن، درضمن ما جایی برای نگه داریشون نداریم. فک نکنم جسد برادر و معشوقتو پیش ما امانت بذاری، میذاری؟ نه بهت نمیاد...
رنگ صورت یه جین به سفیدی گرایید، نمی توانست آنچه را شنیده بود باور کند. برگشت و به رییس نگاه کرد، ناراحت بود و صورتش را از آنها پوشانده بود.
- مینگوک پسر رییسه...
- زمانی که با جریانات ما مخالفت بشه باید نابود بشه. اینکه با رییس نسبتی داشته باشه خیلی اهمیت نداره. خب چی کار کنیم خانم؟ وقت تنگه.
"چه کار کنم؟" این جمله با هر نبض او در افکارش تکرار میشد. لبانش خشک شد، دیگر نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد. احساس کرد دمای بدنش به حدی پایین آمده که اعضای بدنش یخ زده اند. گردنش از قطرات عرقی که سرمای آن ها آزار دهنده بود خیس شده بود. دستانش شروع به لرزش کرد او نمیتوانست هم زمان تنها دلایل زندگی اش را از دست بدهد. چشمان پر از اشک جهان تاریک مقابل چشمانش را تار کرد. استرس از درون وجودش را میخورد و ناراحتی سیاهی دنیا را برایش واضح تر میکرد. " من نمیتوانم دو پدر را با هم عزادار کنم. نمیتوانم بدون برادرم زندگی کنم، نمیتوانم بدون عشقم روز هایم را سپری کنم. مادرم! مادرم نمیتواند پسرش را قربانی تصمیم اشتباه دخترش ببیند. من باید زندگی آن ها را بخرم، مسئله ی مرگ و زندگی عزیزانم از پاکی و آلودگی من مهم تر است. من نمیتوانم زندگی آن ها را به بازی بگیرم". یه جین ناامید تر از حدی بود که بخواهد به این فکر کند که شاید با تلف کردن وقت معجزه ای پیش بیاید. آرام تسلیم شد.
- باید چی کار کنم؟
- ما خیلی همدیگرو میفهمیم. خوشحالم. با من بیا.
سونگ جه گونه ی یه جین را کشید و به سمت دفتر خودش رفت ولی یه جین فقط سرش را پایین انداخت و را دنبال کرد. " به دنیای ترسناک دشمنان پدر خوش آمدی!"، یه جین اشک میریخت.
میونگ سو قهقه ای سر داد، انقدر خود را به پیروزی نزدیک میدید که در ابر های رؤیاهایش پرواز میکرد. لیوان شرابش را برداشت و به اتاق همسرش رفت. خوشحالی خود را با خانم لی تقسیم میکرد، دوست نداشت همسرش را مورد ضرب و شتم قرار دهد بخاطر همین در هنگام عصبانیت همسرش را از خود دور میکرد. صفت خشمگین بودنش باعث میشد او را کم ببیند، از اینکه همسرش فکر میکرد که عشقش نسبت به او کم شده ناراحت میشد ولی این بهتر از این بود که او را زجر بدهد و باعث شود که عشقش نسبت به او از بین برود. در زد، خانم لی در را باز کرد، با دیدن سوزن، نخ، پارچه و انگشتانه ی طلایی اش که برای تولدش از همسرش گرفته بود، میشد فهمید که او باز مشغول خیاطی است. میونگ سو لیوانش را روی میز گذاشت او را بلند کرد و روی تخت نشاند. پرده ها را کنار زد.
- باز تو تاریکی خیاطی میکنی؟ چند بار گفتم چشمات ضعیف میشه نکن؟
خانم لی لیوان شراب را که دید فکر کرد" مستی حالش را خوب کرده... اشکالی ندارد، اگر اینجور او به سمت من کشیده میشود بذار بشود... دلتنگی ام این روز ها خیلی زیاد است..." میونگ سو کنار همسرش نشست و سرش را روی شانه اش گذاشت.
- ببخشید...
- دیگه تکرار نکنی.
- چشم... ، چرا انقدر دیر به دیدنم میای؟ دفترت نزدیکه...
خانم لی سرش را بلند کرد و در چشمان میونگ سو خیره شد. وال آبی مو های همسرش را نوازش کرد و نفس عمیقی کشید. لیوان شرابش را سر کشید. همسرش را محکم در آغوش گرفت. تحمل تماس با چشم های غم انگیز او را نداشت.
- تو که میدونی سرم شلوغه... ولی بگو ببینم کی بهت اجازه داده انقدر لاغر بشی؟
- لاغر شدم؟
- بلندت که کردم... نسبت به همیشه سبک تر بودی... در ضمن... موهاتم... میریزن؟
خانم لی خندید، مثل اینکه هنوز جایی در قلب همسرش داشت. اشک هایش گونه های فرو رفته اش را نوازش میکرد. دستانش را دور گردن میونگ سو گذاشت و صورتش را از او مخفی کرد و ملتمسانه تنها خواسته اش را خواست.
- لطفا منو دوست داشته باش...
میونگ سو محبت را بلد نبود. آنچه دستانش انجام می دادند بخاطر کمی از غرایز طبیعی انسانی بود که در وجودش باقی مانده بود. دستانش را روی کمر همسرش کشید و استخوان هایش را احساس کرد ولی فکر نکرد که شاید این مشکلی است و باید آن را حل بکند. بدجنس بود، این را قبول داشت.
ایکس ری اتاقی کوچک در نزدیکی دفتر خود به یه جین داد. یه جین با احتیاط قدم برمیداشت. هنوز از شوک اتفاقات آن روز بیرون نیامده بود. اتاق کوچک بود و پنجره اش کاملا به بالکن دفتر مشاور اشراف داشت. تابلو ها و مجسمه های قدیمی در آن اتاق خاک گرفته بودند.
- مراقب عتیقه ها باش. با اینکه رییس دیگه به اونا نگاه نمیکنه ولی پولن اینا. اسمت چیه؟
- اسممو که...
- نه اسمی که از الآن میخوای استفاده کنی. یه چیز خلاف بگو.
- مثلا دختر بد؟
- یعنی هیچی بد تر از این به ذهنت نرسید؟
- روم نمیشه بگم...
سونگ جه خندید و سیگارش را از پنجره بیرون انداخت.
- خیلی کار داریم باهم! اسمت باشه سم شیرین. خوبه؟ من دیگه برم. امشبو استراحت کن فردا ساعت هشت بیا دفترم.
ایکس ری دست هایش را در جیب هایش گذاشت و دید سیگار هایش تمام شده. در را باز کرد اما صدای یه جین سیگار کشیدنش را به تأخیر انداخت.
- میشه چیزی بخوام آقای...؟
سونگ جه برنگشت، حوصله نداشت. حتی فکر کردن به حجم چیز هایی که باید به شاگردش یاد میداد او را خسته میکرد.
- ایکس ری، آره.
- نمیخوام کسی بفهمه من اینجام ولی میخوام بدونن زنده ام.
- خیلی زیاده خانم. اولین خواسته اته باشه ولی فکر نکنی چون مثل رییس باهات رفتار نمیکنم حالا خیلی مهربونم. کسی هم منظورت دو نفر بیشتر نیست. مینگوک باشه ولی برادرتو نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد... و ازم هیچوقت نخواه که برای آخرین بار با اونا خداحافظی کنی، گوشیتم پیش خودم میمونه. فردا یکی دیگه بهت میدم. هر چی زودتر به این چیزا عادت کنی خودت راحت تری. تو دیگه اون یه جین معصوم و شاد نیستی تو سم شیرین، برای مشاور وال آبی کار میکنی. اینو فراموش نکن.
ایکس ری، سم شیرین را در دنیای جدیدش تنها گذاشت. خیلی تاریک بود.
تماس ها و پیام هایی بی پاسخ صبر مینگوک را لبریز کرده بود. در خیابان های اطراف خانه ی یه جین پرسه میزد. یه جین هیچ جایی پیدا نمیشد. مینگوک با قدم های پر اضطراب، کوچه ها را طی میکرد و بی وقفه با شماره ی یه جین تماس میگرفت اما جوابی که به او داده میشد از استرس او کم نمیکرد. به رستورانی رسید. نزدیک ظهر بود. تعجب باعث شد مینگوک چشمانش را کمی بیشتر گشاد کند. نه او اشتباه نمیکرد، پسری که سیاه پوشیده و با دستانش با شیشه ی الکل بازی میکرد برادر یه جین بود. او را از روی عکسی که یه جین به او نشان داده بود شناخت. با دیدن این احوال نگران شد. برای یه جین اتفاقی افتاده بود وگرنه امکان نداشت برادرش انقدر ناراحت باشد. جلو رفت و شراب را از دست یونگ شیک کشید.
- کیم یونگ شیک تویی؟
- آره.
- باید باهات حرف بزنم.
- باشه... اول شرابمو پس بده.
- نمیدم. یه جین کجاس؟
یونگ شیک دقت خود را بیشتر کرد. هنوز مست نبود ولی عذاب از دست دادن خواهرش و نرسیدن به جوابی برای نجات او از جایی که خبر نداشت اراده ی زندگی را از او گرفته بود. این پسر را نمیشناخت. حتی نمیتوانست عصبانی شود. باید بیشتر مراقب خواهرش میبود. احساس میکرد برایش کم کاری کرده و نمیتوانست با پدرش و روح مادرش روبه رو شود. شراب را از دست مینگوک کشید و به زمین زد و شکست. نشست و به جایی خیره شد. چشمانش دیگر یارای گریه کردن نبودند.
- به تو ربطی نداره...
- به من ربط داره. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
مینگوک داد کشید. استرس مانند خوره به جانش افتاده بود. یونگ شیک باز به مینگوک نگاه کرد. او مینگوک بود همان پسری که در این چند روز انتظارش را میکشید تا انتقام خواهرش را از او بگیرد. خشم وجودش زبانه کشید. به او قدرت داد.
- تو مینگوکی؟
- آره. خواهرت کجاس؟
این جمله مانند خنجری در قلب یونگ شیک فرو رفت. بلند شد و یقه ی مینگوک را گرفت و را به جای خلوتی برد. او را روی زمین پرت کرد و تا جایی که دستانش قدرت داشتند او را کتک زد. مینگوک که منظور یونگ شیک را نمیفهمید او را از روی خود بلند کرد و میله ای از زباله های گوشه ی بن بست برداشت و به سمت او گرفت. هر دو نفس نفس میزدند. هر کدام حسابی برای تسویه داشت. یونگ شیک طرف دیگر آن استوانه ی فلزی را گرفت. نمیترسید. " کاش این روز را به چشم نمیدیدم. باید زودتر از خواهرم این دنیای کثیف را ترک میکردم. حالا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. بعد از انتقام میتوانم راحت از اینجا جدا شوم." در ذهن یونگ شیک تجلی شد.
- این یعنی چی؟
- انتقام.
- انتقام؟ چرا؟ چی شده؟
- خواهرم کجاس؟ سالمه؟ بگو!
- یه جین پیش تو نیست؟ چرا از من سراغشو میگیری؟
- چون تو اونو دزدیدی! تو زندگی شیرین و آروم مارو به جهنم تبدیل کردی. ولی من وقتمو با این حرفا تلف نمیکنم چون تو پسر یه گانگستری و یه گانگستر هیچوقت معنای حرفای منو نمیفهمه.
مینگوک به یونگ شیک خیره شد. دستانش شل شدند. میله از دستش افتاد. یه جین دزدیده شده بود؟ پدر! باور نمیکرد. اشتباه شده بود. نه این حقیقت نبود! زانو زد و در توهم خود باقی ماند. یونگ شیک میله را بالا برد تا او را بکشد. با یک ضربه به هدف خود میرسید ولی قلب مهربان او نمیگذاشت. نیروی تربیت های مادر و نصیحت های پدر و صدای شیرین خواهر که هر لحظه در گوشش پژواک داشت خیلی زیاد بود. میله را انداخت و روبه روی مینگوک نشست. بازو هایش را در دست گرفت. گریه میکرد و مینگوک را تکان میداد. مینگوک هنوز خیره بود.
- عشقتو اینجور به خواهرم ابراز نکن. بهم برگردونش. خواهش میکنم. خواهش میکنم سالم نگهش دار خواهش میکنم بذار ببینمش خواهش میکنم...
- مطمئنی دزدیده شده...؟
- تو مطمئنی ندزدیدیش؟
- به نظرت اگر من بودم الآن اینجا میومدم؟ منو تا سر حد مرگ بزن. بذار بدونم واقعا باید اینو باور کنم. انتقام بگیر. انتقام دزدیدنش نه انتقام سهل انگاری که در حقش کردم. یونگ شیک منو بزن، منو بکش. منو بخاطر حرفای تو خالی که به خواهرت زدم نبخش.
اشک های مینگوک سرازیر شد. یونگ شیک تعحب کرد. حرف های مینگوک یونگ شیک را در سرگردانی بزرگتری فرو برد. لحظاتی که بعد از این حرف سپری شد فریاد هایی از سکوت بود. در افکار خود باز به دنبال هزار جایی بودند که یه جین را سالم پیدا کنند. یونگ شیک سکوت را شکست. آن دختر فقیر که دیگر هرگز پیدایش نشد راست میگفت. حال که مینگوک به نظر در جبهه ی او بود باید میجنبید. ولی مینگوک اصلا امیدی پیدا نکرد. اگر یه جین در دستان پدرش بود نمیتوانست کاری بکند فقط باید با سکوت جانش را حفظ میکرد.
- باید نجاتش بدیم...
- امکان نداره...
- داره!
- اگه پدرم اونو برده باشه دیگه کاری از ما ساخته نیست. تو میتونی جلوی چند صد نفر وایسی؟
- جون یه جین انقدر نمی ارزه؟ اگه باهام همراه نمیشی خودم نجاتش میدم. یا موفق میشم یا بدون پشیمونی کشته میشم.
حرف یونگ شیک مینگوک را تکان داد. او هیچ وقت اینگونه فکر و هیچ هدفی در ذهنش چنان ارزشی پیدا نکرده بود.
- بهم اعتماد میکنی؟
- من فقط خواهرمو زنده میخوام. برای رسیدن به این مجبورم خیلی از کارایی که دوست ندارم انجام بدم.
- ولی من نمیتونم مثل تو باشم. من... من...
- همکاری میکنی یا نه؟ با نفوذی که تو مقر پدرت داری میتونی بهم کمک کنی.
فریاد یونگ شیک مینگوک را سر جای خود میخکوب کرد. جواب نداد. جواب او دیگر خیلی هم اهمیت نداشت. این برادر حتما کاری میکرد.
مینگوک شب به مقر برگشت. صورت کبود و زخمی اش آرامش خواب را بر مادر حرام کرد. دوید تا حالش را بپرسد ولی مینگوک بر خلاف همیشه با مادرش صحبت نکرد و مستقیما به اتاق سونگ جه رفت. مشاور پدر همه چیز را بدون اینکه او را بزند توضیح خواهد داد. در را باز کرد و داخل رفت. چاقو معاون ایکس ری برایش جعبه ای آورده بود.
- رییس این بهترین سیگار برگیه که تو این محموله بود قیمتش به چند صد هزارتا میرسه.
- ممنون میتونی بری. مینگوک چه خبر شده که به دفتر محقر من اومدی؟ باید معذرت بخوام، نمیتونم اونطوری که باید ازت پذیرایی کنم. بیا بشین.
- فقط بهم بگو یه جین کجاس؟
ته ها بیرون رفت. سونگ جه یکی از سیگار های جدیدش را امتحان کرد.
- من از کجا بدونم؟ دوست دختره توه.
- دروغ میگی.
- مینگوک جان باید به حرف پدرت گوش میدادی تا حالا نخوای با من بحث کنی.
- پس باید از پدر بپرسم.
مینگوک بلند شد. اگر لازم بود با پدرش هم گلاویز میشد. کشته نمیشد، برای همین این ریسک را به جان میخرید. سونگ جه جلویش را گرفت. به یه جین قول داده بود این کار را انجام دهد.
- زنده اس.
- کجاس؟
- پیش ما نیست. دست ما نبود. گروه دیگه ای بوده. خیلی خطرناکه دنبالش بری. اونا پدرت و افرادش نیستن. همین که زنده اس کافیه. امیدوار باش کشته نشه.
- باور کنم؟
- هر جور مایلی.
صدای پیامی که برای یونگ شیک فرستاد سکوت راهرو را درهم ریخت. نور صفحه ی موبایل قطرات اشک را مانند مروارید های دریای ساحلی که همیشه با یه جین در آن قدم میزد، درخشان کرد.
" دست پدرم نیست. من دیگه کاری نمیتونم بکنم، میترسم. امیدوارم موفق بشی. اگر پیداش کردی نذار برگرده پیشم. من خود ترسومو هم دیگه نمیتونم ببخشم... "
چاقو در اتاق یه جین را زد.
- خواستم به عضو جدیدمون سلام کنم همین. راستی فردا میان از این عتیقه ها بردارن. گفتم در جریان باشی.
- باشه. ولی تو این چند روز ندیده بودمت.
- چاقو ام. مأموریت بودم.
- منم مأموریت میرم بعدا؟
- آره ولی دیگه برنمیگردی.
ته ها در را بست و رفت. یه جین بلند شد تا سئوالات بیشتری بپرسد ولی ته ها این فرصت را به تازه وارد نداد.
فردا صبح طبق گفته ی چاقو یکی از کاپو ها که آن تاچبل بود با سرباز محبوبش مار قرمز به اتاق سم شیرین آمدند. ووبین در چارچوب در ایستاده بود و گایون تابلو هایی که ویروس به او گفته بود پیدا میکرد. یه جین در صحبت هایشان شرکت نمیکرد.
- رییس اینارو نگه داشته برای چی؟
- نمیدونم. خوبیش اینه که گرونن. من رفتم زیر زمین. اونجا هم کار دارم.
- باشه.
آن تاچبل رفت. یه جین از دیدن هم جنسش خوشحال شد. احساس تنهایی را در جمع مردانه ای از او گرفت. دوست داشت به او نزدیکتر شود.
- رییس عتیقه جات دوست داره...
- جدی؟
- زیاد. عتیقه جات میپرسته. تمام دفترش از این چیزا آویزون کرده.
مار قرمز تازه وارد را نمیشناخت اما حالا که او با رییس ملاقات داشته پس شاید خوب بود به او نزدیک میشد. کنار یه جین نشست.
- اسمت؟ من مار قرمزم.
- من سم شیرینم.
- درجه ات؟
- راستش نمیدونم.
- پس رییس عتیقه جات دوست داره؟ مطمئنی؟
- آره، فکر کنم برای بدست آوردنشون هر کاری میکنه.
گایون در فکر فرو رفت.

The Third ShotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora