«من همیشه درمورد بهشت میخوندم و میشنیدم .اینکه اونجا چجور جاییه و چقدر زیباست ، تو بچگیم عاشقش بودم ولی الان که بیست و یک سالم شده فهمیدم بهشت کتاب مقدس اگه واقعی باشه جای حوصله سر بریه . اگه بهشت خدا اینطوریه پس بهشتی که انسانا ساختنش چقدر بدتر میتونه باشه.»
مان وول آخرین برگ دفترچه خاطراتشو با این کلمات پر کرد و گذاشتش توی کشوی میزش . از اونجایی که شهر پارادایز قوانین سخت گیرانه ای برای اقامت دادن داشت مجبور شده بود دوسال خیلی سخت درس بخونه تا بتونه تو تنها دانشگاه اونجا رشته ی نقاشی قبول بشه . اونجا هرسال فقط سی تا دانشجوی خارجی قبول میکردن پس مان وول کلی سختی کشیده بود و حالا باید از خونه به فرودگاه میرفت . از جاش بلند شد و یه چرخ کامل توی اتاقش زد ، مثل همیشه شروع کرد به زیرلبی حرف زدن با خودش :
انگار قراره مدت زیادی از اینجا دور بمونم ، ایرادی
نداره بالاخره که بر میگردم.
همونطور که دستاشو روی تک تک ترکا و سوراخای دیوارا میکشید به یاد گریه ها و خنده هاش توی این اتاق می افتاد ، سختی های دبیرستان ، درس خوندن های تا نیمه شب ، شکستن قلبش ، شب هایی که مریض بود و تا صبح تو این اتاق تو تب می سوخت ، شبایی که از شدت تنهایی گریه میکرد ...
با اینحال همه ی اون لحظاتو دوست داشت .
یه قطره اشک از روی گونش لغزید ، همون موقع جینا در زد و وارد اتاق شد.
-مان وول ما باید بریم هنوز با پدرت خداحافظی نکردی.
- باشه تو برو بلیتارم بردار تا من بیام .
- پدرم چمدونارو برده .
مانوول سری تکون داد ، جینا رفت و مان وول از جیبش یه نامه در آورد و زیر بالشتش گذاشت . یه چیزی مثل وصیت نامه که توش حرفای نا گفته اشو برای پدرش نوشته بود .
برای آخرین بار نگاهی به کل اتاق انداخت و از اتاق خارج شد .
رو به روی پدرش ایستاده بود ، پدری که از صمیم قلب دوستش داشت و حاضر بود براش هر کاری بکنه . لی سوک دو با چشمای اشک آلود بعد از مدت ها دخترشو در آغوش گرفت و گفت:« تو هیچوقت انقدر از خونه دور نبودی چطور میخوای تنها بمونی؟»
مانوول به آرومی گفت:« نگران نباش پدر من این کارو برای تو میکنم و تازه تنها نیستم جینا با منه.»
لی سوک دو از مان وول جدا شد و گفت :« درسته ، تو برای حفظ جایگاهت مجبوری اینکارو بکنی دخترم ،تو خیلی قوی تر از اونی هستی که فکر میکردم و مطمئنم تو انجام این ماموریت موفق میشی.»
-من برای حفظ جایگاه خودم یا شما این کارو نمیکنم دارم وظیفمو به عنوان جانشین انجام میدم.
- درسته درسته ، نمیدونم اون پیرمرد چرا یه همچین کاریو برات در نظر گرفته ولی...
- پدر من باید دیگه برم.
لی سوک دو از دخترش جدا شد . مان وول به پدرش تعظیم کرد و به همراه جینا از خونه خارج شد . دم در با تک تک خدمتکارا و پدرش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و به فرودگاه رفتن.
جینا تمام کارای پروازو انجام داد و وقتی که هر دو کنار هم روی صندلیای پرواز نشستن یه نفس راحت کشیدن.
جینا به سمت مانوول برگشت و گفت:« حالا باید چیکار کنیم؟ برنامه ای داری؟»
مان وول که با گوشیش مشغول وب گردی بود بدون توجه گفت:« چه برنامه ای؟»
-وقتی نشستیم باید چیکار کنیم؟
- خوب اولش میریم و کارای حضوری ثبت نامو انجام میدیم.
-خوب؟
- بعدش باید هر دو مون یه گوشی جدید بخریم چون شنیدم توی پارادایز فقط گوشیای نام مون کار میکنن.
- عالیه دیگه چی؟
- از اونجایی که پدرم اینجا یه جاسوس داره ما باید بریم و پیش اون بمونیم . اونم مثل ما با ویزای تحصیلی تو پارادایز مونده اسمشم مین یونگیه.
- خوب پس انگار فکر همه جاشو کردی.
- حالام دارم فایلایی که پدرم درمورد پرونده فرستاده چک میکنم برای تو ام فرستادم نگاشون کن.
- باشه ...راستی درمورد پارادایز ، باهاش مشکلی نداری؟تو همیشه از اونجا بدت میومد.
مان وول پوزخندی زد و گفت:« یکی از انگیزه هام برای قدرت گرفتن اینه که اون شهرو نابود کنم.»
جینا که یکم ترسیده بود گفت:« مان وولا چی داری میگی؟»
- من میخوام بعد از قدرت گرفتن اون شهرو نابود کنم ، کاملا واضحه مگه نه؟
- تو جدی هستی؟
وقتی مان وول با قیافه ی کاملا جدی به سمتش برگشت و گفت :« به نظرت من شوخی دارم؟»
جینا ساکت شد و مان وول هم برگشت سراغ عکسا ولی با تمام وجود عصبی شده بود و افکارش به سراغش اومد.
"اون شهر مادرمو ازم گرفت ، منم نابودش میکنم . پارادایز؟ اونجا بیشتر پمپی دومه ، یه منجلاب که خدا برای نابود کردنش زیادی دست دست کرده پس من به جاش نابودش میکنم"
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...