1.paradise

4.5K 242 20
                                    

«من همیشه درمورد بهشت میخوندم و میشنیدم .اینکه اونجا چجور جاییه و چقدر زیباست ، تو بچگیم عاشقش بودم ولی الان که بیست و یک سالم شده فهمیدم بهشت کتاب مقدس اگه واقعی باشه جای حوصله سر بریه . اگه بهشت خدا اینطوریه پس بهشتی که انسانا ساختنش چقدر بدتر میتونه باشه.»
مان وول آخرین‌ برگ دفترچه خاطراتشو با این کلمات پر کرد و گذاشتش توی کشوی میزش . از اونجایی که شهر پارادایز قوانین سخت گیرانه ای برای اقامت دادن داشت مجبور شده بود دوسال خیلی سخت درس بخونه تا بتونه تو تنها دانشگاه اونجا رشته ی نقاشی قبول بشه . اونجا هرسال فقط سی تا دانشجوی خارجی قبول میکردن پس مان وول کلی سختی کشیده بود و حالا باید از خونه به فرودگاه میرفت . از جاش بلند شد و یه چرخ کامل توی اتاقش زد ، مثل همیشه شروع کرد به زیرلبی حرف زدن با خودش :
انگار قراره مدت زیادی از اینجا دور بمونم ، ایرادی
نداره بالاخره که بر میگردم.
همونطور که دستاشو روی تک تک ترکا و سوراخای دیوارا میکشید به یاد گریه ها و خنده هاش توی این اتاق می افتاد ، سختی های دبیرستان ، درس خوندن های تا نیمه شب ، شکستن قلبش ، شب هایی که مریض بود و تا صبح تو این اتاق تو تب می سوخت ، شبایی که از شدت تنهایی گریه میکرد ...
با اینحال همه ی اون لحظاتو دوست داشت .
یه قطره اشک از روی گونش لغزید ، همون موقع جینا در زد و وارد اتاق شد.
-مان وول ما باید بریم هنوز با پدرت خداحافظی نکردی.
- باشه تو برو بلیتارم بردار تا من بیام .
- پدرم چمدونارو برده .
مان‌وول سری تکون داد ، جینا رفت و مان وول از جیبش یه نامه در آورد و زیر بالشتش گذاشت . یه چیزی مثل وصیت نامه که توش حرفای نا گفته اشو برای پدرش نوشته بود .
برای آخرین بار نگاهی به کل اتاق انداخت و از اتاق خارج شد .
رو به روی پدرش ایستاده بود ، پدری که از صمیم قلب دوستش داشت و حاضر بود براش هر کاری بکنه . لی سوک دو با چشمای اشک آلود بعد از مدت ها دخترشو در آغوش گرفت و گفت:« تو هیچوقت انقدر از خونه دور نبودی چطور میخوای تنها بمونی؟»
مان‌وول به آرومی گفت:« نگران نباش پدر من این کارو برای تو میکنم و تازه تنها نیستم جینا با منه.»
لی سوک دو از مان وول جدا شد و گفت :« درسته ، تو برای حفظ جایگاهت مجبوری اینکارو بکنی دخترم ،تو خیلی قوی تر از اونی هستی که فکر میکردم و مطمئنم تو انجام این ماموریت موفق میشی.»
-من برای حفظ جایگاه خودم یا شما این کارو نمیکنم دارم وظیفمو به عنوان جانشین انجام میدم.
- درسته درسته ، نمیدونم اون پیرمرد چرا یه همچین کاریو برات در نظر گرفته ولی...
- پدر من باید دیگه برم.
لی سوک دو از دخترش جدا شد . مان وول به پدرش تعظیم کرد و به همراه جینا از خونه خارج شد . دم در با تک تک خدمتکارا و پدرش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و به فرودگاه رفتن.
جینا تمام کارای پروازو انجام داد و وقتی که هر دو کنار هم روی صندلیای پرواز نشستن یه نفس راحت کشیدن.
جینا به سمت مان‌وول برگشت و گفت:« حالا باید چیکار کنیم؟ برنامه ای داری؟»
مان وول که با گوشیش مشغول وب گردی بود بدون توجه گفت:« چه برنامه ای؟»
-وقتی نشستیم باید چیکار کنیم؟
- خوب اولش میریم و کارای حضوری ثبت نامو انجام میدیم.
-خوب؟
- بعدش باید هر دو مون یه گوشی جدید بخریم چون شنیدم توی پارادایز فقط گوشیای نام مون کار میکنن.
- عالیه دیگه چی؟
- از اونجایی که پدرم اینجا یه جاسوس داره ما باید بریم و پیش اون بمونیم . اونم مثل ما با ویزای تحصیلی تو پارادایز مونده اسمشم مین یونگیه.
- خوب پس انگار فکر همه جاشو کردی.
- حالام دارم فایلایی که پدرم درمورد پرونده فرستاده چک میکنم برای تو ام فرستادم نگاشون کن.
- باشه ...راستی درمورد پارادایز ، باهاش مشکلی نداری؟تو همیشه از اونجا بدت میومد.
مان وول پوزخندی زد و گفت:« یکی از انگیزه هام برای قدرت گرفتن اینه که اون شهرو نابود کنم.»
جینا که یکم ترسیده بود گفت:« مان وولا چی داری میگی؟»
- من میخوام بعد از قدرت گرفتن اون شهرو نابود کنم ، کاملا واضحه مگه نه؟
- تو جدی هستی؟
وقتی مان وول با قیافه ی کاملا جدی به سمتش برگشت و گفت :« به نظرت من شوخی دارم؟»
جینا ساکت شد و مان وول هم برگشت سراغ عکسا ولی با تمام وجود عصبی شده بود و افکارش به سراغش اومد.
"اون شهر مادرمو ازم گرفت ، منم نابودش میکنم . پارادایز؟ اونجا بیشتر پمپی دومه ، یه منجلاب که خدا برای نابود کردنش زیادی دست دست کرده پس من به جاش نابودش میکنم"

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now