سوا دخترشو دید که روی زمین افتاد ... تمام زحماتی که برای زنده نگه داشتنش کشیده بود به هدر رفته بود ...با چشمای اشکی به بدن بی جون مانوول زل زده بود ، دخترش ...تنها چیزی که تو این دنیا بزاش ارزش داشت ، یه تیکه از وجودش ، مرده بود...باورش نمیشد ...
با صدای قهقهه ی یوری به خودش اومد ...با خشم به سمتش برگشت ...یوری تو چشماش زل زد و گفت:«حسش میکنی؟ اینکه قلبت مچاله شده ...اینکه هیچی نداری ؟ ...حس بدیه نه ؟ این همون چیزی بود که میخواستم ...توام باید عذاب بکشی ...منو با هزار وعده آوردی اینجا و بعد مثل یه تفاله انداختیم دور ...ازم استفاده کردی تا اونو زنده نگه داری ...کسی که باید میمرد ...»
سوا داد زد :« خفه شو ، درمورد دختر من با دهن کثیفت حرف نزن ...»
چشماش قرمز شده بود ...الان فقط به خون سوا تشنه بود ...از جاش بلند شد ، مثل یه گرگ به یوری زل زده بود ...یونگی متوجه خطر شده بود ، نباید میزاشت سوا به یوری آسیب بزنه ...باید ازش حرف میکشید ...همین که سوا میخواست سمت یوری خیز برداره خودشو بینشون انداخت ...
سوا با چشمای سرخ غرید :« برو کنار »
یونگی با التماس گفت :« نباید بهش آسیب بزنی به اطلاعاتش نیاز داریم .»
سوا داد زد : اون مانوولو کشت باید تا آخرین قطره خونشو بمکم ...
- الان مانوول مهم تره باید برسونیمش بیمارستان...
سوا به خودش اومد ...یونگی راست میگفت ...آروم شد و به یونگی گفت:« خیلی خوب ...فقط بزار بیهوشش کنم .»
یونگی کنار کشید ، یوری سعی داشت بلند بشه و فرار کنه اما سوا سریع تر بود ، با چک محکمی که بهش زد یوری بیهوش شد...رو به یونگی گفت مانوولو کول کن باید بریم سمت ماشین ...و خودشم بدن بیجون یوری رو با خودش کشید...یونگی با سرعت به سمت مانوول رفت و ضربانشو چک کرد ...هنوز امیدی بود ...بدن غرق درخون دخترو روی کولش گذاشت و به سرعت به دنبال سوا رفت .هر ثانیه ارزشمند بود ...سوا که بدن یوری رو کول کرده بود بادیدن خستگی یونگی دستشو دراز کرد و بازوشو با خودش کشید و تا حدی سرعتشون بیشتر شد ....وقتی بالاخره به ماشین رسیدن یوری رو تو صندوق عقب و مانوولو تو صندلی عقب جا دادن ...و به سرعت راه افتادن ...سوا با سرعت دیوونه واری میروند و به سمت مسیری نامعلوم پیش میرفت ...یونگی بایه دست روی زخم مانوولو فشار میداد تا خونریزیش کمتر شه، با تعجب گفت:«سواشی ما داریم از شهر دور میشیم ،» راستم میگفت داشتن به سمت دیوار بزرگ میرفتن ...
یونگی بازم گفت:«باید بریم بیمارستان ...»
سوا جواب داد: داریم میریم به بهترین بیمارستان دنیا پس ساکت باش و حواست به مانوول باشه ...
یونگی ساکت شد ولی ضربان قلب مانوول داشت ضعیف تر میشد ...یونگی با نگرانی داد زد :« داریم از دستش میدیم...»
سوا به سرعت از تو داشبورد یه چاقوی جیبی کوچیک در آورد و به یونگی داد ...وقتی نگاه متعجب یونگی رو حس کرد گفت:«بهش از خون خودت بده ...اینجوری نیمه ی خوناشام بدنش زنده نگهش میداره ...زود باش فقط...»
یونگی به چهره ی رنگ پریده مانوول نگاه کرد ...چاقورو تو دستش گرفت و سریع روی پوستش کشید...درد داشت و میسوخت ...آهی از درد کشید و درحالیکه نفس نفس میزد به سوا گفت:« حالا چی؟»
- خونتو بریز تو دهنش ...
یونگی به سمت عقب خم شد و با دست مشت شدش قطره قطره خون میریخت تو دهن نیمه باز مانوول ...
و بعد به رو به رو نگاه کرد ...به دروازه رسیده بودن و قرار بود بالاخره بعد از سه سال اونسمت اون دیوار سفیدو ببینه ...نگهبان همین که سوا رو دید تعظیم کرد و راهو براش باز کرد ...سوا باسرعت میروند ولی یونگی میتونست نمای خونه های مدرن سفید و چند صده جلوتر رو ببینه ...اینجا بخش خوناشام ها بود ...جایی که بچه های آدم توش بزرگ میشدن ...
وقتی فهمید به اندازه ی کافی به مانوول خون داده نبضشو گرفت ...ضربانش داشت به حالت عادی برمیگشت...نفسی از سر آسودگی کشید و رو به سوا گفت :« ضربان قلبش برگشته ...»
سوا زیرلب گفت « خوبه » و بیشتر گاز داد...وقتی جلوی یه ساختمون کاملا سفید با علامت مثبت قرمز نگه داشتن سوا دستشو تکون داد و همونموقع چند تا پرستار اومدن سمت ماشین ...همشون رنگ پریده با لبای سرخ و موهای رنگ شده بودن ...یونگی با تعجب بهشون نگاه میکرد که مانوولو روی برانکارد میزاشتن و با سرعت بردن داخل ...سوا ماشینو همونجا رها کرد ولی یادش نرفت به نگهبان. بگه که یوری توی صندوق عقبه و باید سریع دستگیرش کنه...یونگی به دنبال سوا رفت داخل ...روبه روی یه مانیتور ایستادن و مشخصات مانوول و نوع بیماریشو وارد کردن ...دکترش ...دکتر جانگ هوسوک؟!
یونگی با تعجب از سوا پرسید:«نامزدش دکتر اینجاست؟»
سوا با خونسردی گفت:« یه دکتر بهتر میتونست مواظب مانوول باشه مگه نه؟»
-یعنی حتی نامزدیشم برنامه ریزی کرده بودی؟
-آره ...توقع که نداشتی دخترمو همینطور ول کنم و برم ..
-ولی اون فکر میکنه تو همینکارو کردی...
-اون اینطور فکر میکنه چون من خواستم ...
-واقعا عجیبید ...
سوا بدون توجه به دنبال پرستاری رفت که اومده بود دنبالش ...مانوول تو اتاق عمل بود و دکترش ، نامزدش داشت نهایت سعیشو میکرد که نجاتش بده ...
یونگی و سوا پشت اتاق عمل منتظر بودن ...یونگی عصبی با پاشنه پاش رو زمین ضرب گرفته بود ...ولی سوا خیلی خونسرد بود ...یونگی یادش افتاد که باید به جینا زنگ بزنه ...
______________________
جینا از تماس جونگکوک ترسیده بود اگه میومد دنبالش چی؟ مطمئنن چیزای زیادی میفهمید ...رو صندلی منتظر لی سوکدو بود ...گفته بود که امروز میاد ...اعصابش از اینهمه راز خورد شده بود ...میخواست تمام این پنهان کاریا تموم بشه ...با صدا زده شدن اسمش از جاش بلند شد .
-جینا؟!
سرشو برگردوند و لی سوکدو رو دید که با دوتا بادیگارد داره به سمتش میاد ...لبخندی زد ...اون مرد براش مثل پدرش بود ...به سرعت رفت سمتش و تعظیم کرد ...سوکدو دستاشو رو شونش گذاشت و گفت :«دلم برات تنگ شده بود ...حالت خوبه؟»
- ممنونم ...منم دلم براتون تنگ شده بود ...
- مانوول کجاست؟پیش سوا؟!
- بله .
-پس حتما تا الان فهمیده ...
- حالا چیکار باید بکنیم؟
- باید بریم پیش سوا ...اونور دیوار...چند دقیقه دیگه یه ماشین میاد دنبالمون ...
- بسیار خوب پس بفرمایید ...وسایلتون چی؟!...
- نگرانش نباش بادیگاردا میارنش ....
با هم دیگه راه افتادن تا از فرودگاه برن بیرون ...اما اتفاقی که جینا دلش نمیخواست افتاد ...جونگکوک و جیمین به فرودگاه اومده بودن و همین که جینا رو دیدن به سمتش اومدن ...جینا می خواست به سمتشون بره که سوکدو سریع تر از اون متوجه شد ...
- به نظرم اونا با تو کار دارن جینا ...
- قربان اونا ...همخونه هامون بودن...
- اوه ...چه همخونه های جذابی ( کاملا باهاش موافقم)...بدم نمیاد باهاشون آشنا بشم ...
یکی از بادیگاردا دستشو آماده رو اسلحش نگه داشته بود ولی سوا بهش گفت :« نیازی نیست»
جونگکوک به سرعت خودشو به جینا رسوند ...ولی با دیدن سوکدو به این فکر کرد که « من اونو کجا دیدم؟»
جیمین با دیدن بادیگاردا یه حدسایی زد ...ولی بازم به حالت آماده باش موند ...وقتی به هم رسیدن ، جیمین و جونگکوک تعظیم کردن و جینا به هم معرفیشون کرد:«قربان ،جئون جونگکوک و پارک جیمین ،از دوستای مین یونگی و همخونه های ما هستن .»
بعد روبه پسرا کرد و ادامه داد:«ایشون لی سوکدو هستن پدر مانوول.»
جونگکوک با شنیدن این حرف به سرعت تعظیم کرد و گفت:«از آشناییتون خوشبختم من جئون جونگکوک هستم .»
چشمای سوکدو برق زد ...این اسم براش آشنا بود ...
- ببینم تو پسرعمه ی کیم ها هستی نه؟
جونگکوک با تعجب به سوکدو خیره شد ...آدمای زیادی نمیدونستن اون با کیما ارتباط داره ...جیمین هم تعظیم کرد و گفت:«پارک جیمین هستم .»
سوکدو با خوشرویی گفت:«خوشبختم ...راستش من باید برم پیش کیم سوا ...پشت این دیوار بزرگ ...»
جونگکوک با تعجب گفت:« با نونا چیکار دارید؟»
سوکدو دستشو روی شونش گذاشت و گفت:«وقتی برسیم خودت میفهمی ...فکر کنم تا الان ماشینمون اومده پس بیاین.»
همونموقع موبایل جینا زنگ خورد و جوابشو داد:«الو یونگی اوپا...»
سوکدو با فهمیدن اینکه یونگی پشت خطه گفت :«بزن رو اسپیکر...»
جینا با نگرانی به جیمین نگاه کرد ...جیمین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد ...و جینا گذاشت رو اسپیکر:
- یونگی اوپا چیشده؟
- جینا ...رئیس اومده؟
جونگکوک با شنیدن کلمه ی رئیس تعجب کرد ولی تصمیم گرفت فقط گوش بده ...
- آره پیش منه...میخوایم بریم اونسمت دیوار...
- گوش کن مانوول تیر خورده ...ما الان تو بیمارستانیم ...
سوکدو و جونگکوک همزمان داد زدن : حال مانوول چطوره؟
- حالش خوبه نامزدش... جونگ هوسوک بالاسرشه ...
جونگکوک با تعجب داد زد:«هوسوک؟ ...نامزد مانوول هوسوکه؟»
جیمین با دیدن نگاه متعجب سوکدو بازوی جونگکوکو کشید و گفت:« به نظرم الان این مسئله ی مهمی نیست ...باید بریم بیمارستان ...»
سوکدو گفت :« با حرفت موافقم سریع باشین ...»
جونگکوک و جیمین کنار رفتن و سوکدو سریع تر رفت و بقیه دنبالش بودن ... وقتی بیرون رفتن یه مامور کاملا سیاه پوش اومد دنبالشون و سوکدو رو به سمت یه لیموزین سیاه راهنمایی کرد ...سوکدو و بادیگاردا رفتن ، جینا هم میخواست دنبالشون بره که بازوش توسط جونگکوک کشیده شد جونگکوک گفت:«تو با ما میای.»
یکی از بادیگاردا که متوجهش شد سریع پرسید:«مشکلی پیش اومده خانوم؟»
- نه چیزی نیست شما سوار شین منم با دوستام میام.
بادیگارد به سمت ماشین رفت و جینا هم به دنبال جونگکوک به ماشین اونا رفت ...جیمین یه جورایی از دیدن دوباره ی جینا خوشحال بود ، فکر اینکه ممکن بود هیچوقت دیگه اون دختر باهوش و بامزه رو نبینه یکم براش آزار دهنده ...
دو تا ماشین پشت سر هم به راه افتادن ، برای دیدن دختر معصومی که تیر خورده بود ...
البته جینا نگران بازجویی جونگکوک بود ...جونگکوک در همون حال که رانندگی میکرد گفت :«خوب اوه جینا یه سوال ازت دارم ... چرا تو و یونگی هیونگ پدر مانوولو قربان صدا میکنید؟ و اینکه مانوول واقعا نامزد جونگ هوسوکه؟»
جیمین با نگرانی به جینای خونسرد نگاه میکرد ...
- میدونی اوپا این شد دوتا سوال ، برای اولی باید بگم که لی سوکدو رئیس واقعی ماست ...و درمورد سوال دوم تو میدونستی که مانوول نامزد داره حالا برات فرقی داره که اون برادرته ؟
کوک با تعجب داد زد:«تو از کجا میدونی که اون برادرمه؟ جیمین تو ...»
- خوب من وقتی اسم نامزدشو شنیدم بهش گفتم که اون برادرته ...
- ینی تو میدونستی مانوول نامزد هوسوکه و به من نگفتی؟
جینا دست به سینه گفت :« چیزای بیشتریم ازت میدونیم ...مثل اینکه تو یه خوناشام ۱۲۰ساله ای .»
چشمای کوک کاملا باز شد و داد زد :«چی؟! جیمین چیزی هست که تو به اون نگفته باشی؟»
جیمین به بیرون خیره شده بود و تظاهر میکرد که به حرفاشون گوش نمیده ...اون نگران مانوول بود و از طرفی نگران واکنش جونگکوک بعد از فهمیدن حقیقت درمورد مانوول بود ...
______________________
یونگی منتظر نشسته بود...سوا مدام داشت با تلفن حرف میزد و به خانواده ی کیم میگفت که بیان اینجا تا یه چیز مهمو بهشون بگه ...و وقتی اخرین تماسشو با کیم تهیونگ تموم کرد به سمت یونگی برگشت و کنارش نشست ...
گفت:«تو خیلی به مانوول نزدیک بودی؟ »
-راستش نمیدونم ...هیچکس به اندازه ی جینا به مانوول نزدیک نیست ...
- اون...چطوریه؟ منظورم اخلاقشه ...میدونی وقتی بچه بود درست مثل یه پرنسس مهربون بود ...ولی الان ...نمیدونم ، من هیچی ازش نمیدونم ...واقعا شرم آوره که یه مادر دخترشو نمیشناسه ...
- خوب شما مجبور بودین که رهاش کنین ...تقصیر تو نیست ...راستش اون هنوزم خیلی مهربونه ولی به جای خودش ...اون میدونه که چطور باید با هرکسی رفتار کنه ، میخواد خودشو قوی، مغرور و خشن نشون بده ولی برای نجات دوستاش هرکاری میکنه ...
- خوشحالم ...اون خوب بزرگ شده .
همون موقع دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ...دکتر جانگ هوسوک ...یونگی بالاخره تونست نامزد مانوولو ببینه و به نظرش اون واقعا خوشتیپ بود ولی پیش خودش گفت:«هرچی باشه به پای من نمیرسه .» نمیدونست این حسادت چی بود که بهش دست داده بود ولی افکارشو دور ریخت...سوا دستپاچه پرسید:«حالش چطوره؟»
هوسوک دستی به موهاش کشید و با یه لحن عصبی گفت:«حالش خوبه ...به لطف خونی که بهش دادی .الانم داره میره به بخش تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد ...حالا لطفا بهم بگو کی اینکارو باهاش کرده...»
- کار یوریه...همون دختره که باهاش اومدم اینجا...
چشمای هوسوک سرخ شدن : خیلی خوب همین الان تاوان کاری که کرده رو پس میده .
میخواست بره که سوا دستشو گذاشت رو سینش و گفت:«صبر کن اون با شوالیه های ماه در ارتباطه ...ما باید ازش اطلاعات بگیریم ...بعدش برو هرکاری دلت میخواد باهاش بکن .»
هوسوک کلافه نفسشو بیرون داد و گفت:«باشه ...خانواده ی کیم چیشدن؟»
-قراره بیان اینجا ...باید بهشون بگم ...
یونگی یاد یه چیزی افتاد و پرسید:«یوری اونجا گفت که خانواده ی کیم میخوان مانوولو بکشن ...چرا؟»
سوا با ملایمت گفت:«بهت میگم ولی الان نه ...لطفا منتظر بمون که بقیه بیان...»
هوسوک نگاهش به یونگی افتاد...اون پسر کیه که انقدر مانوول براش مهمه؟ پس گفت:ببخشید شما؟!
- من دوست مانوولم .
-بهتره رابطتون از یه دوستی ساده فراتر نره وگرنه ...بد میبینی.
هوسوک با ترسناک ترین حالت ممکن این حرفو زد و یونگی نگران جونگکوک شد ...حرفای جینا واقعی بود هوسوک واقعا ترسناکه.
سوا با خشم گفت:«بهتره اینکارا رو تموم کنی هوسوک ، مسائلی مهم تر از عشق و عاشقی تو داریم.»
هوسوک دندون قروچه ای کرد و گفت:«وقتی اومدن بیاین تو اتاق من ، نمیخوام کل بیمارستان با داد و بیدادای خانواده کیم پر بشه.»
بعد با تنهای که به یونگی زد ازشون دور شد .سوا تازه نفس راحتی کشیده بود که با صدای نامجون به سمتش برگشت ...
- سوا چیشده؟ مانوول حالش خوبه؟
سوا اشکشو پاک کرد و گفت:«آره اون خوبه الان داره میره به بخش .»
بعد از نامجون تهیونگ و سوکجین با عجله اومدن داخل
هر دو نگران بودن و سوا آرومشون کرد ...وقتی متوجه حضور یونگی شدن تهیونگ معرفیش کرد .
نامجون رو به سوا گفت:«خوب ...تو چی میخواستی بهمون بگی؟»
- صبر کنید بقیه هم بیان ...
- بقیه؟
-پدر مانوول و دوستش
-بسیار خوب ...
همشون منتظر بودن که سوکدو و جینا اومدندو البته پشت سرشون جیمین و جونگکوک ...جونگکوک کاملا متعجب شد که تمام خانواده ی کیمو اونجا دید ...
نامجون با دیدن سوکدو متعجب شد ...پاهاش شل شدن ...سوکجین و تهیونگ هم همینطور ...نامجون با قدم های بلند به سمت مردی رفت که بیست وچند سال پیش سوا رو ازش دزدیده بود ...ولی سوا فقط داشت به اولین عشقش نگاه میکرد ... گذر سالها رو میتونست تو چهرش ببینه برخلاف خودش که حتی یه روزم پیر نشده بود ...اشکی از چشم راستش چکید ...
نامجون با خشم یقه ی سوکدو رو تو مشتش گرفت و غرید:«تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
سوکدو با ملایمت دستاشو از یقش جدا کرد و گفت:«من اینجام چون دخترم اینجاست ...»
جونگکوک دخالت کرد و گفت:«نامجون هیونگ مشکل چیه؟»
نامجون غرید :«این عوضی همونیه که با سوا ازدواج کرد .»
جونگکوک نگاهشو به سمت سوا برگردوند و داد زد :«نونا ...چه خبره؟ اون میگه که پدر مانووله .»
نامجونم سمت سوا برگشت ، همه منتظر به سوا نگاه کرده بودن که قفل زبونشو باز کرد و گفت:«ماموول دختر من و لیسوکدوئه...همونی که گفتم مرده .»
جونگکوک دوباره با تعجب گفت:«یعنی مانوول...همن نیمه خوناشامیه که تو ماه کامل به دنیا اومده؟»
سوا سرشو بالا آورد و گفت:«آره ...»
سوکجین داد زد:«تو چیکار کردی؟ اگه شوالیه های ماه پیداش کنن چی؟ اون میتونه کل بشریتو نابود کنه.»
سوا متقابلا داد زد:« توقع داشتی بچه ی خودمو بکشم؟»
با صدای هوسوک همه به سمتش برگشتن:«آهای ... سواشی مثل اینکه بهت گفتم برید تو اتاق من درسته؟ اوه سلام داداش کوچولو...»
جونگکوک صورتشو بر گردوند ...نامجون دست سوا رو گرفت و به دنبال هوسوک کشیدش و بقیه هم دنبالشون رفتن بجز جینا و جیمین ...چون مسئله خانوادگی بود ...
جیمین رو به جینا کرد و گفت:«تا الان که روز سختی بود میخوای یکم قهوه بخوریم؟»
- آره بریم...من دلم یه آیس آمریکانو میخواد.
_____________________
جو تو اتاق هوسوک خیلی آزار دهنده بود...نامجون با چشم غره به سوکدو که کنار سوا نشسته بود نگاه میکرد ...جونگکوک یه گوشه به دیوار تکیه داده بود و تو فکر فرو رفته بود ...سوکجین حسابی از دست خواهرش عصبانی بود و تهیونگ درحالیکه ناخوناشو میجوید به این اوضاع نگاه میکرد ... یونگی هم با بهت به عنوان محافظ لی سوکدو کنارش ایستاده بود ...این وسط فقط هوسوک با آرامش پشت میزش لم داده بود و داشت با آرامش قهوشو سر میکشید ...
نامجون با خشم گفت:«حالا میشه تعریف کنی که چرا کلید نابودی هممونو زنده نگه داشتی؟»
سوا تو چشماش زل زد و گفت:«من چیزی رو حس کردم که تو نمیفهمی ...من عشق واقعی رو حس کردم ، حتی با وجود اینکه اون میتونه کل دنیا رو نابود کنه نمیتونستم بکشمش ...تصمیم گرفتم هرجورشده زنده نگهش دارم حتی اگه بخواد اونقدر ازم متنفر بشه که یروز بخواد بکشتم ...اون باید نفرت داشته باشه تا بتونه بزرگ بشه پس من خودمو ازش دور کردم تا اون نفرتشو داشته باشه ...بهتون گفتم اون مرده تا بهش نزدیک نشین ،اون پیش پدرش بزرگ شد و تبدیل به یه رهبر لایق شد ...و حالا شما میدونید که اون زندست و دارم بهتون میگم که نمیتونین اونو بکشین ...فهمیدین؟»
نامجون با بهت بهش نگاه میکرد ...به آرومی گفت:«یه نیمه خوناشام تنها درصورتی به دنیا میاد که عشق حقیقی باشه...و من اونموقع اینو نفهمیدم .»
رنگ نگاه هوسوک تغییر کرد ، نامجون سرشو بالا آورد و ادامه داد:«نگران نباش ...کسی به عزیز دردونت صدمه نمیزنه...»
بعد از جاش بلند شد ولی سوکجین داد زد:«صبر کن اگه دست شوالیه های ماه بهش برسه کارمون تمومه ...اون الانشم نباید زنده باشه ...اگه دراکولا برگرده هممون از بین میریم .»
تهیونگ مخالفت کرد و گفت:« هیونگ ما نباید جون یه آدمو به خاطر احتمالات بگیریم ...ما به جای شکست دادن شوالیه های ماه روی کشتن مانوول تمرکز کردیم درحالیکه اون میتونه کمکمون کنه اونارو شکست بدیم .»
سوکجین برگشت و گفت:«اگه اون خودش به سمت اونا بره چی؟ همین الانشم به لطف سوا ازمون متنفره.»
سوکدو لبشو باز کرد و گفت:«دارید همش درمورد کشتن دختر من حرف میزنید و فکر میکنید اجازه میدم ؟! اون اونقدر عاقل هست که کار درستو انجام بده .»
سوکجین : خیلی به دخترت مطمئنی؟ تا حالا اشتباهی نکرده؟
- اون همیشه تصمیمیو میگیره که به نفع همست حتی اگه به ضرر خودش باشه ...
جونگکوک با سردی گفت:«آره با این ویژگیش کاملا آشنام .»
هوسوک که قهوشو تموم کرده بود گفت:«گوش کنین گوش کنین ... شما نمیتونین همینطوری درمورد کشتن نامزد من حرف بزنین چون من نمیزارم حتی دستتون بهش بخوره ...اون تا یه ماه دیگه تبدیل میشه و خب بهتره تا اونموقع یه جایی قایمش کنیم که هم راحت تبدیل بشه و هم بتونیم آموزشش بدیم .»
کل جمع تو سکوت فرو رفت ...ایده ی هوسوک خیلی خوب بود ولی شوالیه های ماه تمام مخفیگاهاشونو میشناختن...حتی مخفیگاه های خانواده ی لی رو به خاطر قرار داد صلحشون میشناختن ...
خود هوسوکم از این قاعده مستثنی نبود ...پس با استیصال گفت:« هیچکدومتون مخفیگاهی ندارین که شوالیه های ماه نشناسنش؟»
تهیونگ با خشم گفت:«اون چانیول لعنتی تمام مخفیگاهامونو میشناسه.»
جونگکوک از لاکش اومد بیرون و گفت:«نه همشونو...من یه خونه تو انگلیس دارم که هیچکس درموردش نمیدونه.»
هوسوک سرشو تکون داد و گفت:« آره ...عالیه.»
یونگی سرفه ای کرد و گفت:«ببخشید ...نمیشه به جای تمرکز رو مانوول یه راهی برای ازبین بردن دراکولا پیدا کرد؟ اصلا مگه اون نمرده؟»
سوکجین گفت:« نه...اون با یه جادوی شیطانی خودشو به خواب مرگ برده ...و تنها راه بیدار کردنشم مانووله ...اون به مانوول نیاز داره به دو دلیل ،یک برای بیدار کردنش و دو یه ملکه لازم داره.»
چشمای سه نفر اونجا برق زد ، هوسوک ، تهیونگ و جونگکوک... تهیونگ گفت:« پس حتما باید جلوشو بگیریم ، وگرنه اون خوشگله از دست رفته.»
هوسوک غرید :« اون خوشگله نامزد داره .»
نامجون که تا این لحظه ساکت بود گفت:« یه راه هست، پدرم گفته توی یه کلیسا تو انگلستان یه خنجر هست که از نقره و طلا و آب مقدس و یه تیکه از صلیب اصلی ساخته شده ...اون تنها سلاحیه که میتونه دراکولا رو بکشه...»
تهیونگ گفت:« عالیه منم باهاشون میرم تا بهشون تو پیدا کردن خنجر کمک کنم.»
جونگکوک با خشم گفت:«تو برای چی؟ »
- بالاخره یکی باید مواظب نامزد هوسوک هیونگ باشه.
در همین حال پرستار با خجالت وارد شد و گفت:«ببخشید دکتر ...لی مانوول به هوش اومد.»
هوسوک با عجله بلند شد و پشت سرش بقیه هم قطار شدن و رفتن به اتاق مانوول...
____________________
چشمامو به زور باز کردم ، نور اذیتم میکرد ...شکمم کاملا باند پیچی شده بود ...توی یه اتاق سفید بودم ... بیمارستان...
من هنوز زندم ...و ترسناک ترین راز زندگیمو به قیمت تا پای جون رفتن فهمیدم ...
من انسان نیستم ...هیچوقت نبودم ...من یه نیمه خونآشام هستم ...
در اتاق باز شد و قامت هوسوکو تو چارچوب در دیدم ...اون اینجا چه غلطی میکرد؟
البته فکرمو به زبون آوردم :« تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
هوسوک اومد بالاسرم و درحالیکه معاینم میکرد گفت:«حتی با وجود اینکه تا لب مرگ رفتی بازم بیمهری ...خوب معلومه یه نیمه خوناشام اومده نامزدشو درمان کنه.»
- وایستا توام ...مثل منی؟
- نه ...تو توی ماه کامل به دنیا اومدی ولی من نه...میبینم که با برادرم خوب گرم گرفتی...
- برادرت؟
- حتی شنیدم دوست دخترش شدی..
- جونگکوک اوپا ...برادرته؟
- آی باورم نمیشه ، تو به برادر کوچیکم میگی اوپا ولی به من نمیگی.
- میدونی که دلیلی ندارم.
- من نامزدتم هانی حتی اولین بوست با من بود.
- اولین مهم نیست بهترین مهمه.
- واو عزیزم خیلی بزرگ شدی .
- خفه...شو
- یکی میخواد باهات حرف بزنه.
- کی؟!
- مادرت
چند ثانیه فکر کردم و گفتم:« باشه بگو بیاد...»
هوسوک سرشو تکون داد و گفت:«فقط به خودت فشار نیار ...چند روزی باید بستری باشی.»
- هوسوک شی
- جانم
- جونگکوک و جیمین اوپا هم انسان نیستن؟
- نه اونام خوناشامن ...
باورم نمیشه ...من عاشق یه خوناشام شدم ...حتی اگه به هم برسیم بازم عمرم ...صبر کن من نیمه خوناشامم ...یعنی منم عمرم جاودانست؟!
تقه ای به در خورد ...سوا اومد تو و کنارم نشست ...
- بهتری؟!
- توضیح بده...من چیم ؟! چرا خانواده ی کیم میخواد من بمیرم؟چرا منو رها کردی؟
- باشه باشه ...لطفا فقط آروم باش...من بهت میگم...
- فقط ...زودباش ...درد تو تمام وجودم میپیچه...
- ببین من یه خوناشامم و پدرت یه انسان ...ما عاشق هم شدیم و فقط زمانی یه نیمه خوناشام به دنیا میاد که عشق حقیقی وجود داشته باشه ، عشق بین ما حقیقی بود و تو به دنیا اومدی اما توی ماه کامل ... بخاطر همین اسمتو گذاشتم مانوول ...نیمه خوناشامی که تو ماه کامل بدنیا میاد قدرت خیلی زیادی داره ...فقط دو تا نیمه خوناشام تو ماه کامل بدنیا اومدن ...یکی کنت ولاد دراکولا و اونیکی تو ...تو تنها کسی هستی که میتونه ملکهٔ دراکولا باشه و زندش کنه ...یه گروه دیگه از خوناشاما هستن به نام شوالیه های ماه که میخوان دراکولا رو برگردونن و آدما رو زیر دست خوناشاما کنن ...پس اونا مطمئنن میومدن سراغ تو ...خانواده ی کیمم حتما برای اینکه جلوشونو بگیرن میومدن تا بکشنت ...از طرفی هر نیمه خوناشامی برای اینکه از ضعف بدنیش که حاصل نبرد بین نیمه ی خوناشامی و نیمه ی انسانی بدنشه جون سالم بدر ببره باید یه نفرت خاصی از یه شخص خاص داشته باشه ...بخاطر همین من از یوری استفاده کردم تا تو ازم متنفر شی بعدشم به همه گفتم که تو مردی و توی عذاب زندگی کردم ...عذاب دوری از تو و پدرت ...
- چرا ...چرا میخواستی زنده بمونم؟ میدونی به من چی گذشته؟ میدونی چقدر تمرین کردم؟ میدونی چند نفرو کشتم؟
- آره و متأسفم...ولی تو بخشی از وجودم بودی و نمیتونستم بزارم که بمیری ...حالا یه عالمه وقت دارم تا برات جبرانش کنم ... البته اولش باید یه جایی بری...
- کجا ؟!
- شوالیههای ماه ممکنه توی ضعفت بیان سراغت و الان تو ضعیف ترین حد ممکن قرار داری ...تصمیم گرفتیم تا روز تولدت یعنی یه ماه دیگه بفرستیمت به یه جای امن تو انگلستان ... اونجا میتونی به راحتی تبدیل بشی..
- ولی ...
- حالا آروم بخواب بعد از چند روز استراحت روز چهارشنبه با جت شخصیت پرواز میکنی ...هوسوک بهت کمک میکنه که زود خوب بشی...با جونگکوک و جینا و تهیونگ و جیمین میرین .
- جونگکوک اوپا ...حالش خوبه؟
- آره...چطور؟
- میشه ببینمش؟
- یکم استراحت کن تا بعد ...نگران نباش بهش میگم بیاد راستی پدرتم اینجاست ...میگم اونم بیاد ...
خواب آلود جواب دادم :« باشه ...»
این یعنی مسکنا تاثیر خودشو گذاشته و من باید بخوابم ...
_____________________تلفنشو جواب داد:
- چیشده بک؟ حالش خوبه؟
- آره زندست ...معذرت میخوام ولی یوری رو دستگیر کردن ...
- مطمئن شو که زنده نمیمونه ...اون زنیکه ابله تمام نقشه هامو به هم ریخت ...
- حالا باید چیکار کنیم؟
- نگران نباش ...الان دارم مشخصات مانوولو میخونم...کاری میکنم که خودش با آغوش باز لقب ملکهٔ تاریکی رو بپذیره و تو صف اول جنگ با کیم ها باشه ...
____________________
خوب خوب خوب
ببخشید که تو این پارت اتفاقای زیاد جذابی نیافتاد ولی خب چه میشه کرد دیگه ...
به نظرتون کوکی چه فکری راجع به مانوول میکنه؟ هنوزم دوستش داره؟
قراره شاهد کلکلای بامزه زیادی باشین لابلیا💜💜
نظرتون راجع به فیک«برده های لذت »چیه؟
پاسخ به این سوال اجباریست 😤😤😤😤
جواب ندین دعوا میندازم بین زوجا😂😂
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...