7

983 147 11
                                    

تاریکی ، عذاب ، بدبختی ، تمام احساسات منفی خودشو توی این نقاشی ریخته بود.و اونقدر غرقش شده بود که حتی نفس کشیدنم فراموش کرده بود .
زندگی برای اون سراسر عذاب بود ، یادش اومد که اولین بار کی از هوش رفته بود. اونموقع چهار سالش بود توی مهد کودک ، اونروز صبحونه نخورده بود و خوراکیشو دوست نداشت، اونقدر غرق بازی بود که حواسش به بدنش نبود . داشت دومینو می چید ، کاری که عاشقش بود. مربی مهد کودک صداش کرد تا بره پیشش ، از جاش بلند شد تا بره ولی یه دفه چشماش شروع کرد به تیره شدن ، سیاهی به چشمش هجوم آورده بود، گوشاش سوت می کشید . چشماشو بست و رو هم فشار داد ولی فایده ای نداشت ، ترسیده بود ، فکر میکرد داره کور میشه . صدای مربیشو شنید که پشت سر هم صداش میکرد:«مانوولا ...مانوولااا...تو چت شده؟»
ولی نمیتونست جوابی بده ، دیگه بدنشو حس نمیکرد.تسلیم شد و چشماشو بست. از اون روز هجوم سوزن ها و آزمایش ها به بدنش شروع شد . برای یه بچه ی چهارساله سخت بود که مدام تو بیمارستان باشه. از طرفی هیچ نشونه ای از بیماری تو بدنش پیدا نمیشد ، فقط بیش از حد ضعیف شده بود. اونقدر که دکترا از اینکه به ده سالگی برسه قطع امید کرده بودن.این حقایق برای یه بچه ی چهارساله واقعا دردناک بود.
اون شبو یادش اومد ، مادرش بعد از اینکه با لالایی خوابوندش رفت بیرون ولی مانوول خواب نبود .از بیرون در صدای جروبحث پدر و مادرش میومد.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گوش وایستاد.
صدای مادرش اومد که با گریه میگفت:« همش تقصیر منه ...نباید به وجودش میاوردم ...باید از اول بهت درمورد خودم می‌گفتم.»
- ایرادی نداره هیچی تقصیر تو نیست ، اون بچه ی قوی ایه از پسش برمیاد.
- اگه من پیشش باشم برنمیاد ...تنها چیزی که میتونه باعث زنده بودنش بشه نفرته.
- چی داری میگی؟
- فقط یه نفر مثل اون هست که من میشناسمش، باید با اون مشورت کنم.
- هرکاری که درسته انجام بده ...
- حتی اگه به تو آسیب برسونه؟
- برام مهم نیست ، فقط تو و مانوول برام مهمین.
- باشه.
مانوول از اون شب ببعد همیشه می ترسید . از مرگ می ترسید ، از تنها بودن می ترسید ...هنوزم این ترسا رو تو وجودش داشت . ترسایی که روی بوم هاش پیاده می کرد تا ازشون خلاص بشه...اون داشت توی خاطراتش غرق میشد ، حتی نفس کشیدنم از یاد برده بود...ولی با صدای باز شدن در کارگاه از غرق شدن نجات پیدا کرد. دوباره نفس کشید و درحالیکه دستش رو سینش بود و عمیق نفس می کشید چشماشو چرخوند تا ببینه ناجیش کیه.با دیدن جینا تو چارچوب در لبخند غمگینی به لبش اومد.جینا با دیدن حال مانوول نگران شد و با شتاب به سمتش اومد و پرسید:« تو خوبی؟»
مانوول آروم دستشو روی شونه ی جینا گذاشت و با آرامش گفت:« نگران نباش خوبم.»
- بازم یاد بچگیات افتادی؟
مانوول سرشو تکون داد و جینا با اخم گفت:«مانوولا بس کن انقدر به اون زن فکر نکن، همین که بکشیمش تمام این نگرانی هات تموم میشه با قرصا ی فراموشی دیگه چیزی ازش یادت‌ نمیاد.»
مانوول سرشو پایین انداخت و بدون حرف به‌ اتاق خودش رفت ...میخواست تنها باشه.
نقشه اش همین بود و اگه فردا موفق میشد بالاخره از این عذاب پونزده ساله رها میشد. ولی بازم بهترین خاطراتش با اون بود . شبایی که پیشش بود ...وقتایی که با هم برف بازی میکردن...کتابایی که براش میخوند...چی شد که تموم اون لحظات خوش از بین رفتن ، چی شد که تاریکی به خونشون هجوم آورد؟
هنوزم آخرین دعوای پدر و مادرشو یادش میومد.
فلش بک:
لی سوک دو شونه های همسرشو محکم تو دستاش گرفته بود و داد میزد :« چطور تونستی؟ تو این اوضاع به جای اینکه مواظب مانوول باشی ...چطور چطور تونستی؟ »
مادرش با خونسردی که هیچوقت سابقه نداشت توی چشمای پدرش خیره شد و گفت:« برام مهم نیست ، نه تو ...نه بچه ی ضعیفت.»
مانوول پنج ساله ، با چشمای اشک آلود این صحنه هارو می دید و حرفاشونو می‌شنوید ...اون برای مادرش هیچ اهمیتی نداشت؟ مگه میشد؟
سوک دو بلند تر داد زد:« اون دختر توام هست، اگه اون انقدر ضعیفه تقصیر توئه .»
- آره تقصیر منه ، نباید از اول به وجود میومد...نباید میزاشتم به دنیا بیاد، ولی الان...
- الان چی؟ انقدر از دست من خسته ای که بهم خیانت کنی؟ اونم با یه زن؟
مادرش خودشو از پدرش جدا کرد و داد زد:«آره ، من از زنا خوشم میاد... من یوری رو دوست دارم .میخوام باهاش برم جایی که لازم نباشه به کسی جواب پس بدم.»
یوری...پرستار جدید مانوول...اون باعث به هم ریختگی خونوادش شده بود.
مانوول دیگه منتظر نموند تا حرفای اون دوتا رو بشنوه. به سرعت به سمت اتاق یوری رفت، هیچوقت انقدر قدرت نداشت . درو باز کرد و یوری رو دید که روی تختش نشسته و با لبخند به صفحه ی موبایلش نگاه میکنه. باشنیدن صدای مانوول سرشو بالا آورد و با لبخند گفت:« اوه سلام مانوولا...چیزی میخوای؟»
مانوول با قدرتی که از یه بچه بعید بود به سمتش هجوم برد ، تمام این دعوا ها ،تمام اشک های پدرش ، اینکه مادرش دیگه دوستش نداره همه و همه تقصیر این دختر بود ... دستاشو توی موهاش فرو کرده بود و با تمام‌ قدرت میکشیدشون ، هر وقت هم میتونست از صورتش گاز میگرفت و به صدای جیغاش توجهی نداشت. تا اینکه پدر و مادرش با شنیدن صدای اونا اومدن به اتاق و به زور جداش کردن...مانوول فقط داشت فحش هایی که از بچه های مهد کودک یاد گرفته بود فریاد میزد که پدرش در آغوش گرفتش ، اما اون منتظر آغوش مادرش بود...مادرش به اون توجهی نکرد و رفت به سمت یوری که از ترس مدام میلرزید و بغلش کرد .
مانوول با گریه صدا کرد :« مامان ...مامان ...بیا اینجا ...تو باید منو دوست داشته باشی.»
مادرش با سردی به سمتش برگشت و گفت:«چرا باید موجود ضعیفیو دوست داشته باشم که حتی نمیتونه تا ده سالگیش زنده بمونه؟ من تورو دوست ندارم ، فرداهم دارم با یوری از اینجا میرم.»
مانوول خودشو از آغوش پدرش کشید بیرون و به سمت مادرش رفت ، سعی داشت با کیوت بازی نظر مادرشو جلب کنه .انگشت کوچیک مادرشو با دستای کوچولوش گرفت و با گریه گفت:« مامانی ، تو چرا منو دوست نداری؟ چرا پیشم نمیمونی؟ چرا میخوای با یوری باشی؟»
مادرش با بی رحمی تمام انگشتشو بیرون کشید و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :« تو باید بدون من زندگی کنی این حرف آخرمه .»
مانوول که اینطور دید عصبانی شد و از مادرش دور شد و با وجود ضعف شدیدی که دوباره به بدن نحیفش هجوم آورده بود سرپا وایستاد و داد زد:«باشه، اگه تو منو دوست نداری منم دوستت ندارم . من ازت متنفرم ، تو‌ دیگه مادر من نیستی تو فقط بک ماری هستی.»
بعد دوباره از حال رفت و وقتی بیدار شد ، مادرش دیگه نبود...اون رفته بود بدون خداحافظی و مانوولو تنها گذاشته بود.
مانوول از اون موقع تنها بود و میخواست بک ماری ، مادر خودشو بکشه ، تا دیگه دوستش نداشته باشه.
به سکه ای که توی دستش میچرخوند زل زد و با خودش نجوا کرد:« چرا...چرا تمام خاطرات خوش کودکیم با توئه؟چرا نمیتونم فراموشت کنم و راحت زندگی بکنم.»
________________
مانوول
صبح های یکشنبه من تنها کسیم که زود از خواب پا میشه .میخواستم یکم از هوای پاک جزیره لذت ببرم چون اگه امروز طبق خواسته ی من پیش میرفت دیگه فرصتی برای این کارا باقی نمیموند. به سرعت حاظر شدم و یه بلیز مشکی با شلوار جین و کانورسای قرمز پوشیدم و بدون توجه به خرو پف های جینا رفتم پایین . میخواستم از آشپزخونه یه چیزی بردارم بخورم که با دیدن جونگکوک اوپا که داشت کرن فلکس میخورد وایستادم.
متوجه من شد و با لبخند خرگوشی ای که نفسمو بند می آورد گفت:«صبح بخیر مانوول ، جایی میری؟»
با آرامش گفتم:« آره میخوام برم یکم قدم بزنم.»
جونگکوک با لبخند گفت :« خوب پس بیا باهم بریم من جاهای قشنگی رو این اطراف میشناسم.»
با دستپاچگی گفتم:« نه لازم نیست ...»
- بی خیال بابا خودمم میخواستم برم بیرون . حالام بیا یه چیزی بخور.
دیگه باهاش مخالفت نکردم و روبه روش نشستم و کرن فلکسمو خوردم.
وقتی خوردنم تموم شد اونکه منتظرم بود از جاش بلند شد گفت:« خیلی خوب حالا میتونیم بریم؟»
سعی کردم مثل همیشه خشک باشم ، ولی این پسر تنها کسی بود که میتونست نقابمو کنار بزنه و خودمم نمیدونم چرا ...نباید جلوش ضعف نشون بدم.اون یه بار منو وادار به عذر خواهی کرد و نباید بذارم دوباره این اتفاق بیافته.سرمو تکون دادم و بلند شدم و دنبالش رفتم .
وقتی درو باز کرد و رفت بیرون نفس عمیقی کشید و با کمال شادابی پرید بیرون ، و من تعجب میکردم
که چطور جونگکوکی که همیشه این وقت صبح داشت خواب هفت پادشاه میدید و حتی با آب یخ هم نمیشد بیدارش کرد امروز انقدر سرحال شده.
برگشت سمتم و گفت:« نمیخوای بیای؟»
ومن فهمیدم که حتی پاهامو از در خونه هم بیرون نذاشته بودم.
دستپاچه رفتم سمتش و تند تند قدم برداشتم.و در همون حال داشتم فکر میکردم که من چیکار کردم که اون اینطوری باهام گرم گرفته؟
شونه به شونه کنار هم قدم میزدیم ، نسیم صبحگاهی گاهی بوی دریا رو با خودش میاورد وگاهی بوی نم جنگل. چشمم به آسمون بود و شکل ابرا رو نگاه میکردم .
سکوت بینمون خیلی طولانی شده بود ،به جونگکوک نگاه کردم که نگاهمون با هم تلاقی کرد.
یه چیزی تو اون چشما بود که نمیتونستم تحمل کنم پس نگاهمو ازش گرفتم و دوباره به روبه روم خیره شدم. انگار اونم همین حسو داشت، بعد از چند ثانیه گلوشو صاف کرد و گفت:«هوا امروز خیلی خوبه مگه نه؟»
سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم و خیلی خشک گفتم:« آره ، خوبه»
بعد از یه مدت دوباره گفت:«میخوای بریم ساحل؟»
تصمیم گرفتم یکم شیطونی کنم پس به سمتش برگشتم و گفتم:« من جنگلو بیشتر از دریا دوست دارم.»
با این حرفم هر دو به سمت چپمون که به دیوار بزرگ راه داشت برگشتیم. جونگکوک با تظاهر به ناراحتی گفت:«حیف که نمیشه رفت اونور دیوار وگرنه میرفتیم.»
منم با یه حالت گرفته گفتم:«آره واقعا ...خیلی حیف شد.»
-پس بریم ساحل
- باشه بریم.
از اینکه نتونسته بودم ازش حرف بکشم عصبانی بودم.
با هم به سمت ساحل راه افتادیم ، روی یه نیمکت که بالای موج شکن ها نصب شده بود نشستیم و به منظره ی روبه رو خیره شدیم.
سکوت بینمون داشت آزار دهنده و طولانی میشد و فقط به صدای دریا گوش میدادیم . میخواستم حرفی بزنم که اون همونطور که به روبه روش خیره شده بود گفت:« بستنی میخوری؟»
با تعجب خط نگاهشو دنبال کردم و به یه کامیون بستنی رسیدم . تصمیم گرفتم در خواستشو رد نکنم و سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم ، اونم سریع بلند شد و رفت به سمت کامیون. رفتارش واقعا عجیب شده. نکنه از تاثیرات قرصاست؟
با دوتا بستنی وانیلی برگشت و نشست کنارم. یکیشونو به من داد و خودشم شروع کرد به خوردن.
یکم بعد همونطور که به روبه روش نگاه میکرد و بستنی میخورد ناگهانی ازم پرسید:«دوست پسر داری؟»
از سوالش جا خوردم ، چون اونقدر نزدیک نبودیم که بخواد همچین چیزایی رو بپرسه و با وجود گردنبندش یه جورایی خجالت میکشیدم که این حرفاش ضبط بشه و به گوش یونگی برسه.
سعی کردم مثل همیشه سرد باشم:
- نه ...ندارم.
- قبلا چی؟
- نه من تا حالا با هیچ کسی نبودم.
قبلا بهش گفته بودم ولی به خاطر قرصا حتما فراموش کرده...
سرشو تکون داد و به بستنیش خیره شد ، کنجکاویم گل کرد و پرسیدم:«چطور؟» باید برام دلیل قانع کننده ای میاورد.
به سمتم برگشت و گفت:« خوب...میخواستم ازت یه چیزی بخوام.»
-چی میخوای که همچین سوالی ازم پرسیدی.
دوباره به روبه روش خیره شد و من دیدم که از شدت اظطراب داره لباشو میجوه. حس بدی بهم دست داد هرچند که همیشه خودم این کارو میکنم ، دستمو گذاشتم رو شونش ،برگشت سمتم و یکم عصبی گفتم:«میشه انقدر پوست لبتو نکنی و فقط بهم بگی چی میخوای؟ پدر لبت دراومد.» با تعجب بهم نگاه کرد.
خدای من چرا همچین چیزی گفتم؟ لبای اون به من چه ربطی داره آخه؟ مهم نیست الان اون مهمه که با چشمای مظلوم خرگوشیش داره بهم نگاه میکنه.
چشماشو بست و گفت:« میشه امشب دوست دختر من باشی؟»
وات د ... افکارم به هم ریخت ، این پسره چی داره میگه؟ با چشمای گشاد شده گفتم:« تو...جئون جونگ کوک ...تو الان چی گفتی؟»
با عجله گفت:« صبر کن برات توضیح میدم ، اونطور که فکر میکنی نیست.»
یکم آروم گرفتم ...باید اول حرفاشو می شنیدم.
دست به سینه نشستم و منتظر موندم. جونگکوک که از آروم بودن من مطمئن شد نفسشو داد بیرون و گفت:«ببین من فقط ازت میخوام تو مهمونی امشب نقش دوست دخترمو بازی کنی.»
- اونوقت چرا؟
-خوب...درسته که خونواده ی کیم این شهر کاملا آزادو ساختن ولی خودشون به هیچ عنوان به آزادی گرایش ها اعتقاد ندارن.
با تعجب گفتم:« پس برای چی این شهرو ساختن؟»
- شاید چون میخواستن حکومت کنن...بگذریم ، قضیه اینه که منم یکی از اعضای خونواده ی اونام.
چطور ممکنه؟ فامیلیشون فرق داره مگه اینکه...یاد حرفای یونگی افتادم که میگفت پسرعمه ی کیم ها ازشون جداست...انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم:« پس تو...پسر عمه ی کیم هایی؟»
- آره.
- پس بخاطر همین کیم تهیونگ تو رو میشناخت.
با کلافگی گفت:« آره آره، همه ی اینا درسته ولی مسئله اصلی اینه که من امشب یه قرار خانوادگی دارم.»
نفسمو دادم بیرون و گفتم:« خوب این به من و درخواست تو چه ربطی داره؟»
- اونا فکر میکنن که من گی ام چون با جیمین خیلی صمیمیم.
قیافم رفت تو هم ، اون قرصا ...حتما به خانوادش درمورد اونا نگفته به خاطر همین بود که از اونا دور بود ، به خاطر رابطش با جیمین. نقشه شو تا آخر خوندم و گفتم:« و تو الان میخوای من وانمود کنم دوست دخترتم تا شایعات پشت سرتو از بین ببری درسته؟»
سرشو به آرومی تکون داد.
رومو ازش گرفتم و به دریا خیره شدم و شروع کردم به فکر کردن، نزدیک شدن به جونگکوک یعنی نزدیک شدن به کیم ها و نزدیک شدن به اونا یعنی رسیدن به بک ماری. پس شاید این پیشنهاد اونقدرام بد نبود ... یکم دیگه به تصمیم دیروزم فکر کردم ، من نمیتونستم ماری رو جلوی اونهمه شاهد تو رستوران بکشم پس باید نقشه رو عوض کنم ، شاید با نزدیک شدن به کوک بتونم یه جا تنها پیداش کنم .
برگشتم به سمت جونگکوک که سرشو پایین انداخته بود و داشت عمیق فکر میکرد . صداش کردم:«جونگکوک اوپا»
سرشو بالا آورد و منتظر بهم نگاه کرد. سعی کردم مهربون به نظر بیام و گفتم:«من قبول میکنم و اینکارو برات انجام میدم.»
با ذوق گفت :« واقعا؟ ...ممنونم مانوول .»
- بی خیال ما باهم دوستیم مگه نه؟ دوستا به هم کمک میکنن.
یکم دیگه با هم تو اون ساحل موندیم و وقتی به خونه برگشتیم ، جونگکوک همه رو دور خودش جمع کرد و گفت که ما چه قراری گذاشتیم هرچند.جینا و یونگی از قضیه کاملا خبر دار بودن. با هم به اتاق جدید من و جینا-اتاقمونو با جیمین و جونگکوک عوض کرده بودیم- رفتیم و یه جلسه گذاشتیم. من بهشون گفتم که جونگکوک واقعا کیه البته اونا میدونستن ، بهشون گفتم که میخوام از طریق اون به بک ماری برسم و حداقل اسم جدیدشو بدونم .
جینا از ایدم زیاد خوشش نیومد ولی چاره ای نداشت بجز اطاعت . قرار بود اونا هروقت که ما رفتیم مدام میکروفون کوک اوپا رو چک کنن و همینکه اسم جدید ماری رو شنیدن اطلاعات شو در بیارن.
مشغول آماده شدن بودم، من تو قرارای کاری زیادی بودم ولی قرارای خانوادگی ...زیاد درموردشون نمیدونم . به هر حال مهم نیست ، من خوب طرز برخورد با طبقه ی اشرافو میدونم. جینا برام لباس انتخاب کرده بود، یه پیراهن کوتاه مشکی با آستین بلندتوری که تا زانوم میرسید ولی یقه اش بسته بود . با کفشای تخت عروسکی مشکی و کیف دستی اکلیلی.
موهای کوتاه مواجمو صاف کردم و با یه گیره ی نقره ای ساده تزئینش کردم.یه آرایش ساده هم کردم و خودمو تو آیینه نگاه کردم .شبیه فرشته ی مرگ شده بودم، پوست رنگ پریدم به لطف آرایش خوب به نظر میرسید . با صدای تقه ی در به سمتش برگشتم. جونگکوک درو باز کرد و وارد شد . تیپ کاملا رسمی زده بود اونم از سر تا پا مشکی پوشیده بود ، خیرگی نگاهشو حس میکردم . تصمیم گرفتم این جو مسخره رو از بین ببرم پس گفتم:« اوپا کاری داشتی؟»
به خودش اومد و گفت :« آره ...داره دیر میشه بیازودتر بریم .»
و خودش رفت بیرون، منم پشت سرش رفتم . یونگی وجیمین و جینا کنار هم نشسته بودن و با دیدن ما از جاشون بلند شدن. برق تحسین و تعجب تو چهره ی هر دوشون هویدا بود ، یونگی دستشو گذاشت زیر چونش و دقیق نگاه کرد و با مسخرگی گفت:«واو شما خیلی به هم میاین .»
جیمین زد زیر خنده و وقتی نگاه عصبی من و جونگکوک بهش افتاد خندشو قطع کرد و یکم جدی شد و گفت:« استایلاتون عالیه ، انگار چند ساله که باهم قرار میزارید.»
دیگه میخواستم برم هردوشونو به هم گره بزنم که جیمین معذرت خواست.
جینا با دیدن واکنش اون دوتا انگار یکم عصبی شد بلند شد و با مشت به بازوشون زد و گفت:«میشه ساکت شید؟ این واقعی نیست، تازشم مانوول نامزد داره.»
به وضوح میتونستم جاخوردن جیمین و جونگکوک رو حس کنم ، یکم ناراحت شدم که جینا این موضوعو جلوی جونگکوک گفت .
جیمین با تعجب رو به من کرد و گفت:« واقعا ؟ مانوول تو تو این سن کم نامزد داری؟»
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :« چیز عجیبیه؟»
- نه نه ...اصلا ...
با حس دست سرد کوک که مچ دستمو گرفت به سمتش برگشتم . بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:«داره دیرمون میشه پس فعلا.»
و دست منو کشید و رفتیم بیرون . نمیدونم چرا ، ولی حس میکنم ناراحته. شاید بخاطر خانوادشه.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
تا یه مدت سکوت بینمون حکم فرما بود و من زیرزیرکی به اخم ظریفی که روی پیشونی جونگکوک جا خوش کرده بود نگاه میکردم ، یه لحظه به فکرم اومد که :واو اون خیلی جذابه...
ولی به سرعت از ذهنم بیرونش کردم ، من وقت فکر کردن به این چیزارو نداشتم.
با صدای جونگکوک از فکر اومدم بیرون .
- پس تو نامزد داری؟!
با کلافگی گفتم:« از پیش تعیین شدست. این بین خانواده های ثروتمند کره مرسومه.»
برگشت سمتم و گفت:« اصلا میشناسیش؟»
پوزخندی زدم و گفتم :« تا به حال ندیدمش...حتی اسمشم نمیدونم.»
دوباره به روبه رو خیره شد و گفت:«پس چطور میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
گفته بودم که جلوی جونگکوک ضعیف میشم نه؟!
الانم ضعیف بودم و میخواستم بهش تکیه کنم ، حتی شده برای چند دقیقه.
- وقتی من پیشنهادشو قبول کردم پونزده سالم بود.اونموقع حتی نمیدونستم که تا سال بعد میتونم زنده بمونم یا نه، پس اینجور مسائل برام مهم نبود...
با تعجب گفت:« منظورت چیه که نمیدونستی زنده میمونی یانه؟»
-دکترا همیشه میگفتن که زنده موندن من تا بیست سالگی یه معجزه است ...میگفتن امکان نداره با این ضعف و کم خونی که دارم زیاد زنده بمونم. همش بخاطر اون قرصاییه که دارم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودم.
جونگکوک به رو به روش خیره شد و حرفی نزد. منم سکوت کردم ...
______________________________________
سلام دوستان
نویسنده ی داستان هستم و خب یکم خواستم باهاتون حرف بزنم.
راستش من داشتم یه مطلب درمورد همجنسگرا ها میخوندم که میگفت اونا قابل درمان ان ولی خیلی سخته . تا اینجاش خوب بود ولی وقتی به بخش کامنتا رسیدم دیدم که دو نفر افراطی با هم دارن دعوا میکنن ، یه دختر چهارده ساله و یه بسیجی خیلی دیندار ... کاری به عقایدشون ندارم ولی دختره جوری از همجنسگرا ها دفاع میکرد که آبروی همشونو میبرد . بسیجیه هم که هیچی. این به اون میگفت حیوون اون به این میگفت قاتل ...ولی هیچکدوم به حرف اونیکی گوش نمیداد و فقط فحش میدادن ...میخواستم بهتون بگم به عنوان یه انسان خوب نیست افراطی باشیم در هیچ زمینه ای.
مگر اینکه اونقدر تخصص داشته باشیم که بگیم حرف ما درسته . ما قبل از ایرانی بودن یا مسلمون بودن انسانیم و نباید اینجوری همدیگه رو به باد فحش بگیریم و عقاید همدیگه رو سرکوب کنیم .
لطفا عقایدتو برای خودت نگه دار چه مسلمون چه کافر چه مسیحی چه یهودی چه lgbtساپورتر چه همو فوبیک .
تو حق نداری برای زندگی کسی جز خودت تصمیم بگیری.
تو این دنیا حتی رنگ ها هم واقعی نیستن ، از کجا مطمئنی عقاید تو واقعین؟

ممنون که تا اینجا داستانو دنبال کردین ، ووت و کامنت یادتون نره🙏🙏💜💜💜

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now