مانوول و جونگکوک به خونه رسیده بودن ، همه جا توی تاریکی مطلق فرو رفته بود .مانوول به سرعت برقا رو روشن کرد با وجود همیشه سرد بودنش اون از تاریکی غلیظ میترسید.
جونگکوک با تعجب به رفتارای مانوول نگاه میکرد ولی گفت:« مانوولا ممنونم بابت امشب و برای پس فردا.»
مانوول فقط سری تکون داد و از پله ها رفت بالا .
نقش بازی کردن برای امشب تموم شده بود پس نیازی به حرف اضافی نبود، ولی ته دلش از اینکه تموم شده بود ناراحت بود.
بی سرو صدا وارد اتاق شد ولی جینا بیدار بود و داشت با گوشیش بازی میکرد ، مانوول با خشونت گوشی رو از دست جینا کشید و جینا با تعجب گفت:«کی برگشتی؟ اصلا ...چیکار میکنی؟ گوشیمو پس بده...»
-ببینم چی داری میبینی؟
مانوول با لبخند کجکی گوشیرو تو دستش برگردوند و اسکرینشو نگاه کرد و کمی بعد درحالیکه می خندید بریده بریده گفت:«جینا مگه بچه شدی؟ نشانه های...خوناشام بودن؟ واو ما اینکارو تو پونزده سالگیمون انجام میدادیم...من فکرای دیگه ای درموردت میکردم...»
جینا با خشم گوشی رو از دست مانوول کشید و گفت:«اولا که به تو ربطی نداره دوما چه فکرایی؟»
مانوول درحالیکه لباساشو عوض میکرد گفت:«فکر میکردم که بالاخره با مایا دوست شدی.»
جینا با حرص کوسن روی مبلو به سمتش پرت کرد و گفت:«لعنتی من استریتم و حالم از اون دختره به هم میخوره، دیگه این حرفو نزن.»
مانوول خندید و گفت :«باشه باشه ...نگران نباش»
پیامی برای جینا اومد و بعد از خوندنش رو به مانوول که داشت تیشرتش رو میپوشید گفت:«دیدار با مادرت چطور بود؟»
مانوول بی حرکت موند ولی خونسردیشو حفظ کرد و گفت:« اون... حتی یه ذره هم عوض نشده.»
بعد دوباره نقاب خشنش رو زد و ادامه داد:چیزی درمورد کیم سوا پیدا کردی؟
جینا خمیازه ای کشید و گفت:«بی خیال امشب خیلی خسته ام فردا میتونیم درموردش حرف بزنیم.»
مانوول به سمت تخت رفت و دراز کشید ، درسته امروز شوک های زیادی بهش وارد شده بود پس استراحت براش خوب بود...پوزخندی زد و گفت:«جینایا...»
-هوم...؟!
-هیچوقت فکرشو نمیکردم که مجبور شم مادرمو اونی صدا کنم...
- این زندگی خیلی پیچیدست مانوولا قبول کن که ما حق داشتن یه زندگی عادی رو نداریم.
- درسته... ما فقط تعلیم می دیدیم،من برای وارث بودن و تو برای محافظ بودن.
- من شکایتی ندارم...
- منم همینطور ولی فقط یه چیزی هست که همیشه آرزوشو داشتم.
-چی؟
-اینکه بتونم عاشق بشم.
-میتونی
-امیدوارم قلب سردم بزاره...
به سمت هم چرخیدن و درحالیکه دستاشون تو دستای هم قفل شده بود خوابشون برد...
_______________
جونگکوک درحالیکه کراواتشو شل کرده بود وارد اتاق شد و به جیمین که با بطری تو دستش روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد.
جیمین همونطور که به سقف خیره شده بود و مایع قرمز رنگ کنار لبش خشک شده بود گفت:«اومدی؟دیدار با خانوادت خوش گذشت؟»
جونگکوک درحالیکه لباساشو عوض میکرد جواب داد:«خوب...آره ،فقط تهیونگ یکم رو مخ بود.»
جیمین نیم خیز شد و بطری خالی رو روی پاتختی گذاشت...دوبه شک بود که به جونگکوک درمورد چیزی که شنیده بگه یا نه ...لب تر کرد و با کمی تردید پرسید:«هوسوک امسالم نمیخواد به جشن بیاد ؟»
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:«نه ...اون هنوزم از ما متنفره.»
-خبری ازش نداری؟
-نه ما کاری به کار اون نداریم.
- ولی اون برادرته به هر حال تو باید ...
-چیشده که یهویی انقدر به هوسوک علاقه مند شدی.
جیمین دوباره دراز کشید و گفت:«هیچی فقط کنجکاو بودم.»
بعد برای اینکه بحثو عوض کنه پرسید:«مانوول که چیزی نفهمید.»
جونگکوک که حالا یه شلوار راحت پوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود روی تختش دراز کشید و گفت:«نه، ولی سوا داشت همه چیزو خراب میکرد با اینکه بهشون گفته بودم دوست دخترم یه انسانه.»
جیمین از جاش پرید و گفت:«چطور؟»
- مانوول تصادفا یکم از استیک سوا رو خورد و متوجه مزه ی خون شد ولی ما تونستیم ماست مالیش کنیم.
جیمین با تعجب پرسید:«مانوول مزه ی خون و فهمید؟ چطور؟»
-نمیدونم برای منم یکم عجیب بود .
جیمین یکم بعد دوباره پرسید:«نامجون مشکلی نداره که تو با مانوول رابطه داشته باشی؟»
جونگکوک بی خیال غلطی زد و گفت:«اون فقط میخواست من گی نباشم که نیستم فقط همین براش مهمه.»
-پس ممکنه مجبورشه تو گردهم آیی امسال با تو تو مراسم شرکت کنه.
-مهم نیست، بهش میگم یه جشن بالماسکه است.من دیگه واقعا داره خوابم میاد پس چیزی نپرس.
و یکم بعد نفساش منظم شد ، به همین زودی خوابش برده بود.
جیمین آهی کشید و تو جاش غلت زد . اگه جونگکوک میفهمید نامزد وحشتناک مانوول کیه چیکار میکرد؟
________________
یه دوشنبه ی وحشتناک شروع شده بود . همه خواب آلود بودن به جز یونگی که برخلاف بقیه ی روزا صبح زود بیدار شده بود و با تمرین پیانو بقیه رو از خواب بیدار کرده بود.
جینا مثل همیشه استایل دخترونه ی زیبایی داشت و مانوول استایل پسرونه ولی اونروز صبح یه چیزی مثل قبل نبود...
نگاه دو نفر تغییر کرده بود ، نگاه جینا به جیمین و نگاه جیمین به مانوول.
همه لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتن ولی اونروز برای مانوول یه عذابی داشت اونم اینکه مجبور بود یه کلاسو بدون جونگکوک و جینا بره.
توی لابی سه تایی وایستاده بودن، جینا با ناراحتی به مانوول نگاه میکرد و گفت:« یااا عیب نداره فقط سه ساعته.»
مانوول با خشم گفت:«حتی سه ساعتم زیاده.»
جونگکوک میخواست چیزی بگه که با صدایی هرسه سرشونو برگردوندن و با دیدن مایا تاچر عصبی شدن. جینا سریع جیم زد و به سمت کلاس خودش رفت ولی جونگکوک کنار مانوول موند چون میدونست این دختر استریت حال و حوصله ی مایا رو نداره.
مایا با لبخند نزدیک جونگکوک و مانوول شد و گفت:«صبح بخیر بچه ها .»
مانوول به سردی جوابشو داد و بعد با حالت نمایشی درحالیکه ساعتشو نگاه میکرد گفت:«واو ساعتو ببین کوکی اوپا من کلاسم داره شروع میشه پس باید برم »و راه افتاد بره که مایا صداش کرد:«هی مانوول صبر کن ، تو الان چه کلاسی داری؟»
جونگکوک به جای مانوول جواب داد:«اصول نقاشی اروتیک »
مایا کف دستاشو به هم زد و گفت:«عالیه منم همون کلاسو دارم.»
مانوول و جونگکوک با هم داد زدن:«چی؟!»
ولی مایا بی توجه به واکنش اون دوتا بازوی مانوولو گرفت و به سمت کلاس رفت و درهمون حال میگفت:«نگرانش نباش جونگکوک من مواظبشم.»
ولی مانوول و کوک در اون لحظه به یه چیز فکر میکردن:«نمیخواد مراقب باشی فقط دور شو.»
نیم ساعت مانوول سرکلاس نشسته بود و به مزخرفات استاد راجع به بدن زیبا و ارزش هنر اروتیک گوش میکرد درحالیکه کنارش مایا با یه دفتر طراحی بزرگ نشسته بود. و بی وقفه حرف میزد.
مایا یدفعه گفت:«میخوای طرحای منو ببینی؟»
و مانوول برای اینکه از شر صدای عذاب آورش خلاص بشه با خشونت دفتر رو ازش گرفت و ورق زد ولی با دیدن زنی که کاملا لخت بود و اندام سکسی داشت خون به صورتش دوید...
سعی کرد به روی خودش نیاره و به مایا که با لبخند ابلهانه ای بهش نگاه میکرد بی توجه باشه پس ورق زد ولی ...با خودش گفت :فاک این از اون بدتره.
دوتا زن درحال عشقبازی بودن ... ناخودآگاه چهره ی کیم سوا و یوری رو تصور کرد که باعث شد حالش بد بشه ورق زد ...بازم زن لخت.مایا یه منحرف تمام عیار بود.هرچند خودشم قبلا طرحای اروتیک کشیده بود ولی مایا دیگه زیاده روی کرده بود.
با صدای بشاشی گفت:« چطوره؟ به نظرت خوب میکشم؟»
مانوول با ضرب دفترو بست و با تمسخر گفت:«آره عالیه ...می دونی استعداد خوبی توی صنعت پورن داری پس درآینده بچسب به همینا باشه؟!»
وبعد دوباره توجهشو به استاد داد بدون توجه به مایا که حسابی جذبش شده بود...
مایا درحالیکه به لبای سرخ مانوول که روی هم فشارشون داده بود خیره شده بود زیرلب گفت:«عاشق همین خشونت و خجالتت شدم مانوول.»
در همین حین جونگکوک کنار جینا نشسته بود و هیچ چیزی از حرفای استادش نمیفهمید.
نگران مانوول بود ، یعنی باید میبود؟
نمیدونست ...فقط میدونست که از حضور مایا کنار مانوول ناراضیه. اگه مانوول حالش بد می شد؟ اگه عصبی میشد؟
به جینا که حسابی تو افکارش غرق شده بود و داشت دفترشو خط خطی میکرد نگاه کرد و پرسید:«به نظرت مانوول الان داره چیکار میکنه؟»
جینا با سردرگمی برگشت سمتش و گفت:«احتمالا مثل من داره استرسشو روی کاغذ خالی میکنه.»
-یادته بهت گفتم که مایا گفته ، تو استایل مورد علاقشی؟
- خوب ...آره ، به خاطر همینم مدام ازش دوری میکنم.
- دروغ گفتم.
-چی؟!
- اون از مانوول خوشش اومده.
-وات د هل ...اوپا راست میگی؟
- آره متاسفانه. چند روز قبل فهمیدمش.
-لعنت ،حالام که کنار همن ...مانوول ممکنه بکشتش.
-منم از همین میترسم ، فقط باید دعا کنیم که مایا حرفی نزنه وگرنه زندگیش به خطر میافته.
- اون دختره ی احمق نمیدونه با کی طرفه اگه میدونست جرات نمیکرد شان مانوولو اینجوری پایین بیاره...
جونگکوک با دیدن دندونای جینا که به هم قفل شده بود و دستاش که به موهاش چنگ زده بود با تعجب گفت:«حالا آروم باش تو تایم استراحت با مایا صحبت میکنم نیازی نیست انقدر جدیش بگیری.»
جینا به تندی به سمتش برگشت و گفت:«اگه مسئله خودم بودم مشکلی نداشت ولی حالا که پای مانوول وسطه نمیتونم آروم باشم...بهتره حواست به مایا باشه.»
جونگکوک با حیرت به جینا نگاه میکرد، اون جینا رو نقطه مقابل مانوول میدونست ، مانوول سرد بود و جینا گرم، مانوول تاریک بود و جینا روشن ،مانوول خشن بود و جینا نرم ، ولی حالا نگاه جینا درست مثل نگاه مانوول شده بود ...سرد، خشن و سیاه.
______________
وقتی کلاس تموم شد مانووول به سرعت کیفشو چنگ زد و بدون توجه به مایا که صداش میکرد از کلاس زد بیرون ، با دیدن جینا و کوک که از کلاس دیگه ای بیرون میومدن با پاهای لرزونش به سرعت به سمتشون رفت .
جونگکوک با دیدن حال خراب مانوول با نگرانی بازوشو گرفت و پرسید :«مانوولا چی شده؟ خوبی؟»
مانوول به آرومی سرشو به دو طرف تکون داد .
جینا دستشو گرفت و به جونگکوک گفت :«بهتره بریم مطمئنا دلش نمیخواد بازم مایا رو ببینه.»
جونگکوک با دیدن مانوول که سرشو پایین انداخته بود و داشت لب پایینشو میجوید گفت:«باشه بیاین زودتر بریم یه چیزی بخوریم .»
و مانوول رو دنبال خودش کشید.
جونگکوک خودشم نمیدونست که چرا انقدر از دست مایا عصبی شده که میخواد بکشتش . نمیدونست که چرا ناراحتی مانوول انقدر براش مهم شده.
تو ذهنش مدام میگفت:«حتما به خاطر دوستیمونه چون من...مطمئنم که به دخترا گرایش ندارم.»
ولی اون دختر با لباسای گشاد پسرونه که بدن لاغرشو میپوشوند فرق داشت .
اون چشمای درشت سیاهی که جونگکوک دلش میخواست توشون غرق بشه .
اون موهای مواجش که دلش میخواست با سر انگشتاش باهاشون بازی کنه.
اون لبای سرخ کوچیک غنچه ای که راجع به طعمش کنجکاو بود واون کمر باریکش که همیشه به لطف لباسای اورسایزش پنهان بود ...
جونگکوک نمیتونست انکار کنه که با دیدن مانوول دیشب توی اون لباس بهش جلب شده...ولی هنوزم جونگکوک از پسرا خوشش میومد و هنوزم میدونست که اون دختر خشک و سرد هیچ حسی بهش نداره پس نباید به احساسش اجازه ی پیشرفت بده. این فقط یه حس کنجکاویه...
جو بین بچه ها موقع ناهار حسابی سرد بود...مانوول که عصبی و ناراحت بود و خاطرات مسخرش به یادش اومده بود . جیمین مدام زیرچشمی به مانوول نگاه میکرد و نگاهشو ازش می دزدید و جینا همین کارو برای جیمین انجام میداد ، جونگکوک سعی میکرد به هر روشی که شده فکرشو از مانوول دور کنه ولی با دیدن قیافه ی عبوس مانوول بدتر میشد و در این بین فقط یونگی بود که بدون هیچ فکری داشت آهنگ جدیدشو گوش میداد و سرش به کار خودش گرم بود.
جونگکوک که از این جو مسخره خسته شده بود با صدای بلند رو به مانوول گفت :«مانوولا بعد از اینکه کلاست تموم شد باید با هم بریم خرید.»
مانوول با بی حالی گفت:«خرید برای چی؟»
و جینا و جیمین هم منتظر به جونگکوک نگاه کرده بودن که کوک جواب داد:«میخوام لباسای کاپلی بخریم برای قرار فردا.»
مانوول نفسشو داد بیرون و یکم فکر کرد...دور شدن از این فضا بد نبود، خرید باعث میشد یکم از افکار منفی و خاطرات تلخی که تو اعماق ذهنش دفن کرده بود دور بشه پس سرشو بالا آورد و گفت:«باشه بریم ، من فقط یه کلاس دیگه دارم.»
جیمین با کیوتی دستشو بالا برد و گفت:«یااا جونگکوکا منم میخوام بیام .»
کوک برگشت سمتش و گفت:«تو میخوای بیای چیکار؟»
جیمین لباشو غنچه کرد و گفت:«خوب منم میخوام بیام خرید دیگه چی میشه؟ یه جوری از اومدنم ناراحت شدی که انگار واقعا مانوول دوست دخترته و من مزاحمم.»
جونگکوک و مانوول با شنیدن این حرف جیمین برای یه لحظه به هم خیره شدن ولی با حرفی که مانوول زد همه ساکت شدن:
- عمرا اگه عاشق یه پسر گی بشم پس امید نداشته باش جیمین اوپا.
بعد دوباره با کمال خونسردی مشغول غذا خوردن شد بدون اینکه بدونه قلب جونگکوک رو تو مشتش فشار داده...
جینا که چشماش بین اون سه تا می چرخید سریع گفت:« منم میام میخوام یکم خرید کنم.»
کوک به آرومی سرشو تکون داد و همه دوباره به اون جو سرد برگشتن.
___________________
یونگی توی خونه مونده بود چون حوصله ی خریدو نداشت . روی پیانوش خم شده بود و داشت یه قطعه ی کلاسیک رو میزد...قطعه ی برای الیزه ...
قطعه ای که مادرش عاشقش بود.
با به یاد آوردن لبخندش حرکت دستاش روی کلید های سیاه و سفید متوقف شد...قطره اشک سرکشی از چشمش چکه کرد ...یونگی با خودش گفت:«مامان دلم برات تنگ شده...»
با صدای زنگ موبایلش از اون حال و هوا در اومد و دکمه ی سبزو فشار داد ، صدای لی سوک دو توی گوشش پیچید :
- سلام یونگی
- رییس ...چی شده که زنگ زدید؟
- فقط میخواستم حال مانوولو ازت بپرسم ، میدونی به خاطر اولین ماموریتش و این قوانین ما نباید فعلا با هم صحبت کنیم.
- بله.
- خوب...حالش چطوره؟ تا کجا پیش رفتین؟
- حالش خوبه و خیلی به بک ماری نزدیک شده فکر کنم دیگه زمان زیادی تا حذفش نمونده ولی قربان...
- چیه؟
- بک ماری عضوی از خانواده ی کیمه و اسم الانشم کیم سواست.
سوک دو هیچ حرفی نزد .
- قربان راستش فکر کنم این پروژه قراره خیلی پیچیده بشه.
- نگرانش نباش تو فقط به حرفای مانوول گوش کن حتی اگه برخلاف قوانین گروه اوسانگ بود ، باشه.
-بله.
- مانوول خوب غذا میخوره؟ خوب میخوابه؟قرصاش چی؟
- نگرانش نباشید جینا مراقب همه ی اونا هست .
- خوبه.
- قربان...
-دیگه چیه؟
- رابطه ی بین مانوول و کیم سوا چیه؟
سوک دو کمی سکوت کرد ...ولی یونگی حق داشت بدونه نه؟
- ماری یا همون سوا ...همسر سابق من و ...مادر مانووله.
و بعد تماسو قطع کرد.
موبایل از دست یونگی افتاد ...نمیتونست باور کنه که مانوول میخواد مادر خودشو بکشه...سوالات زیادی تو ذهنش بود ...چرا های زیادی ...ولی جوابی براشون نداشت ...
چی باعث شده بود که مانوول بخواد مادر خودش کسی که باید عاشقش باشه رو بکشه ؟
چرا؟...
«لی مانوول تو چه هیولایی هستی؟!»
______________
دوستان سایلنت ریدر
ووت و کامنت یادتون نره...با وجود سایلنت بودنتون بازم دوستتون دارم💜
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...