18

930 122 21
                                    

جونگکوک از اتاق زد بیرون ...باید فکر میکرد ...باید باهاش حرف میزد ولی الان بیهوش بود ... عشقش کسی بود که همیشه از به وجود اومدنش میترسیدن و بدتر از اون نامزد برادر ناتنیش بود ...برادری که حاصل عشقبازی پدرش با خدمتکار انسان خونشون بود و باعث شد که مادرش اونو که یه پسر بچه ی یتیم سه ساله بود تبدیل کنه و به عنوان پسر خودش بزرگ کنه ...
با قدم های محکم به سمت بیرون میرفت که دستی بازوشو گرفت ...هوسوک بود ...با سردی گفت:«چی میخوای؟»
- خیلی وقته باهم تنها نبودیم داداش کوچیکه باید یکم حرف بزنیم ...
با به یاد آوردن مانوول تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه پس گفت:«آره ...باید حرف بزنیم...»
و باهم به سمت حیاط بیمارستان قدم زدن که کوک پرسید:«تو و مانوول واقعا نامزدین؟»
هوسوک تک خنده ای کرد و گفت:«آره هستیم ...البته اون دلش نمیخواد...شنیدم تو دوست پسرش بودی؟!»
جونگکوک آهی کشید و گفت:«به تو ربطی نداره»
هوسوک از دیدن حرص خوردن داداش کوچیکش خوشش میومد چون درست مثل یه خرگوش کیوت میشد ...جواب داد:«معذرت میخوام ولی اون نامزد منه و ...اولین بوسشم با من بوده...»
جونگکوک ایستاد ، حسادت تمام وجودشو گرفته بود ،فکر میکرد که مانوول اولین بوسشو به اون تقدیم کرده ولی حالا...میتونست به وضوح صدای شکسته شدن چیزی تو سمت چپ قفسه سینشو بشنوه...
هوسوک با تعجب گفت:« چت شد یهو ؟ »
جونگکوک درحالیکه سعی میکرد لرزش صداشو کنترل کنه گفت:« نامزدت ...برای چی اومده بود اینجا؟»
- برای پبدا کردن مادرش...
- ‏پس فقط ...به خاطر همین بهم نزدیک شد...آزار دهندست ...
- ‏چی داری میگی؟
- ‏هیچی ...نگران نباش سالم نگهش میدارم و برات برش میگردونم...
هوسوک حالا واقعا نگران برادرش شده بود ...هرچند زیاد از کیم ها دل خوشی نداشت ولی هنوز برادرشو دوست داشت بااینکه کوک نمیدونست ...دستشو رو شونش گذاشت و با نگرانی پرسید:«ببینم ... بین شما چیزی هست؟ اگه بگی میتونم کمکت کنم...»
جونگکوک با غم گفت :«فکر میکردم هست ...ولی الان با وجود اینهمه دروغ ...نمیدونم حرفایی که بهم زده حقیقت دارن یا نه...»
هوسوک لرزید ..‌. جونگکوک حتما حسایی به مانوول داشت...باید بهش میگفت که نامزدیش با مانوول فقط یه پوشش برای حفاظت ازش بود؟
جونگکوک ولی حال و حوصله نداشت ...هم میخواست مانوولو ببینه و هم نمیخواست ...هوسوک به آرومی گفت:«ببین قضیه نامزدی من و مانوول فقط یه پوشش بود ...برای محافظت ازش، هیچ احساس یا قرار قطعی وجود نداره ...»
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:«فکر میکنی مانع تویی؟ مثل پنجاه سال پیش؟ متاسفم هیونگ ولی اینبار خود مانوول مانع رسیدنمون به همه ...شاید درمورد لیسا قضیه دوئل برادری بود اما الان باید صداقتو تو رابطمون پیدا کنیم .»
هوسوک با جدیت تو چشماش زل زد و گفت:« بهتره بری ببینیش ...همین که به هوش اومد سراغ تو رو می‌گرفت .»
چشمای کوک برقی زد و به سرعت به سمت اتاق مانوول راه افتاد ...هوسوک محو شدن کوک رو تو راهرو ها دنبال کرد ...انقدر برادرشو دوست داشت که بخاطرش از مانوول گذشته بود ...همون موقعی که بهش خبر دادن نامزدش با برادرش دوسته دست از مانوول کشیده بود ...نه اینکه دوستش نداشته باشه ولی علاقش از اون جنسی که لازمه ازدواج باشه نبود...
______________________
جونگکوک به اتاق مانوول رسیده بود ...یکم دودل بود ...اون عاشقش بود و ازطرفی از دستش دلخور شده بود ...عزمشو جزم کرد و وارد اتاق شد ...بدن لاغر مانوول تو لباسای گشاد بیمارستان ضریف‌تر از همیشه به نظر میومد، استخونای ترقوش نگاه کوک رو جلب میکرد و گردن سفیدش با موهای مواج سیاهش احاطه شده بود ... بهش چندتا دستگاه وصل بود ، و خودش به خواب فرو رفته بود... به آرومی روی صندلی کنار تخت نشست و به صورت رنگ پریدهٔ غرق در خوابش خیره شد ...آرامش داشت ، چیزی که کوک تو این چند وقت به سختی تونست تو وجودش ببینه ...به خودش جسارت داد و دستشو به سمت موهای سیاه مواج مانوول برد و نوازششون کرد ...دلش میخواست تک تک استخونای کسی که بهش شلیک کرده رو بشکنه ...به آرومی گفت:«نوشته بودی عشق ما مثل رز آبیه ...پیچیده و غیر قابل بیان، فکر کنم راست گفتی ... میخوام همیشه بهت بگم که چقدر دوستت دارم ولی عشقمو نمیتونم با کلمات بیان کنم ...الان حتی به احساس تو به خودم شک کردم ...مانوول تو واقعا کی هستی؟ »
پلکای مانوول به سختی باز شدن با دیدن جونگکوک سعی کرد لبخندشو پنهان کنه...اما مگه میشد ...مخصوصا وقتی نوازش دست کوکو حس میکرد... جونگکوک وقتی متوجه چشمای باز مانوول شد غم به نگاهش سایه انداخت ...بدون اینکه به نوازشش پایان بده گفت:«حالت چطوره؟»
- یکم درد دارم ولی نه زیاد..
- ‏چند بار؟
- چندبار چی؟
- چند بار گلوله خوردی؟
لحن سرد کوک قلبشو لرزوند ...حتما فهمیده بود...همه چیزو میدونست ، مطمئنا ازش متنفر شده بود ...کی از یه قاتل خوشش میاد ...سعی کرد خودشو کنترل کنه اون هنوزم لی مانوول بود ...جواب داد:« فکر کنم چهار یا پنج بار ...ولی اونموقع جلیقه ضدگلوله میپوشیدم ، اینبار بی احتیاطی کردم.»
-چند نفرو تا الان کشتی؟
مانوول پورخند تلخی زد و جواب داد:«نمیدونم ...حسابش از دستم در رفته.»
جونگکوک آهی کشید و دستشو از موهای معشوقش بیرون آورد ، به چشمای سیاه مانوول زل زد و گفت:«میخوام ازت یه سوال بپرسم و حتما باید جوابش راست باشه ...به خاطر اون روزایی که با هم بودیم ...
بهم بگو فقط برای رسیدن به سوا بود که بهم نزدیک شدی؟»
قلب مانوول شکست ...کوک بهش شک کرده بود و این یکم خشمگینش می‌کرد ...ظرفیتش پر شده بود ...
- اولش آره ، اولش میخواستم فقط ازت استفاده کنم تا به مادرم برسم ولی...الان من ...
چرا گفتن دوستت دارم انقدر سخت بود...
- بهم بگو ، الان چی؟ نکنه حتی اونشب مستیتم بازی بود؟
مانوول با خشم گفت:«من از اونشب هیچی یادم نمیاد خوب؟!من الان ...دوستت دارم ، آره ...ولی بهت اعتماد ندارم ...»
جونگکوک یکم عصبانی شد ...مانوول حق نداشت به اون شک کنه...:«چرا اعتماد نداری؟ اونیکه اعتمادش خدشه دار شده منم نه تو.»
- اونی که تمام این مدت خوناشام بوده تو بودی و ازم پنهانش کردی ...حواست هست؟ تازشم اینکه تو قبلا گی بودی یا الان هستی خیلی مهمه برام اینطور فکر نمیکنی؟ تو حتی تو شب قرارمونم به اون پسر گارسون چشمک زدی ...یادته؟!
جونگکوک بهت زده شده بود ...مانوول حسابی عصبی بود و تندتند حرف میزد ، اون داشت کوک رو متهم میکرد اونم برای هزارمین بار...با دندون قروچه گفت :«پس فکر کنم هیچوقت نمیتونیم باهم باشیم ...»
مانوول بهت زده بود ...عشقشون انقدر سطحی و مسخره بود که کوک به همین راحتی از بین میبردش؟ ولی اون لجباز تر بود :«آره ...معلومه ، چطور ممکنه یه دختر با یه پسر گی باهم باشن؟ من قبلا این رابطه رو تموم کردم پس دیگه حرفی باقی نمیمونه ...حالام برو میخوام بخوابم .»
کوک با خشم گفت:« باشه» ولی قبل از رفتن برگشت و گفت:«حداقل این پسر گی مثل تو قلب هرزه ای نداره که بتونه هر روز یه نفرو توش راه بده.» واز اتاق رفت بیرون ...اما همون موقع با شنیدن صدای مانوول از کارش پشیمون شد:« عشقی که به همین سادگی از بین بره همون بهتره که وجود نداشته باشه .» صداش می‌لرزید ...قلبش شکسته بود ...قلب هردوشون ...
وقتی یاد حرفش می‌افتاد خیلی ناراحت میشد ...اون نباید به عشقش همچین حرفی میزد هرچقدرم که ازش دلخور بود ...با صدای سرفه‌ای از جاش پرید و با دیدن لی‌سوکدو و سوا بهت زده شد ...احتمالا تمام حرفاشونو شنیده بودن ...سرشو پایین انداخت و میخواست بره که با صدای سوکدو متوقف شد:« وایستا...»
کوک ایستاد و به آرومی برگشت ...به سوکدو نگاه کرد که با قدم های استوار به سمتش میومد ، درست مثل مانوول بود ...سوکدو روبه روی کوک وایستاد و با لحن قاطع دست به سینه پرسید:«بین تو و دخترم خبراییه درسته؟»
- نه هیچی نیست...
- ‏چطور ممکنه؟ حرفاتونو شنیدم پس میتونی بهم بگی ...ببینم نکنه همدیگه رو دوست دارین؟
کوک از سوال سوکدو جاخورد ولی با خونسردی گفت:«همدیگه رو دوست داریم ولی به هم اعتماد نداریم .»
سوکدو آهی کشید و با کلافگی گفت:«تاریخ تکرار میشه ...من و مادرشم درست مثل شماها بودیم ...فقط باید صبر کنی مطمئنم خودش به سمتت میاد فقط باید بهش زمان بدی.»
جونگکوک تعظیمی کرد و گفت:«بله بهش فکر میکنم.»
سوکدو به آرومی گفت:«ازش دلخور نباش اون تا حالا کسی رو تو زندگیش نداشته پس یکم ناشیانه برخورد میکنه ...میدونی دلش عشق ابدی میخواد و از این چیزا پس به همین راحتی دل نمیبازه و بدبختانه حافظشم خیلی خوبه و نمیتونه فراموش کنه پس حتی فکرشم نکن که چند روزی باهاش باشی و بعد به راحتی رهاش کنی ...امیدوارم حرفامو تهدید برداشت نکنی ولی اگه همچین افکاری تو ذهنته بهتره به هیچ عنوان نزدیکش نشی فهمیدی؟»
سوکدو حالا حسابی ترسناک شده بود ...کوک به آرومی گفت :«فهمیدم ...» و روی‌ پاشنه ی پاش چرخید و رفت ...
___________________
مانوول نگاهشو به در دوخته بود ...اشکاش بی صدا روی گونش می‌لغزیدن...مشکلاتش زیاد بودن ، تمام زندگیش دروغ بود ، جونگکوک رهاش کرده بود ، بدنش حسابی درد می‌کرد ، احتمالا قرار بود زندگی ابدی داشته باشه ، کلید بیدار کردن دراکولا بود و خانواده ی کیم میخواستن از بچگی بکشنش تا بشریت از بین نره ...اینهمه درد براش قابل تحمل نبود ...و حالا جونگکوک هم به درداش اضافه شده بود ...ساعدشو رو پیشونیش گذاشت ...تمام عمرش برنامه ریزی کرده بود ولی حالا واقعا نمیدونست چیکار باید بکنه ...باید یه مدت خودشو به بقیه می‌سپرد چون واقعا خسته بود ...
صداهایی از بیرون میومد ...سوا میگفت:«بزارین اول ما آمادش کنیم بعد شما بیاین و باهاش حرف بزنید خوب؟»
احتمالا دوباره قرار بود دروغای دیگه ای از زندگیش برملا بشه ...کاملا دیگه براش عادی شده بود به حدی که دیگه حتی باعث تعجبش نمیشد...فقط منتظر بود بیان و بهش بگن ...در با صدای آرومی باز شد و سوا به همراه سوکدو اومد داخل ...مانوول با دیدن پدرش خوشحال شدو داد زد:«پدر تو کی اومدی؟»
سوکدو با لبخند رفت به سمت مانوول ،رو تخت کنارش نشست و جواب داد:«همین امروز اومدم ...اینبار حسابی کار دست خودت دادی .»
و بعد دستاشو باز کرد تا دخترشو در آغوش بگیره ، اونم با کمال میل خودشو تو آغوش پدرش جا کرد ...یکم که آروم تر شدن مانوول به آرومی پرسید:«چرا بهم نگفتی؟تمام زندگیم فیلم بازی کردین ...سخت نبود؟»
سوکدو درحالیکه با دستش پشت مانوولو نوازش میکرد جواب داد:«من تموم این کارا رو برای خودت انجام دادم ، میخواستم قوی باشی ، میخواستم بهترین باشی ...»
- ولی نبودم ...زندگیم درست مثل یه حباب خالی بود که الان ترکیده ...نمیدونم چی‌شده و نمیدونم چیکار باید بکنم.
- ‏ببین الان نباید خودتو ببازی ...خانواده ی کیم بهت میگن واقعا کی هستی و چیکار باید بکنی...الانم دارن میان تو...آماده ای؟
مانوول درجوابش ازش جدا شد و سرشو تکون داد ...سوا درو باز کرد و سه کیم وارد شدن...
چهرشون اونقدرام دوستانه به نظر نمیومد ، از اونجایی که برای چند دقیقه اتاق توی سکوت فرو رفته بود تهیونگ برای شکستنش روبه مانوول گفت:«حالت چطوره؟»
مانوول با سردی جواب داد:«بهترم و بدتر...»
نامجون عصبی گفت:«خیلی خوب من حوصله‌‌ی مقدماتو ندارم ...تو ...لی مانوول ...تهدیدی هستی که پدرم درموردش بهم هشدار داده بود...»
مانوول با پوزخند گفت:«انگار پدرت راست میگفته ...من کابوس شبای خیلیا هستم .»
سوکجین با کنجکاوی و البته تمسخر پرسید:«مثلا کیا؟»
-اکثرشون قاچاقچیای آدم و کودک آزاران ...میدونی آبمون با هم تو یه جوب نمیره ...البته یه نقشه هاییم برای این شهر داشتم ولی فکر نکنم بتونم عملیش کنم.
سوا جلو رفت و گفت:«لطفا به حرفاشون با دقت گوش بده و بدون که اونا و ما صلاح تورو میخوایم.»
مانوول دست به سینه رو تخت نشست و گفت:«میشنوم...بهم بگین من چیم و چیکار باید بکنم؟»
نامجون گلوشو صاف کرد و روی صندلی کنار تخت نشست ، پاشو رو پاش انداخت و به مانوول گفت:«خوب تو یه نیمه خوناشامی ...تا اینجاش چیز خطرناکی نیست ولی بدبختانه تو خطرناکی چون توی شبی که ماه کامل بود به دنیا اومدی ...تو کسی هستی که طبق پیشگویی پدرم ، کنت‌دراکولا رو از خواب پونصد سالش بیدار میکنی ،ملکه‌ش میشی و براش بچه به دنیا میاری ...و درآخر بهش کمک میکنی تا انسان هارو تحت سلطه ی خوناشاما دربیاره ...ولی نه خوناشامایی مثل ما ...طرفدارای اون خون انسانارو تا تهش میخورن و اونارو می‌کشن ...از وقتی دراکولا به خواب رفت طرفداراش به اسم شوالیه های ماه همه جارو دنبال دختر نیمه خوناشامی میگشتن که بتونه عروس دراکولا بشه ولی پیداش نکردن ...تا اینکه خبر رسید سوا یه دختر به دنیا آورده ...بقیشم که خودت میدونی...اون تورو ترک کرد تا ازت محافظت کنه.»
مانوول تا اینجا در سکوت فقط گوش میکرد وقتی حرفای نامجون تموم شد نگاهی به تک تک افراد حاضر در اتاق انداخت و گفت:«خوب ...حالا چی؟ سو...مادرم بهم گفت که باید برم انگلستان ...تصمیم شما بوده؟»
سوکجین به جای بقیه جواب داد:«قراره که تو تا ماه دیگه تبدیل بشی و قدرتات ظاهر بشن...
- چه قدرتایی؟
- ‏خوب ...راستش نمیدونم شاید قدرت خاص خودت مثل تله پورت کردن ، ذهن خوانی یا حتی پیشگویی ...آره ممکنه چون دراکولا هم یه همچین قدرتایی داره البته براساس کتابای قدیمی...به هرحال ، تا زمان تبدیل شدنت باید یه جای امن نگهت داریم و خوب کوکی یه خونه داره که میتونی اونجا در آرامش تبدیل بشی و قدرتات رو پرورش بدی ...
-قبوله ...من میرم...واقعا به یه همچین آرامشی نیاز دارم.
-‏تهیونگم باهات میاد ...دنبال یه راهی هستیم که دراکولا رو از بین ببریم و به نظر میاد یه خنجر تو انگلستان هست که میتونه اینکارو بکنه...
-‏باشه ...حالا لطفا بزارین تنها باشم ...از اونجایی که هنوز انسانم بدنم حسابی درد میکنه...بعدا بازم ...حرف میزنیم.
مانوول اینارو گفت و دراز کشید تا بخوابه ...سه کیم از اتاق رفتن بیرون ، سوا و سوکدو دو طرفش نشستن و خوابیدنشو تماشا کردن....
_______________________
جونگکوک به جینا و جیمین که داشتن قهوه میخوردن پیوست و برای خودش یه قوطی خون خرید(اینجا شهر خوناشاماست پس مطمئنا همچین چیزی ممکنه) و وقتی خبر سفر رو بهشون داد صدای آه جیمین بلند شد ...
- میدونی کوک اصلا حوصله ی بردهٔ خونتو ندارم ...
جینا با تعجب پرسید :«بردهٔ خون؟»
جیمین قهوشو سر کشید و گفت:«آدمایی که بردهٔ ما میشن چون از خون دادن به ما لذت میبرن ...باور کن خیلی تو مخن.»
- و کوک اوپا هم یدونه ازین برده ها داره؟
- ‏آره ...دلم نمیخواد ببینمش...مطمئنم اگه مانوول ببینتش میکشتش.
کوک با شنیدن اسم مانوول حالش بد شد و برای عوض کردن موضوع گفت:« راستی یونگی هیونگ کجاست؟»
صدایی پشت سرش گفت :«همینجام...»
همه به سمت یونگی برگشتن که با لبخند براشون دست تکون میده و به سمتشون میاد ...
همینکه بهشون ملحق شد جینا که متوجه دست باندپیچی شدش شده بود با نگرانی پرسید:«یا تو دیگه چرا زخمی شدی؟»
یونگی به سه جفت چشم کنجکاو جلوش نگاه کرد و با لبخند گفت :«چیزی نیست فقط یکم خون دادم تا مانوول بخوره...»
جینا با صدای بلند گفت:«ینی خودت دستتو بریدی؟»
یونگی لبخند لثه نمایی زد و با خجالت جواب داد:«خوب برای نجات رهبر گروه و دوستم باید اینکارو میکردم .»
جینا که حسابی احساساتی شده بود یونگی رو درآغوش کشید و تندتند میگفت:«ممنونم ممنونم ...بخاطر تو مانوول زندست ...واقعا ممنونم.»
یونگی لبخند میزد ولی متوجه جیمین شد که با یه نگاه عصبی به جینا زل زده ...میتونست حسادتو کاملا حس کنه پس به آرومی جینارو از خودش جدا کرد ...
کوک پرسید:«هیونگ تو با‌ما نمیای؟»
یونگی -نه متاسفانه ...من باید برگردم کره تا حواسم به شوالیه های ماه باشه ...
جیمین با ناراحتی و پشیمونی از حسادتی که دست خودش نبود گفت:«هیونگ دلم برات تنگ میشه ...کی میری؟ »
- چند روز بعد از شما منم به همراه لی‌سوکدو میرم ...
جونگکوک- نمیدونم بدون تو چطور میتونم جیمینو تحمل کنم.
یونگی پوزخندی زد و گفت:«فقط کافیه بهم زنگ بزنی خودم دعواش میکنم.»
و همه باهم زدن زیر خنده ...جمع دوستانشون گرمارو تو کافه تریا پخش میکرد.
______________________
بالاخره روز رفتن رسیده بود ...پرستارا نفس راحتی کشیدن چون بالاخره سر و صدای مانوول و دوستاش تموم شده بود و از طرفی دیگه لازم نبود هر روز خانوادهٔ کیم رو ببینن...حال مانوول به لطف دارو های خوناشاما بهتر شده بود و مشکلی با سفر نداشت، البته بخاطر بوی خون خیلی قوی و دوست داشتنیش مجبور شده بودن همه ی کاراشو به جینا بسپرن .
جینا به مانوول کمک کرده بود تا لباساشو عوض کنه ...میدونست که دلهره داره چون مدام داشت لباشو میجوید و پوستشو میکند ، جونگکوک سه روز بود به دیدنش نیومده بود و حالا قرار بود دوباره همدیگه رو ببینن...
با صدای تقه در هردو از جا پریدن و با دیدن جیمین ، یونگی و خیالشون راحت شد ... البته مانوول با ندیدن جونگکوک دلتنگی عمیقی رو حس میکرد ...هم برای دیدنش استرس داشت و هم دلش براش تنگ شده بود...
جیمین با خنده اومد سمتشون و گفت:«آماده این؟ مانوولا اینبار که برای قتل ملکه انگلیس نقشه نداری؟»
مانوول خشک گفت:«اگه شانس منه که اونم مثل شما خوناشامی گرگینه ای چیزی درمیاد.»
یونگی و جیمین زدن زیر خنده ...
بهش کمک کردن که بلند بشه و به آرومی می‌بردنش بیرون تا توی ماشین بشینه و قبل از رفتن با پدر و مادرش خداحافظی کنه.
____________________
تو فرودگاه همه اومده بودن تا خداحافظی کنن ...سوکجین و نامجون به حالت رسمی با مانوول دست دادن و به تهیونگ سپردن که مواظب اوضاع باشه...چشم مانوول به جونگکوک افتاد که یه گوشه داست با یونگی خداحافظی میکرد، دلش میخواست بره و بغلش کنه ...بهش بگه که دوستش داره و میخواد فقط و فقط عاشق اون باشه ولی بخش تاریک وجودش تمام این امیالو خاموش میکرد ...
به سمت هوسوک رفت تا باهاش خداحافظی کنه...
- خوب ...دکتر جانگ وقت خداحافظیه...
هوسوک نزدیک شد و با نگرانی گفت:«به عنوان دکترت اینارو میگم نه نامزدت ، هر روز بانداژتو عوض میکنی ، داروهایی که بهت دادم سروقت میخوری ، افسرده نمیشی ، به موقع و به اندازه غذا های خوب میخوری و خوب میخوابی ...فهمیدی؟»
مانوول با کلافکگی گفت:«نههه اومااا، چیز دیگه ایم هست؟ ما باید بپریم.»
هوسوک نزدیک تر شد و گفت:«اینو به عنوان نامزدت میگم ...مواظب خودت و احساساتت باش و کسی رو پیدا کن که واقعا عاشقشی ، اونوقت بدون ترس دوستش داشته باش »
و سرشو نزدیک تر برد و بدون توجه به چشمای متعجبش تو گوشش گفت:«چون میخوام نامزدیمونو به‌هم بزنم...»
وقتی عقب کشید با لبخند مانوول مواجه شد:«واقعا؟»
- خوب به هرحال نمیشه که رابطه ی یه طرفه داشت مگه نه؟
- فکر کنم راست میگی ...
و بعد خودشو تو آغوش دوستانه ی هوسوک پیدا کرد ... البته نمیدونست که یه نفر با چشمای آتشین بهشون زل زده ...
بعد نوبت یونگی بود ...مانوول با لبخند یونگی رو در آغوش کشید و گفت:« ای کاش توام میومدی...دلم برات تنگ میشه رفیق.»
یونگی با خنده گفت:«من باید از سئول پشتیبانیتون کنم ولی نگران نباش بهتون زنگ میزنم ، نمیزارم دلتنگ بشی.»
وقتی از هم جدا شدن یونگی با لبخند بهش گفت:«با جونگکوک خوب رفتار کن ، این چند روز حسابی تو خودش بود .»
- سعی میکنم ...مواظب خودت باش.
یونگی تک خنده ای زد و گفت:«فعلا که خودت بیشتر از همه به مراقبت احتیاج داری رئیس ...»
با مشتی که مانوول تو بازوش خالی کرد ساکت شد و مثل آدم از هم خداحافظی کردن...
خدا حافظی تموم شد و به سمت جت شخصی سوکدو رفتن ...مانوول هنوز تو راه رفتن مشکل داشت و به کمک جینا از پله ها بالا رفت ...
_________________
جونگکوک

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now