با دقت به ژورنال نگاه میکردم ...برام عجیب بود که جیمین ازم خواسته رنگ جدید موهاشو انتخاب کنم...
تو گوشم زمزمه کرد« فکر کن من یه عکسم و تو داری روم فیلتر میزاری ( فیلتر لاورا کجان؟) هر کدومو که بزاری من همون میشم.»
منظورش چی بود؟ سرمو تکون دادم ، این فقط یه قرار دوستانه بود... خوب چه رنگی؟
صورتی؟ خیلی کیوت میشد ، طلایی ؟ خیلی سکسی میشد نارنجی؟ با سلیقم جور نبود
سفید؟ خوب بود ولی نه برای الان...
با سردرگمی بین رنگا میگشتم که چشمم روی یه رنگ طوسی ثابت موند ... انگشتمو گذاشت روش و گفتم:«همین عالیه»
پسر آرایشگر زیرچشمی به جیمین و من نگاه و توکرد و من میدونستم تو دلش به ما حسادت میکنه.
جیمین با لبخند گفت:«همینو بزار رو موهام.»
آرایشگر باشه ای گفت ...جیمین پالتوشو در آورد و رفت داخل و من روی صندلی منتظر نشستم و با دیدن مجله های مختلف خودمو سرگرم میکردم...
مدلای مرد داخل مجله همشون خوشتیپ بودن ولی ناخودآگاه ذهنم همشونو با جیمین مقایسه میکرد و به نظرم اون از همه بهتر میومد...اعصابم خط خطی شد ...چرا من باید مدام به اون فکر کنم؟ چرا مدام باید حواسم بهش باشه و بخوام مراقبش باشم؟ انگار جو عاشقانه بین مانوول و جونگکوک به منم سرایت کرده ...ولی چه میشه کرد الان قلبم دیگه از من اطاعت نمیکنه، برای خودش تند تند میزنه و منو به سمت اون پسر کیوت خوناشام میکشونه...
طوریکه اون با چشماش بهم زل میزنه باعث میشه بدون هیچ دلیلی لبخند بزنم ، فکر کنم همونطور که مانوول میگفت منم درگیر مسائل عشقی شدم...واقعا دوستش دارم و نمیتونم به جدا شدن ازش فکر کنم ،هرچقدرم تظاهر کنم فایده ای نداره چون دیگه کار از کار گذشته ...-جینا ...
باصداش سرمو از تو گوشیم درآوردم و نگاهش کردم... او مای گاد...
با چشمای گرد شده و دهن باز بهش خیره شدم که با لبخند وایستاده بود و میپرسید:«چطورشدم؟»
دستامو جلوی دهنم گرفتم و تقریبا داد زدم:«خیلیییییی خوب شدی.»
- آروم دختر ...یجوری میگی انگار لولو بودم هلو شدم.
رفتم سمتش و با کیوتی گفتم :«آخه عالی شدی یچیزی بین کیوت و خوشتیپ..»
از اونطرف آرایشگر اومد و گفت:«راست میگه خیلی خوب شدی ، البته به لطف دوست دختر خوش سلیقت.»
خواستم بگم مافقط دوستیم که جیمین نامردی نکرد و جواب داد:«معلومه که خوش سلیقست از دوست پسرش معلومه نه؟!»
آرایشگر فقط لبخندی زد ، جیمین کتشو برداشت و رفتیم بیرون...به آسمون نگاهی کرد و گفت:«هوا عالیه ...بریم یکم بگردیم ...یه کافه همینجاها میشناسم.»
بعد دست منو تو دست سردش گرفت و راه افتادیم...یکم مؤذب بودم ، هم به خاطر اینکه دستمو گرفته و هم بخاطر او حرفش و فکر کنم گونه هام به قدری سرخ شدن که لوم بدن...سرم پایین بود که جیمین پرسید:«چقدر تو فکری ، چیزی شده؟»
سرمو بالا آوردم که با چشمای گربهایش مواجهه شدم ...باید یه حرفی میزدم :«خوب...اونجا تو آرایشگاه چرا نگفتی که من دوستدخترت نیستم؟»
شونه شو بالا انداخت:«لازم نبود...»
و دوباره راه افتاد،یعنی چی آخه؟ چرا انقدر مرموزه؟...
- ببینم جینا واقعا انقدر با موهای طوسی خوب شدم؟
سرمو تکون دادم:«آره عالی شدی، درست مثل خوناشامای تو انیمه ها...»
خندید:«در این حد؟»
- آره ، اصلا میتونی بجای روپرت پتینسون نقش ادوارد توالایتو بازی کنی.
لبخند خجالتی ای زد و به راه رفتن ادامه داد...با حس نوازش قطره های آب روی گونم فهمیدم که بارون شروع شده ، با لذت به آسمون نگاه کردم ...اطرافم مردم به سرعت قدم میزدن تا به یه سرپناهی برسن ولی من عاشق خیس شدن زیر بارونم...بی هوا قدم برمیداشتم که پام به چیزی خورد و نتونستم تعادلمو حفظ کنم، نزدیک بود با صورت روی زمین فرود بیام که دستاشو دور کمرم حس کردم و بعد من تو آغوشش بودم ...صدای نفسای سردشو میتونستم بشنوم هیچ فاصله ای بینمون نبود و من محکم به سینش چسبیده بودم ، بلندم کرد و با نگرانی سر تا پامو بررسی کرد و پرسید:«خوبی؟»
از توجهش خوشحال بودم ، سرمو تکون دادم و گفتم:«نگران نباش خوبم .»
نفس راحتی کشید و منو به سمت سایه بون یه مغازه برد و همونجا وایستادیم تا بارون بند بیاد...خیابون حسابی خلوت شده بود و فقط ما دوتا اونجا بودیم...با صدای جیمین به خودم اومدم:«انگار خیلی طول میکشه تا قطع بشه بیا بریم تو کافه » دستمو کشید و وارد کافهٔ پشت سرمون شدیم ...پشت یه میز دونفره کنار پنجره نشستیم ... به بیرون خیره شدم ، صدای شر شر بارون تو موسیقی ملایم کافه گم میشد و من سعی میکردم با نگاه کردن به پنجره، بیشتر بشنوم.
ولی آرامشم با صدای عشوهآلودی بهم خورد ...
- چی میل دارید قربان؟
برگشتم و با دیدن پیشخدمتی که لباس نامناسبی داشت و با چشمای گرگی به جیمین زل زده بود عصبی شدم...انگار جیمینم فهمیده بود ، با لبخند به سمتم برگشت:«خوب بیبی تو چی میخوری؟»
دست به سینه به پشتم تکیه دادم و با بی حوصلگی گفتم:«فقط یه کاپوچینو.»
- پس دوتا کاپوچینو با یه کیک برامون بیارید .
منتظر بودیم که بره ولی نرفت و با لحنی که تنها مخابش جیمینبود دوباره پرسید:«چیز دیگه ای لازم ندارید؟»
با عصبانیت پنهانی گفتم:«نخیر لازم نداریم .»
و به دختر چشم غره ای رفتم که خودشو جمع کرد و به سمت پیشخوان رفت.پوفی کشیدم و برگشتم به سمت جیمین که دیدم با حیرت بهم نگاه میکنه ، با خونسردی گفتم :«چیه؟»
- هیچی ...فقط یه لحظه حتی از مانوولم ترسناک تر شدی.
- واقعا؟ خوب منم با مانوول آموزش دیدم پس باید بدونی که به اندازهٔ اون خشنم.
لبخندی زد - احیانا الان که اسلحه نیاوردی؟
- راستش میخواستم بیارم ولی به یه چاقوی جیبی اکتفا کردم.
اینبار به قهقهه افتاد ...
- چیش خنده داره که انقدر وحشتناک میخندی؟
البته اصلنم وحشتناک نبود خیلیم کیوت بود...
- هیچی...فقط یه لحظه...به اون مردی فکر کردم که قراره همسر تو بشه...
لبامو ور چیدم ...نمیدونم چرا ناراحت شدم از اینکه اون مرد آینده رو کسی بجز جیمین تصور کنم...
- خوب ...که چی؟
دستشو گذاشت زیر چونش و با کیوتی گفت:«تو به نظر میاد که کاملا با مانوول فرق داری ، لطیف و حساس مثل دخترای دیگه، ولی زوایای پنهان زیادی داری مثل همین الان...کسی که میخواد با تو باشه باید تمام این زوایا رو بشناسه و بفهمه وگرنه ...فکر نکنم رابطهٔ خوبی داشته باشین...»
پوزخند تلخی زدم که سفارشامونو آوردن ...حرفای جیمین منو به گذشته میکشوند ، به اون بخشی که میخواستم فراموشش کنم...
فلش بک
یقشو گرفتم و پرتش کردم رو زمین که جیغش در اومد ...موهای رنگ شدشو تو دستم گرفتم و به فنس های حیات مدرسه کوبیدمش با هرکلمه بیشتر موهاشو فشار میدادم:« هرزه...عوضی ... آشغال...دنیا باید از موجودات حقیری مثل تو پاک بشه ...»
دوباره انداختمش رو زمین و با لگد به جونش افتادم
:«چه حسی داشت؟ اینکه جای من میبوسیدیش ،اینکه جای من باهاش میخندیدی،اینکه جای من باهاش حرف زدی ، اینکه جای من باهاش خوابیدی...»
صدام هر لحظه بالاتر میرفت ...ضرباتم محکم تر میشد ، دیدم خون بالا آورده و رو زمین با ناخوناش میکشه ...رو زمین نشستم ، موهاشو از بیخ کشیدم و که آخش بلند شد و مجبورش کردم بهم نگاه کنه. سرمو بردم کنار گوشش و محکم گفتم:«قضیه فقط روهم ریختن با دوست پسرم نیست ، تو پا روی دمم گذاشتی پس باید تنبیه میشدی ، باید بفهمی که دیگه به چیزی که مال دیگرانه چشم نداشته باشی حالا درستو گرفتی؟»
با چشمای اشکی و صورت زخمی سرشو تکون داد ... لبخندی زدم :«دختر خوب ...ولی برای اینکه هیچوقت این درس یادت نره باید یه نشونه رو بدنت بزارم ...»
- نه ...خواهش میکنم...قول میدم دیگه از این کارا نکنم ...یون جو خودش ازم خواست...خواهش میکنم به صورتم کاری نداشته باش...
با دیدن اشکاش یکم دلم نرم شد ... ولی باید بهش درس میدادم...
- به صورتت کاری ندارم ولی...
قیچی رو از تو جیبم درآوردم و با یه دستم موهاشو به طرز شلخته ای کوتاه کردم درحالیکه گریه میکرد...
وقتی کارم تموم شد رو زمین رهاش کردم ... همونجا نشست و بحال موهای کوتاه شدش اشک ریخت ، از جام بلند شدم ...
- جیناااا
با صدای مانوول سرمو برگردوندم...با دو به سمتم اومد و با دیدن حال و روز یونا تو صورتم داد زد:«چیکار کردی؟»
سرد جواب دادم:«بهش یه درس دادم که دیگه چشمش به مال مردم نباشه.»
مانوول با چشمای گشاد شده خیره شده بود...اون روی من که فقط توی عملیات هامون نشون میدادم حالا بالا اومده بود ...
- مانوول لطفا بزار به کارم برسم ...
نگاهی به یونا کرد، کلافه آهی کشید و گفت:«باشه تو برو منم به این میرسم.»
سرمو تکون دادم و با دو به سمت سالن ناهارخوری دبیرستانمون رفتم خیالم از یونا راحت بود میدونستم مانوول قضیه شو ماستمالی میکنه...رفتم تو و با چشمام دنبالش گشتم داشت با دوستاش ناهار میخورد ، با قدم های محکم مستقیم به سمتش رفتم ...با دیدنم یه لبخند گشاد زد ولی وقتی سردی رو تو چهرم دید...میتونستم تعجبو تو چشماش ببینم.
به دوست بغل دستیش گفت:«من الان میام .» واز جاش بلند شد و به سمتم اومد.
- سلام بیبی امروز ندیدمت تا الان کجا بودی؟
سینه به سینش ایستادم و با پوزخند گفتم:«عه جدی؟ ولی من همین دیشب دیدمت...ساعت 2 از پنجرهٔ اتاقت.»
رنگش پرید:«چی؟ چی میگی عزیزم من اونموقع خواب...»
بهش نزدیک تر شدم که یه قدم عقب تر رف ، با هر حرفم یه قدم به سمت عقب برمیداشت...
- تو فکر کردی من بیچارم؟
+ نه.
- فکر کردی احمقم؟ سادم ؟ فکر کردی چون دختر خوشگلیم راحت بدست میام؟
فکر کردی میتونی از مهربونیم سو استفاده کنی؟
به دیوار پشتش خورد و با ترس سرشو تکون داد...داد زدم:«فکر کردی به ترحم نیاز دارم که اومدی و بهم پیشنهاد دادی؟»
سرشو پایین انداخت :«جینا...ببین ...من فقط یکم...»
- دلیل آوردن بیفایدست ...لیاقت تو همون دختریه که هرشب تو بغل یه نفر میخوابه...
صدای پچ پچا اطرافم بلند شده بود ...با چشمای لرزون بهم زل زده بود ...ادامه دادم:« ولی نمیشه که همینجوری ولت کنم مگه نه؟»
مشتمو محکم کردم و تو صورتش محکم کوبوندم...پخش زمین شد و صدای دادش بلند شد،روپاشنهٔ پام چرخیدم و با قدمای بلند به سمت در خروجی رفتم ... مانوول به دیوار تکیه داده بود ...سری تکون داد و دنبالش رفتم ...
- با مدیر حرف زدم ، با یکم پول راضیش کردم که قضیه رو ماستمالی کنه... به هرحال
به سمتم چرخید:«تو حالت الان خوبه؟»
بی هیچ حرفی خودمو تو بغلش انداختم ، دستشو نوازش وار رو موهام کشید و اجازه داد که اشکام یونیفرمشو خیس کنن...
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...