صدای امواج، نسیمی که بوی دریارو با خودش داشت ، دونه های شن ، یه ساحل خلوت و ساکت ، مانوول داشت از همه ی اینا نهایت لذتو میبرد .با همه ی اینا،دلش حسابی گرفته بود و مدام خودشو سرزنش میکرد . با خودش فکر میکرد:
( خیلی تند رفتم نباید اونقدر عصبانی میشدم ، همشونو رنجوندم . من مسؤول انتخابای اونا برای زندگیشون نیستم .ولی اونا حق نداشتن بهم دروغ بگن ، حق نداشتن منو احمق فرض کنن.)
سرش گیج میرفت و تازه یادش افتاد که قرصشو نخورده ، از پنج سالگیش مجبور بود اون قرص لعنتیو بخوره فقط به خاطر سلولای بدنش .
حتی دکتر خونوادگیشون که بهترین پزشک کره بود نتونسته بود عملکرد بدنشو بفهمه ، ایمنی بدنش بالا بود ولی مشکل سلولای خونش بودن که به هم حمله میکردن و همدیگه رو از بین میبردن.هیچ ویروس یا میکروبی نبود . فقط با خوردن اون قرص میتونست زنده بمونه ...
توی کوله پشتیشو گشت تا یکم شکلات پیدا کنه و کرد ، نگاهش به موبایلش افتاد و قفلشو باز کرد .
25تا میس کال و 10تا پیام داشت .
پیاماشو خوند..
یونگی- مانوولا کجایی؟ لطفا زود برگرد تا برات توضیح بدم.
یونگی- اونا دارن کات میکنن نباید بهشون سخت بگیری.
جینا- احمق کجایی قرصتو نخوردی و مطمئنم ناهارم نخوردی.
جینا - باید یه چیز مهم درمورد پروژه بهت بگم زود بیا.
جینا- کدوم گوری موندی؟ بیا و عذر خواهی کن حال جیمین اوپا به خاطر حرفای تو بده.
مان وول با خوندن این پیام از خودش متنفر شد ، جیمین با اون خیلی مهربون بود و اون آزارش داده بود.
جیمین- مان وولا ، معذرت میخوام.باید بهت میگفتم ولی ما داریم از قرصای فراموشی استفاده میکنیم و تا چند روز دیگه هیچی از رابطه مون یادمون نمیمونه پس لطفا برگرد خونه.
جینا- خونه ، زود.
یونگی- بیا خونه باید باهم حرف بزنیم.
یونگی - به پدرت که چیزی نگفتی.
امیدوار بود که آخرین پیام از جونگکوک باشه و خودشم نمیدونست چرا.
جونگکوک- بهتره زودتر برگردی قبل از اینکه خودم بیام دنبالت .
با دیدن پیام جونگکوک خوشحال شد و بازم نمیدونست چرا .
موبایلشو دوباره چپوند توی کیفش و رفت به یه رستوران کوچیک ساحلی تا غذا بخوره و بعد بره خونه.
بعد از شام داشت به طرف خونشون قدم میزد و فکر میکرد چه رفتاری باید داشته باشه. اون قرار بود رئیس یه گروه دویست ساله بشه. خونواده ی لی از دویست سال پیش یه گروه مخفی برای حفاظت از امپراطور تشکیل داده بودن .تمام محافظان شخصی امپراطور عضو خانواده ی لی بودن . بعد از تغییر حکومت ، خانواده ی لی یه گروه تجاری بزرگ بودن که بازار کره رو قبضه کرده بودن ولی اونا هنوزم از کشور محافظت میکردن ولی درمورد بک ماری و پارادایز ،قضیه شخصی بود و مربوط به مان وول. برای همچین آدمی عذرخواهی مشکل ترین کار دنیا بود ولی گفته های پدربزرگشو به یاد آورد:« یه رهبر خوب میدونه که کی و چرا عذر خواهی کنه، اینو همیشه یادت باشه مانوولا اگه میخوای جانشین من بشی.»
مانوول آهی کشید و به آسمون خیره شد ...چقدر اوضاع پیچیده بود. زندگیش از اول یه جاده ی ناهموار بود و خودشم به این جاده عادت کرده بود.
هوا تاریک شده بود و تنها منبع نور، چراغای توی جاده بود. ستاره ها تو آسمون از میان ابرای تیکه پاره چشمک میزدن ولی مان وول به هلال نحیف ماه بیشتر از اونا توجه میکرد. سربه هوا داشت قدم میزد که پاش پیچ خورد و افتاد زمین . کف دستاش سابیده شده بود و از شدت درد آهی خشم آلود کشید و داشت تو دلش فحش میداد که یه نفر اومد به کمکش و بازوشو گرفت تا بلندش کنه و گفت:«خوبی؟ بلند شو...»
مان وول سرشو بلند کرد که ازش تشکر کنه ولی با دیدن قیافه ی آشناش متعجب شد و بریده بریده گفت:«شما؟! کیم ته هیونگ هستید؟»
پسری که کمکش کرده بود خنده ای مستطیلی کرد و گفت:« آره خودمم .»
مان وول دستپاچه گفت:« ازتون ممنونم که کمکم کردید»
ته هیونگ که هنوز بازوی مان وولو تو دستش داشت با نگرانی پرسید:« جاییت آسیب دیده؟زخمی شدی؟»
مان وول نا خود آگاه به کف دستاش نگاه کرد و ته هیونگ گرفتشون و بررسیشون کرد وگفت:«خوب چیز زیادی نیست زود خوب میشی.»
مان وول تشکر کرد و میخواست بره که تهیونگ جلوشو گرفت و گفت:« صبر کن ، این درسته که تو اسم منو میدونی ولی من اسمتو نمیدونم؟»
مانوول منظورشو فهمید و گفت:« خوب اسم من...»
-لی مان وول.
مان وول نتونست حرفشو کامل کنه چون یه نفر از اونطرف اسمشو بلند صدا زد.
مان وول و تهیونگ هردوشون به سمت صدا برگشتن و با قیافه ی جونگکوک رو به رو شدن که داشت به سمتشون میومد.
تهیونگ به جونگکوک لبخندی زد و بدون توجه به چشمای متعجب مان وول داد زد:« جونگکوکااا دلم برات تنگ شده بود. هرچند فقط پونزده دقیقه از آخرین دیدارمون میگذره.»
جونگکوک با قیافه ی ناراضی اومد سمت تهیونگ و گفت:« بهت گفته بودم هرچه سریعتر دور شی .»
تهیونگ به مان وول اشاره کرد و گفت:« میخواستم سوار ماشینم بشم ولی دیدم این خانوم محترم به کمک احتیاج داره به خاطر همینم اومدم بهش کمک کنم.»
جونگکوک به مان وول نگاهی انداخت ، مان وول نگاهشو ازش دزدید . تهیونگ با تمسخر به جونگکوک گفت:« احیانا شما همو میشناسید؟»
جونگکوک دهنشو باز کرد که جواب بده ولی مانوول به جای اون جواب داد:« ما همخونه هستیم .»
تهیونگ گفت:« آه...خب پس عالی شد چون میتونیم بیشتر باهم آشنا بشیم.»
جونگکوک از اونطرف داد زد:« تهیونگ »
ولی مانوول بی توجه به اون گفت:« شما دوست جونگکوک اوپا هستید؟»
- خوب آره میشه گفت یه دوست خیلی قدیمی . راستی اسمت مانوول بود دیگه.
- آره لی مانوول.
- از آشناییت خوشحال شدم.
تهیونگ به سمت جونگکوک برگشت و گفت:«مواظبش باش کوکی » وبهش نزدیکتر شد و با صدای آرومتری برای اینکه مانوول نشنوه گفت:«قرار یکشنبه یادت باشه ،اگه نیای نامجون ناراحت میشه.»
هرچند مانوول شنیدش. جونگکوک سری تکون داد و تهیونگ ازش جدا شد . مانوول وقتی اونارو کنار هم دید متوجه تفاوت چشمگیر استایلاشون شد ،تهیونگ یه پیراهن مردونه ی طوسی پوشیده بود و استایل تقریبا رسمی داشت درحالیکه جونگکوک یه هودی مشکی پوشیده بود و استایل سرتاپا مشکی داشت . تهیونگ با لبخند به مانوول گفت:« شب خوش مان وولا اسمت خیلی قشنگه.»
مانوول با لبخندجواب داد:« ممنون تهیونگ شی ،تو هم قشنگی.» و براش دست تکون داد و تهیونگ ازشون دور شد، مان وول از رفتار جنتلمنانه ی تهیونگ خوشش اومده بود و همونطور داشت براش دست تکون میداد که جونگکوک اومد سمتش و گفت:« بسه دیگه بیا بریم خونه جینا حسابی نگرانته.»
مانوول به سمتش برگشت و سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود پرسید:« تو اینجا چیکار میکنی؟»
-اومدم بیرون تا یکم قدم بزنم .
بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و به سمت خونه راه افتاد ، مانوول هم قدماشو تند کرد تا بهش برسه . تا خونه ده دقیقه پیاده روی بود و مانوول میخواست از این فرصت استفاده و از جونگکوک معذرت خواهی کنه . به قیافه ی جونگکوک که خیلی جدی داشت راه میرفت و توجهی بهش نداشت خیره شد تصمیمشو گرفت و حتی خودشم نمیدونست چرا انقدر از اینکه جونگکوک از دستش دلخوره ناراحته.
معمولا احساسات دیگران براش اهمیتی نداشت ولی این پسر فرق داشت . مان وول هیچوقت از کسی عذر خواهی نکرده بود ولی الان میخواست اینکارو کنه.لباشو گاز گرفت و سعی کرد سکوتو بشکنه.
- جونگکوک اوپا
جونگکوک بهش نگاه کرد و بی تفاوت پرسید:«چیه؟»
مانوول وایستاد ، جونگکوک هم همینطور . لبشو تر کرد و سعی کرد مثل همیشه مغرور باشه و گفت:«امروز حرفای بد زیادی زدم و خیلی تند رفتم ، ازت معذرت میخوام.»
و تعظیم خشکی کرد. جونگکوک با تعجب به قیافه مانوول نگاه میکرد ، اینکه با وجود بچه گونه بودن قیافش چقدر جدی بود یکم براش با مزه بود ولی سعی کرد لبخند نزنه و گفت:« من بخشیدمت و به نظرم بعضی از حرفات درست هم بود ، من اونقدر به خودم اهمیت میدادم که متوجه عذاب جیمین نشدم.»
مانوول با تعجب به جونگکوک خیره شد و جونگکوک ادامه داد:« جیمین کسی بود که میخواست فاصله هارو حفظ کنه ولی من بهش اصرار کردم ولی الان میخوام کاریو بکنم که اونم میخواد ...توهم باید از بقیه عذرخواهی کنی.»
مانوول پوفی کشید و گفت:« سخته ، روبه روشدن باهاشون و شکستن غرورم سخته ولی اینکارو میکنم و از جیمین اوپا عذر میخوام .»
- فقط جیمین نیست ، تو با یونگی هیونگ جوری حرف زدی که انگار کارمند یا زیردستته . جیناهم که هیچی ، خیلی بی احترامی کردی با اینکه از هممون کوچیکتری.
- جیمین اوپا...خیلی ناراحت شد؟
- بعد از یه گپ با جینا حالش خوب شد.
مانوول یکم خوشحال شد دوباره به سمت خونه راه افتاد که سرش گیج رفت و داشت دوباره میافتاد که جونگکوک زیر بغلشو گرفت و از اونجاییکه به حرفای جینا و جیمین گوش داده بود درمورد بیماریش میدونست، مانوول سعی کرد خودشو جدا کنه و گفت:« ولم کن اوپا خودم میتونم برم.»
جونگکوک بهش گفت:« ساکت شو و دستمو بگیر تا برسیم خونه.» بعد از تو جیبش یه شکلات درآورد و به مان وول داد وگفت:« زودباش بخورش.»
مانوول شکلاتو تو دهنش گذاشت و راه افتاد ،جونگکوک دستشو گرفته بود تا مواظبش باشه .ولی مانوول حسابی معذب شده بود، گرمای دست جونگکوک خیلی براش لذتبخش بود ،تا به حال به هیچ پسری انقدر نزدیک نشده بود و قلبش داشت از سینش بیرون میزد این حس براش تازگی داشت و عجیب بود ، اینکه کنار هم قدم برمیداشتن و دستای همو گرفته بودن . وقتی بالاخره به خونه رسیدن مانوول به سرعت خودشو از جونگکوک جدا کرد و دستپاچه گفت:« ممنونم اوپا ،دیگه میتونم خودم برم.»
جونگکوک ازش جدا شد و باهم رفتن خونه.
سرو صدایی نمیومد و خونه مثل خونه ارواح ساکت بود ، مانوول با تعجب به جونگکوک نگاه کرد ولی جونگکوک به نشونه ی ندونستن سرشو تکون داد .
مانوول رفت داخل و داد زد :« بچه ها کجایین؟ من اومدم.»
یه صدایی از آشپز خونه اومد . مانوول ترسید که شاید نقشه شون لو رفته باشه، شاید کیم نامجون...
حتی فکرشم میترسوندش، به آرومی به سمت آشپزخونه قدم برداشت .جونگکوک هم پشت سرش اومد و از کارای مانوول تعجب کرده بود ،پرسید:چیکار...
ولی با قرار گرفتن دست مانوول رو دهنش ساکت شد ، مانوول با شنیدن یه صدای دیگه و صدای آخ گفتن جینا با سرعت خودشو به آشپز خونه رسوند و هر لحظه برای درگیری آماده بود که با دیدن منظره ی روبه روش شوکه شد .
جینا داشت دستشو مدام فوت میکرد ، جیمین داشت رشته های پاستا رو آبکش میکرد و یونگی داشت تو ماهیتابه سس درست میکرد . مانوول صدای جونگکوکو از پشت شنید که گفت:« بچه ها دارین چیکار میکنید.»
بچه ها با دیدن مانوول و جونگکوک همه شون راست شدن ، مانوول با تعجب پرسید:« شما دارین...غذا درست میکنین؟»
جینا سریع اومد پیش مانوول و تند تند گفت:«مانوول لطفا دیگه قشقرق به پا نکن یونگی اوپا و جیمین اوپا میخواستن غذا درست کنن و ازت معذرت خواهی کنن .»
مانوول لبخند خجالتی ای زد و گفت:« باشه، من میرم یه دوش بگیرم و بیام.»
و بعد رفت به طبقه ی بالا تا دوش بگیره.جیمین و یونگی از اینکه مانوول آرومه یه نفس آسوده کشیدن و به کارشون ادامه دادن تا غذا رو بهتر آماده کنن.
___________
پاستا روی میز حسابی چشمک میزد و مانوول حسابی دهنش آب افتاده بود ولی اولش باید یکم با یونگی، جینا و جیمین حرف میزد.
وقتی همه دور هم کنار میز جمع شدن مانوول با سر پایین نفسشو داد بیرون و توجه همه رو به خودش جلب کرد و حرفی که حسابی توی حموم بهش فکر کرده بود رو شروع کرد:
-بچه ها من میدونم که خیلی تند رفتم ، موضوع جیمین وجونگکوک اوپا اونقدرام بزرگ نبود و من نباید بهتون بی احترامی میکردم پس...یونگی اوپا ، جیمین اوپا و جینا ...من از همتون معذرت میخوام.
با شنیدن صدای خنده ی بقیه سرشو بالا آورد .یونگی با خنده گفت:« مانوولا تو خیلی بامزه عذرخواهی میکنی.»
جیمینم بریده بریده گفت:« راست میگی هیونگ...یه جوری عذرخواهی کردی که فکر کردم پنج سالت بیشتر نیست.»
حتی جونگکوک هم داشت لبخند میزد و فقط جینا بود که با دهن باز به مانوول روبه روش نگاه میکرد. این روی مانوول خیلی وقت بود که پشت نقاب بی تفاوتی پنهان شده بود، اون روی دخترونش داشت خودشو نشون میداد.
جیمین با دیدن جینا که داشت در سکوت غذاشو میخورد لبخندش محو شد و گفت:« جینا ...چرا تو فکری؟»
جینا به خودش اومد و گفت :« هیچی فقط داشتم به فردا فکر میکردم ، اولین روز دانشگاه واقعا سخته.»
یونگی با بی تفاوتی گفت:« اصلا سخت نیست ، فقط باید گوش کنین.»
ولی هنوزم توجه جینا به مانوول بود که با قیافه ی بچگونش داشت غذا میخورد و زیر زیرکی به جونگکوک نگاه میکرد. مانوول نباید دوباره احساسی پیدا میکرد ...قلبش نباید دوباره میشکست. اون باید بی رحم میموند ، باید بی احساس میموند تا قوی باشه .نفرت و خشم تنها انگیزه های زنده موندنش بودن وگرنه تو ده سالگیش تلف میشد . الان باید با حرف زدن درمورد پروژه شون حواسشو از احساسات پرت میکرد.
وقتی غذا تموم شد جینا سریع بلند شد و روبه مانوول گفت:« بیا بریم بالا باید حرف بزنیم.»
مانوول منظورشو گرفت و سریع بلند شد . جینا با چشمش به یونگی اشاره کرد و اونم بلند شد .میخواستن برن بالا که جیمین با اعتراض گفت:«هیوووونگ داری از زیر کار درمیری؟الان ما باید ظرفا رو بشوریم؟»
یونگی همونطور که میرفت داد زد :« این مشکل من نیست تو میخواستی غذا درست کنی.»
و بدون توجه به اعتراض جیمین از پله ها رفت بالا ،و به دنبال دخترا رفتن تو اتاق خودش.
درو بستن و هرسه دست به سینه وایستاده بودن که یونگی رو به مانوول گفت:« به پدرت یا پدربزگت که چیزی نگفتی؟!»
مانوول با خونسردی بهش نگاه کرد و گفت:« نه»
یونگی نفس آسوده ای کشید ، مانوول یه قدم بهش نزدیک شد و گفت:« ولی اگه یه بار دیگه منو گول بزنی همین جا خاکسترت میکنم.»
یونگی سری تکون داد و جینا توجهه جفتشونو جلب کرد:« خوب بچه ها این مسئله تموم شدست بیاین درمورد کار حرف بزنیم.»
جینا پشت میز کامپیوتر نشست و مانوول و یونگی هردو روی لبه ی تخت نشستن.
جینا شروع کرد به حرف زدن:« من فیلمای دیشب دوربینا رو کامل چک کردم و فهمیدم که دیشب علاوه بر جونگکوک اوپا و جیمین اوپا ،پسرعموهای کیم هم به اونسمت دیوار رفتن،به همراه ...بک ماری.»
مانوول به حرف اومد:« جونگکوک اوپا با پسرعمو های کیم ارتباط داره .»
یونگی- تو از کجا میدونی ؟ شاید فقط اتفاقی بوده.
مانوول سرشو تکون داد و گفت:« نه من وقتی داشتم بر میگشتم کیم تهیونگو دیدم که داشت از سمت خونه میومد.»
وبعد ماجرای زمین خوردنش و اومدن جونگکوک رو تعریف کرد.
« وقتی داشتن از هم جدا میشدن تهیونگ توی گوش جونگکوک اوپا گفت که قرار یکشنبه رو فراموش نکنه وگرنه نامجون از دستش عصبی میشه.»
یونگی یدفه گفت :« مانوولا نیم ساعت قبل از اینکه تو بیای یه نفر به جونگکوک زنگ زد و اونم رفت بیرون ، بعد از حدود پنج دقیقه برگشت و یه جعبه ی بزرگ دستش بود ولی با کسی حرف نزد اونو گذاشت تو اتاقش و رفت بیرون.»
جینا- یعنی کیم تهیونگ اون جعبه رو بهش داده؟
مانوول- حتما همون بوده، یونگی اوپا تو باید بیشتر حواست به اون دوتا باشه ، راستی ردیاب داری؟
یونگی- آره از کره آوردمشون اگرم چیز دیگه ای لازم بود میتونیم از پدرت بگیریم ،خوب بلده قانون اینجا رو بپیچونه.
جینا- چند تا ردیاب کوچیک لازم داریم که راحت بتونیم جاسازش کنیم .
یونگی به سمت دراورش رفت و با یه جعبه ی کوچیک برگشت . درشو باز کرد و از توش یه گردنبند با سنگ سیاه درخشان درآورد و با لبخند گفت:«این یکی رو خیلی دوست دارم ، یه ردیاب عالیه و البته خودم ساختمش.»
و اونو به مانوول داد، مانوول با حیرت به اون گردنبند نگاه میکرد ، خیلی قشنگ بود . یونگی ادامه داد:« ضد آب و ضد ضربه ، کاملا غیر قابل تشخیص تازه میکروفونم داره.»
جینا -عالیه یونگی اوپا لطفا اینو بده به جونگکوک اوپا ولی باید مطمئن بشی که همیشه تو گردنش میمونه.
یونگی- ولی فکر نکنم اینجوری بشه ، آخرین باری که بهش هدیه دادم به دو روز نکشید که گمش کرد.
مانوول فکری به سرش زد و با یه لبخند رو به اون دوتا گفت:« بسپاریدش به من ، یه فکر عالی دارم شما فقط توی ماشینش ردیاب بزارید .»
یونگی- قبلا گذاشتم.
مانوول- عالیه.
جینا با دیدن قیافه ی مانوول گفت:« مانوولا من این لبخندتو میشناسم ، چه نقشه ای داری؟»
یونگی- لطفا بگو.
مانوول با همون لبخند گفت :« باشه بیاین تا بهتون بگم.»
____________
همه خوابیده بودن به جز جیمین، این روزا نمیتونست تو اتاق خودشون بخوابه و کل شبو بیدار میموند و توی هال مینشست وخاطرات دروغین مینوشت.
اونقدر مشغول نوشتن بود که متوجه نشد مانوول کنارش نشسته.
مانوول برای اینکه توجهشو جلب کنه چندتا سرفه کرد ، جیمین سرشو بالا آورد و با دیدن مانوول لبخند زد و گفت:« چرا هنوز بیداری؟ تو باید الان بخوابی فردا کلاسات شروع میشه.»
مانوول هم لبخند زد و گفت:« خوابم نمیبرد ، داری چیکار میکنی؟»
-دارم خاطراتمو پاک میکنم، فکر کنم اگه این قرصا نبودن زندگی عادی داشتن برام غیر ممکن میشد.
مانوول به جیمین که دوباره سرشو به نوشتن گرم کرده بود نگاه میکرد ، بعد از یه مدت لب تر کرد و گفت:« جونگکوک اوپا...نمیخواد که به هم بزنین؟»
جیمین همونطور که به روبه روش خیره شده بود جواب داد:« خوووب ...مجبوره کنار بیاد ، اگه تو رابطه یه طرف راضی نباشه ...نمیشه ادامه داد.»
- هدیه ی آخرتو دادی؟
- هدیه ی آخر؟
- اوهوم اگه میخوای خیلی خوب به هم بزنی باید یه چیزی مثل قرار آخر یا هدیه ی آخر باشه ، فکر کنم جونگکوک اوپا زیاد از یه شروع جدید راضی نیست . میتونی با دادن یه هدیه رابطه تونو از دوست پسر به بهترین دوستش تغییر بدی.
- تو انگار خیلی میدونی.
درواقع مانوول چیزی از رابطه نمیدونست و فقط داشت مطالبی رو که قبلا خونده بود روی جیمین پیاده میکرد.
- خوب ...شاید . به عنوان عذرخواهی برای رفتار امروزم میخوام بهت کمک کنم تا از مشکلات عاطفی رابطه خلاص بشی.
و از تو جیبش جعبه ی گردنبندو درآورد و گذاشت روی میز .جیمین با تعجب جعبه رو باز کرد و گردنبندو درآورد .با سوال به مانوول نگاه کرد که مانوول ادامه داد: این میتونه یه هدیه ی عالی برای تموم کردن یه رابطه و جایگزین کردنش باشه.
جیمین متعجب گفت:« مانوولا تو ... واقعا ازت ممنونم ، امروز تمام مدت داشتم به خاطر جونگکوک عذاب میکشیدم.»
مانوول با مهربونی دستشو رو شونه ی جیمین گذاشت و گفت:« پس بهتره هرچه زودتر قبل از اینکه قرصا اثرشونو روتون بزارن این کارو انجام بدی اوپا.»
جیمین لبخندی زد و سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد.
مانوول با لبخند گفت:« خوب ، من میرم بخوابم اوپا فردا کلی کار دارم.»
و بلند شد و رفت به طبقه ی بالا ، جینا جلوی در اتاق منتظرش بود، با پوزخند گفت:« مانوولا مهربون بودن خیلی بهت میاد.»
مانوول با چشمای سرد بهش نگاه کرد و گفت:«ساکت من فقط چیزایی که تو گفتیو گفتم .حالام میخوام بخوابم ساکت باش.»
جینا رو کنار زد و رفت داخل و خودشو زیر پتو قایم کرد جینا درحالیکه هنوزم میخندید دنبالش رفت.
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...