12

933 123 22
                                    

جینا
چطور همه چی انقدر تو هم پیچید؟ فکر نمیکردم اینجوری بشه ، من فقط میخواستم بهشون کمک کنم، به هردوشون.
روی تخت جیمین نشسته بودم و اونم روی صندلی جلوم نشسته بود ، حتی به خودش زحمت بستن دستامم نداده بود چون میدونست از ترسم نمیتونم کاری بکنم.
به سمتم خم شد و با لبخند شیطانی جذابش بازجویی رو شروع کرد:
- خوب، شروع کن.
با لکنت گفتم:« چ...چیو؟»
دست به سینه بعه پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:«درمورد خودت و مانوول، چرا اومدین اینجا شما واقعا کی هستین؟»
جوری به چشمام خیره شد که جرأت نکردم دروغ بگم ولی سعی کردم محکم باشم و گفتم:« چرا باید بهت بگم؟ مگه تو کی هستی؟»
- بهترین دوست و بادیگارد جونگکوک ، و مطمئن باش اونقدر نفوذ دارم که راحت میتونم سر مانوول هر بلایی که بخوام بیارم.
لرزی تو بدنم حس کردم، من نمیتونم بزارم بلایی سر مانوول بیاد پس تصمیم گرفتم راست بگم .
- من عضو یه گروه دویست سالم که به طور زیر زمینی با خلاف مبارزه میکنن، گروه اوسانگ، ما کارایی رو می‌کنیم که پلیسا جرأتشو ندارن و مانوول وارث اون گروهه.
- پس باید وارث قدرتمندی باشه.
- درسته هست. هر وارثی باید برای اثبات لیاقتش یه مأموریتو به تنهایی انجام بده و مام به خاطر همون الان اینجاییم.
- خوب مأموریت این وارث با اصل و نسب چیه؟
- کشتن یه نفر .
به سمتم خم شد، تو چشمام زل زد و پرسید:« کی؟»
- یه نفر به اسم بک ماری ، ولی اینجا به اسم کیم سوا میشناسنش.
رنگ جیمین پرید البته رنگ نداشتش، با اضطراب پرسید :« چرا باید بخواید یه نفر از خانواده ی کیمو بکشید؟... چرا باید اون باشه؟ میدونی خانواده ی کیم چقدر خطرناکن؟»
- کیم سوا بیست سال پیش عضو گروه اوسانگ بود و حتی بیشتر از اون عضو خونواده ی لی بوده.
اون...همسر لی سوک دو و مادر مانووله.
چشمای جیمین گشاد شد...چه چیزی فهمیده بود که اینطور تعجب کرده بود.
- مطمئنی که مانوول دختر اونه؟ چون این...امکان نداره.
- چرا امکان نداره؟
- چون تمام خانواده ی کیم ... خون‌آشامن...خون آشاما نمیتونن بچه دار بشن...
وایستا ...چی؟
- پس به خاطر همینه که انقدر جوون مونده...چون اون...وایستا اگه اون خون‌آشامه پس ...مانوول ...
- پدر اون انسانه درسته؟
سرمو تکون دادم.
- پس دلیل اون ضعفش همینه.
- چی؟ جیمین اوپا چی؟!
- اون یه نیمه خون‌آشامه.
این حقیقت فرا تر از حد تصورم بود...بهترین دوستم...خواهرم...یه خون‌آشامه؟!
- امکان نداره...من با مانوول بزرگ شدم ، اون هیچوقت از ...خون خوشش نمیومد .همیشه حالش ازش به هم میخورد. می‌گفت مزه ی آهن میده.
- چون نیمه خون‌آشامه...اونا تو بیست و یک سالگی به خون‌آشام کامل تبدیل میشن.
- پس چرا سوا چیزی بهم نگفت؟
- تو ...تو میخواستی بکشیش پس...
- من نمیخوام بکشمش مانوول میخواد.من اینجام تا جلوی مانوولو بگیرم تا بزرگترین اشتباه زندگیشو انجام نده.
- تو با سوا در ارتباطی؟
- آره ...اون چند سال پیش بهم زنگ زد و ازم خواهش کرد که براش از مانوول خبر بدم ، منم قبول کردم چون این چیزی بود که پدر مانوولم میخواست.
- چقدر درهم پیچیده!
واقعا درهم پیچیده بود ، با شنیدن صدای یونگی اوپا هر دومون از جا پریدیم.
- جینا...جینا کجایی...
سریع به جیمین گفتم : اون میدونه شما چی هستین؟
جیمین سرشو به نشونه مخالفت تکون داد.
برام عجیب بود که چطور یونگی هنوز نفهمیده بود.اون یه مامور اوسانگه.
جیمین لبخندی زد و گفت:« میدونم به چی فکر میکنی ، مخفی کاری ما اونقدر خوب بود که یونگی هیونگ بعد از دوسال هنوز نتونسته راز مارو بفهمه.»
بعد از جاش بلند شد و به سمت در رفت و بازش کرد .بهم اشاره کرد که برم بیرون چون صدای یونگی از طبقه ی پایین داشت میومد...به سمت در رفتم اما چیزی که تو ذهنم بود رو گفتم:ولی من هنوز کلی سوال دارم.
دستشو گذاشت روی شونم و با مهربونی گفت:« منم همینطور ولی الان وقتش نیست ، بعدا بازم با هم حرف میزنیم.»
با شونه های آویزون به اتاق خودم رفتم . پاهام سست شده بود ، راز های زیادیو فهمیده بودم...شروع کردم به کنار هم گذاشتن اطلاعات
مانوول یه نیمه خون آشامه چون مادرش خون‌آشامه و پدرش انسان ، نیمه خون‌آشاما تو بیست و یک سالگی به خون‌آشام کامل تبدیل میشن .
کیم سوا عضو خانواده‌ی کیمه ، خانواده‌ی کیم این شهرو ساختن ...به جای مالیات خون می‌گیرن...این یعنی...اونا از مردم این شهر تغذیه می‌کنن...این شهر بهشت نیست...یه دامه.
__________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now