24

786 103 21
                                    

مانوول با کنجکاوی به ابروهای گره خوردهٔ کوک نگاه میکرد ...داشت با بی توجهی میروند ...به نظر عصبی میومد ... آروم صداش کرد:«اوپا میخواستی یه چیزی بهم بگی.»
-بزار آروم بشم بعد....
مانوول با دلخوری برگشت سمت پنجره، با خودش زمزمه کرد:حالش که خوب بود ، یدفه چش شد نکنه خوناشامام دوقطبی میشن؟
صدای کوک اومد:«میدونی که گوشم حسابی تیزه و میشنوم چی میگی.»
- پس بهم بگو چته...از وقتی بچه ها رفتن یه چیزیت شده.
کوک لباشو روهم فشار داد و چیزی نگفت.
مانوول با خشم نفسشو بیرون داد ، دستشو رو دست کوک گذاشت و غمگین گفت:«باشه ،ایرادی نداره ...اگه نمیخوای هیچ حرفی نزن .»
کوک نمیتونست در مقابل مانوول مقاومت کنه، مخصوصا وقتی اینطوری حرف میزد ،دستشو از روی دنده برداشت و دست مانوولو گرفت و با هم دنده رو گرفتن.
مانوول به کوک که به روی خودش نمیاورد و فقط به روبه رو خیره شده بود نگاه کرد ...لبخندی به لبش اومد ،فقط باید منتظر میموند تا این بچهٔ صد و بیست ساله سکوتشو بشکنه...
یکم بعد تو یه جادهٔ خلوت جنگلی کنار زدن و کوک به آرومی گفت:«بیا همینجا یکم قدم بزنیم.»
مانوول بی هیچ حرفی پیاده شد و با کوک همقدم شدن ...
جونگکوک بعد از یه مدت طاقت نیاورد و به سمت مانوول برگشت وپرسید:«کیم تهیونگ برای تو چیه؟»
- معلومه ، یه دوست، همکار و از طرف مادرم فامیل...
سرشو چندبار تکون داد ...بعد جواب داد:«اما از نظر من اینطور نیست ...»
مانوول با تعجب پرسید:«چرا؟ از نظر تو اون چیه؟»
کوک تو چشماش نگاه کرد و با خشمی که توشون مشهود بود جواب داد:«برای من اون یه رقیبه که به عشقم چشم داره.»
مانوول خندش گرفت ...به نظرش مسخره بود که تهیونگ بهش علاقه داشته باشه ...پس گفت:«مزخرف نگو ...این امکان نداره.»
- اون خودش بهم گفته...
- ‏چی؟!
- ‏از همون اولم ازت خوشش میومد...تو پارادایز ، تو قرار اولمون.
- ‏پس تو...
یدفه یادش افتاد که چطوری تهیونگو بغل کرد و دلیل ناراحتی کوک رو فهمید ...پس با لبخند جونگکوک و تو بغلش کشید و درحالیکه به آرومی به پشتش میکوبید گفت:«آیگوووو کوکی کوچولومون حسودی کرده .»
کوک دستاشو در کمر مانوول حلقه کرد ...
- نخیر ...کی گفته؟
- ‏من خوب میشناسمت پس انکارش نکن.
کوک با لحن آرومی گفت:«خوب...اگه من حسودی نکنم کی بکنه؟»
مانوول ازش یکم فاصله گرفت، دستشو رو گونهٔ سرد کوک گذاشت وجواب داد:«نیازی نیست که با حسادت خودتو آزار بدی ...تو تنها مردی هستی که تونسته قلب منو به دست بیاره ...هروقت حسودیت شد بهم بگو مثل الان سکوت نکن چون اینجوری هم تو ناراحت میشی هم من باشه؟!»
کوک سرشو تکون داد ولی گفت:«اونجا خیلی عصبی شدم...طوریکه میخواستم برم و با مشت بخابونم تو دهن تهیونگ.»
- نه ... هیچوقت اینکارو نکن باشه؟ بخاطر من حق نداری عصبانی بشی ...
کوک لبخندی زد و جواب داد:«باشه...بخاطر تو سعی میکنم تحملش کنم.»
دستشو تو موهای کوک فروبرد و زمزمه کرد:«خرگوش خوب من.»
با لبخند ازش جداشد ولی کوک هنوز دستشو از کمرش جدا نکرده بود ، مانوول سوالی نگاهش کرد...
-بریم دیگه.
-‏فعلا نه...
سرشو کنار گوشش برد و درحالیکه نفس گرمشو رو گردنش خالی میکرد زمزمه کرد:«تو هنوز بخاطر عصبی کردن این خرگوش خون‌آشام تنبیه نشدی...»
‏عقب اومد و با لبخندی شیطانی یکی از دستشو پشت گردن مانوول گذاشت و لباشو رو لبای نیمه بازش کوبوند...
‏مانوول لبخندی زد و همراهیش کرد. بوسه‌ی آروشون شدید تر میشد و کوک حریص تر، هرچقدرم که طعم اون غنچه های سرخو می‌چشید بازم کافی نبود ...این لذتی بود که هیچ پایانی نداشت ، مکاش محکم تر میشد ... مانوول اینو میفهمید و سعی میکرد با همون شدت جواب بوسه هاشو بده ولی بهش نمیرسید ...کوک خیلی شدید میبوسید ...و وقتی آخرسر بخاطر کمبود اکسیژن عقب کشید هر دو به نفس نفس افتادن ...اما کوک بازم میخواست پس دوباره به لباش حمله کرد...
‏________________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now