مانوول
به جینا گفته بودم که امروز نمیخوام بیام ولی اون و جیمین به زور بلندم کردن و آوردنم دانشگاه.
بی اعصاب بودنم از یه طرف ، جونگکوک از یه طرف ،مایا هم از یه طرف دست به دست هم داده بودن تا اخلاق گند منو بالا بیارن منو کوک به هیچ عنوان با هم حرف نمیزدیم چون نمیتونستیم.
وقتی موقع ناهار دور هم جمع شدیم واقعا به شانس گندم لعنت فرستادم چون اون درست روبه روی من نشسته بود و هیچ توجهی به من نداشت.
همونطور که با غذام بازی میکردم با صدای جیمین به خودم اومدم که گفت:« ببینم تو خوبی؟»
سرمو تکون دادم و گفتم : آره خوبم.
ولی نبودم ...حتی نمیتونستم تو چشمای کوک نگاه کنم...شاید پسزدنش کار اشتباهی بود ولی من نمیخواستم آسیب ببینم ، این ترسم طبیعیه نه؟!
- مانوول
صدای اعصاب خوردکن مایا تو گوشم پیچید. حالمو بههم میزد .سرمو بلند کردم و بی توجه به نگاهای بچه ها جوابشو دادم: چیمیخوای؟
جسورانه دستشو رو شونم گذاشت که باعث گرد شدن چشمای جینا شد .
- میای بریم یکم قدم بزنیم؟
نگاهمو به سمت بقیه برگردوندم.فکر کنم باید برای یه بار برای همیشه از شر این کنه خلاص بشم پس گفتم: باشه بریم.
کیفمو برداشتم و رفتیم بیرون، نگاه مایا حریصانه روی لباسای اورسایزم میخزید و من میتونستم اینو حس کنم. روی یکی از نیمکت های حیاط دانشکده نشستیم.
مایا- هوا خیلی خوبه نه؟
- آره هوا عالیه...
ولی من اصلا از اون هوای آفتابی لعنتی خوشم نمیومد.
- چه پرندهی قشنگی.
- از اون قشنگتر زیاد هست.
از صحبت کردن باهام ناامید شد ...بایدم میشد چون فقط میخواستم از دستش فرار کنم.
برگشت سمتم و یهویی پرسید: ببینم تو از چه جور آدمی خوشت میاد؟
تصویر جونگکوک تو ذهنم شکل گرفت ولی پسش زدم و گفتم: تایپ خاصی ندارم...فکرکنم فقط منتظرم.
به گنجشک کوچیکی که مدام لابهلای چمنا میگشت خیره شدم .
مایا دوباره پرسید: پس اگه کسی پیش قدم بشه امکانش هست که قبولش کنی؟
اونقدری تیز بودم که منظورشو بفهمم پس برگشتم و تو چشماش زل زدم.
- نه تا وقتی که طرف مقابلم دختر باشه.
هول شد و تونستم صدای شکستن قلبشو بشنوم.
- ینی حتی نمیتونی بهم یه فرصت بدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: متاسفم که به آدم اشتباهی دلبستی.
خواستم بلندشم و برم که دستمو گرفت و تقریبا دادزد: از نظر من تو آدم اشتباهی نیستی.من...من دوستت دارم .
با تمام سردی وجودم برگشتم سمتش و مثل خودش بلند گفتم: ولی من از تو متنفرم ...از تو ، آدمای مثل تو و این جزیره متنفرم.
دستمو بیرون کشیدم و دورشدم . تصویر چشمای اشکیش رهام نمیکرد ولی تقصیر من نبود.من هموفوبیکم و قراره اونارو نابود کنم ، آدمایی که کل زندگیشون تو تختخواب و امتحان کردن روشای مختلف س*ک*س میگذره...آدمایی که حالمو به هم میزنن و مادرمم جزوشونه...این اولین بار نبود که کسی بهم ابراز علاقه میکرد ولی بدترینش بود.
سرم پایین بود و به حرکت کفشام خیره شده بودم که با برخورد به چیزی یا کسی سرمو بالا آوردم ...و با چهرهی خندون تهیونگ مواجهه شدم.
- سلام مانوول شی.
با صدایی که بی احساسی ازش کاملا مشهود بود جوابشو دادم ...توی اون هوای گرم یه پیراهن سفید و جین آبی پوشیده بود ...خوشتیپ بود ولی نه به اندازهٔ کوک.
با لحن نگرانی پرسید : چیزی شده؟ زیاد روبه راه بهنظر نمیای.
سرمو تکون دادم و گفتم: چیزی نیست .
ولی اون دست بردار نبود:
- با جونگکوک دعوات شده؟
آره ...دعوام شده بود ...ولی نمیخواستم ازش حرفی بزنم.
- نه ...راستش یه نفر بهم ابراز علاقه کرد...یه دختر.
خندش گرفت ولی با نگاه من خندشو خورد و گفت: خوب میدونی از اونجایی که قدت بلنده و معمولا استایلت پسرونست ...خوب اینجا طبیعیه که دخترا بیشتر از پسرا دنبالت باشن ... جونگکوک میدونه؟
سکوت کردم و هیچی نگفتم ...حالم خوب نبود ...اصلا خوب نبود...
تهیونگ که حالمو اینطور دید دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
با بهت پرسیدم: چیکار میکنی؟
با لبخند گفت: میبرمت یه جایی که از این حال دربیای و فراموشش کنی.
شاید واقعا به یه چیزی نیاز داشتم که حالمو خوب کنه. تو ماشینش نشستم و راه افتاد ...
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...