20

915 120 36
                                    

مانوول

تا همین چند وقت پیش هیچوقت به عشق فکر نمیکردم ...میدونستم که قراره زود بمیرم و فقط میخواستم بدون اتلاف وقت به تمام اهدافم برسم ولی الان ...یه عمر خیلی طولانی با جونگکوک بهم داده شده ، دلم میخواد همونطور که گفت ، قدم به قدم به هم نزدیک بشیم جوریکه آخرش نتونیم از هم به هیچ عنوان جدا شیم...
اما الان کلی مشکل ریخته بود سرمون از جمله رزی...کسی که زندگیشو نابود کردم ولی پشیمون نیستم ...باید سرموقع جریان اونو به کوک بگم ...از طرف دیگه جینا که کنارم نشسته بود و فقط با غذا بازی میکرد خیلی رو مخم بود ...با دقت به حرکات اون و جیمین ‌نگاه کردم ، انگار که یه خبرایی بین این دوتاست ...
با صدای پرشور تهیونگ به خودم اومدم...
- خوب از اونجایی که امشب اولین شبمون تو اینجاست بیاین تا میتونیم خوش بگذرونیم چون تا وقتی اینجاییم قرار نیست روی آرامشو ببینیم...
و آبجوشو باز کرد ، بقیمونم باز کردیم...
تهیونگ - به سلامتی...
هرچند جمعمون خیلی عنق بود ولی بازم باهاش همراهی کردیم...
بعد از خوردن غذا جینا زودتر از همه رفت ...منم رفتم دنبالش تا باهاش حرف بزنم...
- جینا...
به سمتم برگشت:«چیشده؟»
نزدیکش رفتم و خیلی آروم گفتم:«اینجام باید باهم تو یه اتاق باشیم.»
- چرا؟
- بخاطر رزی ... اون ممکنه بخواد انتقام بگیره...
سرشو با اطمینان تکون داد و گفت:«درسته...ما بد بلایی سر خانوادش آوردیم که البته حقشون بود و الانم تو ضعیف تر از همیشه‌ای...»
تو حرفش پریدم:«توام درگیر مسائل عشقی شدی.»
با بهت تو چشمام نگاه کرد...
با لبخند گفتم:«فکر کردی نمیفهمم؟ »
سرشو انداخت پایین و گفت:«مسئلهٔ مهمی نبود ...»
با حرص گفتم:« مسئلهٔ مهمی نیست که اینجوری شدی؟ تو حتی لب به غذاتم نزدی پابو...اشتباه منو تکرار نکن.»
با غم تو چشمام خیره شد که گفتم:«تو وقتی من توی باتلاق بودم کمکم کردی حالا نوبت منه.»
- مانوولا...ممنونم ولی من از حسم مطمئن نیستم...
- پس کمکت میکنم مطمئن بشی...
- تو چطور مطمئن شدی؟
- فقط به قلبم اعتماد کردم .
- پس منم همین کارو میکنم.
- حالا برو وسایلتو ببر تو اتاق من...راستی اسلحه آوردی؟
لبخند کجکی زد و تبدیل به همون جینای سابق شد:«تو فکر کن نیاورده باشم مگه دیوونم؟»
- پس بدو وسایلو جابه‌جا کن...
با لبخند رفت و توی راهرو گم شد...من همیشه برای مسائل احساسی به اون تکیه میکردم چون از من قویتر بود و سعی میکردم با قدرتم ازش حمایت کنم ...اما الان نوبت منه که مواظب احساسات اون باشم ...پارک جیمین کار خوبی نکردی که خواهرمو ناراحت کردی...
____________________

یه صبح مه آلود پاییزی شروع شده بود...بوی نم و درختای بلوط و صدای پرنده ها و پرتو های ضعیف نور آفتاب که به زور از میان ابرا دیده میشدن دست به دست هم داده بودن تا مانوولو سرحال بیارن...
با سرخوشی نفس عمیقی کشید و شروع کرد به قدم زدن ، با دیدن تاب چوبی‌ای که به درخت بلوط تنومندی بسته شده بود کنترلشو از دست داد و با لبخند تند تند به سمتش حرکت کرد و شروع کرد به تاب خوردن...
اینجا واقعا عالی بود ...یه جای آروم و زیبا که میتونست به خوبی استراحت کنه...
مدام تاب میخورد و هربار بالاتر میرفت...ولی با دیدن رزی که از خونه بیرون اومد اخماش رفت توهم...باید یه بار و برای همیشه بهش اخطار میداد ...
صداش زد:« پارک رزی!!!!»
رزی با ترس به سمتش برگشت، مانوول با دستش اشاره کرد که به سمتش بیاد اونم با قدمای لرزون به سمتش راه افتاد...جوری میلرزید که انگار با فرشتهٔ مرگ روبه‌رو شده و این باعث میشد پوزخند مانوول عمیق تر بشه ...
همین که به فاصلهٔ یه متریش رسید ایستاد ... مانوول دستاشو پشتش قفل کرد و با ابهت به سمتش قدم های بلند برداشت ...
- خوب‌ خوب ...پارک رزی ...دیشب وقت نشد باهم زیاد خوش‌و بش کنیم ...
دورش چرخ میزد و رزی فقط ایستاده بود و با چشمای لرزونش دنبالش میکرد ...
- رنگ جدید موهات بهت میاد ...
تک خنده ای زد و ادامه داد:«از پدر و مادرت خبر داری؟ ...من که خیلی وقته ندیدمشون ، از همون روز دادگاه ...فکرکنم هنوز بیست سالی از حبس مادرت مونده مگه نه؟»
چشمای رزی پر از اشک شده بود ، لباشو از داخل گاز گرفت و دستاشو مشت کرد ، این دختر همیشه تحقیرش میکرد ...همیشه ازش بالاتر بود ...همیشه...مانوول زندگیشو نابود کرده بود...
مانوول روبه روش ایستاد ...چونشو گرفت و سرشو بالا آورد ، با جدیت تو چشماش زل زد و شمرده شمرده و با آرامش گفت:« من و جینا قراره حدود یه ماه اینجا بمونیم و از اونجایی که زخمی شدم حوصله‌ی کل‌کل با تورو ندارم پس بهتره حتی فکر دردسر درست کردن برای منم نکنی چون خودت میدونی چه عواقبی داره مگه نه؟»
با ترس سرشو به نشونه موافقت تکون داد ...مانوول پوزخندی زد و ادامه داد:«خوبه ...درضمن بهتره به جونگکوک نزدیک نشی...حتی تصور اینکه تو با اون باشی تورو به سمت مرگ هدایت میکنه...»
نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاهی انداخت و درهمونحال گفت:«آاااااه ...اینجام انقدر از شهر دورهست که بتونم جسدتو راحت قایم کنم...پس بدون که اخطارمو دادم .»
و چونشو با خشونت رها کرد ... داشت برمیگشت که صدای آروم رز اومد:« چرا انقدر بچه‌ای لی مانوول؟!»
به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد، رز با چشمای اشکی ادامه داد:« تو بخاطر دعوات با من خانوادمو نابود کردی و مجبورم کردی از کره برم ...تو بخاطر اون دعواهای بچگانه برای پدرم پاپوش درست کردی حالام اومدی که کار ناتمومتو تموم کنی.»
مانوول کلافه آهی کشید و کامل به سمتش برگشت ...
- واقعا فکر کردی انقدر ارزش داشتی که بخاطرت برای یکی از بزرگترین سیاستمدارای کره پاپوش بدوزم؟
رزی با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکرد :«ولی ...تو و من همیشه ...تو دبیرستان...»
- دعوا میکردیم؟!
مانوول قهقه‌ای زد و با همون خنده گفت:«نکنه فکر کردی من انقدر حقیرم که بخاطر یه قلدر دبیرستان شرافت گروه اوسانگو لکه دار کنم؟ »
رزی شوکه شده بود ...مطمئن بود که مانوول ازش متنفره ، مطمئن بود که بخاطر دعواهاشون پدرشو انداخته زندان ولی الان...
مانوول جوریکه انگار فکرشو خونده باشه گفت:«میدونم که فکر میکنی ازت متنفرم ولی باید بگم خودتو بیش از حد دست بالا گرفتی ، تو برای من فقط یه جوجه قلدر دبیرستانی عاشق پارادایز بودی که حرصمو درمیاورد ، حتی وقتی توی دادگاه دیدمت شوکه شدم و اونجا بود که فهمیدم پارک مین سوک پدر توئه.»
رزی با بهت بریده بریده گفت:«پس...پس تو ...نمیخواستی منو بکشی؟...نمیخواستی ازم...انتقام بگیری؟»
مانوول با بیخیالی به سمت تابش رفت و روش نشست ...
- قوهٔ تخیل خیلی بالایی داری...من قاتل زنجیره‌ای نیستم...من فقط مأمور عذاب خلافکارام ...تو بین اونایی که مجازات کردم آدم خوبه‌ای ...بهتره این حقیقتو باور کنی که پدر و مادرت بخاطر کارای اشتباهشون مجازات شدن و ...ازش درس بگیری ...

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now