31

768 95 23
                                    

توی نم نم بارون و صدای جنگل ، فریادهای درون خودشو فراموش کرد ...خون تمام دستاشو پوشونده بود ، زخمی بود و میدونست تا مرگ فاصله ی زیادی نداره ...شاید نیم روز یا نهایتا یه روز . به درخت بلندی که بین اونهمه درخت از همه کهن تر به نظر میومد تکیه داد و در سکوت به تکه های کوچیک نوری که به زحمت ، از میون تاج درختا، راهشونو به سمت کف جنگل باز میکردن دوخت ... درد بدنش در برابر درد روحش چیزی نبود ...با یاد مادر و پدرش و خدمتکار های وفادارش اشکاش شروع به جوشش کرد ...دیگه ترسی نداشت ولی آرزوی یا حسرت یه چیزی تو قلبش سنگینی میکرد...
"کاش میتونستم زنده بمونم ، کاش انقدر قدرت داشتم که بتونم از تمام انسان ها انتقام بگیرم."
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدایی اومد و باعث شد به سختی سرشو برگردونه.
"کسی اینجا حرف از قدرت زد؟"
با بهت بهش نگاه میکرد که روی کنده درخت نشسته و بی خیال پاشو رو پاش اندخته بود...سرتاپاشو برانداز کرد کفشای نوک تیز اشرافی، لباسای نو با رنگ روشن نارنجی وقرمز ، چهره ای جوان و زیبا و کلاه پردار صورتی و شنل زرد رنگ ....
با چشمای گرد شده ازش پرسید"تو کی هستی؟ چطور بدون اسب با این لباسا به این ناکجا آباد اومدی؟"
مرد جوون خنده ای کرد " تو واقعا منو نمیشناسی؟ هرچند من تورو میشناسم ولاد دراکولا ."
دراکولای جوون عصبی داد زد" زود باش بهم بگو کی هستی؟ اگه از طرف اون کشیش دروغین اومدی قسم میخورم که به جهنم بفرستمت."
جوون با همون لبخند رو لبش از جاش بلند شد "آروم باش پسر، تو خیلی خوب منو میشناسی . درواقع همه منو میشناسن ...من اسم های زیادی دارم و به زبان های مختلف، مثل لوسیفر ، سیلوستر، اهریمن ، هیولا . جدیدا یه نفرم اسممو گذاشته مفیستو فلس که بنظرم خیلی مسخرست ...به هرحال اکثریت منو به اسم شیطان میشناسن."
دراکولا با تعجب بهش نگاه میکرد ...این مرد شیطان بود؟ حتما داشت سربه سرش میزاشت ...
"میدونم زیاد شبیه نقاشیایی که کشیدن نیستم ..."
دراکولا به زبون اومد"داری مسخرم میکنی؟"
چشمای شیطان تغییر رنگ داد ...زرد و درخشان شد...لحنش خشن شد"تو...موجود پست...داری به من شک میکنی؟"
دراکولا با بهت بهش نگاه میکرد ...گرمایی کل بدنشو دربرگرفت و حس کرد چیزی گلوشو فشار میده ، تو هوا شناور شده بود و روبه روی اون بود که با اخمی ظریف نگاهش میکرد ...چشمای درخشانش گرمایی سوزاننده داشتن که جهنم رو بهش نشون میداد ولی نمیتونست چشماشو ببنده ...اون مرد قطعا خود شیطان بود...
"باشه باور میکنم ...تو واقعا شیطانی."
شیطان لبخند رضایت بخشی زد و دستشو جلو برد" گفتی قدرت میخوای...من میتونم کمکت کنم، اینو میخوای؟"
دراکولا مسخ اون چشمای زرد شده بود و از اونا میتونست قدرتو حس کنه ...تنها کسی که میتونست کمکش کنه همون بود پس دستشو گرفت ...میتونست گرمای دوزخ رو از دستاش حس کنه پس گفت"من ازت کمک میخوام."
_____________________________________________________

گلوله ها رو زامبیا کارایی نداشتن ...فقط بدنشونو پاره تر میکردن ...مانوول دستور عقب نشینی داد، جین فریاد زد "کجا بریم؟"
کوک نگاهی به ساختمون انداخت "باید بریم اون تو تا تلفات ندیم."
یه گروه سرخ پوش جلوشون بودن و ازشون محافظت میکردن ولی با رسیدن اون زامبیا صدای فریاد بلند شد...با اون دندونای کرم خورده که صدها سال از مرگش گذشته ، سر یکی از سربازا رو جدا کردن و بعد رفتن سراغ بدنش ...
یه گروه زامبی دیگه از پشت سرشون حمله کردن ...
همه رو ترس برداشته بود ...سهون رو به جین گفت"ما باید بریم تو ساختمون ...اونجا محکمه و اینا نمیتونن واردش بشن."
جین با ترس به سربازایی که دونه دونه میافتادن و خونشون رو زمین پخش میشد نگاه انداخت ...آب دهنشو قورت داد و بهش گفت "باشه ...همینکارو میکنیم."
سردرد مانوول شدید شده بود و درک درستی از اطرافش نداشت ...فقط به چشمای درخشان دراکولا خیره شده بود ، انگار تو اون زمان و اون مکان نبود ...انگار یه چیزی به ذهنش چیره شده بود ، سعی میکرد متمرکز بشه ولی نمیتونست ...تو یه آن صحنه ای جلوی چشمش اومد...یه جنگل ... دو نفر اونجا بودن که به هم دست داده بودن ...لباساشون نشون میداد که مال دوره ی رنسانس هستن .یکیشونو شناخت ، دراکولا که خیلی جوون تر بود . صداشو شنید ...
دراکولا"پس الان من قدرتمندم؟"
شیطان" خیلی ...تو میتونی کسایی که تو خاک دفن شدن احضار کنی و باهاشون یه ارتش نامیرا بسازی ...میتونی تو ذهن پادشاها و کشیشا بری ، میتونی به راحتی و فقط با یه حرکت چشم مردمو قانع کنی که برات هرکاری بکنن ، حتی خودشونو بکشن..."
"من تا کی این قدرتارو دارم؟"
شیطان لبخندی زد که درخشش چشماشو بیشتر نشون داد"تا وقتی یکی مثل خودت به این دنیا بیاد ، یه نیمه خوناشام که تو شبی که ماه کامل باشه به دنیا بیاد...اون موقع دوتا انتخاب داری، اونو بکشی و با همین قدرتا بازم قدرت نمایی کنی ، یا کاری کنی باهات متحد بشه تا قدرتت دوبرابر بشه."
"یا اینکه اون منو مغلوب کنه ."
"من دوتا سرنوشت براش دیدم . یا باهات میجنگه و نابودت میکنه، یا باهات ازدواج میکنه و دنیارو تسخیر میکنین."
تو یه لحظه شیطان به سمت مانوول برگشت ، زمان متوقف شد ...مانوول با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکرد...
"تو فقط دوتا انتخاب داری، یا نابودش کن یا کنارش باش ."
"مانوولا...مانوول ...حالت خوبه؟"
یه نفر بازوشو کشید و چشماش باز شد ، اومده بودن تو ساختمون. با دیدن اینکه جیمین ، تهیونگ ، سهون و بکهیون دورش کردن و نگاه نگران کوک ،فهمید زمان زیادی تو توهم بوده ...رو به کوک که با نگرانی جلوش زانو زده بود پرسید"اوپا من چم شده بود؟"
کوک تند تند جواب داد"داشتی به زامبیا شلیک میکردی که یدفه دست برداشتی و به دراکولا زل زدی، چشمات تمام سیاه شده بود و هرچی صدات میکردم جواب نمیدادی...خیلی ترسیده بودم ولی آوردمت تو."
مانوول به نفس نفس افتاده بود ...برطبق حرفای اون ...شیطان ...تنها کسی که میتونست دراکولا رو بکشه خودش بود ...
پس تصمیمشو گرفت ، با وجود سردرد وحشتناکش از جاش بلند شد ،کوکم مواظبش بود...
تهیونگ "مانوولا میشه بهم بگی چت شده بود؟"
مانوول با چشمای درخشان بهش زل زد" فکرکنم اون به ذهنم حمله کرده بود...رفتم به اولین باری که دراکولا با شیطان ملاقات کرد ...اونجا فهمیدم من فقط دوتا انتخاب دارم ...یا کنارش باشم ، یا نابودش کنم.، این یعنی احتمالا من تنها کسی هستم که میتونه متوقفش کنه."
سهون "درسته...اون قبلا یبار اینو به چانیول گفته بود."
کوک نگران به بازوی مانوول چنگ انداخت"حالا چی؟ میخوای چیکار کنی"
مانوول با ملایمت دستشو از بازوش جداکرد"نگران نباش ، یه نقشه ی خوب دارم." رو به خوناشاما کرد"شما فقط این زامبیا رو مشغول نگه دارید."
کوک با چشمای گشاد شده پرسید"میخوای چیکار کنی؟"
مانوول درحالیکه اسلحشو تو کمرش میزاشت لبخندی زد و از پشت کمرش خنجر نقره ای رو در آورد و به کوک نشون داد"کاری که باید انجام بدم."
-نه...نمیتونی تنها بری...
با فریاد جین همه به سمت در بزرگ عمارت برگشتن...
جین"اونا میخوان درو بشکنن."
مانوول رو به جین داد زد" شما مشغولشون کنین تا من بتونم برم سراغ کنت."
رفت سمت پنجره تا ازش بپره بیرون اما کوک سد راهش شد"منم میام."
مانوول کنارش زد"نه...نمیای ، اگه بیای اون ازت استفاده میکنه تا منو تهدید کنه."
کوک داد زد"برام مهم نیست ، نمیزارم تنهایی بری پیشش."
-اگه من نرم همه میمیرن"
-"اگه بری ممکنه بمیری..."
مانوول با چهره ی مطمئن جواب داد" تو سرنوشت من و اون فقط دوتا احتمال وجود داره ، یا میکشمش یا کمکش میکنم،غیر ازین چیزی نیست پس بزار برم ، اون هیچ آسیبی نمیتونه بهم بزنه."
نگاه کوک غمگین شد ...باید میزاشت بره.باید میزاشت کاری که براش به دنیا اومده رو انجام بده ...بدون حرف به سمت پنجره ی خاک گرفته رفت، با مشتش شیشه های کدرشو شکست و بازش کرد ...
زیرلب زمزمه کرد"برو ...و نجاتمون بده.من خودخواه بودم که میخواستم جلوتو بگیرم."
مانوول بهش خیره شد که نگاهشو به زمین دوخت...با ملایمت جلو رفت و دستشو نواز وار روی گونه ی یخ زده و بلوری کوک کشید ، لبخندی زد و با فخرفروشی گفت"من کلی باند خطرناکو منحل کردم و رهبراشونو به بدترین شکل ممکن به جهنم فرستادم ...این فسیل که درمقابل اونا چیزی نیست."
کوک دستشو گرفت و عمیق به چشماش زل زد...به آرومی سرشو جلو برد و بوسه ی آروم و سریعی روی لباش گذاشت ...
مانوول بی هیچ حرفی لبخند دندون نمایی زد و از پنجره بیرون پرید و جونگکوک رو با یه مشت خوناشام که با لبخند تمسخر آمیزی بهش خیره شده بودن تنها گذاشت.
جین نگاه سرزنشباری به کوک انداخت و عصبی گفت"ببین چجوری منو یاد سینگل بودنم انداخت بزمجه ...میخواستم اگه اینجا مردم بدون حسرت باشه اما حالا با وجود این درامای جلوی چشمام حسرت سنگین سینگل بودنم جلوی چشمم اومد."
جونگکوک همونطور که بی توجه به سمت در بزرگ سرسرا میرفت گفت"خوب هیونگ نمیر و یه دوست دختر خوب پیدا کن."
جیمین پشت سرش رفت "راست میگه کسی مجبورت نکرده بمیری."
جین داد زد "یاااا ...بزمجه ها بیاین اینجا ببینم ...اونجا خطرناکه."
و از اونجاییکه اون دوتا به هیچ جاشون نبود دنبالشون رفت.
سهون دستشو رو شونه ی بکهیون که هنوز به پنجره و جای خالی مانوول خیره بود گذاشت و گفت"نگران نباش ،همه چیز درست میشه."
بکهیون با نگاه نگرانش به سمتش برگشت و جواب داد"امیدوارم."
_____________________________________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now