28

768 116 23
                                    

جینا- یااا بهت گفتم وقتی دارم با تیم آلفا حرف میزنم یا تو دیدشونم نیای پیشم ...حالا ببین چیکار کردی؟!
جیمین- ببخشید ...ولی دیگه خیلی داری سخت می‌گیری ، اونا که میدونن ما با همیم...
- بله میدونن ولی دیدن اینکه یکی از فرمانده هاشون داره دوست‌پسرشو میبوسه مطمئنا براشون تازگی داره...بعدشم تو ابهت چند ساله‌ی منو جلوی اونا به فاک دادی.
مانوول که رو ی کاناپه نشسته بود و داشت اسنک میخورد با خنده اونارو تماشا می‌کرد ... جیمین حسابی کم طاقت شده بود و از هیچ فرصتی نمی‌گذشت ...
آموزش شروع شده بود، خون‌آشاما به انسانا آموزش می‌دادن و انسانا به خوناشاما...سر همه شلوغ بود ...
مانوول زیاد فرصت نمیکرد با کوک خلوت کنه ، یونگی هم سرش با پیدا کردن راهی برای رسیدن به عمارت دراکولا تو جنگل ویچ وود بود ...
اونا مجبور بودن شب حمله کنن و غافلگیرانه بخاطر همین یه تیم سه نفره رو از گروه اوسانگ فرستاده بودن تا عمارتو زیر نظر بگیرن و بهشون خبر بدن ولی هنوز خبری ازشون نبود ...
خونه حسابی شلوغ شده بود و این جونگکوکو عصبی میکرد ، شبا دخترا پیش هم می‌خوابیدن و پسرا هم هرجا دستشون میومد مجبور بودن بخواب برن...
البته این اوضاع سخت فقط تا فردا صبح ادامه داشت...فردا باید می‌رفتن و عملیاتو اجرا می‌کردن و اگه همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا ساعت هفت صبح ولاد دراکولا مرده‌بود ...
آهی کشید و به آسمون سیاه شب نگاه کرد ...ماه امشب تو آسمون نبود ...
- اوپا اینجایی؟
با صدای مانوول به عقب برگشت و لبخند به لبش اومد ...نمی‌تونست باور کنه این دختر کیوت همون رهبر خشک و خشنیه که در طول روز به زیردستاش به سخت ترین شکل ممکن آموزش میده...
-راستش خونه خیلی شلوغ بود ، خواستم یکم از جمعیت دور باشم...
مانوول با لبخند درخشانی به سمتش اومد و کنارش روی زمین پوشیده از علفای بلند نشست تا باهم به آسمون خیره بشن ...
مانوول- خیلی قشنگه ، ولی حیف که ماه دیده نمیشه...
جونگکوک دستشو دور شونش انداخت و به خودش نزدیکش کرد و جواب داد: من که ماهم کنارمه ،پس بنظرم همه چیز زیباست .
مانوول با لبخند مهربونی به صورتش خیره شد که کوک با تعجب پرسید :« چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟»
- میخوام تمام اجزای صورتتو به خاطر بسپرم ...
- اونوقت چرا؟
مانوول شونه‌ای بالا انداخت و بیخیال گفت:«فقط ...تو عملیات فردا فرصت نمیکنم زیاد ببینمت ، این چند روزم نتونستیم پیش هم باشیم...فکر کنم دلم برات تنگ شده.»
کوک محکم تر بغلش کرد و گفت:«فقط بزار این کارو تموم کنیم بعدش تا دلت بخواد با هم وقت می‌گذرونیم. اصلا بیا یه لیست از کارایی که دوست داریم با هم انجام بدیم بنویسیم هوم؟»
مانوول با ذوق جواب داد:«عالیه، من دلم میخواد خیلی کارا رو انجام بدیم.»
کوک با خنده پرسید:«مثلا چی؟»
- مثلا... دلم میخواد باهم آشپزی کنیم ، برات کوکی بپزم، با هم بریم خرید ...
- قبلنم رفتیم خرید...
- دوست دارم به عنوان یه زوج بریم و سبزیجات بخریم...دیگه...دوست دارم باهم بریم سفر، بریم کارائوکه، سینما...شایدم یه روز..‌‌.
ولی حرفشو خورد...میخواست درمورد بچه‌دار شدن حرف بزنه ولی فکر کرد هنوز خیلی زوده...هنوز رابطه‌ی اونا اول کارش بود پس حرف زدن درموردش شاید زیاده روی بود...
-یه روز چی مانوول؟
- ولش کن...میتونیم تو لیستمون بنویسیمش و اونموقع می‌خونیش.
جونگکوک سرشو جلوتر برد و با شیطنت گفت:«نکنه میخواستی بگی ، یه روز باهم رابطه داشته باشیم؟»
مانوول با صورت برافروخته یه مشت تو سینه‌ی کوک زد و بلند گفت:«یاااا منظورم اون نبود منحرف.»
کوک به خنده افتاد ...
- باشه ببخشید ببخشید ...
مانوول با چشم غره ای که بهش رفت تسلیم شد و با آرامش دوباره به آسمون خیره شد ...
کوک یدفه گفت:«یکم می‌ترسم.»
مانوول با بهت بلند شد و پرسید:«از چی؟ از ولاد؟»
درجوابش فقط سرشو تکون داد که مانوول گفت:«آیگووو از یه آجوشی 120 ساله بعیده.»
- یاااااا
- باشه ، از یه اوپا بعیده ...خوبه؟
- ولی ولاد یه خوناشام عادی نیست ...جنایاتی که اون تو دوران حکومتش تو مجارستان انجام داده خیلی وحشتناکه...اگه تو فردا اسیرشون بشی، اگه ما شکست بخوریم نه تنها تو بلکه همه ی آدما تو خطر میفتن.
- اینو میدونم ، پس باید حواسمون باشه که شکست نخوریم باشه؟
- خیلی خوب...باشه...
- آفرین کوکی خوبم...
مانوول خودشو بیشتر به کوک چسبوند چون سردش شده بود ...کوک اینو فهمید ...
- سردته؟
مانوول سرشو تکون داد ...
- من یه راه خوب برای گرم کردنت دارم...
دو طرف صورت مانوولو گرفت و تمام دلتنگی این چند روزشو توی یه بوسه‌ی عمیق جمع کرد ...
مانوولم به همون اندازه دلتنگ بود پس دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و سعی کرد جواب بوسه‌هاشو بده ...
نفسشون بند اومده بود و ریه هاشون درد میکرد ولی قصد عقب نشینی نداشتن ...یکم بیشتر لبای همو به بازی گرفتن و بالاخره از هم فاصله گرفتن ...
کوک درحالیکه نفس ‌نفس میزد با خنده‌ی شیطنت آمیزی گفت:«ببینم هنوزم لبام طعم گیلاس میده؟»
مانوول که هنوز حلقه‌ی دستاشو باز نکرده‌بود جواب داد:« معلومه ...یه طعم قوی و عالی داره...فکر کنم دلم بازم می‌خواد.»
کوک پوزخندی زد و دوباره لبشو به دندون گرفت و روی چمنا خوابوندش ، انگشتای مانوول توی موهاش می‌رقصیدن و لباش طعم شیرینی داشتن...
فارغ از تمام غم ها و درد ها و تهدید ها فقط از وجود همدیگه لذت می‌بردن ...
جینا داشت با لذت از تراس نگاهشون می‌کرد که دستی دور کمرش حلقه شد و با توجه به انگشتای کوچولو و تپلش کسی جز جیمین که برای منت کشی اومده بود ، نبود ...
- دوست دخترم هنوزم از دستم ناراحته؟
جیمین درحالیکه سرشو رو شونه‌ی جینا گذاشته بود با لحن کیوتی اینو گفت...و متاسفانه جینا هم قلبش اونقدر قوی نبود که بتونه این موجود کیوت و نازو نبخشه...
- باشه بخشیدمت ولی آخرین بارت باشه ها...
جیمین با خنده به سمت خودش برش‌ گردوند و گفت:«باشه فرمانده ، قول میدم دیگه ابهتتو جلوی سربازا زیر سوال نبرم ...دوست دختر خشن داشتنم دردسر داره...»
و همه‌ی اینا رو با شوق کودکانه‌ای می‌گفت که ضربان قلب جینا رو حسابی بالا میبرد ...لپاشو تو دستش گرفت و چلوند ...
- یاااا چرا آخه انقدر کیوت رفتار می‌کنی؟ داری قلبمو از کار می‌اندازی اوپا...
یدفه نگاه جیمین تغییر کرد که باعث شد دست جینا شل بشه و فقط صورتشو نوازش کنه...
جیمین تو یه حرکت کمر جینا رو چنگ زد و به خودش چسبوندش و با لحن جذابی گفت:«پس...بجای یه جیمین کیوت یه خوناشام جذاب و اغواگرو ترجیح میدی؟»
جینا غافلگیر شده بود ولی خودشو نباخت و با آرامش زمزمه کرد:«فکر کنم ...همه جورتو دوست دارم ...مهم نیست یه بیبی باشی یا یه خوناشام جذاب یا یه مرد معمولی...در هر صورت دوست داشتنی‌ای.»
-از دست تو جینا...
صورتشو جلو برد و بوسه ی فرانسوی شونو شروع کرد.
___________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now