11

861 122 7
                                    

سرو صدای شهر بازی، ابزارای مختلف و رنگی ، لباسای بامزه و غروب آفتاب ...
این یه قرار کیوت و کامل ولی برای مانوول تا حدودی عذاب آور بود .مخصوصا که نگاه ها به سمت لباساشون کشیده میشد .
مانوول با تعجب به جونگکوک که دستشو گرفته بود نگاه کرد ولی جونگکوک لبخند خرگوشی ای زد که باعث گر گرفتن صورت مانوول شد و گفت:« باید طبیعی باشیم.»
مانوول سعی کرد دستشو بیرون بکشه و کمی عصبی گفت:« یاا نیازی نیست، کسی ما رو نمی‌بینه فقط چن تا عکس لازم داریم.»
و بعد سرشو با حرص برگردوند و ادامه داد:« حتی لازم نبود این لباسارم بخریم .»
جونگکوک دست مانوولو محکمتر گرفت و به سمت خودش کشید و فاصله شونو کم کرد وگفت:« چرا لازمه، من دلم میخواد این قرار مثل قرارای واقعی باشه برای توئم بهتره همینطور باشه.»
مانوول با استیصال گفت :« آخه برای چی ها؟ خونوادت که اینجا نیستن ببیننمون.»
جونگکوک نگاهشو بین جمعیت می‌چرخوند و گفت:«ممکنه پیداشون بشه و تازه اونا همه جای شهرو زیر نظر دارن.»
و بعد برگشت سمت مانوول و ادامه داد:« نیاز نیست زیاد نگران باشی، بهش به چشم یه تجربه نگاه کن.»
- تج...ربه؟
- آره ، اینطوری وقتی بخوای اولین قرارتو بری -قرار واقعی- دیگه بی‌تجربه نیستی.
-آییییش باشه بریم.
جونگکوک با ذوقی وصف نشدنی و بدون توجه به نگاه ها مانوول رو از میون رنگ ها می‌کشید و به سمت وسایل می‌برد. ولی مانوول فقط سرشو انداخته بود پایین و دنبالش می‌رفت و فکرش مشغول بود.
اون تو مسائل عشقی واقعا بی تجربه بود ولی تو قرار گذاشتن نه.
کوک با شوق و ذوق سراغ اولین وسیله رفت ، سقوط آزاد .
وقتی کنار هم رو صندلی ها نشستن دستشو به سمت مانوول دراز کرد و گفت:« اگه ترسیدی دستمو بگیر.»
مانوول به سرعت دستشو پس زد و گفت:«من از اینجور چیزا نمیترسم ، لذت می‌برم.»
و ...خوب واقعنم می‌برد، نه سقوط آزاد، نه ترن ، نه رولر کاستر ، هیچکدوم باعث ترسش نمی‌شد .
کوک واقعا چه توقعی داشت؟! دختری که از بانجی‌جامپینگ لذت می‌بره مطمئنا از این وسایل نمی‌ترسه.
وقتی با خنده از آخرین دستگاه پیاده شدن مانوول واقعا خوشحال بود، بعد از مدت ها بدون نگرانی و فکرای مزاحم تونسته بود لذت ببره ، با خنده به کوک نگاه میکرد که موهای ابریشمی سیاهش کاملا به هم ریخته بود پس گفت:« اوپا موهاتو باید درست کنی .»
-درست شد؟!
-نه
- حالا چی؟
- بدتر شد.
هر چقدر که کوک به موهاش دست میزد اوضاعشون بدتر می‌شد .
تا اینکه مانوول با خنده رفت جلو و در مقابل چشمای بهت زده ی کوک دستشو سمت موهاش برد و با نوازش انگشتای بلند و لاغرش به آرومی موهای بالا رفته ی کوکو خوابوند. دیدن چهره ی خندون مانوول تو این فاصله ی کم و حس نوازش انگشتاش
برای کوک هم لذت بخش و عجیب بود .
برای مانوولم همینطور بود ، اون عادت داشت اینکارو بعد از تمرین برای پسرای محافظی که از خودش کوچکتر بودن انجام میداد ولی اون حس با این حس فرق داشت ...لمس تار موهای ابریشمی کوک زیر دستش براش...لذت بخش بود.
همین که اینو فهمید به سرعت دستشو آورد پایین و نگاهشو از چشمای نافذ کوک گرفت.
کوک برای دور شدن از وضعیت پیش اومده سرفه ای کرد و گفت:«بهتره وقت تلف نکنیم ...اوممم حالا کجا بریم؟ تونل وحشت.»
چشمای مانوول گرد شد ولی آدمی نبود که ترسشو بروز بده پس به زور لبخندی زد و گفت:« اوکی ، بریم.»
ولی اصلا اوکی نبود .وقتی به تونل سیاهی که تو تاریکی مطلق فرو رفته بود رسیدن کوک دست مانوولو کشید تا وارد سیاهی بشن که بزرگترین ترس مانوول بود.سیاهی باعث میشد که احساس کور بودن بکنه. مثل وقتایی که از حال می رفت.
و حالا صدای خنده ها و آهنگای ترسناک رو هم به اون سیاهی اضافه شده بود .
مانوول به طور غیر ارادی دست کوکو محکم گرفته بود و می‌ترسید ولش کنه و البته جونگکوک هم اینو فهمیده بود پس دست مانوولو محکم تر گرفت و به خودش نزدیک کردو به آرومی گفت:«بی خیال اینجا هیچی نیست »
با وجود کوک مانوول نگران نبود. اسکلتایی که شیطانی می خندیدن ، دایناسورا ، جادوگرا و عجوزه ها هیچکدوم برای مانوول ترسناک تر از تاریکی نبودن و حتی باعث خندش می‌شدن ...
تااینکه زمزمه ها شروع شد، ارواح داشتن اسماشونو که موقع ورود پرسیده بودن زمزمه میکردن و تونل هم دوباره تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.
زمزمه ها گوش مانوول رو آزار میدادن و می‌ترسوندنش...اون داشت میترسید ، بالاخره یه احساس قوی پیدا کرده بود و اون ترس بود .ولی اونو بروز نداد تا وقتی که دست جونگکوک اونو می‌کشید ترسی نداشت چون کوک اصلا از تاریکی نمی‌ترسید و انگار نه انگار که هیچ پرتوی نوری وجود نداره، کوک راهشو به سرعت پیدا می‌کرد ولی
متوجه ترس مانوول شده بود و تصمیم گرفت یکم سربه سرش بزاره پس دستشو باز کرد و از مانوول که با دستش داشت دنبالش می‌گشت فاصله گرفت و تو تاریکی مطلق نگاهش کرد.
براش جالب بود که میدید مانوول از ترس خشکش زده و داره می‌لرزه .
حالا دوتا از بزرگترین ترسای زندگیش بهش هجوم آورده بودن ، تاریکی و تنهایی.
مانوول با وجود ترسش هنوزم خشک بود پس با خونسردی کامل خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد صدا کردن کوک.
- جونگکوک اوپا... جونگکوک اوپا...کجا رفتی این اصلا با مزه نیست...
ولی جوابی نیومد چون کوک حسابی خودشو کنترل کرده بود که نخنده.
مانوول وقتی از پیدا کردن کوک نا امید شد با قدم های آروم به سمت جلو راه افتاد .
حس میکرد سایه های اطرافش حرکت میکنن و این می ترسوندش ، باعث میشد یادش بیاد دستور قتل چند نفرو داده و حالا حس میکرد روح اونا رو می‌بینه.
اسمش صدا زده میشد ...می‌ترسید ...تمام قدرتشو جمع کرد چشماشو بست و دوید ، براش مهم نبود که همه جا تاریکه ، مهم نبود که چی میشه ، فقط میدوید .
همینکه هوای تازه رو زیر دماغش و نور رو پشت پلکاش حس کرد فهمید که از اون جهنم اومده بیرون .
نفس نفس میزد ، با حس دستی روی شونش دوباره ترسید و بدون توجه به پاهای لرزونش برگشت تا دست مشت شدشو بکوبونه تو صورت روحی که اونجا بود ولی با دیدن صورت کوک دستش تو چند میلی متری گونش متوقف شد .خوشحال بود که میتونست ببینتش ولی هنوزم عصبی بود .
کوک با نگرانی پرسید :« چی شده؟ ترسیدی؟»
مانوول نفس کلافه شو بیرون داد و مشتشو حواله ی بازوی محکم کوک کرد هرچند کوک خم به ابرو نیاورد پس تقریبا داد زد:«تو اون تونل گمت کردم ، ترسیدم ...کدوم گوری بودی؟»
کوک از دیدن این حال مانوول خندش گرفت ، برای اون مثل بچه گربه ای بود که با لجاجت پنجه میکشه. با خنده دستی که بهش مشت زده بودو گرفت و به سمت خودش کشید و با کیوت ترین حد ممکن گفت:« ببخشید باشه؟»
مانوول که نمیتونست دربرابر این حجم از کیوتی و لبخند خرگوشی کوک مقاومت کنه با اخمی ساختگی گفت:« این دفه رو بخشیدم ولی دفعه ی بعدی بهت رحم نمیکنم.»
جونگکوک با شیطنت گفت :«اووو مثلا چیکار میکنی؟»
مانوول تو دلش گفت:کارایی که تو ذهنتم نمی‌گنجه .
- میرم به نامجون میگم که تو گیی.
خنده ی کوک وا رفت چون مانوول با جدی ترین حد ممکن این حرفو زده بود. پس دستشو محکم گرفت و به سمت دستگاه های دیگه کشیدش و گفت:«باشه از این ببعد مثل چسب بهت می‌چسبم تا نترسی .»
به بخش بازی های جایزه دار رسیده بودن و کوک حسابی از مهارت هدف گیری مانوول تعجب کرده بود . به لطف مانوول یه عروسک پاندای بزرگ بردن .ولی وقتی به جرثقیل عروسک رسیدن ، مانوول هیچ شانسی نداشت .کوک بعد از دیدن سه بار شکست مانوول با خنده جلو رفت و خودش دست به کار شد . آخرش یه عروسک خرگوش سفید رنگ گرفت ، وقتی مانوول با دیدن اون خرگوش پشمالو لبخند زد حسابی خوشحال شد و نمیدونست چرا...
همونطور که لبخند به لب با خرگوش و پاندا شون به سمت ماشین می ‌رفتن مانوول حس میکرد توجهش به اطراف و نگاه ها کمتر و به کوک جلب شده ...همین حس رو کوک هم داشت ، وقتی به سمت مانوول برگشت و تو چشمای درشتش زل زد .
اما با یه صدای آشنا از غرق شدن تو گرداب سیاه مانوول نجات پیدا کرد و به سمتش برگشت.
- تهیونگ شی
تهیونگ با لبخند برای مانوول دست تکون داد و نزدیک شد .
مانوول از دیدنش خوشحال شد ولی کوک زیاد نه.
تهیونگ دستشو به سمت مانوول دراز کرد و محکم فشردش و گفت:« واو مانوول شی تو لباس صورتی خیلی کیوت میشی اولین بارم که دیدمت صورتی پوشیده بودی.»
مانوول لبخندی زد و گفت:« ممنونم تهیونگ شی.»
تهیونگ دستاشو تو جیب شلوار لیش فرو کرد و رو به کوک گفت:« قرارتون خوب پیش رفت؟»
کوک با اخم چیزی که تو فکرش بود رو گفت:«خوب بود تا اینکه یه مزاحم پیدا شد.»
- یااا به خاطر نامجون اومده بودم تا ببینم اوضاعتون چطوره ، کار اشتباهی کردم؟
مانوول با نرمی گفت:« نه اصلا. به هر حال کار ما هم تموم شده بود.»
تهیونگ با خنده گفت :« انگار واقعا خوش گذشته .آه واقعا حسودیم شد.»
مانوول با لبخند فیک گفت:«اوه حسودی نکن مطمئنا توئم یه روزی به همچین قراری میای.»
تهیونگ با ناراحتی ساختگی گفت:«ولی دختری مثل تو کم پیدا میشه...ایکاش همون اولین بار بهت پیشنهاد میدادم.»
جونگکوک با دستی که ناخودآگاه مشت شده بود جلو رفت و به تهیونگ گفت:« اونموقع ما باهم تو رابطه بودیم پس مطمئنا اون پیشنهادتو قبول نمیکرد.
مانوول با تعجب به جونگکوک عصبی نگاه میکرد.
تهیونگ خنده ی کجی زد و گفت:« باشه انگار واقعا اینبارو من باختم واقعا حیف این دختر که با یه پسر گی قرار میزاره.»
کوک: من دیگه گی نیستم .
تهیونگ: از کجا معلوم؟
ته دل مانوول لرزید ولی تو دلش گفت:« من چم شده؟»
کوک: تو که تو خونه ی ما نیستی پس نمی فهمی.
تهیونگ عقب کشید ، نمیخواست جلوی مانوول که گونه هاش مثل گوجه قرمز شده بود دعوا کنه.
کوک لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد: حالام میخوایم بریم.
تهیونگ به طرز مسخره ای تعظیم کرد و گفت:«بله حتما ، معذرت میخوام که مزاحم شدم.» بعد به کوک نزدیک شد و به آرومی نجوا کرد:«اینبار به خاطر دوست دخترت ادامه نمیدم ولی دفعه ی بعد ممکنه تمام رازاتو براش فاش کنم ، اونموقعس که میتونم بدون سر خر صاحبش بشم پس مواظب حرف زدنت باش.»
کوک بدون اینکه اجازه ی حرف اضافی ای بده مانوول رو با خودش کشید و از تهیونگ دور شدن و مانوول فقط تونست با ته خداحافظی کنه. کوک تا وقتی به ماشین رسیدن حرفی نزد...مانوول از این حالش ناراحت بود ، جدیدا کوک باعث می‌شد که اون از نگرانی های خودش دور بشه و به جاش نگران کوک بشه پس با صدای آرومی گفت:«کوکی اوپا حالت خوبه؟»
کوک همونطور که به روبه رو خیره شده بود سرشو تکون داد. مانوول نا امید نشد و دوباره گفت:«امشب حسابی خوش گذشت مگه نه؟»
کوک با لبخند کجکی گفت :« هنوز تموم نشده ، شاممون مونده.»
ولی با دیدن قیافه ی کوک مانوول دیگه اشتهایی نداشت.
به رستوران جین رفته بودن ، البته یکی از رستوران هاش. کوک استیک مخصوص سفارش داد و البته چشمکی به پسر گارسون زد که از چشم مانوول دور نموند. مانوول به خودش خندید ...چه توقعی داشت کوکی اوپای اون هنوزم یه پسر گی بود.
کوک به سمت مانوول برگشت و گفت:« خوب انگار تجربه ی خوبی به دست آوردی و کاملا برای قرارای بعدیت آماده ای؟»
مانوول درحالیکه با موبایلش عکسای خودش و کوک رو نگاه میکرد جواب داد:«میدونی که قرار بعدی من قرار نیست با یه گی باشه...پس فکر کنم هنوز آماده نیستم.»
کوک عصبی شد ، البته نه اونقدر که بخواد همچین شب خوبی رو با دعوا خراب کنه پس حرفی نزد و منتظر غذا موند.
شام با سکوت کامل خورده شد . البته مانوول متوجه شد که استیک کوک از همونی بود که سوا هم میخورد ...یه استیک کاملا خونی...سلیقه ی خانواده ی کیم به نظرش عجیب بود، خیلی عجیب...
هر دو از هم دلخور بودن کوک به خاطر زخم زبونای مانوول درمورد گی بودنش و مانوول به خاطر گی بودن کوک...اونا دوستای خوبی بودن ولی نمیتونستن عاشق باشن...هیچوقت...
_________________
جینا فرصت مناسبو پیدا کرده بود. جیمین داشت دوش می‌گرفت و یونگی مشغول پیدا کردن آدرس کیم سوا بود .
با حواس جمع به اتاق جیمین و کوک رفت و درو بست . میدونست دنبال چی می‌گرده مستقیم به سمت یخچال کوچیک اتاق رفت و درشو باز کرد .
حدود شش تا بطری شبیه مشروب اونجا بود که روشون حروف A,OیاB بود ...یکیشونو که روش حرف O نوشته بود برداشت و با کمی تردید درشو باز کرد ...با بویی که به دماغش خورد مطمئن شد که اون خونه ، انگشتشو داخل برد و کمی از خونو در آورد ...اون حروف نشون دهنده ی گروه خونی بودن.
با خودش گفت:«پس اونا واقعا ...»
- خون آشامیم.
جینا با ترس سرشو برگردوند و با دیدن جیمین توی تنپوشش خشکش زد و با چشمای درشت شدش بهش زل زد.
جیمین با یه نگاه تأسف بار و غمگین به جینا نزدیک شد .
جینا ترسیده بود اما خودشو نباخته بود ، سریع از جاش بلند شد و اسلحه کمری ای که یونگی بهش داده بود در آورد و به سمت جیمین گرفت.
جیمین خندید ...درست مثل دیوونه ها و در همون حین گفت:« تو واقعا فکر می‌کنی میتونی با اون به من آسیب بزنی؟»
جینا مطمئن نبود ولی با شجاعت گفت:«حداقل سر و صدا داره و بقیه رو میکشونه اینجا ...خون آشام.»
جیمین با خنده ی کجکی به سمت جینا رفت و با هر قدم که نزدیکتر میشد جینا عقب تر میرفت .
جینا داد زد:« مجبورم نکن شلیک کنم.»
جیمین با بی خیالی گفت:« اگه میخوای شلیک کن .من اهمیتی نمیدم.»
جینا چشماشو بست و شلیک کرد ، صدایی نیومد ...جینا فراموش کرده بود که اون اسلحه ها صدا خفه کن دارن.
چشماشو باز کرد و با دیدن تنپوش سفید جیمین که با لکه ی خون پوشیده شده بود وحشت کرد و یه لحظه با خودش فکر کرد:« من چیکار کردم .»
ولی جیمین دردی حس نمیکرد و به نظر نمیومد اذیت بشه ، در مقابل جینا که به اون خیره شده بود یکم یقه اشو باز کرد و انگشتشو داخل زخمش برد و گلوله رو درآورد که باعث شد اسلحه از دست جینا بیافته . نفس عمیقی کشید و با لبخند اول به گلوله نگاه کرد و بعد به جینا و گفت:« خوبی خون آشام بودن اینه که دیگه با همچین زخمایی آسیب نمی‌بینم.»
یه لحظه نگاهش ترسناک شد و به جینای خشک شده نزدیک شد . جینا ترسیده بود و ترسش بیشتر شد وقتی تغییر رنگ چشمای جیمین از سیاه به قرمز رو دید.
نگاه جیمین به گردن سفیدش که با موهای بلند سیاه احاطه شده بود کشیده شد .
جینا از انجام هر کاری می‌ترسید ، هر روز که یه آدم با یه خون آشام برخورد نمیکنه . ولی اون هنوزم باید قوی میموند پس آب دهنشو قورت داد و گفت:«حالا چیکار میکنی؟ منو می‌کشی؟»
جیمین لبخندش بیشتر کش اومد و با دست تمیزش گونه‌ی جینا رو نوازش کرد و در همون حال گفت:«نه معلومه که نمی‌کشمت، دختری به باهوشی تو نباید بمیره ...البته تا وقتی که باهام همکاری کنی .»
- چ...چه همکاری ای؟!
- درمورد مانوول ...
- چی میخوای؟
- میخوام بدونم واقعا کیه و برای چی اومده اینجا ...هر چند خودم یه چیزایی میدونم ولی بیشتر میخوام.
- پس اطلاعات میخوای؟
- درسته ... ولی اول باید بدونی اگه درمورد من و جونگکوک حرفی به کسی بزنی دندونامو تو اون گردن خوشگلت فرو میکنم و تا آخرین قطره ی خونتو میخورم.
اون هیچ شباهتی به جیمین اوپای مهربون و کیوت نداشت ...اون همون پسر بامزه ای نبود که معتاد شکلاته ...اون یه برده ی خون بود.
جیمین از جینا فاصله گرفت . جینا رو زانو هاش رو زمین افتاد و نفس حبس شده شو آزاد کرد ...
صدای جیمین تو اتاق اکو شد:« تا برگردم همینجا میمونی، منو تو کلی حرف با هم داریم.»
بعد با خونسردی از اتاق رفت بیرون ، با اون همه خون روی بدنش نیاز داشت دوباره دوش بگیره.
____________________

تو سکوت کامل کنار هم نشسته بودن ، کوک به جاده خیره شده بود و مانوول به آسمون .ولی کوک از این سکوت خسته شده بود پس آهنگ گذاشت.
مانوول بعد از یه دقیقه آهنگو قطع کرد ، کوک با عصبانیت گفت:« یااا چرا قطعش کردی؟»
- از thank you next خوشم نمیاد.
- چرا؟ آهنگ خوبیه که...
مانوول محکم گفت:« با روحیات من جور نیست فکر کنم بعد از این مدت فهمیده باشی.»
کوک پوفی کشید ، ماشینو کنار زد و با حرص گفت:« نمی‌فهمم که تو چه مرگته؟ همه ی دخترا با این چیزا حال میکنن. همه خوشحال و شاد و خونگرمن . همشون عاشق خرید و رقص و رنگای شادن. همشون ...عاشق میشن ولی تو همیشه سردی ...همیشه اخمویی و فقط موقع نقاشی کشیدن دیدم که یکم مثبت باشی.» به سمت مانوول که با تعجب و ناباوری بهش نگاه میکرد برگشت و ادامه داد :« چرا دور خودت حصار کشیدی و اجازه نمیدی کسی بهت نزدیک بشه؟ چرا به کسی جز خودت اهمیت نمیدی؟ چرا انقدر سردیو نمیزاری بهت کمک کنم؟»
مانوول یه لبخند تلخ زد و گفت:« تموم شد؟!»
و تو چشمای کوک نگاه کرد و با خشم ادامه داد:«آره من سردم و نمیزارم کسی به منطقه ی امنم نزدیک بشه ، نمیزارم که قلبم عاشق کسی بشه ، دور خودم حصار کشیدم و به کسی اعتماد نمیکنم خوب که چی تو چرا ناراحتی؟»
- چون میخوام کمکت کنم ، چون میخوام بهت نزدیک شم.
مانوول به رو به روش خیره شد و گفت:« به کمکت نیازی ندارم ...یه روزی منم مثل بقیه ی دخترا بودم ، شاد و سرزنده و مثبت ولی خودم ولش کردم چون نمیخواستم احمق باشم .»
جونگکوک با کمی آرامش گفت:«احمق از چه نظر؟»
- نه فقط دخترا ، همه ی آدمایی که به عشق اعتقاد دارن احمقن چون عشق آدمو ضعیف میکنه، من به عشق و سکس اهمیتی نمیدم چون به نظرم اهمیتی تو دنیا نداره. من فقط به اهداف خودم فکر می‌کنم و از آدمای اشتباه دوری میکنم...
-منم ...آدم ...اشتباهیم؟
مانوول سکوت کرد ، اینکه جونگکوک اشتباهی بود یانه نمیدونست. ولی میدونست که خودش برای کوک اشتباه ترین آدمه پس گفت:«نمیدونم...ولی ترجیح میدم در همین حد بمونیم .»
کوک دوباره ماشینو روشن کرد و زیرلب گفت:«باشه.»

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now