23

766 113 11
                                    

- این دختر...خودش بود ، همین امروز دیدمش ولی اینجا نوشته سه روزه که گم شده...
مانوول بهت زده رو مبل نشست و رو به جینا گفت:«مطمئنی؟ شاید اشتباه دیدی؟»
- من مطمئنم ...اون چشما ...اون موها...حتی لباساش ...همه رو یادمه...
جونگکوک متفکر خیره شده بود ...
جیمین با بی خیالی گفت:«شاید اون یه دختر فراریه ...احتمالا تو‌ یه گوشه از همین شهر قایم شده و از خانوادش فرار میکنه.»
ولی مانوول جواب داد:«اوپا من چند ساله تو این کارم اکثر دخترایی که گم میشن سرنوشت وحشتناکی دارن .»
جیمین کنجکاو پرسید:«مثلا چه سرنوشتی؟»
- میرن تو باند مواد مخدر یا بردهٔ جنسی میشن ،یا عضو گروهای شیطان پرستی و عرفانی جدید میشن یا اینکه... بیشترشون قربانی قاتلای زنجیره ای میشن.
جیمین و کوک هردو به مانوول زل زده بودن ولی اون به جینا گفت:فعلا صبر کن ...دو سه روز دیگه میرم شهر تا بخیه هامو بکشم ...اونجا میتونیم از پلیس اطلاعات بگیریم ...البته امیدوارم تا اونموقع دیگه کسی گم نشه ، اگه بشه...
- احتمالا پای یه قاتل زنجیره‌ای درمیونه...
جینا ادامه داد.
برای چند لحظه سکوت بین جمع برقرار شد ولی کوک شکوندش...
-خیلی خوب بسه ...بالاخره یچی میشه دیگه نه؟از دیروز انقدر اتفاق افتاد که متوجه اون نشدم...
و به موهای جیمین اشاره کرد...
مانوول- آره خیلی بهت میاد...
جیمین لبخند خجالت زده ای زد و دستشو تو موهاش فرو کرد و جواب داد:«این رنگو جینا انتخاب کرده.»
مانوول نگاه معنی داری به جینا که خودشو با کنترل تلویزیون مشغول کرده بود انداخت...
- که اینطور ...جینا نمیدونستم انقدر خوش سلیقه‌ای...

___________________
تو چند روز گذشته اوضاع خیلی کسالت بار بود ، رزی حالش بهتر شده بود ولی از روبه رو شدن با تهیونگ طفره میرفت ، اوضاع تهیونگم چندان خوب نبود ...جیمین و جونگکوک از کیسه خونایی که با رشوه گرفته بودن تغذیه میکردن ...
مانوول هر روز داشت ضعیف تر میشد ولی به روی خودش نمیاورد تا زودتر برن و بخیه هاشو بکشن.
جینا و جیمین هیچ پیشرفتی نکرده بودن و از طرفی رابطه دوستانشونم زیاد خوب پیش نمیرفت چون با هر حرف و نگاهی قلباشون به تپش می‌افتاد و جلوی‌ ادامه دادنو میگرفت ، بد بختانه هیچکدوم جرأت اعتراف نداشتن ( عمرا بزارم با خوشی به هم برسن😏 )
تهیونگ خودشو با گشتن دنبال کلیسا و کشیش مشغول کرده بود ولی انگار کشیش هلمز قرار نبود به این راحتی پیداش بشه...پس مجبور بود خودش بره دنبالش...
مانوول حاضر شده بود ، هودی صورتی جونگکوک رو پوشیده بود که باعث میشد دل کوک براش ضعف بره ...و از اونجایی که از وضعیت جینا و جیمین خسته شده بودن میخواستن اونارم با خودشون ببرن بیمارستان تا هم بخیه هاشو بکشن...هم درمورد اون دختر اطلاعات بگیرن.تهیونگم صبح زود رفته بود به کلیسای سنت ماریا شاید بتونه اون کشیش منزوی و خجالتی رو پیدا کنه...
توی ماشین نشسته بودن و درسکوت به موزیک گوش میدادن ...جیمین و جینا عقب و مانوول و جونگکوک جلو نشسته بودن ...
توی بیمارستان مانوول مرتب مشغول چشم غره رفتن به پرستارایی بود که یا سعی میکردن به جونگکوک بچسبن یا جیمین ...البته کوکیم همین وضعو داشت مخصوصا وقتی که دکتر لباس مانوولو بالا داد تا بخیه هاشو بکشه...چون دکتر یه جنتلمن خیلیی جذاب با موها و چشمای قهوه ای روشن بود اما خوشبختانه مانوول دست کوکو گرفت و هربار که دردش میومد فشارش میداد ( به امید روزی که این پوزیشنو موقع زایمانش داشته باشن آاااامین)
کارشون که تو بیمارستان تموم شد کوک گفت:«بیاین یه چرخی تو شهر بزنیم و یکم خرید کنیم.»
همه موافق بودن البته مانوول یکم درد تو پهلوش داشت که به‌نظرش مهم نمیومد.
جونگکوک مانوولو به یه لباس فروشی برد تا یکم لباس بخرن ...جینا هم رفت تو تا بهشون کمک کنه ولی کسی حواسش به جیمینی که یواشکی جیم زد نبود...
وقتی کارشون تموم شد جینا با کنجکاوی گفت:«یااا جیمین اوپا کجاست؟»
کوک: نمیدونم...مگه با تو نبود؟
- نه نبود...
جینا نگران شد و چشماشو میچرخوند تا یه ردی از جیمین پیدا کنه ...
مانوول با نگرانی به کوک گفت:«نکنه شوالیه های ماه رفته باشن سروقتش؟»

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now