Blood,Sweat and Tears

742 93 41
                                    

-ولم کنید...تنهام بزارییید!!!!!!
گوشاشو گرفته بود و تو گوشه‌ی اتاق خودشو مچاله‌کرده بود ...ولی اونا رهاش نمی‌کردن...
یکیشون که پاهاش قطع شده‌بود با صدای سردی گفت:«تو...فکر کردی حق داشتی درمورد زندگی ما تصمیم بگیری؟»
مانوول داد زد:«شما حقتون بود که بمیرین...»
یکی دیگه که کل بدنش پر جای زخم بود گفت:«تو تعیین کردی؟! مگه تو کی هستی؟ خدایی یا قاضی؟»

-من...من...لی مانوولم...
- حتی خودتم نمیدونی که کی هستی....
بعد از گفتن این حرف تمام روح ها بهش حمله‌ور شدن...مانوول جیغی کشید و از جاش پرید ...
نفساش به شماره افتاده  و حسابی عرق کرده‌بود...
اتاق نیمه تاریک و زمین سفت هر دو باعث آزارش بودن ...خواست از جاش بلند بشه که صدایی تو اتاق پیچید...
- عجب کابوسی
به دنبال منبع صدا گشت و چشمش به دراکولا افتاد که روی تخت وسط اتاق نیم‌خیز شده و بهش نگاه می‌کنه...
دراکولا ادامه داد:« تو اونارو کشته بودی درسته؟»
مانوول با چشمای گشاد شده به سمتش برگشت:«تو چطور فهمیدی؟»
- منم داشتم باهات تماشا می‌کردم.
-چی؟!
دراکولا از جاش بلند شد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن ...
- این یکی از قدرتای منه دختر جون ...من میتونم به جهان خواب وارد بشم و رویاها و کابوس های دیگرانو تماشا کنم...با توجه به کابوست به نظر میاد که اهدافمون یکیه ...
مانوول بدون ترس از اینکه ممکنه در یه آن توسط دراکولا گردنش شکسته بشه با پوزخند گفت:«اهدافمون یکیه؟! میشه منو نخندونید جناب کنت...تو و دار و دستت آدما رو به جرم آدم بودن می‌کشتید ...هدف؟! تو حتی هدفی نداشتی فقط از دیدن مرگ آدما لذت می‌بردی...»
نگاه خشمگین دراکولا و قدمای بلندش که به سمتش میومد میترسوندش اما به روی خودش نیاورد و استوار موند ...
دراکولا با خشم گفت:«تو چی از گذشته میدونی که الان اینطور برای من بلبل زبونی میکنی؟ فقط چیزیو که کیم ها بهت گفتن میدونی...تو هیچ میدونی آدمایی که من کشتم چیکار کرده بودن؟
هیچ میدونی چه زجری داره که ببینی مادرت زنده زنده به صلیب کشیده میشه و اسقف اعظم با لبخند مشعلو به پاش میندازه تا بسوزونتش؟
میدونی چه زجری داره که پدرت با یه سیخ چوبی تو قلبش برگرده به خونه ...درحالیکه هبچ آزاری به کسی نرسونده؟
میدونی دیدن قتل عام خدمتکارایی که برات مثل خانواده‌ان چطور قلبتو میسوزونه؟»
مانوول نمیتونست چیزی بگه و فقط بی روح به چهره‌ی بی رنگ و چشمان خون آلود دراکولا زل زده بود...
دراکولا یه دستشو کنار سر مانوول به دیوار تکیه داد و با صدای دو رگه‌ای ادامه داد :« اونا همشون کشته شدن تا منو نجات بدن ...منم زنده موندم ولی به قدرت نیاز داشتم پس با خونم با شیطان پیمان بستم که روحمو بهش بفروشم و توی دوزخ همراهش باشم و درعوض قدرت بگیرم ...قدرتمند شدم ...تبدیل شدم به کنت ولاد دراکولا ...تک تک کسایی که به خانوادم ضربه زده بودن رو شکنجه کردم...مرگ سریع و آسون چیزی نبود که لیاقتشو داشته باشن پس خلاقیت به خرج دادم و روش های جدیدو انتخاب کردم.»
خنده‌ای کرد و مانوول یاد تصاویری افتاد که از شکنجه های قرون وسطایی دراکولا کشیده بودن ...آدمایی که از وسط با اره های کند نصف می‌شدن ...دیگ های روغن داغ ...شلاق هایی که از چرم انسان ساخته می‌شدن ...
-به دو نفر بدترین شکنجه رو دادم ...یکی اسقف اعظم و یکی پدر مادرم که دخترشو به کلیسا برد و با دستای خودش به دادگاه تفتیش عقاید سپردش...
بعدش حاکم یه روستا توی بوداپست شدم ...مردم به من می‌گفتن ظالم ...همونایی که یه دختر رو به جرم عاشق بودن سوزوندن و یه مرد بی آزار رو به جرم غذایی که نیاز داشت کشتن ...و میخواستن یه بچه‌ی 7 ساله رو هم تیکه تیکه کنن...به نظرت این آدما بی‌گناه بودن؟
این آدما ...کسایی بودن که مانوول خوب می‌شناخت و دردی که تو چشمای بی احساس دراکولا وجود داشت ...همون دردی بود که اونم کشیده بود...پس به آرومی جواب داد:«نه...»
دراکولا ازش جدا شد و در حالیکه پشتش بهش بود با صدای بمی ادامه داد:« می‌دونستم که واتیکان ون‌هلسینگ رو فرستاده تا منو بکشه و با قدرت پیشگوییم فهمیدم که دنیا چقدر قراره تغییر کنه پس با یه داروی خواب بدنمو به خواب بردم ولی روحم بیدار بود و حوادث دنیا رو می‌دید ... تو این پونصد سال مدام نقشه می‌کشیدم تا دنیا رو بهتر کنم...برخلاف کیم ها که فقط به فکر پنهان شدن بودن من به فکر آشکار شدن بودم...و حالا با وجود تو تمام قطعات نقشم کنار همه ...من و تو باهم ازدواج می‌کنیم و بچه هایی به وجود میاریم که از همه‌ی موجودات قوی‌ترن و فقط هفت روز طول میکشه تا به رشد کامل برسن ...ما با اونا دنیارو میسازیم ...انسان های بی فایده، بیمار و پیر همه از بین میرن ...فقط قوی ترین ها زنده میمونن...اصول اخلاقی جدیدی به وجود میاد ...یه دنیای بی‌نقص و زیبا...»
مانوول با وحشت گفت:« یعنی میخوای همه ی انسان های ضعیفو بکشی؟»
- اونا فقط منابع جهانو هدر میدن ...
- ولی اینجوری رود خون راه میوفته...
- غذای بیشتر برای ما و بچه هامون عزیزم ، هر چیزی بهایی داره و چنین هدف بزرگی بهاش سنگینه منم حاضرم بهاشو بدم...
- این تو نیستی که بهاش رو میدی آدما هستن ...
- آدما... اونا واقعا برای این دنیا چه سودی دارن؟ اونا تنها موجوداتی هستن که بدون اینکه به طبیعت نفع برسونن ازش استفاده میکنن ...تنها موجوداتی که گونه های دیگه رو منقرض میکنن...ببین چه بلایی سر دنیا آوردن؟ با وجود تمام آزادی هایی که دارن هنوزم آزادی میخوان ...اونا میگن ما یکی هستیم ، ما همه شبیه همیم ولی هنوزم دلشون میخواد متفاوت باشن ...تو اقلیت های مختلف باشن تا توجه بهشون جلب بشه تا وقتی آدما زیادن این دنیا هیچوقت درست نمیشه...
بعد روی پاشنه‌ی پاش چرخید و از اتاق خارج شد...
مانوول دوباره تو تاریکی موند...خودشو روی تخت انداخت تا فرصت پیدا کنه و حرفای دراکولا رو تجزیه و تحلیل کنه...
پشت در بکهیون و سهون منتظر ولاد بودن...
بکهیون حرفای خیلی زیادی داشت که میخواست بزنه  ولی بخاطر گوشای تیز اربابش نمیتونست.
وقتی بالاخره دراکولا از اتاق بیرون اومد بدون اینکه نگاهی بهشون بندازه گفت:« اون سرم ضد آفتابی که بهم می‌گفتین بیارین.»و به سمت اتاقش راه افتاد...
____________________
-لعنتییییی!!!
صدای فریاد جونگکوک تو اتاق پیچید، و بعد از اون صدای شکستن چند تا ظرف شیشه‌ای.
جینا هم دست‌کمی از اون نداشت ،رو کاناپه دراز کشیده و با ساعدش چشماشو پوشونده بود...
جیمین رو مبل روبه‌روش نشسته بود و چشماشو می‌مالید ...
یونگیم داشت با تماس تصویری اوضاعو به لی سوکدو و نامجون توضیح می‌داد ...
تهیونگ به دیوار تکیه داده بود و تو افکار عمیقش فرو رفته بود...
- چرا اینجوری شد...چرااااااا؟!!!
بازم صدای داد کوک بالا رفت و تهیونگ که انگار منتظر فرصت بود عصبی به سمت اتاق جونگکوک رفت ، جیمین از ترس اینکه دعوا بشه سریع دنبالش رفت...
- تهیونگ...تهیونگ ...نرو اون الان عصبیه...
ولی گوش اون خوناشام به این حرفا بدهکار نبود ...با ضرب در اتاقو باز کرد و وارد شد... جونگکوک روی تختش نشسته و سرشو تو دستاش گرفته بود ...
کوک- برید بیرون ...میخوام تنها باشم.
تهیونگ بی توجه به خورده شیشه های روی زمین و چشمای قرمز کوک جلو رفت و دست به سینه گفت:«بلند شو.»
- گفتم حال ندارم تهیونگ برو بیرون...
- برم بیرون که چیکار کنی؟ مدام به بی‌عرضگی خودت فکر کنی و افسوس بخوری؟
جونگکوک از جاش بلند شد و سینه به سینه‌ تهیونگ ایستاد و درمقابل چشمای نگران جیمین گفت:«خفه شو و گورتو گم کن ، من الان خیلی عصبیم »
تهیونگ داد زد:«بخاطر تو بود که مانوول گیر افتاد.»
سکوت مرگباری تو اتاق حکمفرما شد...جونگکوک با بهت بعد از چند ثانیه به زور زبون باز کرد:«چی؟چطور میتونی ...چطور جرأت میکنی ...»
تهیونگ حرفشو قطع کرد:« توی احمق ،همش بهش آسیب رسوندی و حالام که افتاده دست ترسناکترین خوناشام همه‌‌ی زمان ها اومدی اینجا و غمبرک گرفتی.»
جونگکوک با نا‌امیدی گفت:« کاری از دستم برنمیاد...»
ولی حرفش با کشیده‌ی محکمی که تو صورتش فرود اومد نصفه موند...
جونگکوک و جیمین هردو با دهن باز به تهیونگ خیره شده بودن ...
- بیچاره مانوول ، اون مجبوره فردا با اون کنت بی ریخت و بی‌رحم ازدواج کنه و تنها امیدش تویی...امیدوارم انقدر ابله نباشه که روی تو حساب کنه.
تهیونگ بعد از گفتن این کلمات به کوک پشت کرد و ادامه داد:« اگه من دوست‌پسرش بودم به‌جای تسلیم شدن تلاش می‌کردم نجاتش بدم...»
جونگکوک با ناامیدی گفت:« دیگه وقتی نمونده.»
- پس دست‌دست نکن...بیا پایین تا یه نقشه بکشیم و کسی که عاشقشی نجات بدیم.
تهیونگ دستشو به سمتش دراز کرد...جونگکوک دستشو گرفت و گفت:« باشه ...هنوز تموم نشده ،نمیتونم به این فکر کنم که اون کنت پونصد ساله با اون دستای خاکستری حال به هم زنش بهش دست بزنه.»
تهیونگ با خنده گفت:« به این میگن روحیه.»
جیمین با لبخند به اون‌ دوتا نگاه میکرد که یونگی وارد اتاق شد با حرفش همه ساکت شدن.
« بچه ها یه مهمون ناخوشایند داریم.»
همه یکصدا گفتن:«کی؟»
یونگی:....
__________________
روز بعد
یکشنبه 20 دسامبر
ساعت4:30 صبح
صدای در باعث شد مانوول چشماشو باز کنه...به خیال اینکه بازم دراکولاست اهمیتی نداد ، اون ازش نمی‌ترسید .
- به نظر حالت خوب میاد...
با شنیدن صدای متفاوتی سرشو برگردوند و بکهیونو دید که با یه سینی غذا کنار تخت وایستاده.
با سردی جواب داد :« حالم انقدر خوب هست که بتونم تو رو به درک بفرستم پس برو بیرون.»
- اومو ... واقعا لقب ملکه‌ی تاریکی بهت میاد ،خیلی بد‌اخلاقی.
مانوول با لحن تهدید کننده‌ای گفت:« قبلا بهم می‌گفتن فرشته‌ی مرگ پس بهتره حواست به خودت باشه.»
- چشم ملکه.
بکهیون سینی رو روی پاتختی گذاشت و گفت:«تو هنوز انسانی پس به غذا نیاز داری ، بخور تا قوی بمونی.»
با دیدن سینی  چشماش برقی زد ... اگه یه چاقو یا چنگال تو سینی بود...
- بیخود فکرای الکی نکن ملکه اونقدر ابله نیستم که برات چاقو بزارم.
مانوول با لبای آویزون گفت:« پس من با چی غذا بخورم؟»
- با همون چیزی که همه دارن ، دست.
پشتشو کرد تا بره که با صدای مانوول متوقف شد:«چرا این‌کارو می‌کنی؟ چرا به دراکولا خدمت می‌کنی با اینکه دیدی چه بلایی سر رئیست آورد.»
بکهیون با لبخند به سمتش برگشت و جواب داد:«برای یه هدف بزرگ باید قربانی بدی یا قربانی بشی...من قربانی دادنو انتخاب کردم.»
و بعد از تعظیم به سمت در رفت...
- راستی اون کروسان ( نان شیرینی اتریشی)خیلی خوبه چون خودم درستش کردم ، حتما بخورش .
وقتی بالاخره تنها شد تازه یادش اومد که چقدر گشنشه ... چاره‌ای نداشت ...باید غذا می‌خورد تا توان جنگیدن داشته باشه ...اولم به سراغ همون کروسان رفت و برش داشت و گازش زد ...ولی اون مزه‌ی عجیبی میداد ...یه چیزی لاش بود...یه چیزی مثل ...
کاغذ !!!
با عجله کروسانو تیکه تیکه کرد و یه رول کاغذ کوچیک که توش جاساز شده بود درآورد...پهناش فقط اندازه‌ی دو بند انگشتش بود...بازش کرد و پیامشو خوند...
« به حرفای ولاد گوش کن تا فکر کنه مطیعش شدی .فقط باهاش همراه شو و منتظر باش تو امروز با هیچکس ازدواج نمیکنی ماه کامل من.»
این پیامو فقط یه نفر میتونست فرستاده باشه...جونگکوک ...
با خوندن اون پیام دلش گرم شد ...هنوزم امیدی وجود داشت ...کاغذو گذاشت تو دهنش ..‌. باید با دراکولا همراه می‌شد و تظاهر میکرد که تحت تاثیر حرفای دیشبش قرار گرفته...
- من زنده میمونم ...بدون ازدواج با اون عوضی.
_______________________
سهون- درموردش چی‌فکر می‌کنین قربان؟
دراکولا درحالیکه با بی‌حوصلگی مجله‌‌ی مد و لباسو ورق میزد جواب داد:« راهش با من یکیه ولی طرز فکرش فرق داره... اون درمقابل بدی ها بی‌رحمه ...جبهه‌ی مشخصی داره ، اما هنوزم میتونم  بهش نفوز کنم و با خودم هم همراهش کنم.»
سهون - مطمئنم شما اونو رام می‌کنید و خوناشامار به چیزی که لیاقتشو دارن می رسونین.
- مطمئن باش فرزند ...انسان ها تاوان تمام تحقیرها و آزاراشونو میدن.
____________________
مطمئناً  قرار نبود این ازدواج با تشریفات و لباس عروس و دسته گل انجام بشه...قرار بود سر ساعت 6 یه کشیش به عمارت کنت بیاد و همونجا توی سرسرای عمارت اون دو رو به عقد هم دربیاره...
مانوول ساکت و مطیع شده بود ...تظاهر می‌کرد که دلش برای دراکولا سوخته و بهش برای ساختن یه دنیای بهتر اعتماد داره ... ولی قرار نبود با لباس چسبون سیاه و آبیش عروس بشه ...این فکر واقعا حال‌به هم زن بود...با اینحال اون هنوزم تو اتاق منتظر بکهیون بود تا بیاد و اونو پیش کشیش و داماد ببره ...
ولی به جای بکهیون ، این سهون بود که تو چارچوب در ظاهر شد...
- وقتشه ، باید بریم...
از نظر مانوول اون بیشتر شبیه مأمور اعدام بود تا ساقدوش ...
بدون هیچ حرفی از روی تخت بلند شد و دنبالش راه افتاد...
همونطور که از بین شوالیه های قرمزپوش رد می‌شدن سهون گلوشو صاف کرد و گفت:«خوشحالم که با ما همراه شدی.»
- خوب اینکارو به دو دلیل کردم.
- و اونا چین؟
- اول ، مجبور بودم . دوم این دنیا به تغییر بزرگی نیاز داره و دراکولا اون تغییرو به وجود میاره پس میخوام جزئی از این تغییر باشم.
- خوبه...معلومه که عاقلی...
قلب مانوول تند میزد ...اگه جونگکوک نمیومد ، اگه کسی کمکش نمیکرد ... مطمئن نبود که بتونه از پس دراکولا و شوالیه هاش بر بیاد ...بکهیون...هنوز از اون مطمئن نبود ...حتی اگه اونم باهاش همکاری میکرد محال بود بتونن از دست اونهمه آدم فرار کنن...
به خودش اومد و دید که روبه روی دراکولا وایستاده و کشیش در حال ور ور کردن متن عقده...
چشماشو بسته بود و تو دلش فقط دعا می‌کرد ...توی اون سرسرای تاریک که تمام پنجره هاش با پرده های ضخیم قرمز پوشیده شده بود توی قلبش دنبال نوری میگشت که منبعش دوستاش بودن...
کشیش- آیا کسی هست که به این ازدواج اعتراضی داشته باشه؟
سکوت موج میزد و امید مانوول هر لحظه کمتر میشد ...
ولی ناگهان صدای گلوله ای که یکی از پنجره ها شکست و پرده رو شکافت و تو سینه ی یکی از شوالیه ها جا خوش کرد تو تمام سرسرا پیچید...
لبخند از لبای دراکولا پرید و رو لبای مانوول نشست ...
سهون دستور داد که چند نفر برن بیرون و ببینن چه خبر شده ولی درهای عمارت باز شد و دوتا از شوالیه ها جلوی پای سه خوناشام افتادن...
جونگکوک، جیمین و تهیونگ.
جونگکوک درحالیکه خشاب اسلحشو پر میکرد با صدای رساش گفت :« اگه هنوز دیر نشده پدر ، من اعتراض دارم ، اون دختر قلب منو دزدیده و تا پسش نده نمیتونه با کسی ازدواج کنه.»
مانوول خوشحال بهش نگاه میکرد و لبخند اطمینان بخشی ازش گرفت...
سهون داد زد:« از کنت و عروسش محافظت کنید ...»
و با شوالیه هاش جلوی دراکولا یه سپر ایجاد کردن ...
تهیونگ- هی کنت، قبلا شنیده بودم که هیچکس حریفت نمیشه ...چی باعث شده انقدر بزدل بشی که پشت شوالیه هات پنهان بشی؟
سهون- خفه شو کیم...افراد شلیک کنید.
یکی از شوالیه ها با ترس گفت:« قربان نمیتونیم ، اونا اعضای خانواده کیم هستن بعدا برامون دردسر میشه.»
سهون با خشم گفت:«خفه شو جنگ بین ما خیلی وقته شروع شده حالا شلیک کنید ...»
سربازا اطاعت کردن و شروع کردن به شلیک ...
از اونطرف ولاد به کشیش فشار میاورد که سریعتر مراسمو انجام بده ...مچ دست مانوولو فشار میداد و کشیش پیر بیچاره هم از ترس جونش داشت با سرعت هرچه تمامتر متنو بخونه ...
- کنت ولاد دراکولا آیا شما این زن را بعنوان همسر رسمی و قانونی خود می‌پذیرید؟در خوشی و ناخوشی، در فقر و ثروت ، در غم و شادی؟
دراکولا- قبول می‌کنم.
- و شما لی مانوول ،آیا این مرد را بعنوان همسر رسمی و قانونی خود می‌پذیرید؟
مانوول سکوت کرد...
ولاد با خشم دستشو فشار میداد ...ولی مانوول فقط یه کلمه گفت: قبول نمی‌کنم.
برخلاف انتظارش دراکولا خشمگین نشد ، فقط با پوزخند یه ‌وری‌ای گفت:« می‌دونستم.»
بعد درکمال تعجب مانوول ، اونو به خودش چسبوند و زمزمه وار گفت:« ولی جئون جونگکوک که نمیدونه.»
و بعد به سرعت لباشو رو لبای مانوول کوبید و بدون توجه به تقلا های مانوول نگاه تیزی به کشیش انداخت و اون با صدای بلند گفت:« این دونفر را زن و شوهر اعلام می‌کنم.»
همه دست از شلیک کشیدن و به دراکولا نگاه کردن...
جونگکوک که زیر یه میز سنگر گرفته بود با چشمای اشکی بیرون اومد و به صحنه‌ی رو به روش خیره شد ...لبای غنچه‌ای مانوول اسیر اون هیولا بود...
نباید اینطوری میشد ...مانوول مال اون بود ...
وقتی دراکولا بالاخره مانوولو رها کرد درست جلوی کوک تله پورت شد...
- خوب جئون ، می‌بینم که ...خدای من این اشکه؟
جونگکوک با خشم قطره اشک مزاحمی که روی گونش بود رو پاک کرد...تهیونگ بین اون و دراکولا قرار گرفت و گفت" بسیارخوب کنت...تو بردی ،خانواده‌ی کیم از امروز  تحت فرمان توان "
دراکولا نیشخندی زد و گفت:"خانواده ی کیم عاقلن ... "
جونگکوک با خشم گفت" ولی من کیم نیستم ...ولاد دراکولا , من تورو به رسم قدیمی خوناشاما به دوئل دعوت می کنم."
مانوول که اینو شنید ازبین محافظا خودشو رسوند و بین کوک و دراکولا سپر شد...
- نه تو اینکارو نمیکنی اوپا.
جونگکوک دستشو رو شونش گذاشت و با درد گفت:« مانوولا برو کنار، من میدونم چیکار دارم میکنم.»
- نه نمیدونی...اون تورو میکشه...
- نگران نباش ...من اینکارو نه فقط به خاطر تو بلکه بخاطر کل دنیا انجام میدم.
مانوول با چشمای اشکی سرشو تکون داد ولی کوک فقط یه لبخند خرگوشی زد...
بازوی مانوول از پشت کشیده شد و دراکولا اونو کنار خودش نگه داشت ...
- جئون جونگکوک من پیشنهاد دوئل رو می‌پذیرم ،اسلحه ها چی باشه؟
- به رسم قدیم ...شمشیر و خنجر نقره.
- قبوله... سهون ...برامون دوتا شمشیر و خنجر بیار.
-یه شرط دیگه هم دارم ...مبارزه باید بیرون از خونه باشه ...تو فضای باز...
ولاد تک خنده‌ای زد و گفت:« فکر میکنی فرقی میکنه که اینجا بمیری یا اونجا؟»
کوک  با آرامش گفت:« دلم میخواد وقتی می‌میرم آسمون آخرین چیزی باشه که میبینم.»
- چه رمانتیک ...خیلی حال بهم زنی...بسیار خوب قبوله.
____________________

اون بیرون ، توی محوطه‌ی بی درخت پشت عمارت ،وقتی هنوز آسمون تاریک بود همه یه حلقه‌ی بزرگ زده بودن ...جیمین دستای کوکو گرفته بود ...
- جونگکوکا ...نترس ...تو از اون خیلی جوون تری و انگیزه‌ی قوی‌تری داری ...فقط معطلش کن تا زمانش برسه باشه؟
جونگکوک از بین دندونای چفت شده گفت:« دلم می‌خواد دهنشو به خاطر اینکه مانوولو بوسید جر بدم...»
- اونکارم می‌کنیم ...فقط تا طلوع آفتاب صبر کن...
- دووم میارم نگران نباش...
- حالا برو.
تهیونگ با اخم بهش نزدیک شد و شمشیر باریک انگلیسی رو به دستش داد ...
- بهتره مواظب خودت باشی ...
کوک با پوزخند جواب داد:« نگران نباش ، من بیشتر از اون  تو زندگیم تمرین شمشیر بازی کردم .»
با قدم‌های محکم به راه افتاد و مانوولو دید که توی یه گوشه به صندلی بسته‌شده تا به خوبی بتونه دوئل رو ببینه.
فقط منتظر لحظه‌ای بود که بتونه دوباره اونو در آغوش بگیره و  ببوستش و جای بوسه‌ی اون عوضی رو با لبای خودش پاک کنه...
به آسمون که به لحظه‌ی گرگ و میش رسیده بود نگاه کرد ...فقط تا طلوع آفتاب و زمانی که اولین اشعه ‌ی طلایی و گرمش رو به زمین هدیه کنه.
__________________

با عرض معذرت ... من به یه استراحت طولانی نیاز داشتم  ... ولی امیدوارم شما هنوزم داستانو دوست داشته باشید...



Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now