6

980 156 9
                                    

مانوول با چشمای خواب آلود و اشکی روی تخت نشسته بود و با کلافگی به جینا که داشت با وسواس آماده میشد نگاه میکرد. جینا هرازچندگاهی
یه لباس میاورد و به مانوول میگفت:«این خوبه؟این چی... فکر کنم این بیشتر به رنگ پوستم بیاد...»
مانوول هم بدون توجه شستشو میاورد بالا و تایید میکرد...ولی وقتی واقعا حوصلش سر رفت دهن دره ای کرد و با چشمای نیمه باز کوله پشتیشو چنگ زد و از جاش بلند شد و رفت بیرون ، جینا داد زد:« کجا میری؟»
مانوول درحالیکه داشت بیرون میرفت با صدای خمار جواب داد:« میرم صبحونه بخورم توام هروقت حاضر شدی بیا.»
ودروبست اما صدای جینارو شنید که گفت:« بی ذوق»
همونطور شل وول بیحال به سمت آشپزخونه راه افتاد . بدنش حسابی درد میکرد و با اینکه شش ساعت خوابیده بود بازم خوابش میومد ، تیپ ساده ای زده بود برخلاف جینا که کل اتاقو به هم ریخته بود . یه پیراهن آستین بلند اور سایز مشکی پوشیده بود با شلوار پارچه ای ذغالی و یه کپ سفید که دستش بود و آل استارای سفید و یه زنجیر نقره ای که به اصرار جینا انداخته بودش. موهای مواج کوتاهشو یه وری روی صورتش ریخته بود و صورت بیحالش هیچ آرایشی نداشت بجز یکم رژ گونه.
با دیدن پسرا که داشتن درکمال سرحالی کرن فلکس میخوردن بدون حرف یه کاسه برداشت و بهشون ملحق شد . جیمین با دیدنش با لبخند همیشگیش گفت:« صبح بخیر مانوولا.»
مان وول با صدایی که به زور شنیده میشد جوابشو داد .
جیمین بازم با سرخوشی گفت:«برای اولین روز دانشگاهت آماده ای ؟»
مانوول با بیحالی سرشو بالا اورد و گفت:« آره حسابی آماده ام .»
و بعد دوباره مشغول خوردن شد. با به یاد آوردن دیشب به جونگکوک که روبه روش نشسته بود نگاه کرد و به یقه ی بازش دقت کرد ، با دیدن سنگ سیاه براقی که روی بدن سفیدش خود نمایی میکرد یه لبخند کوچیک زد . نقشه اش گرفته بود ، احساسات واقعا نقطه ضعف همه ی انسانا بود . یونگی نگاه معنی داری به مانوول انداخت و لب زد :«نقشت عالی بود.»
مانوول پوزخند فاتحانه ای زد ، یونگی برای اینکه جیمین شک نکنه روبه مانوول گفت:« این جینا کجا موند؟ داره دیر میشه.»
مانوول با تاسف پوفی کشید و گفت :« داره آماده میشه.»
جیمین با تعجب گفت:« خیلی طولش داده.»
مانوول با خونسردی گفت:« داره خیلی خوب آماده میشه.»
و یه قاشق از غلات گذاشت تو دهنش و وقتی قورتش داد گفت:« ولی کارش کاملا بی فایدست.»
یونگی وجیمین همزمان پرسیدن : چرا .
وجونگکوک بدون توجه به اونا داشت غذا میخورد .
مانوول با بی حوصلگی گفت:«آرایش کردن، لباس خوب پوشیدن ، تلاش برای زیباتر شدن ،همش برای جذب جنس مخالفه البته برای یه آدم استریت و جاییکه جنس مخالف تمایلی به تو نداره فقط با این کارا آدمای اشتباهی رو به سمت خودت جلب میکنی .»
جونگکوک نگاهی به چهره ی بدون آرایش و کودکانه ی مانوول انداخت و پرسید :« لی مانوول تو چند سالته؟»
مانوول بدون توجه جواب داد:«21، چطور؟»
جونگکوک دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:«خیلی بالغانه و فلسفی حرف میزنی جوریکه انگار رابطه های زیادی داشتی.»
یونگی و جیمین هردو دست از غذا خوردن برداشتن ، مانوول لباشو رو هم فشرد و سرشو بالا آورد و تو چشمای جونگکوک خیره شد ، لبخند زد و با آرامش همیشگیش گفت:«اشتباه میکنی اوپا من تا حالا هیچوقت رابطه نداشتم ، چون همه چیزو درموردش میدونم ازش دوری میکنم.»
جونگکوک دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:« خیلی دلم میخواد دلایلتو بدونم.»
مانوول خمیازه ای کشید و با حالت دلخور کیوتی گفت:« اوپا اول صبحی واقعا باید درمورد این چیزا حرف بزنیم؟ چه حوصله ای داری.» و بازم مشغول خوردن شد.
پسرا هر سه شون از این تغییر فاز مانوول متعجب بودن . در همین حال جینا اومد پایین ، با یه استایل کاملا دخترونه ، پیراهن صورتی و دامن سفید با کیف و کفش سفید . موهای بلندشو مرتب با یه گیره ی پاپیونی عقب داده بود آرایش کامل داشت .
مانوول متوجه نگاه خیره ی پسرا روی اون شده بود
ته دلش یه تکونی خورد ، این چه حسی بود؟ حسادت ؟ عمرا.
از جاش بلند شد و ظرفای کثیفو توی سینک گذاشت . جینا رو به پسرا که ماتشون برده بود گفت:« صبح بخیر اوپا.»
یونگی و جیمین با لبخند جوابشو دادن ، جونگکوک از جاش بلند شد و گفت :« تو هال منتظرتونم زودباشید.»
جینا سریع گفت:« من صبح زود غذا خوردم پس بیاید بریم.»
وبعدش همه باهم رفتن تو گاراژ و سوار ماشین جونگکوک شدن . مانوول بدون توجه به حرفای بقیه درمورد روز اول دانشگاه هندزفری گذاشته بود تو گوشش و داشت آهنگ گوش میداد. حتی یه لحظه هم به ادامه تحصیل تو پارادایز فکر نکرده بود ، بعد از تموم شدن پروژه برمیگشت کره و تو دانشگاه ملی هانگوک درسشو ادامه میداد پس نیازی نبود که برای اینجا ذوق داشته باشه.
جونگکوک ، مانوول و جینا توی کلاس نشسته بودن . مانوول بی توجه به بقیه روی یه کاغذ تمرین سایه زدن میکرد ولی جینا با جونگکوک و دختر مو بوری که استایل کاملا پسرونه داشت گرم گرفته بود .
جینا با دیدن مانوول که هندزفری تو گوشش بود و داشت روی کاغذو سیاه میکرد غمگین شد . اون واقعا اجتماع گریز بود و اگه جینا نبود شاید نمیتونست با پسرا کنار بیاد . دختری که پیش جونگکوک بود رو به جینا گفت:«اون دوستت به نظر خیلی مشغول میاد.»
جونگکوک با خونسردی گفت:« بهش توجه نکن مایا ، اون همیشه همینطوره .»
جینا سقلمه ای به مانوول زد و مانوول با نارضایتی سرشو بالا آورد . جینا با چشماش به مایا اشاره کرد ، مانوول هندزفری رو از گوشش درآورد و روبه مایا گفت:« سلام من لی مانوول هستم.»
مایا لبخندی زد که چشمای آبیش درخشید و گفت:«خوشبختم منم تاچر هستم ، مایا تاچر.»
مانوول لبخندی زد ‌. مایا به جینا و مانوول اشاره کرد و گفت:« شما دوتا با همید؟»
جونگکوک ترسید ولی جینا با کمال آرامش به جای جونگکوک جواب داد:« ما باهم خواهریم.»
مانوول خوشحال به جینا نگاه کرد .
مایا میخواست حرفی بزنه که با ورود استاد حرفش نیمه موند.
___________
کلاسای صبح واقعا حوصله سر بربودن .این باعث شده بود که مانوول امیدشو برای کلاسای بعد از ظهر از دست داده بود . توی تایم ناهار داشتن دنبال یونگی و جیمین میگشتن.
جینا اونو کشید به سمت میزی که جیمین و یونگی نشسته بودن . جیمین براشون دست تکون داد و اونا روبه روشون نشستن . یونگی با دیدن قیافه ی آویزون مانوول به تمسخر پرسید:« اولین روز دانشجویی چطور بود؟»
جینا به جای مانوول جواب داد:« خیلی خوب بود .»
ولی مانوول آهی کشید و گفت:« اصلا اونطور که فکر میکردم و همیشه آرزوشو داشتم نبود.»
جونگکوک میخواست چیزی بگه که با صدای مایا متوقف شد.
- اوه‌ ...جینا ، جونگکوک میشه پیشتون بشینم؟
مانوول زیرلب غرغر کرد:« این یکیو اصلا انتظار نداشتم .»
جونگکوک متوجه مشکل مانوول شده بود پس گفت:«متاسفم مایا ، اینجا جا نداریم.»
جیمین با ترس گفت:« جونگکوکا چیکار میکنی؟»
جونگکوک با سر به مانوول اشاره کرد و گفت:«انگار یادت رفته ما اینجا یه هومو داریم.»
مانوول پوزخندی زد و گفت:« بهتره ازم دور نگهش داری چون تضمین نمیکنم اگه رو اعصابم راه رفت زنده بزارمش .»
جینا که بین اون دوتا نشسته بود با نارضایتی گفت:« بچه ها میشه بس کنید؟»
مانوول- زیاد دور و بر مایا نگرد چون به نظرم ازت خوشش اومده.
جینا با صدای بلند گفت:« چییی؟! »
مانوول با پوزخند ادامه داد:« وقتی باهاش حرف میزدی نفهمیدی که چطور داره نگاهت میکنه؟»
جیمین با تعجب گفت:« مانوولا راست میگی؟»
جونگکوک به جای مانوول جواب داد:« راست میگه خود مایا بهم گفت که جینا استایل مورد علاقشه.»
جینا آهی از سر ناچاری کشید و با دست کوبید روی پیشونیش . با ناله گفت:« چرا باید اینجوری بشه؟ اونم تو اولین روز.»
ولی جیمین با لبخند بهش گفت:« نگران نباش ،اگه مشکلی بود بدون که سه تا اوپا داری.»
وقتی غذاشونو خوردن رفتن سراغ بقیه ی کلاساشون.
_____________
مانوول خودشو روی کاناپه پرت کرد ، بدن درد و خستگی امانشو بریده بود . جینا با دیدن صورت رنگ پریده ی مانوول نگران گفت :« انگار امروز واقعا یه چیزیت هست.»
مانوول با بیحالی لبخندی زد و گفت:«چیزیم نیست ، من ...فقط ...از سه شنبه ها ...متنفرم.»
جونگکوک با یکم نگرانی پرسید:« مطمئنی خوبی؟»
ولی جوابی نشنید ، چون مانوول سرشو تو کوسن فرو کرده بود و خوابش برده بود .
جیمین با دیدنش گفت:« بچه ها بهتره سرو صدا نکنیم .»
یونگی رو به جینا گفت:« بیا بریم اتاق من.»
جینا سر تکون داد و به دنبالش رفت بالا.
جینا و یونگی کل بعد از ظهرو به بررسی فیلم دوربینا و گوش دادن به گفتگوی جیمین و جونگکوک گذروندن ولی هیچ سرنخ جدیدی بدست نیاوردن . انگار که این پروژه قرار بود حسابی کش پیدا کنه.
جونگکوک و جیمین پیتزا سفارش داده بودن و میخواستن دسته جمعی فیلم ببینن.
جینا از جونگکوک خواست که مانوول رو بیدار کنه و جونگکوک هم با اکراه قبول کرد .
رفت بالا سر مانوول ولی با دیدن قیافه اش لبخند به لبش اومد . موهای مانوول حسابی بهم ریخته بود ،مثل یه گربه تو خودش پیچیده بود و دهنش نیمه باز بود ، اون درست مثل یه بچه خوابیده بود. از اون شخصیت خشک و سرد مانوول اثری نبود.
به آرومی دستشو روی شونه ی مانوول گذاشت و تکونش داد.
- مانوولا ...بیدارشو...
مانوول غلطی زد و چشماشو نیمه باز کرد ،با هجوم نور دوباره چشماشو بست و سعی کرد بازم بخوابه ولی جونگکوک دست بردار نبود ، با کمی خشونت شونه ی مانوول رو گرفت و بلندش کرد و گفت:«تو داری مثل یه خرس میخوابی حداقل یکم غذا بخور بعد بخواب.»
مان وول با چشمای بسته نق زد:« غذا نمیخوام اگه الان بیدار بشم دیگه خوابم نمیبره.» و دوباره خوابید.
جونگکوک بازم شونه ی مانوولو تکون داد ولی وقتی دید هنوز خوابه فکری به سرش زد با شیطنت سرشو برد سمت گوشش و نجوا کرد:« اگه بیدار نشی میرم تو کارگاه سراغ اون نقاشیت ، همونی که دیروز داشتی روش کار میکردی فکر کنم یکم باید خط بهش اضافه کنم»
مان وول چشماشو باز کرد و سرشو برگردوند سمت جونگکوک با صدای بلند گفت:«اوپا هیچوقت به نقاشیای من دست نزن مگه من...»
ولی وقتی متوجه‌ فاصله ی کمش با جونگکوک شد نتونست حرفشو ادامه بده. سریع از جاش بلند شد و روی مبل نشست . خون به صورتش دوید و سعی کرد نگاهشو از چشما و لبخند جذاب جونگکوک بدزده . خمیازه ی دروغینی کشید و گفت:« باشه ، الان پا میشم. تو برو من میرم دستشویی و میام.»
جونگکوک با لبخند عقب کشید و گفت :« باشه تو برو منم منتظرت میمونم تا بیای.»
و منتظر به مانوول نگاه کرد.
مانوول با سرعت رفت به دستشویی و درو محکم کوبوند . به خودش تو آیینه نگاه کرد ، صورتش گر گرفته بود و قلبش تند میزد . نفس عمیقی کشید چون اون فاصله ی کم باعث شده بود قلبش بایسته.
زیرلب گفت:« من چه مرگم شده؟ چرا اینجوری میکنم؟ نکنه مریض شدم؟ هیچوقت اینجوری نشده بودم...شاید خواب بد دیده بودم...»
و وقتی ناگهان فکرش به سمت صورت خندون جونگکوک پرکشید با دو تا دستش به صورتش سیلی های آروم زد و تند تند تکرار میکرد:« نه نه نه ، نباید بهش فکر کنم . زودباش مانوولا وقت بچه بازی نیست باید رو ماموریت تمرکز کنیم.»
و بعد از چند تا نفس عمیق اومد بیرون و کنار جینا روی کاناپه نشست ، جینا با لبخند پرسید :« خوب خوابیدی؟»
مانوول با پوزخند جواب داد:« خیلی خوب خوابیدم ، چه فیلمی قراره ببینیم؟»
یونگی درحالیکه با ریموت چراغارو خاموش میکرد گفت:« فیلم... ترسناک»
جیمین پروژکتورو روشن کرد و فیلم شروع شد . همه در سکوت داشتن فیلمو نگاه میکردن و هرازگاهی به پیتزا هاشون گاز میزدن.مانوول بی حوصله پیتزا میخورد و عملا توجهی به ارواحی که بدن آدمارو تسخیر میکردن نداشت و برعکس اون جینا داشت بازوی مانوولو که تو دستش بود از شدت ترس فشار میداد.
یونگی و جیمین با دهن باز بدون اینکه به برش پیتزاشون گاز بزنن تماشا میکردن و آخر از همه جونگکوک که با لبخند به صفحه خیره شده بود و از فیلم لذت میبرد و با هر حرکت ارواح واکنش نشون میداد... مانوول به سختی میتونست بهش فکر نکنه اونم وقتی که مثل بچه ها بامزه میشد .
به نیمه های فیلم که رسیده بودن حوصله ی مانوول حسابی سررفته بود...حالش بد میشد وقتی میدید دونفر عاشق توی فیلم چطوری تو سختترین مواقع همدیگه رو میبوسن از طرفی جونگکوک هم رو اعصابش بود. از جاش بلند شد و گفت:«هایییش من دیگه حوصله ندارم شما ببینید آخرشو برام تعریف کنید .»
وبدون توجه به قیافه های پرسشگر پسرا به اتاقش رفت و نمایشنامه ی هملت رو گرفت دستش تا بخونه. اما انقدر فکرش مشغول بود که نیم ساعت توی یه صفحه مونده بود...عشق ... مبهم ترین کلمه برای مانوول بود . همین یه کلمه عامل نابودی تمدن های بزرگ و خراب شدن بنیان خانواده های زیادی بود ...این کلمه که تعریفی ساده داشت «علاقه ی شدید به یه شخص »
اما علاقه ای که خیلی راحت کمرنگ میشد چه فایده ای داشت ، عشق فقط اتلاف وقت بود. تو دبیرستان زوجای زیادیو دیده بود که اول سال انقدر به هم نزدیک بودن که با تبر هم نمیشد از هم جداشون کرد ولی آخر سال به قدری نسبت به هم سرد میشدن که انگار از اول باهم غریبه بودن .
پوزخندی زد و با خودش گفت:« عشق مسخرست فقط یه توهمه.»
_____________
آخرین شبی بود که جونگکوک و جیمین رابطه شونو به یاد داشتن به خاطر همین همه با هم رفته بودن بیرون تا جشن بگیرن.
جیمین درحالی که برای بقیه سوجو میریخت گفت:«ازتون ممنونم که اینجا اومدین.»
جینا شات سوجو رو گرفت و گفت: بیخیال اوپا ما باهم دوستیم این حرفارو نداریم که.»
مانوول هم یه شات گرفت و با سردی همیشگیش گفت:« بالاخره تموم شد . از فردا دیگه هردوتون سینگلید ،به بقیه گفتین؟»
جونگکوک که روبه روی مانوول نشسته بود گفت:«آره از قبل به همه شون گفتیم و قرار نیست بهمون یاد آوری کنن.» و شاتشو سر کشید.
مانوول همونطور به لیوانش خیره شده بود ، فقط یه شات میخواست بخوره. آخرین باری که خورده بود بدجور سگ مست شده بود و بعد خماری روز بعدش تصمیم گرفت هیچوقت دوباره زیاده‌روی نکنه.
به آرومی لیوانو نزدیک دهنش کرد ولی با حرفی که جیمین زد از حرکت ایستاد .
- دخترا میشه اتاقتونو با مال ما عوض کنید؟
یونگی به سمتش برگشت و غرید:« جیمینا الان وقتش نبود.»
مانوول که خیلی خوب میدونست اون دوتا چی میخوان با لبخند گفت:« البته اوپا.»
جینا با بهت به این مهربونی بی سابقه ی مانوول نگاه کرد و با شیطنت گفت:« مانوولا تو مشکلی نداری که ما باهم توی یه تخت بخوابیم؟»
مانوول با همون لبخند گفت:« نه ندارم ، چون ما اونجور رابطه ای باهم نداریم که بخوام نگرانش باشم.» و شاتشو سر کشید ، از تلخیش صورتش جمع شد ولی حس خوبی داشت.
جینا که اینطور دید با لبخند خبیثی به پسرا نگاه کرد ، اونام که متوجه شده بودن جینا میخواد چیکار کنه تاییدش کردن.جینا مستانه خنده ای کرد و با دلبری به مانوول که حواسش نبود نزدیک شد و نجوا گونه گفت:« تو از خودت مطمئنی؟ از من چی؟»
مانوول با تعجب به سمتش برگشت و گفت:« معلومه که هستم ، تو چرا اینجوری میکنی؟»
جینا که سعی داشت خندشو قورت بده نزدیک تر شد و تو گوش مانوول گفت:« چیه؟ ترسیدی؟»
مانوول به عقب هلش داد و گفت:« انگار خیلی خوردی داری هزیون میگی.»
از اونطرف پسرا درحال پاره شدن بودن.
جینا بازم دلبری میکرد و مانوول با عصبانیت پسش میزد ولی وقتی دید جینا کارای مسخره شو تموم نمیکنه از جاش بلند شد و رفت کنار جونگکوک نشست.
جینا با مسخرگی دستشو روی قلبش گذاشت و الکی گریه کرد و درحالیکه به کوک اشاره میکرد گفت:«قلبمو شکستی مانوول چرا...چرا اون؟ مگه من چیم از اون کمتره که منو پس میزنی؟ اون چی داره که من ندارم؟»
مانوول با دیدن پسرا که از خنده غش کرده بودن خندش گرفت و با دیدن لبخند خرگوشی جونگکوک بدون فکر گفت:« خنده ی خرگوشی»
یونگی با صدای تقریبا بلند گفت:« چی؟ خنده ی خرگوشی؟» جونگکوک یه ابروشو بالا انداخت وبه مانوول نگاه کرد . جیمینم ساکت منتظر بود.
مانوول متوجه گندی که زده بود شد و نگاهشو از جونگکوک دزدید و گفت:« آره ، خرگوش»
جینا خودشو به پشتی صندلیش کوبوند ودلخور گفت:«ینی چی؟ منم بلدم اونجوری بخندم.»
وشروع کرد به لبخند زدن که مانوول دست به سینه گفت:« جینا..دوست خوبم بهتره نخندی وگرنه فکر نکنم حتی مایا هم به سمتت بیاد.» و همه با هم زدن زیر خنده... مانوول تو دلش آرزو میکرد که این خنده ها هیچوقت تموم نشه و هیچوقت این خوشیا از بین نره ...بدون توجه به تمام وظایفش ،نامزدش،بک ماری، پدربزرگش و گروه اوسانگ ...یه بخشی از وجودش میخواست همیشه با این آدما بخنده...
_____________

-هیچی هیچی هیچی...چرا این احمقا هیچ حرف بدرد بخوری نمیزنن؟
مان وول اینو گفت و با عصبانیت هندزفری رو از تو گوشش درآورد و پرت کرد روی میز.
فردا یکشنبه بود و جونگکوک با جیمین رفته بودن بیرون ، جینا رفته بود تا تعقیبشون کنه مانوول هم توی خونه داشت به حرفاشون گوش میکرد.
یونگی که مانوولو اینجوری دید برای اینکه آرومش کنه شروع کرد به حرف زدن:«واو آروم باش لطفا اونا که نمیدونن ما ازشون چی میخوایم.»
مان‌وول با عصبانیت گفت:« اینجوری نمیشه باید خودم تعقیبشون کنم.باید برم همون رستورانی که میخوان برن.»
- تو واقعا عصبی شدیا ، آروم باش.
- نمیتونم ، جونگکوک داره میره کیم نامجونو ببینه که اونم نامزد بک ماریه ، ممکنه اون زنیکه هم اونجا باشه . اگه تو رستوران باشم ممکنه بتونم کارشو همونجا تموم کنم.
یونگی با تردید گفت:« کدوم رستوران میرن؟»
-اسمش کونیچیوا (به ژاپنی:سلام) ست.
یونگی از جا پرید و با صدای بلند گفت:« اونجا مال کیم سوکجینه.»
- آره می‌دونم انقدرام تعجب نداره.
- ممکنه کل رستورانو‌ رزرو کرده باشن‌.
- نه نکردن‌ چک کردم .
یونگی سرشو گرفت تو دستاش و با کلافگی گفت:«این قضیه خیلی داره پیچیده میشه.»
مانوول با بی خیال ی گفت:« وقتی وارد این کار شدی باید فکر اینجاهارم میکردی.»
واز جاش بلند شد و رفت به کارگاه تا نقاشی شو ادامه بده . از وقتی یادش میومد فقط با این کار میتونست مشکلاتشو فراموش کنه. دنیای رنگ ها ، مکان هایی که خودش به وجود میاورد و آدم هایی که فقط خودش میشناخت.اون داشت یه بخش تیره ی وجودشو توی اون بوم سرخ و سیاه روبه روش جا می ذاشت.اون آدم توی نقاشی ، اون پرای کنده شده ...اون اشکای ریخته شده ...همه ی اونا جلوه هایی از وجود مانوول بود.نقاشی رو تموم کرده بود .با دقت بهش نگاه کرد همه اش زیبا بود ،چه زیبایی دردناکی که پشت این نقاشی بود .چه عذابی تو وجود اون انسان بود .
نازک ترین قلممو رو برداشت و با رنگ سفید آغشته کرد ، با خط خوش و ریز به توی یه گوشه از تابلو نوشت"Slave of pleasure"
______________
میخوام فصل بعدی رو از زبان مانوول بنویسم و تازه از اونجاست که داستان وارد فاز جدیدی میشه .
لطفا از یه نویسنده ی تازه کار حمایت کنین تا حس نکنم زحماتم بیهودست 보라해
💜💜💜💜

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now