تهیونگ طول و عرض اتاقو مدام طی میکرد ،اونقدر که فهمیده بود طول اتاق ده قدمه و عرضش بیست تا ، به جیمین که تو خواب به طرز ابلهانه ای لبخند زده بود نگاه کرد ...رابطهٔ جیمین و جینا بنظر آغاز خیلی شیرینی داشته ...
دوباره به ساعت نگاهی انداخت ، ساعت 4:57 صبح بود ولی رزی هنوز به هتل برنگشته بود ، با اینکه اتاقاشون از هم جدا بود ولی به لطف گوشای تیزش میفهمید که رزی هنوز هم برنگشته.
نگران بود که آسیبی بهش رسیده باشه .
- دخترهٔ احمق، اگه اینبارم بلایی سرش بیاد مانوول زندم نمیزاره...
چند بار با شنیدن صدای قدم های کسی پرید بیرون از اتاق ولی یا مسافرای دیگه بودن یا کارمندای هتل و مجبور شده بود تا لابی هتل بره و برگرده تا کسی بهش شک نکنه ...انقدر عصبانی بود که فقط میخواست رز پیدا بشه و هرچی غر داره سرش بزنه...
تا اینکه بازم صدای قدم های کسی اومد و اینبار محض احتیاط از چشمی در بیرون نگاه کرد و با دیدن موهای بلوند رزی که جلوی در اتاق روبه رو وایستاده بود اومد بیرون ، مچ رزو گرفت و با خودش کشوند تو اتاق .
- ت...تهیونگ شی ...
ته توی چشمای مضطربش نگاه کرد و همونطور که مچ دستشو فشار میداد با خشمی کنترل شده پرسید:«کجا بودی؟»
رز سرشو پایین انداخت و با من و من جواب داد:«من ...یکم داشتم تو شهر میگشتم ...»
ته پوزخندی زد :«میگشتی؟! ...تا ساعت پنج صبح داشتی بیرون میگشتی؟»
صداش بالاتر رفت:«گردشت خوش گذشت؟؟؟ ما اینجا داشتیم از نگرانی میمردیم ، درحالیکه تو انقدر مشغول خوشگذرونی بودی که موبایلتم جواب نمیدادی ...»
رز از ترس تو خودش مچاله شد ، مچ دستش داشت توسط تهیونگ خورد میشد اما چشمای اشک آلودشو بسته بود و فقط سعی میکرد با گاز گرفتن لبش درد و فریادای تهیونگو تحمل کنه...
- میدونی اگه چیزیت میشد مانوول چه بلایی سرم میاورد؟بخاطر تو اون ازم متنفر...
حرفش با صدای غرغر خواب آلود جیمین متوقف شد:«کیم تهیونگ ... یا خفه شو یا گمشو بیرون ...»
- الان وقت این حرفا نیست جیمین ساکت باش...
اشکی که هنوز تقلا میکرد سرازیر نشه از گونش سر خورد و سرما رو به چهرش هدیه کرد ...
هنوزم مانوول بود که برای تهیونگ اهمیت داشت نه اون...اگه فقط ده درصد عصبانیت تهیونگ بخاطر خود رز بود...اگه فقط یکم نگران رز میشد انقدر براش دردناک نبود ...ولی میدونست تمام نگرانیش فقط بخاطر اینه که مانوول درموردش فکر بد نکنه ...از مانوول دلخور نبود چون برخلاف دبیرستان که مدام بهش حسودی میکرد حالا یکم حس دوستی بهش داشت ...این تهیونگ بود که داشت قلبشو تیره میکرد ...
- حالا داری گریه میکنی؟ کاری جز اشک ریختن نداری؟ خدایا ...چرا گریه هاتو نمیبری برای اونی که تا الان تو بغلش بودی؟
رزی با چشمای خشمگین بهش خیره شد ...
با دندونای چفت شده گفت:«منظورت از اونی که تو بغلش بودم چیه؟»
ته دستشو رها کرد ...یه قدم نزدیک تر رفت و تو فاصلهٔ کم صورتش گفت:« منظورم واضحه ، تو داشتی کاری رو میکردی که زنا تو نیمه شب میکنن ، تو داشتی هرزگی میکردی ...هرزه ...»
"هرزه"
این حرف تهیونگ تو گوشش میپیچید ...دیگه طاقتشو نداشت چون اون از حد و حدودش خارج شده بود ، دستشو بالا آورد و با تمام قدرتی که تو وجود نحیفش داشت رو گونهٔ چپ ته فرود آورد ...
جیمین که بالششو تو بغلش گرفته و شاهد این نمایش بود حسابی جاخورد...
- اوووووووو
تهیونگ که بهت زده بود به سمت رزی برگشت که دیگه اشکاش سرازیر شده بود و داشت با صدای بلند کلماتشو تو سرش میکوبید ...
- تو...تو به من میگی هرزه؟ تویی که حتی اولین بوسمو ازم گرفتی و بهم تجاوز کردی و بکارتمو گرفتی؟ ...هرزه من نیستم ...تو هستی که با وجود اینکه میگفتی عاشق مانوولی با من رابطه داشتی ...تو با اون اخلاق گند و خودشیفتگی مسخرت ...
به هق هق افتاده بود ... تهیونگ و جیمین هنوزم بهت زده بهش نگاه میکردن که صداش بالاتر رفت و داد زد:« حتی اگه همهٔ دنیا هرزه صدام کنن، تو حق نداری منو اونطور صدا کنی چون تو کسی بودی که منو تبدیل به هرزه کرد .»
با زانو های سست از اتاق خارج شد و داخل اتاق خودش و جینا رفت .
تهیونگ رو زمین افتاد ... میتونست اعتراف کنه که برای چند لحظه حسابی از اون دختر ترسیده و خجالت کشیده بود ...خودشم نمیدونست با چه دلیل و مدرکی اونو هرزه صدا کرده بود ...
- واو ...عجب درامایی...
جیمین با صدای خواب آلود اینو گفت و دوباره دراز کشید تا بخوابه ...ولی ته دیگه نمیتونست بخوابه مخصوصا با وجود درگیری ای که بین وجدان و شیطان درونش و خودش به وجود اومده بود ...
دستشو تو موهای فرش فرو برو و رو زمین دراز کشید ...با چشمای باز ، تا وقتی نور خورشید به صورتش تابید به سقف سفید اتاق خیره شده بود...
___________________
مانوول با حس بالا و پایین شدن چیزی زیر دستش چشماشو باز کرد و با دیدن جونگکوک که به آرومی خوابیده بود یادش اومد که دیشب کنارهم خوابیدن بعد از مدت ها یه خواب شیرین دیده بود،با لبخند سرجاش نیم خیز و به صورت غرق در خواب کوک خیره شد . اون خیلی کیوت خوابیده بود و مانوول نتونست میل عجیبشو برای نوازش و کنار زدن چتری هایی که روی پیشونش ریخته و نامرتب شده بود کنترل کنه... با انگشتای باریکش چتری هارو کنار زد و پیشونی سفیدشو آزاد کرد ... خم شد و بوسهٔ آروم و عمیقی روی پیشونیش کاشت و بعد سرشو کشید عقب ... جونگکوک هنوزم خواب بود ، درست مثل یه بچه ی تخص ، با خودش فکر کرد ممکنه یه روز یه پسر کوچولو داشته باشه که کپی بچگیای جونگکوک باشه؟ هنوز آمادگی و قصد مادرشدن نداشت ولی یه همچین آیندهای خیلی زیبا به نظر میومد.
جونگکوک تو خواب نالهٔ آرومی کرد و به سمت مانوول غلت زد .
انگار قرار نبود حالا حالا ها بیدار بشه ، پس مانوول تصمیم گرفت بلند بشه که بازوش توسط کوک کشیده شد و افتاد تو بغلش ...سرش روی بازوی کوک بود و نفسای گرمش به گوشش میخورد ،کنار گوشش لب زد:«نرو.»
- میخوام صبحونه درست کنم .
- هنوز زوده...
- یاااا لنگه ظهره ...
- عیب نداره ناهار میخوریم .
مانوول که کلافه شده بود با قاطعیت گفت:«من میخوام برم خونه و صبحونه بخورم.»
- اوکی اوکی پا شدم...
کوک با خشم بلند شد و سر جاش نشست ...مانوولم باهاش بلند شد...کوک مثل پسر بچه های عصبانی لباشو روهم فشار داده بود و به جلو خیره شده بود ...
مانوول با تعجب گفت:«حالا چرا عصبانی هستی؟»
کوک برگشت سمتش و گله کرد:«چون میخواستم یکم رمانتیک باشیم ولی تو هیچی از رمانتیک بودن و سوییت بودن نمیدونی ...»
ناراحت شد و به خودش لعنت فرستاد ، اون فانتزی جونگکوکو بخاطر غذا درست کردن خراب کرده بود ...واقعا دوست دختر افتضاحی بود ...
با بغضی که نمیدونست کی راهشو به گلوش پیدا کرده گفت:«معذرت میخوام ...هم بخاطر دیشب هم بخاطر الان، بخاطر اینکه نمیتونم سوییت و بیبی گرل باشم .»
و به سرعت از چادر بیرون زد و با قدمای بلند به سمت خونه رفت ...خودشو پرت کرد تو اتاقش و به جینا زنگ زد ...
- بله؟
صدای دورگش نشون میداد که تازه بیدار شده ...
- جینا ...
- چیه مانوول؟
نمیدونست از کجا شروع کنه ...از خودش خجالت میکشید ...
- جینا ...تو و جیمین ...دیشب بالاخره به هم اعتراف کردین؟
صدای خوشحال جینا اومد ...
- آره مانوول ، از امروز منم دوستپسرت دارم دیگه سینگل به گور نیستم ...تو چی؟
- ها؟ من چی؟!
- تو و جونگکوک دیشب احیانا باهم سک...
- نه نداشتیم ...همشم بخاطر من ابلهه که نمیتونیم مثل آدمای عادی باشیم ...
- حالا چرا عصبانی ای؟ نکنه کوک از دستت ناراحت شده ؟
- نه ...من از دست خودم عصبانیم ...چون نمیتونم رمانتیک و بامزه باشم ، من خشک و منطقیم در حالیکه جونگکوک کیوت و نازه ...من از خودم متنفرم ...
- یا یا آروم باش ، خوب؟ ببینم جونگکوک مگه عاشق همین شخصیت خشک و مغرور و منطقیت نشد؟ البته فقط اون نبود ، هوسوک و تهیونگ و حتی مایا تاچرم عاشقت شدن...
- میشه اسم مایا رو نیاری؟بعدشم الان جونگکوک از دستم عصبانیه ...چیکارکنم که آروم بشه؟
صدای کلافهٔ جینا اومد:«من چه میدونم آخه ؟ برو یه صبحونهٔ رمانتیک درست کن .»
- یااا صبحونه ام مگه رمانتیک میشه اون فقط یه وعدهٔ غذاییه...
- بله میشه اگه نیمرو شکل قلب و رول تخم مرغ قلبی درست کنی میشه ...حالام بزار بخوابم خیلی خستم.
- بای نکبت.
تماسو قطع کرد و تو گوگل سرچ کرد«صبحانهٔ رمانتیک» و با سیلی از ویدیو ها و دستور پخت و دیزاین میز رو به رو شد ...به سمت آشپزخونه رفت و جونگکوکو دید که پشت میز نشسته و منتظرشه ،همین که بهش رسید از جاش پرید و تند تند گفت:«بیب ...من معذرت ...»
ولی حرفش نصفه موند چون مانوول اونو به سمت بیرون آشپز خونه هل میداد ...
- الان نه باشه؟ یکم صبر کن بعد باهم حرف میزنیم .
- چی؟ مانوول ...
- همینجا بمون تا صدات کنم.
ولی مانوول اونو روی کاناپه هل داد و خودش برگشت تو آشپزخونه و مشغول شد ...
بعد از نیم ساعت که که کوک مجبور بود فقط به تلویزیون نگاه کنه مانوول اومد سمتش و با لبخند دستشو کشید...
- بیا صبحونه بخوریم اوپا...
جونگکوک که از رفتار صبحش هنوز احساس گناه داشت فقط ازش تبعیت کرد و رفت به آشپزخونه ، با دیدن میزی که چیده شده بود لبخندی زد و به مانوول نگاه کرد ...
- مانوولا واقعا؟
- فقط برای معذرت خواهی...
- پابو ...معذرت خواهی نیاز نبود ، چیزی نشده بود که ...
مانوول به سمت میز که پر از خوراکی های قلبی شکل بود هدایتش کرد و خودشم کنارش نشست و گفت:«چرا بود...میدونی دلخوریای کوچیک کم کم روهم جمع میشن و قلبتو فاسد میکنن ، یواش یواش از کسی که دوستش داری دورت میکنن ...بخاطر همین من ...»
- ترسیدی؟
- اوهوم .
- و با آماده کردن اینا خواستی منو از دلخوری دربیاری؟
- درسته ...
کوک دستشو جلو برد و موهای مانوولو بهم ریخت ...با خنده گفت:«خوب موفق شدی ...»
مانوول با خوشحالی سوسیسی که به شکل قلب سرخ کرده بودو گذاشت تو دهن کوک و اونم با رضایت خوردش ، ولی یدفه با دیدن یقهٔ باز مانوول دقیق شد و روی پوست رنگ پریده ی ترقوش کبودی مارک دیشبشو تشخیص داد ...
مانوول با دیدن نگاه کوک به یقش تعجب کرد .
- اوپا ...چی شده؟
- من...متاسفم ...
- برای چی متاسفی؟
-بخاطر این ...
و انگشت اشارشو روی کبودی گذاشت ...
مانوول دردی حس کرد و فهمید که کوک دیشب اونجا رو کبود کرده ...ولی فکر نمیکرد که کوک ناراحت بشه ،فکر میکرد از این که جای بوسش رو بدنش میمونه لذت میبره ...دست کوک رو که هنوز با چشمای غمگین بهش نگاه میکرد گرفت و گفت:«کوکی اوپا ...هیچ ایرادی نداره ...»
- ولی من نتونستم خودمو کنترل کنم ... از دست خودم عصبانیم ...
- ولی من نیستم ...من باید عصبانی باشم که نیستم ...برعکس خیلیم از این کبودی خوشحالم.
کوک متعجب بهش نگاه کرد ...
- میدونی ...حس خوشایندی داره ...اینکه رد بوسهٔ عشقت رو بدنت بمونه ...
- پس دفعه بعد بیشتر اینکارو میکنم ...
- تا دفعهی بعد خیلی مونده.
-یاااا
- آراسو آراسو ...حالا صبحونه رو بخوریم دارم از گرسنگی میمیرم.
کوک خندید و دو باره شروع کردن به غذا خوردن ...
____________________
تهیونگ بعد از اینکه بلیتارو به مامور قطار داد سر جاش نشست، بدجوری از دست جیمین و جینا عصبی بود،بعد از ماجراهای دیشب با رزی حسابی سر سنگین شده بود و حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودن ، و هردو با قیافهٔ پوکر به دوتا کرکس عاشق که روبه روشون نشسته بودن و سلفی های بامزه میگرفتن زل زده بودن ...تهیونگ با تعجب به دستاشون که از صبح توهم قفل بود نگاه میکرد و از خودش میپرسید این همه عشق و علاقه یدفه از کجا اومد و چطوره که دستاشون عرق نمیکنه ...
به هر حال بنظرش رابطه داشتن با یه انسان اشتباه بود چون انسانا میمیرن و خوناشاما زنده میمونن و مجبور میشن درد بکشن ...به رزی که داشت لبشو با دندوناش زخمی میکرد خیره شد ، میتونست بفهمه که حسابی مضطربه ولی چرا؟
____________________
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...