3

1.2K 150 9
                                    

جونگکوک و جینا حسابی توی بحث درمورد دانشگاه غرق شده بودن ولی مان وول به اونا توجه نمیکرد . چون برنامه ای برای دانشگاه نداشت اون فقط یه هدف داشت واز از طرفی فکرش به خاطر نقاشی جونگکوک مشغول بود ودر همین حال داشت با یه تیغ تراش مداد بازی میکرد، ولی وقتی جینا صداش زد، تیغ از دستش افتاد و دست دیگه شو زخمی کرد .
جونگکوک با شنیدن صدای افتادن چیزی به سمت مان وول برگشت و پرسید :« خوبی؟»
ولی با دیدن دست مان وول که از خون سرخ شده بود سر جاش خشکش زد ، مان وول با دیدن قیافه ی جونگکوک گفت :« فقط یه خراش سادست، الان میرم تمیزش میکنم.»
بعد سریع درحالیکه دستشو گرفته بود رفت بیرون .
جینا که حال جونگکوک رو دید پرسید :« اوپا حالت خوبه؟!»
جونگکوک فقط به یه چیز نگاه میکرد به سه تا قطره خون که روی زمین سفید چکیده بود .به زور زبون باز کرد و گفت:« من از خون حالم به هم میخوره.»
جینا یه دستمال پر از لکه رنگ برداشت و زمینو پاک کرد وبعد به سمت جونگکوک برگشت که روی زمین نشسته بود و صورتسو تو دستاش پنهان کرده بود ، گفت:« اوپا من اینجارو تمیز کردم پس دیگه نگران نباش من میرم پیش مان وول.»
جونگکوک سری تکون داد و جینا از کارگاه رفت بیرون. جونگکوک چشماشو محکم بسته بود و زیر لب میگفت :« لعنتی بوش خیلی قویه،چرا اون دختره ی دست و پا چلفتی مراقب نیست...»
یونگی با پنبه روی زخم مان وولو تمیز کرد و زیر لب غر میزد .وقتی پنبه به زخم کشیده شد مان وول از شدت سوزشش هیسی کشید و لب پایینشو گاز گرفت تا کمتر سر و صدا کنه .
یونگی با دیدن مان وول گفت:« اگه بخوای میتونی جیغ بزنی ،اینطوری کمتر دردت میاد. نگران جیمینم نباش بیرونه»
- یه خراش کوچیک که جیغ نداره فقط میسوزه.
- لی مان وولی که خیلی راحت دستور قتل پونزده نفر قاچاقچی رو داد الان به خاطر یه زخم کوچیک داره عذاب میکشه ،جالبه.
- اگه دستور قتل کسی رو میدادم حقش بوده.
- بک ماری ام همینطور؟
مان وول سرشو انداخت پایین و نگاهش تیره شد .
ولی بازم گفت :« اون بیشتر از همه .»
یونگی دست مان وولو باند پیچی کرد و گفت:«امیدوارم یه روز درمورد رابطه ات با بک ماری بهم بگی.»و گره محکمی رو دستش زد ولی مان وول بلند شد و گفت:« منتظرش نباش فقط شب منو ببر جایی که عکسا رو گرفتی. با وجود دوستات نمیتونیم راحت کارامونو انجام بدیم.»
بعد روی پاشنه ی پا چرخید و از آشپزخونه رفت بیرون .یونگی سرشو با تاسف تکون داد و جعبه ی کمک های اولیه رو گذاشت سرجاش .
بعد از ظهر طبق قرار دیشبشون تصمیم گرفن برن شهربازی بزرگ جزیره.
جینا تو ماشین با کلی شوق و ذوق داشت درمورد دستگاه های بازی با بقیه حرف میزد و میخندید و مان وول با لبخند داشت تماشاشون میکرد و با خودش فکر میکرد که اونم میتونه یه روزی همچین خانواده ای داشته باشه؟ نه نمیتونه پس نباید وابسته بشه.
تو همون افکار بود که یدفه جیمین برگشت سمتش و گفت :« مان وولا تو چی میخوای سوارشی؟»
- چطور؟
یونگی - میخوایم اول اون کاری که تو وجینا میخواید انجام بدیم.
مان وول فقط یه چیز میخواست و اون چیزی نبود جز:« بانجی جامپینگ»
قیافه ی یونگی ماسید ،جینا زد زیر خنده ، جیمین لبخندی مصنوعی زد و جونگکوک تنها کسی بود که گفت :« ایول دختر پایه تم ، انتخابت عالی بود.»
جینا درهمون حال که میخندید بریده بریده گفت:«میدونستم اینو میگی ،تو هیچوقت نمیتونی خانوم باشی.»
مان وول بدون حرف هندز فری گذاشت تو گوشش وبه مناظر بیرون خیره شد .خانوم بودن؟! اون فقط رئیس بودنو بلد بود .
جیمین مدام به تصمیمش فکر میکرد ، استرس داشت و مدام با ناخوناش بازی میکرد ، جونگکوک با دیدن اون گفت :« حالت خوبه؟ »
جیمین دستپاچه گفت :« آره ...خوبم ...»
جینا از صندلی پشت گفت :« نکنه از بانجی جامپینگ میترسی؟»
جیمین برگشت سمتش و گفت:« آره یکم میترسم.»
جونگکوک دست جیمینو گرفت و گفت:« نگران نباش اگه دوست نداری لازم نیست سوار شی.»
ولی جیمین سریع دستشو کشید عقب و با نگاهش به جونگکوک فهموند که جینا داره نگاهشون میکنه.
و دوباره فضای داخل ماشین تو سکوت فرو رفت.
________________
در حالیکه همه از ترس عقب کشیده بودن مان وول از بالای سکو داشت پایینو نگاه میکرد البته جونگکوکم همراهش بود ، مان وول اول میپرید. مسؤول بانجی جامپینگ اومد تا کابلا رو به بدنش وصل کنه . جیمین که به مان وول زل زده بود از دور پرسید :« مان وولا استرس نداری؟»
مان وول با خنده گفت :« نه فقط خیلی هیجان زدم .»
کار مسؤول تموم شد و به مان وول گفت :« حالا میتونید بپرید کاملا امنه.»
مان وول سرشو تکون داد و چند قدم رفت عقب . جینا داشت میشمرد ۳.۲.۱ ...مان وول نفسشو بیرون داد و شروع کرد به دویدن و وقتی به انتهای سکو رسید با تمام قدرت پرید ، اون میخواست پرواز کنه تا به ابرا برسه ، دستاشو دراز کرد تا آسمونو لمس کنه ولی در کمال نا امیدی سقوطش شروع شد ، داشت به سمت زمین میرفت ...ایکاروس هم همین حسو داشت؟ حس ناامیدی ، ترس ، غم... آسمون پاک پسش میزد چون انسان ها ناپاکن ، انسان ها متعلق به خاکن...
وقتی به خودش اومد بالا کشیده بودنش و روی زمین دراز کشیده بود ، بقیه بالا سرش بودن ، جینا با تعجب گفت :« خوبی؟! انقدر حسش بد بود که گریه کردی؟»
گریه؟ دستشو به چشماش کشید ، سقوط اونقدر دردناک بود اشکش دراومده بود ولی لبخند زد و گفت :« نه ، بهترین حسو داشت ...عالی بود»
جیمین دستشو برای کمک به سمت مان وول دراز کرد و مان وول با کمال رضایت و بدون اینکه متوجه نگاه خیره ی کوک باشه کمکشو قبول کرد .مسؤول بانجی جامپینگ اومد سراغشون و گفت:« نفر بعدی کیه؟»
و جونگکوک نفر بعدی بود...مان وول با لبخند بهش گفت :« لذت کاملو ازش ببر ، موفق باشی.»
کوک یه لبخندی زد و از پشت سر گفت :« حتما»
یونگی توجه بقیه رو به خودش جلب کرد و گفت:«خوب بچه ها کس دیگه ای میخواد بعد از جونگکوک بره؟»
جیمین و جینا‌ هم زمان گفتن :« نه»
یونگی گفت :« خوب پس وقتی جونگکوک اومد بریم سراغ ترن؟»
جیمین با اینکه میترسید ولی قبول کرد .جینا و مان وول هم همینطور و وقتی جونگکوک با موهای پریشون شده اومد همگی با هم رفتن به شهر بازی.
بعد از چند تا ترن هوایی و سقوط آزاد جینا به کشتی وایکینگ اشاره کرد و گفت :« من میخوام اونو سوار شم .» مان وول دستشو گرفت و بدو بدو راه افتادن تا توی صف برسن . درست مثل بچه ها و یونگی مثل یه پرستار بچه مجبور بود دنبالشون بره.
جونگکوک هم با لبخند داشت دنبالشون میرفت که جیمین از پشت آستینشو کشید و متوقفش کرد . جونگکوک برگشت سمتش و گفت:« چی شده نمیخوای بریم؟»
جیمین درحالیکه سرش پایین بود گفت:« من ...از وایکینگ میترسم.»
جونگکوک برگشت سمتش و گفت :« خیلی خوب چی میخوای سوار شی؟ بهم بگو »
- چرخ و فلک...میخوام با هم حرف بزنیم.
- باشه ، امشب ددی به همه ی حرفات گوش میده .بیا مزاحما رو بپیچونیم.
و دستشو کشید و با هم رفتن به سمت چرخ و فلک بزرگ پارادایز.در سکوت کامل سوار کابین شدن و شروع به چرخیدن کردن. جونگکوک روبه روی جیمین نشست و گفت:« خوب بیبی من چی میخواستی بگی؟»
جیمین با دستاش بازی میکرد و خیلی استرس داشت ، نفسشو داد بیرون ...اون تصمیمشو گرفته بود و روش میموند .لبی تر کرد و تو چشمای جونگکوک زل زد و حرفی رو که از هفته ی پیش میخواست بهش بزنه گفت:« جونگکوکا ...من میخوام که این رابطه رو تموم کنم.»
جونگکوک بهت زده شده بود و داشت به جیمین نگاه میکرد ، انگار هر لحظه منتظر بود که بزنه زیر خنده و بگه که این یه شوخیه ولی تو چشمای مصمم جیمین هیچ اثری از شوخی دیده نمیشد .
جونگکوک به سختی زبون باز کرد و گفت:« جدی هستی؟»
جیمین سرشو انداخت پایین .جونگکوک دستشو گرفت و با عصبانیت داد زد:« چرا؟ از من خسته شدی ؟ من مشکل دارم؟ یا...نکنه پای کس دیگه ای درمیونه؟»
جیمین به آرومی شروع کرد:« من از خودم خسته شدم جونگکوکا ، از موجودی که به خاطر این عشق ممنوعه بهش تبدیل شدم.»
- کی گفته این عشق ممنوعه؟
- چه قبول کنی چه نکنی حتی عشقم قوانین و نقصایی داره...
- به خاطر همین جایی هستیم که توش عشق به هر شکلی مجازه.
- این فقط یه توهمه جونگکوک ، این عشق حقیقی نیست .عشقی که منو ضعیف و پست میکنه عشقی که باعث میشه بعد از هربار رابطه ازخودم متنفر بشم ، عشقی که باعث میشه از خودم خجالت بکشم ، عشقی که باعث میشه خودم نباشم...این عشق حقیقی نیست، این فقط یه هوسه .
- جیمین این کارو با من نکن...من همین عشقو تو سینم دارم.
- جونگکوکا بسه ...تو خیلی وقته داری خودتو فریب میدی ، حتی خانوادتم گفتن که این دروغو خودشون برای جذب انسانا درست کردن ولی تو نمیتونی رهاش کنی ...این عشق دروغینه ، یه دروغ زیباست ولی مثل حباب میمونه که با وزش باد میترکه .
- تو ...خیلی بدی ، میخوای منو رها کنی تا با غم دست و پنجه نرم کنم؟
- نه...نه ...من کنارت میمونم ولی به عنوان بهترین دوستت . این رابطه ای بود که ما باید داشته باشیم.ما میتونیم باهم بازم خاطره بسازیم میتونیم با هم درمورد دخترا حرف بزنیم اذیتشون کنیم میتونیم با هم عاشق بشیم ، ما کلی وقت داریم.
- جیمین میشه به منم حق انتخاب بدی؟من نمیخوام...
متاسفم جونگکوک ولی من میخوام فراموش کنم .میخوام این چهار سالو فراموش کنم .تو هم باید فراموش کنی ، باید قرصای پاک کننده ی حافظه رو بخوریم.
- باشه پس یکم بهم وقت بده .
- فقط میخوام بدونی میتونستم وقتی رفتم بوسان برنگردم ، میتونستم همونجا فراموشت کنم ولی نخواستم عذاب بکشی.
چرخ و فلک از حرکت ایستاد و جونگکوک با چشمای اشک آلود پیاده شد . با صدای زنگ موبایلش وایستاد ، یونگی بود با اکراه جواب داد:
- الو جونگکوکا کجایی؟
- هیونگ من حالم خوب نیست شاید اصلا خونه نیام.
- جونگکوک چی شده؟ کجایی؟
- لطفا هیچی نپرس بعدا شاید بهت گفتم.
- جیمین با توئه؟
- اون الان میاد سمت ماشین ...
- باشه مواظب خودت باش و سعی کن شب بیای خونه.
- باشه هیونگ فعلا
جونگکوک قطع کرد و برگشت سمت جیمین که کنارش وایستاده بود.
جیمین با بغض گفت:« اگه میخوای همون کاریو که من فکر میکنم بکنی ...لطفا زیاده روی نکن.»
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:«شنیدن تصمیمت به اندازه ی کافی برام دردناک بوده ، پس برام سخت ترش نکن.»
- نمیخوام این کارو کنم اتفاقا یه راهی هست که برای هردومون آسونه واگه میخوای بفهمیش امشب به موقع بیا خونه.
جونگکوک نفسشو بیرون داد و گفت باشه.
جیمین به سمت پارکینگ رفت و جونگکوک از سر و صدا های شهربازی و زوج هایی که دیوانه وار میخندیدن و چراغای رنگارنگ دور شد و از محوطه ی شهربازی بیرون رفت.
_____________
همه خوابیده بودن و جیمین تنها کسی بود که توی هال منتظر جونگکوک بود . میدونست که جینا بهش شک کرده ، وقتی که چشمای اشک آلودشو دیده بود مان وولو منحرف کرد تا بهش گیر نده.واز این بابت ازش ممنون بود.
در باز شد و قامت جونگکوک توی در نمایان شد ، جیمین از جاش بلند شد .جونگکوک خسته اومد و خودشو توی نزدیک ترین مبل تک نفره انداخت. جیمین به آرومی اسمشو صدا زد ولی جونگکوک با صدای دورگه شده گفت:«دیگه چی میخوای بگی؟»
-حالت خوبه؟ زیاده روی کردی؟
- یکم ، چون صبحم خون دیدم حالم زیاد خوب نبود.
- فکر کردی؟
- به چی؟
- بهت گفتم میخوام رابطه مونو تموم کنیم.
- آهان اون؟ آره فکر کنم وقتی علاقه یه طرفست بهتره زودتر تموم بشه.
- میخوام آسون باشه، با این خیلی آسون میشه.
جیمین بعد از گفتن این حرف به جعبه قرص روی میز اشاره کرد. جونگکوک میدونست اونا چین بهشون میگفتن قرص فراموشی، قرص پایان رابطه،کپسول شادی پوزخندی زد و گفت:«فراموش کردن ! میخوای کاری کنی مثل غریبه ها بشیم؟»
- نه ما خاطراتمونو عوض میکنیم ، میشیم بهترین دوستای هم .همونطور که باید میشدیم.
-یکم دردناکه
- فقط یه هفته طول میکشه ، بعد از اون واقعا هر دومون خوشحال میشیم.
- میخوام بگم نه ، ولی انقدر دوستت دارم که بگم آره.
جونگکوک از جاش بلند شد و جعبه ی قرصو برداشت ، جیمین لبخند زد و رفت از توی یخچال آب آورد، دوتا کپسول برداشتن . رنگ بنفش درخشان کپسول اونارو جذب کرده بود . جیمین شمرد 1,2,3
وقرصا رو خوردن .حالا تنها کاری که لازم بود بکنن یاد آوری خاطراتشون و تغییر دادنشون بود که با نوشتن انجام میدادن ، پس رفتن توی اتاقشون و به طور دیوانه وار مشغول نوشتن شدن، خاطرات زیبا ، تلخ ، غمناک اونا همه رو نوشتن و تغییر دادن و در اون بین باهم خندیدن و گریه کردن .
وقتی بالاخره دست از نوشتن برداشتن ساعت چهار صبح شده بود. خودشونو به تخت خواب کشوندن و خوابیدن، تا قرصا اثر خودشو بزاره.
صبح روز بعد مان وول اولین کسی بود که از خواب بلند شد . بعد از خوردن یه صبحونه ی سریع حاضر شد تا بره به همون جایی که یونگی عکسارو گرفته بود . یونگی شب قبلش لوکیشن بهش داده بود پس مشکلی نداشت . از خونه بیرون اومد و هوای خوشبوی سرد صبح که با بوی چمن مخلوط شده بود رو تنفس کرد از نظر اون تنها خوبی این جزیره هوای پاکش بود .
رفت به گاراژ و ماشین یونگی رو برداشت ، و نیازی هم به اجازه نبود اون فقط سوییچ ماشینو از جیب یونگی کش رفته بود ماشینو روشن کرد و مکانو تو جی پی اس وارد کرد . دروازه ی دیوار پارادایز.
بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی ، جاده از شهر خارج شد و به صورت جنگل در اومد .
مان وول با خودش گفت :« از یه جنگل بتنی اومدم به یه جنگل طبیعی ،این بهتره.»
یکم که جلوتر رفت از بین گرد و خاک و نور خورشید که از لابه لای درختا میتابید تونست یه دیوار بتنی بلند ببینه که حدود چهار متر ارتفاع داشت و وسطش یه دروازه ی بزرگ سیاه رنگ دیده میشد که دو طرفش دوتا نگهبان ایستاده بودن، عکسای بک ماری رو توی موبایلش نگاه کرد . درسته همینجا بود ، بک ماری با یه بنز مشکی حدود یک ماه پیش اومده بود اینجا و از ماشین پیاده شد تا یه چیزی به نگهبانا بده که همون موقع یونگی که مشغول جمع کردن اطلاعات در مورد تجهیزات نظامی پارادایز بوده اونو میبینه و ازش عکس میگیره و بعد از فرستادن اونا برای ارشدش میفهمه که اون زن بک ماری یکی از مامور های خائن پدربزرگه که به نظر میومد مرده ولی الان زنده بود.
مان وول نفس عمیقی کشید و رفت جلوتر و به یکی از نگهبانا اشاره کرد تا بیاد نزدیکتر . نگهبان اومد جلوی شیشه و با لحن رسمی پرسید:« میتونم کمکتون کنم؟»
مان وول با یکم عشوه گفت:« آااام، بله میخواستم برم اونور دیوار.»
- برای چی؟
- تحقیق درمورد آتشفشان.
نگهبان که جا خورده بود درحالیکه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت :« هیچ دانشمند خارجی ای نمیاد اینجا چون فقط دانشمندای شرکت نام-مون میتونن وارد بشن، کارآموز اونجایی؟»
مان وول مایوس گفت:« نه .»
- پس بهتره برگردی تا گزارشتو ندادم.
- اوکی من میرم ولی قبلش گفتی همه رو میشناسی؟!
- آره آدمای کمی میتونن از این دیوار رد بشن.
-پس این خانوم رو هم میشناسی؟
مان وول گوشیشو درآورد و عکس بک ماری رو به نگهبان نشون داد.
نگهبان با دیدن بک ماری به فکر فرو رفت و یدفه انگار که یادش اومده باشه گفت :« آها یادم اومد این خانوم نامزد کیم نامجونه ولی کسی بجز ما از قضیه چیزی نمیدونه چند روز پیشم برای دیدن رئیس اومده بود و ... ای لعنت به من»
نگهبان ناگهان فهمید که زیاد از حد حرف زده. مان وول با دیدن این واکنش به نگهبان گفت:« نگران نباش به کسی نمیگم ، تو تازه اومدی تو این کار؟»
- آره فقط دو ماهه و ...خیلی سخته.
- میفهمم، راستی اسم این زنو میدونی؟
- نه ... همون چیزاییم که گفتم زیاد بود حالا برو و دردسر درست نکن.
- باشه... باشه من دیگه میرم.
مان وول دور زد و رفت ، همونطور که رانندگی میکرد فکر هم میکرد.
«نامزد کیم نامجون؟! یعنی چی . اون حداقل۱۵سال از نامجون بزرگتره ، قضیه یکم پیچیده تر شده .احتمالا بک ماری بازم میره اونجا پس بهتره روی درختا چندتا دوربین بزاریم براش.»
با این فکر به یونگی زنگ زد و صدای همیشه خواب آلود یونگی رو شنید:
- الو
- یونگی اوپا کجایی؟
- توی تختم.
- ببینم تو دوربین امنیتی داری؟
- آره چند تا دوربین جاسوسی از کره با خودم آوردم چطور؟
- وقتی اومدم بهت میگم .
- وقتی اومدی ؟! مگه کجایی؟
- یکم کار داشتم اومدم بیرون نگران نباش دارم میام،بای.
بدون اینکه به یونگی اجازه ی حرف دیگه ای بده قطع کرد و رفت داخل شهر تا یکم خرید کنه. ماشینو توی پارکینگ یه هایپر استار بزرگ پارک کرد و رفت تو. از اونجایی که هنوز صبح بود فروشگاه خیلی خلوت بود ، مان وول توی قفسه ها میگشت و خوراکی های مختلفو بر میداشت . رفت به قفسه ی شکلاتا و یه عالمه شکلات با طعمای مختلف خرید و بعدش رفت و یکم لوازم نقاشی برداشت .وقتی خریدش تموم شد با خودش فکر کرد احتمالا نزدیک هزار دلار خرج کرده ولی با کمال تعجب فقط پونصد دلار خرج کرده بود . وسایلشو برد به پارکینگ تا بزاره توی ماشین .با دیدن دوتا پسر که داشتن توی یه گوشه ی تاریک همدیگه رو میبوسیدن حالش بد شد و به سرعت از پارکینگ زد بیرون . میتونست پرچم رنگین کمونو همه جا ببینه . اعصابش خورد بود ، با خودش حرف میزد :
اگه من خدا بودم این آتشفشان لعنتی رو فعال میکردم تا تمام این منحرفا بسوزن و بمیرن . ای کاش بلایی که سر پمپی اومد سر این مردمم میومد.../پمپی: شهری در روم باستان که پایتخت روسپی گری و فعالیت های جنسی بود و تمام هزینه هاش از این راه بدست میومد . این شهر به خاطر فوران آتشفشان وزو در ایتالیا زیر خاکستر دفن شد/
خدا واقعا وجود داره؟ انگار اونم منو رها کرده ، اول مادرم ، بعدم اون...
با این افکار یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد.خیلی وقت بود که به مادرش فکر نکرده بود ...مادری که اونو پشت سر گذاشته بودو با امیدی واهی به دنبال بهشت رفته بود ...
مان وول با خشم زیر لب گفت:« بک ماری تاوان کاری که کردو پس میده
حقیقت تلخی که تو شونزده سالگی فهمیده بود زندگیشو نابود کرده بود و اونو از این شهر و مردمش متنفر کرده بود.
_________________
یونگی رفت سراغ جینا که روی کاناپه نشسته بود و داشت با موبایل بازی میکرد . کنارش نشست و پرسید:« چیکار میکنی؟»
جینا همونطور که داشت تایپ میکرد گفت:« دارم به پدربزرگ مان وول گزارش میدم.»
یونگی آسوده به مبل تکیه داد و گفت:« مان وول شبیه پدربزرگشه مگه نه؟»
- نه ، اون میخواد شبیهش بشه و به خاطر همین کسی که واقعا هستو دور انداخته.
- واقعا؟!
جینا گوشیشو گذاشت روی میز و گفت:«به عنوان تنها کسی که اون روی مان وولو دیده اینو میگم ، اون مهربون ترین، حساس ترین و زیبا ترین آدمیه که میتونی ببینی.»
- خوب اگه اینطوره چرا باهاش قرار نمیزاری؟
- چرا اینکارو بکنم وقتی با هم دوستیم و میتونم رابطه ی دوستانه مونو به کمال برسونیم؟! دلم نمیخواد به مشکلات دوستای تو دچار بشم.
رنگ یونگی پرید:« مشکل؟! چه مشکلی؟»
-بیخیال من درمورد جیمین اوپا و جونگکوک اوپا میدونم.و اینکه میخوان از قرصای پاک کننده حافظه استفاده کنن.خدارو شکر کن که مان وول هنوز نفهمیده.
- تو چطور فهمیدی؟
- اون دوتا خیلی تابلو بودن و خب منم یکم گوش وایستادم.
- لطفا فقط یه هفته جلوی زبونتو بگیر تا کار اون دوتا تموم بشه.اگه مان وول بفهمه ممکنه منو بکشه.
- نمیکشتت.
- نمی...کشه؟!
-نه ولی به یکی پول میده تا عذابت بده و بعدشم اخراجت میکنه ، البته شاید یه تیکه از بدنتم واسه یادگاری...
- باشه ، باشه لطفا بهش نگو باشه.
- نگران من نباش به اون دوتا بگو حواسشون باشه چون ممکنه به اونا رحم نکنه.
همون موقع صدای زنگ در اومد و جینا رفت درو باز کرد ،مان وول با دوتا پاکت بزرگ وارد شد .
جینا با تعجب پرسید:« تنهایی رفته بودی خرید؟»
مان وول درحالیکه نفس نفس میزد وارد شد و گفت:«رفته بودم جلوی دروازه ی دیوار بزرگ ، همونجایی که عکسای سوژه مون رو گرفتیم ...و یه چیز جالب فهمیدم.»
- چی؟!
- به یونگی اوپا هم بگو بیاد تا بهش بگم .
جینا رفت و با یونگی برگشت ، یونگی و جینا روی صندلیای آشپزخونه نشستن و مان وول درحالیکه به اپن تکیه داده بود شروع کرد:« خوب بچه ها من یه چیز جدید فهمیدم ، جینا تو کیم نامجونو یادته؟»
-آره یکی از سه تا پسرعموی کیم بود.
یونگی- ولی چه ربطی به سوژه ی ما داره؟
مان وول- یه ربط اساسی ، بک ماری نامزد کیم نامجونه.
یونگی- این امکان نداره ...تا الان هیچ خبری از قرار گذاشتن نامجون وجود نداشته.
مان وول- ربطی نداره منم نامزد دارم ولی باهاش سر قرار نمیرم.
یونگی با تعجب تقریبا داد زد:« تو نامزد داری؟ »
جینا کلافه گفت:« آره ، آره یه دختر نامزد داره حالا میشه برگردیم به بحث خودمون؟»
مان وول سرفه ای کرد و ادامه داد:« درسته، حالا مشکل ما اینه که نمیدونیم چرا سوژه رفته اون ور دیوار ؟ و اصلا اونور دیوار چی هست؟»
یونگی- اونجا هیچی نیست بجز جنگل و هر چند وقت یه بار یه گروه دانشمند میرن اونجا تا آتشفشانو بررسی کنن.
مان وول - جینا همین الان درمورد نامزد کیم نامجون سرچ کن.
جینا به سرعت سرچ کرد ولی چیزی پیدا نکردن .
مان وول مأیوس شد و به یونگی گفت :« امشب میری چند تا دوربین آنلاین توی درختا ی دروازه نصب میکنی و به موبایل من وصلشون میکنی .درضمن سنسورای حساس به چهره شونو فعال کن تا هروقت بک ماری رو گرفتن به من آلارم بدن.»
یونگی سرشو به نشونه ی اطاعت تکون داد . مان وول به سمت جینا برگشت و گفت:« تو ام به من کمک کن وسایل نقاشی که خریدمو بذاریم تو کارگاه جونگکوک اوپا، راستی یونگی اوپا !»
یونگی که داشت میرفت برگشت .
-چیه؟
- قیمت وسایل اینجا خیلی ارزون بود .یه جورایی به طرز عجیبی ارزون بود ، تو میدونی چرا؟
- آهان ...ما به خاطر زندگی تو اینجا مالیات میدیم ولی نه مالیات پولی. ما هر شش ماه یه بار باید یه کیسه خون اهدا کنیم و این میشه مالیات ما.
جینا- خون؟! آخه چرا خون؟
یونگی شونه شو بالا انداخت و برگشت و رفت به اتاقش ، باید دوربینا رو تنظیم میکرد.

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now