19

915 109 21
                                    

جونگکوک شدید میبوسید ...دست خودش نبود ،لبای نرم مانوول دیوونش کرده بود ، شیرینی آبنبات توت فرنگی رو میتونست حس کنه.
لبای بالا و پایینشو مک میزد و گازای نرم میگرفت ...
مانوول بهت زده با چشمای باز خیره شده بود، برخلاف بوسه قبل که نرم و سریع بود این‌یکی عمیق و خشن بود و البته لذت بخش ...نفسش داشت بند میومد ، دوستش داشت اما هنوزم فقط یه ابزار بود که کوک باهاش آروم بشه...
دستشو رو سینهٔ سفت کوک گذاشت تا به عقب هلش بده ولی کوک حتی یه ثانتم جابه‌جا نشد و درعوض گاز محکمی از لب پایینی مانوول گرفت ...
مانوول از درد آهی کشید که باعث شد کوک حریص تر بشه و بخواد زبونشو تو دهن مانوول ببره ...همه جای دهن مانوولو لیس زد و مک زد ...فشار دست مانوول بیشتر شد و کوک بالاخره رهاش کرد ...پیشونیشو به پیشونی مانوول تکیه داد و نفس نفس میزدن ، مانوول دید که رنگ چشمای کوک داره دوباره سیاه میشه... کوک نگاهش به لبای سرخ و متورمش کشیده شد ...بازم دلش میخواست ...ولی مانوول محکم به عقب هلش داد...
وقتی با چشمای متعجب بهش نگاه کرد مانوول گفت:«امیدوارم حالا...آروم شده باشی ...اول تو برو بیرون تا شک نکنن بهمون...»
- مانوول...من...
- لطفا الان فقط برو ...
کوک میخواست معذرت خواهی کنه...میخواست بهش بگه که اون حالش بخاطر عشقش به مانوول بود ...بگه که اون بوسه از روی عشق بود ...ولی با دیدن حال مانوول فکر کرد الان دورشدن بهترین کاره...به آرومی از دستشویی رفت بیرون ...مانوول به سمت روشوری رفت ...لباش متورم شده بود ولی چندان براش مهم نبود ...لذت چند لحظه قبلش خیلی بیشتر از اینا بود ولی حیف که فقط یه ابزار بود ... چند مشت آب به صورتش پاچید و رفت بیرون ...میخواست از همه دور باشه پس هدفون تو گوشش گذاشت و از پنجره به ابرا و اقیانوسی که زیر پاشون بود خیره شد...
جونگکوک داشت نگاهش میکرد و بی اختیار نگاهش به لباش کشیده میشد ...آهی کشید و دستشو تو جیبش کرد ، دستبند طلایی رنگو درآورد ...دلش میخواست بازم اونو رو دست مانوول ببینه ... با فکر اینکه مانوول نگرانش شده بود لبخندی زد و بی اختیار گفت:« این یعنی اون هنوزم دوستم داره.»
جینا کنار مانوول نشست و با شیطنت گفت:«خوب ...همه چی خوب پیش رفت؟»
مانوول بدون توجهه بهش گفت:«منظورت چیه؟»
- آیگوووو میخوای بگی با جونگکوک اوپا تو دستشویی نبودین؟
با به یاد آوردن اون بوسه ی هات گوشاش قرمز شد ،هول شد و با لکنت گفت:«او..اون ...من حالم بد بود ...اونم کمکم کرد تا...بالا بیارم...»
-لی مانوول ...یادت رفته من تورو عین کف دستم میشناسم؟ تو هیچوفت به این راحتی بالا نمیاری ...اصلا آبنباتو واسه این بهت دادم که حالت بد نشه.
مانوول آهی کشید و رو بهش گفت:«خوب که چی؟ نگران نباش چیز مهمی نبود.»
-مانوولا داری منو میترسونی ...چرا با هم قرار نمیزارید تا انقدر عذاب نکشی؟
-‏چون میترسم ...
-‏از چی ؟
-‏از اینکه رها بشم ...از اینکه بهم خیانت بشه ...از اینکه به‌هم بزنم...نمیخوام عمرمو هدر بدم و خاطرات قشنگ بسازم ولی یدفه همش تبدیل به کابوس بشه...
-‏ای ابله...میخوای با این حرفا خودتو از عشق محروم کنی و بعد حسرت بخوری؟
-‏نمیدونم جینا ...فعلا هیچی نمیدونم ...این چندروز کلی چیز شوکه کننده فهمیدم و الان به یکم آرامش نیاز دارم .
-‏اوکی اوکی، ولی حرفامو خوب گوش کن ...یه عشق کوتاه مدت به صد سال زندگی می‌ارزه ...
-‏ میدونی که هیچوقت رمانتیک نبودم نه؟! تازشم تو که اینهمه نصیحت داری چرا خودت هنوز با کسی نیستی؟
جینا با غرور دست به سینه شد و گفت:«مربیا بازی نمیکنن.» ولی بازم نگاهش زیرچشمی به جیمین که سرد روی صندلیش نشسته بود و تمام حواسش به گوشی بود کشیده شد .

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now