باصدای باز شدن در پنج جفت چشم به سمتش برگشت و رزی متعجب به اون آدمای عجیب نگاه کرد، با لحن بی گناهی پرسید:«چیزی شده؟»
جونگکوک با شک پرسید:«تا الان کجا بودی؟»
رز دست راستشو بالا آورد و کیسه های خریدو بهشون نشون داد...
- رفته بودم خرید ...
تقریبا همه نفس آسودهای کشیدن ، ولی این باعث نمیشد که مانوول به رز شک نکنه . وقتی هرکی رفت پی کار خودش ، به سمت اتاق مطالعه رفت . اون تابلوی منحوسی که خودش کشیده بود رو کنار زد و رمزو زد 1904 ...خیلی دلهره داشت ، اگه خنجر سرجاش نباشه چی؟ اگه شکش به رزی درست باشه چی؟ درسته که الان باهاش مشکلی نداشت ولی یاد گرفته بود به راحتی به کسی اعتماد نکنه ... درو باز کرد و جعبهٔ چوبی رو دید ، نفس راحتی کشید و بیرون آوردش . رو میز گذاشتش و در جعبه رو باز کرد ، خنجر اونجا بود ...درخشان و زیبا و در عین حال کشنده ...به آرومی برش داشت و خطوط روشو خوند ...
« این خنجر ساخته شد تا تمام موجوداتی که با شیطان قرار داد بسته اند را به خانه شان در دوزخ بفرستد.»
با دقت به حروف طلایی و نقره ای چشم دوخته بود ... پوزخندی زد و با خودش گفت:« یعنی منم با شیطان پیمان بستم؟ »
- فکر نکنم.
سرشو بلند کرد و جینا رو دید که دست به سینه به چارچوب در تکیه داده ، لبخندی به لبش اومد ...سریع خنجرو گذاشت تو جعبه و گفت:«الان نباید پیش دوستپسرت باشی؟»
جینا تکیشو از در گرفت و درحالیکه به سمت میز میومد گفت:« اون فعلا داره با دوستپسر تو گیم بازی میکنه .»
روی میز نشست و دستشو روی جعبه کشید ...به مانوول زل زد و گفت:« توام به رزی شک کرده بودی؟»
مانوول فقط سرشو تکون داد...
لبخند کجکی ای زد...
مانوول به خنجر خیره شد و گفت:«بنظرت میتونم راضیشون کنم که زودتر حمله کنیم؟»
جینا بیخیال گفت:«اگرم راضی نشدن مهم نیست،ما گروه اوسانگو داریم ...میتونیم با نیروهای خودمون حمله کنیم.»
مانوول هومی گفت و دوباره به خنجر خیره شد...
یدفعه گفت:«فکر کنم انجامش دادم.»
جینا با تعجب پرسید :« چیو؟»
مانوول لیخندی زد و رو به جینا گفت:«پیمان بستن با شیطانو ...فکر کنم منم به اندازهٔ دراکولا شیطانیم ...منم آدم کشتم .»
- پس منم به اندازهٔ تو شیطانیم ...ما هیچکدوم آدم خوبی نیستیم. ولی مانوولا باید قبول کنی که ما کارای درستی کردیم ... بعضی وقتا باید کار درستو انجام داد حتی اگه تورو به قعر دوزخ ببره ،ولی حداقل دیگه پشیمونی ای نداری ...
- از کجا میدونی کارای ما درست بوده ...
- از اونجایی که الان میتونم لبخندو رو لب بچه هایی که نجات دادیم ببینم .
مانوول لبخندی زد و گفت:«فکر کنم راست میگی، هیچ پشیمونی ای نداریم .»
از جاش بلند شد تا جعبه رو برگردونه تو گاوصندوق ... درشو بست و با کمک جینا تابلو رو گذاشت سر جاش ، خواستن برن بیرون که یدفه چشماش سیاهی رفت ...چندبار پلک زد ...ولی درست نشد ...
- مانوولا تو خوبی؟
چشماشو روهم فشار میداد ولی فایده ای نداشت،به لباس جینا چنگ زد...درد بدی تو سرش پیچید ...گوشاش سوت کشید و پاهاش شل شد ...دیگه چیزی نفهمید و تسلیم سیاهی شد ...
_________________
جونگکوک با نگرانی کنار تختش نشسته بود ...تهیونگ داشت با هوسوک حرف میزد ... تماسش تموم شد و به کوک گفت:«به نظر میاد خون بدنش بیش از حد کم شده ، نیمهٔ خوناشامیش داره هر روز قویتر میشه ...احتمالا بخاطر همینه که انقدر ضعیف شده .»
کوک به لبای رنگ پریدهٔ مانوول خیره شده بود گفت:«پس الان اون به خون احتیاج داره؟»
جینا جواب داد:« وقتی یوری بهش تیر زده بود با کمک خون یونگی اوپا تونست زنده بمونه ...شاید الانم با خون من یا رز بتونه قوی بشه.»
کوک به آرومی گفت:«خوبه .»
بعد رزی رو صدا کرد ... قضیه رو بهش توضیح داد و ازش خواست بهش خون بده ...
مطمئنا مانوول خودش نمیتونست از بدن رز خون بخوره پس جونگکوک دندوناشو تو دست رزی فرو برد و خونشو کشید تو دهنش اما نگهش داشت ...رز که دستشو گرفته بود با نگرانی به کوک نگاه میکرد که رو صورت مانوول خم شد و با دهنش خونشو به دهن اون میریخت .
در همین حال که لبای کوک رو لبای مانوول بود ، مانوول سرفه ای کرد و جونگکوک از روش بلند شد ...
- چه خبر شده که همتون اینجا جمع شدین؟
مانوول چشماشو بین اونا میچرخوند ...جینا گفت:«ما داشتیم از اتاق مطالعه بیرون میومدیم که تو از حال رفتی ، جونگکوک اوپا هم داشت بهت خون میداد تا حالت خوب بشه .»
مانوول تازه متوجه شد که مایعی از گوشه لبش داره سر میخوره ، کوک با لبخند با انگشت شستش اون خونو پاک کرد و گفت:« خوبه که الان بهتری.»
مانوول به آرومی گفت :«آره خوبه .»
بعد میخواست از جاش بلند بشه که جونگکوک دستشو رو سینش گذاشت و گفت:«نه ...یکم استراحت کن.»
بعد به بقیه اشاره کرد که برن بیرون و اونام با کمال میل از اتاق زدن بیرون ...
تهیونگ که یه مدت بود به تیشرت رزی خیره شده بود منتظر موند جیمین و جینا دور بشن و همین که رفتن بیرون بازوی رزی رو گرفت و با خودش کشوند ...
- این چیه؟
اینو گفت و به لکهی کوچیک خون خشک شده که روی سینش بود اشاره کرد ...
رز با بهت بهش نگاه کرد ، ولی خودشو جمع کرد و گفت:«حتما الان که داشتم خون میدادم ریخته ...»
تهیونگ پوزخندی زد و بازوشو محکم تر فشار داد با دندونای چفت شده جواب داد:«واقعا فکر کردی من انقدر ابلهم؟ تو ده دقیقه ام نیست که خون دادی و به این زودی خشک شده؟ تازشم...»
سرشو پایین برد و رو لکه رو بو کرد ...نفس رزی حبس شد ...تهیونگ اینکارو تو اون روزم انجام داده بود ...همون روزی که بکارتشو گرفت ...
- این خون ...مال تو نیست ! مال مانووله...
سرشو بلند کرد و به چهرهٔ رز نگاه کرد ، چونشو گرفت و به آرومی گفت:«بگو ...چیکار کردی پارک رزی؟»
شاید با آرامش به نظر میومد ، ولی میتونست تو یه حرکت فک رزی رو تو دستش خورد کنه ...
رز آب دهنشو قورت داد و با صدایی که از ته چاه درمومد گفت:«من ، هیچ کاری نکردم ...تو توهم زدی.»
تهیونگ خشمگین گفت:«چطور جرأت میکنی؟»
دیگه آروم نبود ، چشماش داشت قرمز میشد و رگ گردنش بیرون زده بود ...اینبار رزی بود که آرامش داشت ، با لبخندی کجکی جواب داد:«انقدر به مانوول علاقه داری که سعی میکنی کمبودتو با وجود من جبران کنی ، چون خودتم میدونی اون هیچوقت مال تو نمیشه ، حتی بوی خونشو با مال من قاطی کردی ...ولی بدون من یه شخص مستقلم نه یه کپی از مانوول که هروقت دلت هوای اونو کرد باهام سرگرم بشی، منم آدمم ...»
جملهٔ آخرشو تقریبا داد زد.
تهیونگ نمیدونست چرا نمیتونه جوابی بهش بده ...شاید چون تمام حرفاش درست بود ...جدیدا نمیدونست مانوولو میخواد یا رزی رو؟ بدن ورزیدهٔ مانوولو دوست داره یا بدن ظریف رزی رو، موهای کوتاه و مواج مانوول براش جذاب تره یا موهای بلند و شلاقی رزی ...حتی چشماشون ...نمیدونست از چشمای سرد، تیز و سیاه و درندهٔ مانوول بیشتر خوشش میاد یا چشمای گرم و مهربون شکلاتی رزی...
با بی ارادگی به رز خیره شده بود و دستش از چونش به شونش سر خورد ...چشماش به لبای نیمه بازش رسید ...دوباره به چشمای رز خیره شد و زمزمه کرد:« من خیلی رقت انگیزم نه؟»
رز به آرومی جواب داد:«چطور به همچین نتیجهای رسیدی؟»
- چون برای رسیدن به کسی که بهم آسیب زد به کسی که بهم کمک میکرد آسیب زدم و درآخر هر دوشونو از دست دادم ...
رز سرشو پایین انداخت ...حقیقتای تلخی که به زبون آورده بود قلب تهیونگو سیاه کرده بود ولی پشیمون نبود ... چون تهیونگ دیر یا زود باید با واقعیت روبه رو میشد ...
ته دوباره چونشو بالا آورد ، اما با ملایمت ...تو چشمای رز زل زد و لب زد:«میزاری فقط برای یه بار دیگه طعم شیرین لباتو بچشم؟»
با تعجب به مرد غمگین روبه روش نگاه میکرد ...
شاید باید میگفت نه و رهاش میکرد ولی فقط مثل ابلها سرشو به نشونهٔ موافقت تکون داد و اجازه داد تهیونگ لباشو شکار کنه ...شاید اینطوری میتونست از شر اون حس گناه راحت بشه ...
تهیونگ لباشو روی لبای رز گذاشت و به آرومی بوسیدش ...این بوسه فرق داشت ...با بوسهٔ هوس آلود قبلی فرق داشت ...اینبار با ملایمت و بدون هیچ عجله ای میبوسید ...اشکی از گونهٔ رز سرخورد و افتاد ...تهیونگ لب پایینشو بین لباش گرفت و مک زد ...رزی همراهیش میکرد ، لذت میبرد ، این حسی بود که خیلی دوستش داشت ...حتی نمیدونست معنی این بوسه چیه ، هیچکدوم نمیدونستن ،فقط بهش احتیاج داشتن... تهیونگ هر چند ثانیه یه بار لباشو جدا میکرد تا نفس بگیره و دوباره میبوسید ...رزی جرأت پیدا کرد و دستشو به سمت موهای ته برد و انگشتاش بین رشته های فرش به رقص دراومدن ...
در آخر وقتی از هم جدا شدن ، تهیونگ دست رزی رو گرفت و با صدای بم شدش گفت:«ممنونم برای آخرین بار ، و معذرت میخوام برای دفعهٔ قبل .»
و توی اون راهروی سرد دستشو رها کرد و به سمت اتاق خودش رفت ...
رز با غم بهش نگاه میکرد ، براش افسوس میخورد و امیدوار بود اون هیولا بتونه یه روز به عشقش برسه ...
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش راه افتاد، باید با جونگکوک حرف میزد ...شاید شب موقع خوبی بود ...
__________________
جونگکوک درو بست و با لبخند به سمت مانوول اومد که از روی تخت بهش خیره شده بود،کنارش دراز کشید و با لحن کلافه ای گفت:«حسابی ترسوندیم بیب...حالت بهتره؟ سردرد پ سرگیجه نداری؟»
مانوول سرشو تکون داد و گفت:«نه ...هیچی...تو الکی نگرانی ، من الان حالم خوبه حتی لازم نیست اینجا بخوابم.»
و خواست از جاش بلند بشه که کوک نزاشت و گفت:«لطفا به حرفم گوش کن و یکم دراز بکش باشه؟»
- باشه .
کوک لبخندی زد ،دستشو از زیر سر مانوول رد کرد و تو آغوش خودش کشیدش ...
مانوول تصمیم گرفت که هرجور شده جونگکوکو راضی کنه و الان بهترین زمان بود پس به کوک که چشماشو بسته بود گفت:«اوپا...من الان حالم خیلی خوبه .»
- خوب ...الان میخوای درمورد نقشهٔ صبحت حرف بزنی؟
- باید قبول کنی که جواب میده ، اگه بخوایم صبر کنیم تا من تبدیل بشم اونا خودشونو آماده میکنن تا با من روبه رو بشن ولی الان ، اونا انتظار حمله رو ندارن ...
- بازم خطرناکه ...تو خیلی ضعیفی ، الان که دیدی چیشد...
- یاااا همیشه که غش نمیکنم ، فقط یه بار بود ...بی خیال ، بیا انجامش بدیم و بعد بدون نگرانی بریم سر قرار و هر کاری میخوایم بکنیم.
- الان داری منو تحریک میکنی؟
- نه ، فقط دارم خواسته هامو بهت میگم ...کلی کار هست که دلم میخواد با تو انجام بدم ولی به خاطر این اوضاع نمیتونم .
- نمیتونی فقط دو هفته صبر کنی؟
- من میخوام درصد موفقیتمونو ببرم بالا ، دراکولا الان خوابه و مطمئنا فرو کردن خنجر تو قلبش خیلی راحت تر از وقتیه که بیدار باشه .
- اون بدون خون تو نمیتونه بیدار بشه .
- ممکنه شوالیه های ماه یه راهی تا اونموقع پیدا کنن تا خون منو بهش برسونن ...من میگم باید تا وقتی آمادگی ندارن بهشون حمله کنیم ، اگه ما اول حمله کنیم میتونیم کنترلشونو بدست بگیریم ...
جونگکوک جلوش کم آورده بود ...دستی به صورتش کشید و در آخر به این نتیجه رسید که حرفای مانوول درسته ...پس با کلافگی گفت:«برنامت چیه؟»
مانوول با خوشحالی از جاش پرید و بغلش کرد ، اینبار اون روی کوک افتاده بود ...این موقعیت تازگی داشت ، خجالت کشید و میخواست سریع بره کنار که کوک دستشو گذاشت رو کمرش و با شیطنت گفت:«بیا همینجوری درمورد نقشه باهم حرف بزنیم .»
مانوول با گونه های گر گرفته بهش نگاه کرد و داد زد:«اینطوری؟»
- من که مشکلی ندارم ...
مانوول با بدجنسی چشماشو خمار کرد و با انگشت اشارش شروع کرد به لمس کردن گردن کوک ...
- که مشکلی نداری.
به چشمای لرزون کوک نگاه میکرد ... کوک دستشو گرفت ، سرشو جلو برد و تو گوشش لب زد:«لی مانوول کاری نکن کنترلمو از دست بدم ، چون بدجور پشیمون میشی.»
مانوول واقعا ترسید ، با خندهٔ فیک گفت:«آیگو فقط شوخی بود ...جدی نگیر ، ناراحت که نشدی نه؟»
- نه فقط بیا برگردیم سر نقشت...
- خوبه ...من از یونگی اوپا خواستم برامون مقر اصلی شوالیه های ماه ، جایی که بدن دراکولا رو نگه میدارن پیدا کنه و خوشبختانه ، اونا همینجان ، تو انگلستان ...یه عمارت قدیمی تو جنگل شروود ...یونگی اوپا قراره با ده نفر از بهترین افرادمون تو گروه اوسانگ که با اسلحه های خانوادهٔ کیم مسلح شدن بیاد اینجا و ما بهشون آموزش میدیم ، یونگی اوپا حتی نقشه های اون عمارتم پیدا کرده. باید بریم تو یه خونه نزدیک عمارت و اونجارو بررسی کنیم و توی شب بهشون حمله کنیم .
کوک نفس کلافشو بیرون داد و گفت:«به نظر نقشهٔ خوبی میاد ...ولی تو عمل چی؟ »
- قبلنم همچین نقشه ای پیاده کردم و موفقیت آمیز بوده ...نگران نباش تیم من بهترین تو گروه اوسانگه ...
- امیدوارم ، شب نقشه رو با بقیه درمیون بزار ...
- پس به یونگی اوپا میگم که سریعتر آماده بشن و بیان ...
-اوکی ، بیا تمومش کنیم . بعد از این ماموریت دلم میخواد یه تعطیلات طولانی تو ژاپن داشته باشیم ...بدون این رفقا...
مانوول خندش گرفت و گفت:«باشه ، تو برنامهی تعطیلاتو بریز منم برنامهٔ عملیاتو میریزم.»
جونگکوک سرشو بالاتر برد و بوسهی آرمی رو لب مانوول گذاشت ...
____________________
خوشبختانه سرشام همه با نقشهٔ مانوول موافق بودن ...همه چیز داشت خوب پیش میرفت .
بعد شام جونگکوک داشت تو اتاقش با نامجون حرف میزد ، درست بود که گروه اوسانگ خیلی با سابقه بود ولی هنوزم انسان بودن ...از نامجون خواست تا تیم T رو بفرسته تا بهشون کمک کنن.
رزی در زد و وارد اتاق شد ... جونگکوک سرشو از تو گوشی بیرون آورد ...
- اوه رزی ، چی شده؟ کاری داری؟
رزی درحالیکه با انگشتاش بازی میکرد ،لبشو تر کرد و گفت:«من میخواستم باهاتون حرف بزنم .»
کوک دست به سینه شد و گفت:«خوب ، میشنوم نکنه تهیونگ دوباره اذیتت کرده؟»
رز سریع سرشو به نشونهٔ مخالفت تکون داد و گفت:«نه نه ... مسئله اون نیست .»
- پس چیه؟
رز نفس عمیقی کشید و شجاعتشو جمع کرد ، با قدرت گفت:«من ، میخوام از اینجا برم.»
- چی؟
- من تا الان اینجا موندم چون فکر میکردم مانوول دنبالمه و میخواد بهم آسیب بزنه ، ولی حالا فهمیدم که اون با من کاری نداره پس ...دلیلی نداره اینجا بمونم.
- میخوای برگردی سئول؟
- آره، ازتون میخوام آزادم کنید.
- نمیتونم باهات مخالفت کنم ، تو آزادی .
جونگکوک از تو کشوی میزش جعبهٔ قرصی درآورد و از توی اون یه قرص آبی به رزی داد ...این قرصی بود که خونسازی بدنشو متعادل میکرد تا دیگه از مکیده شدن خونش لذت نبره...
- واقعا ازتون ممنونم .
رزی اینو گفت و قرصو خورد ...
جونگکوک پرسید:«کی میخوای به بقیهام بگی؟»
رزی غمگین نگاهش کرد و گفت:«لطفا شما بهشون بگید، من صبح زود میرم.»
جونگکوک با تعجب گفت:«چرا انقدر زود؟»
- وکیل خانوادگیم منتظرمه ، باید زود برگردم تا بتونم دارایی خانوادگیمو که هنوز مونده پس بگیرم .
- میفهمم.
رز با نگاه اشک آلودی ادامه داد:« تازه ... خداحافظی کردن باهاشون سخته .»
جونگکوک جلو رفت و با رزی دست داد ... از روزی که اونو تو پارادایز توی یه بار دیده بود شناختش، تو دبیرستان مشهور بود ، ولی خانوادش بخاطر فساد مالی زندانی شده بودن ، جونگکوک میدونست که اگه رز تو اون بار بمونه سرنوشتی جز مرگ تدریجی نداره پس بردهٔ خودش کردش و فرستادش به انگلستان تا راحت زندگی کنه. و حالا خوشحال بود که میتونست ببینه اون داره به خونش برمیگرده .
___________________
تهیونگ از تعجب داد زد:«رزی رفت؟؟؟؟»
جونگکوک با دستای قلاب شده جواب داد:«آره ، برگشت سئول.گفت باید بره و دارایی های خانوادگیشونو پس بگیره .»
جیمین با خنده گفت:«خوبه ، حداقل دیگه تو دست و بالمون نیست ، میتونیم راحت رو کارمون تمرکز کنیم.»
مانوول و جینا ساکت بودن ...این عجیب بود که رزی حتی فرصت خداحافظی هم بهشون نداد ...
تهیونگ با حرص دستشو تو موهاش فرو برد و گفت:«بعد از این ماموریت میرم و پیداش میکنم.»
و از جاش بلند شد و رفت .
جیمین یکم از قهوشو سرکشید و با خونسردی گفت:«درامای این دوتا تموم نمیشه .»
بعد از صبحونه رفتن تو جنگل تا یکم تمرین تیر اندازی کنن چون مانوول و جینا باید بدنشونو رو فرم میآوردن ، البته که جیمین و تهیونگ حسابی از مهارت تیر اندازی اون دوتا جا خوردن ولی جونگکوک نه چون تو پارادایز تیراندازی مانوولو دیده بود .
مانوول و جینا به خوبی بطریای شامپاین شبشونو با گلوله میترکوندن و بعدش یکم تمرین دفاع شخصی کردن ... هرچند تمرین کردن با خوناشاما یکم سخت بود ، ولی باید با قدرت بدنیشون آشنا میشدن ...
تمرینات تا دوروز ادامه داشت و بدبختانه خوناشاما هیچ نقطه ضعفی تو بدنشون نداشتن و مانوول به این نتیجه رسیده بود که فقط با غافلگیر کردن میشه بهشون غلبه کرد .
بالاخره روزی که منتظرش بودن رسید و یونگی به همراه افرادش اومد... و جینا خودشو انداخت تو بغلش ...
- اوپا دلم برات تنگ شده بود .
جینا اینو گفت و محکم تر بغلش کرد . یونگی با خنده گفت:« آیگو ، منم دلم برای همتون تنگ شده بود ولی اگه بازم تو بغلم بمونی دوست پسرت ممکنه منو بکشه.»
جیمین دلخور گفت:«آیگووو هیونگ این حرفا چیه؟»
پسرا یکی یکی همدیگه رو درآغوش گرفتن و درآخر مانوول رفت جلو و به آرومی بغلش کرد و گفت:«دلم برات تنگ شده بود رفیق.»
- منم همینطور مانوولا.
وقتی بالاخره از هم جدا شدن مانوول نگاهی به دستهشون انداخت ، ده نفر ، به نظر خوب میومد ...اکثرشونو میشناخت .با صدای بلند رو بهشون گفت:«دستهٔ آلفا حرکت کنین »
به تهیونگ اشاره کرد و ته اونارو به سمت ماشینایی که از قبل آماده کرده بودن راهنمایی کرد، نباید جلب توجه میکردن .
وقتی خواستن خودشونم برن جونگکوک گفت:«هنوز نه .»
جینا با تعجب گفت؛«چرا؟ ما دیگه تو فرودگاه کاری نداریم.»
جونگکوک - چرا داریم ، یکم صبر کنی میفهمی ...
جونگکوک به سمت کسی دست تکون داد و بقیه هم سرشونو به اون سمت برگردوندن ، با دیدن پنج تا پسر جوون خوشتیپ کره ای که به سمتشون اومدن جینا و مانوول با سوال و جیمین با تعجب به جونگکوک نگاه کردن .
جونگکوک با لبخند رو به مانوول گفت :« اونطوری نگام نکن ، خودت زود میفهمی.»
قد بلند ترینشون که بنظر رهبرشون میومد با قدم های بلند به سمت جونگکوک و جیمین اومد و احترام گذاشت . جونگکوک دستشو روی شونش گذاشت و گفت:«خیلی وقته ندیدمت ، واقعا از دیدنت خوشحال شدم سوبین .»
سوبین با لبخند گفت :«منم همینطور هیونگ، واقعا خوشحال شدم که خبرمون کردین .»
جیمین با لبخند جلو رفت و گفت:«پروازتون چطور بود؟»
- عالی ، هیونگ...
جونگکوک با دیدن مانوول گفت:«سوبینا بیا اینجا تا تورو به دوست دخترامون معرفی کنیم .»
سوبین با تعجب زیر لب تکرار کرد :«دوست دختر؟!»
مانوول و جینا جلو رفتن .
جونگکوک- سوبین، ایشون لی مانوول هستن ، وارث گروه اوسانگ و دختر سوا نونا و همینطور دوست دختر من ، مانوولا اینم چوی سوبینه رهبر تیمT بهترین گروه جنگجوی خوناشام تو پارادایز.
___________________بچه ها تی اکس تی آوردم براتون برید حال کنید ...
دیگه داریم به قسمتای هیجان انگیز داستان میرسیم ،من که میخوام زودتر برم سر اصل مطلب ولی نمیشه دیگه ...
راستی داستان جدیدمو چک کنین لطفا تا بتونم برای اونم پارت بنویسم اوکی؟
♥️♥️♥️♥️♥️♥️😘😘😘
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...