استرس تمام وجودمو میخورد. بعد از پونزده سال دوباره داشتم میدیدمش، کسی که عاشقش بودم و کسی که ازش متنفرم. جونگکوک ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و سریع پیاده شدیم. تازه متوجه شدم که چقدر برای دیدن ماری بعد از پونزده سال استرس دارم ، جونگکوک اومد دستمو گرفت و وقتی بهش نگاه کردم گفت:« باید حداقل دست همو بگیریم تا معلوم بشه زوجیم.»
آروم سر تکون دادم و راه افتادیم، دستای خودم یخ کرده بود و دستای اونم که بدتر از من بود . یه لرز خفیفی توی بدنم حس میکردم ولی باید خودمو کنترل میکردم ، من همچین آدمی نبودم ولی این افکار باعث نمیشد که دست از جویدن پوست لبم بردارم. جونگکوک یه دفعه وایستاد و منم مجبور شدم که وایستم .برگشتم سمتش و گفتم:«چی شده؟ »
یکم عصبی بود ، دستمو به سمت خودش کشید و من مجبور شدم بهش نزدیک بشم .فاصله رو کم کرد و به صورتم زل زده بود و چشماش روی لبام قفل شده بود،نمیتونستم تحمل کنم . از یه طرف استرس روبه روشدن با زنی که منو به دنیا آورده و از طرف دیگه حالتای عجیب جونگکوک داشت حالمو بد میکرد . با عصبانیت گفتم:« فکر کردم دیرمون شده.»
آهی کشید و دستمو ول کرد و برگشت سمت ماشین.
- همونجا وایستا الان میام.
نفس راحتی کشیدم ، اون لعنتی وقتی نزدیکمه تمام هوای اطرافو با خودش میبره.
یکم که گذشت با یه چیز کوچیک توی دستش برگشت ، دقت کردم و فهمیدم که بالم لبه .
با تعجب پرسیدم:«این چیه دیگه؟! »
اومد و بالم و لبو گذاشت تو دستمو گفت:«انقدر پدر لباتو در نیار ، اینو بزن تا یکم لبت بهتر بشه .»
همون طور به بالم لب تو دستم خیره شده بودم که با کلافگی گفت:« لطفا زود باش ، دلم نمیخواد خانوادم تو رو با لبای زخمی ببینن.» اون داشت تلافی حرف دیروز منو درمیاورد؟ ینی یادش مونده بود؟ این آدم واقعا...
شونه هامو بالا انداختم و یکم به لبم مالیدم و بعد بالمو به سمت جونگکوک گرفتم و با حرص گفتم:«زدم، حالا میشه بریم؟»
بالمو ازم گرفت و گذاشت توی جیب کتش و بعد دوباره دستمو گرفت و راه افتادیم.
من حتی اجازه ندادم فکر اینکه اون به من اهمیت میده به ذهنم خطور کنه ولی باید اعتراف کنم که دستای سردش و لبخندش بهم آرامش میداد. و من مجبور بودم از این آرامش استفاده کنم چون داشتم با بزرگترین غم ، ترس ، نفرت و عشق زندگیم بعد از سالها دوباره روبه رو میشدم.
یه پیشخدمت با دیدن ما تعظیم کرد ، انگار که جونگکوکو میشناخت و بعد مارو به سمت بخش وی آی پی راهنمایی کرد ، اون رستوران واقعا شیک و مدرن بود ولی هرچی توی راهرو ها به بخش وی آی پی نزدیک تر میشدیم دکوراسیون کلاسیک تر میشد تا اینکه تبدیل به معماری فرانسوی قرن هجدهم شد و اونجا جایی بود که یه میز گرد بزرگ با هفت تا صندلی وجود داشت ، پیش خدمت ورود مارو اعلام کرد . جونگکوک تعظیم کرد و منم مجبور شدم که تعظیم کنم. تا اینکه با صدایی که میگفت :«خوش اومدی برادر» دوباره صاف شدیم و من تونستم ببینمشون ، کیم تهیونگ و کیم سوکجین که کنار هم نشسته بودن . سمت راست سوکجین کیم نامجون با موهای سفید جذابش درست وسط میز نشسته بود
و کنار اون ...بک ماری . حتی یه سالم پیر نشده بود ،برعکس پدرم که خیلی شکسته شده بود.
توی اون لباس قرمزش خیلی باشکوه به نظر میرسید ...من قرار بود اون شکوهشو از بین ببرم.
توی دلم گفتم:« دلم برات تنگ شده بود...مامان.»
کیم نامجون به من اشاره کرد و گفت:« معرفی نمیکنی؟»
جونگکوک همونطور که دست تو دست بودیم گفت:«هیونگ و نونا ی عزیزم ، با دوست دخترم آشنا بشید ...لی مانوول.»
متوجه برق نگاه ماری شدم ولی به روی خودم نیاوردم و تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:«از آشنایی تون خوشبتم من مانوول هستم.»
نامجون لبخندی زد که چال گونه هاش معلوم شد و گفت:« مانوولا به جمع ما خوش اومدی ، بیاین بشینین.»
مطمئنا نمیخواستم کنار ماری که نمیتونست نگاهشو ازم برداره بشینم ، بین جونگکوک و تهیونگ نشستم .
نامجون داشت غذارو سفارش میداد که تهیونگ به سمت من برگشت و گفت:« از دیدن دوبارت خوشحالم مانوولا .»
لبخندی زدم و گفتم:« منم همینطور تهیونگ شی.»
- آیگوو تو اونموقع به من گفتی که فقط همخونه اید ولی انگار یچیز بیشتری بود، راستش یکم ناراحت شدم.
و قیافه ی ناراحت به خودش گرفت.
جونگکوک با پوزخند گفت:«اونوقت برای چی ناراحت شدی؟ نکنه براش نقشه کشیده بودی؟»
تهیونگ با یه حالت شیطانی گفت:« اگه بگم آره چی میشه؟»
- تو فقط برای پنج دقیقه با اون حرف زدی اونوقت ازش خوشت اومد؟
-مانوول جذابه.
- از چه نظر؟
میخواستم به این بحث خاتمه بدم که نامجون به دادم رسید:«خوشحالم که جونگکوک تو رو آورده کم کم داشتم میترسیدم که گی باشه .»
میخواستم حرفی بزنم که جونگکوک مانع شد و گفت:« مانوولا بزار با بقیه آشنات کنم هرچند بعضیاشونو میشناسی.»
و به سمت ماری اشاره کرد که هنوز با بهت و حیرت منو نگاه میکرد و من میترسیدم که منو به یاد بیاره
- خانوم کیم سوا، دختر عمه ی من و نامزد ایشون که نامجون هیونگ هستن.
کیم سوا ...من حتی اسمتم نمیدونستم ولی تو برای من همون بک ماری هستی. حتما الان یونگی و جینا دارن درموردش تحقیق میکنن...خوشبختانه.
کیم سوا با لبخند مصنوعی بهم نگاه میکرد ولی مطمئن بودم از درون حسابی مضطربه.
جونگکوک بقیه رو خیلی سریع معرفی کرد.
- نامجون هیونگ، سوکجین هیونگ برادر سوا اونی و تهیونگ.
با صدای نامجون نگاهمو از سوا گرفتم.
-خوب شما دوتا چطوری با هم آشنا شدین؟
جونگکوک به جای هردومون حرف زد:«مانوول دخترخاله ی یونگی هیونگه- میشناسیش دیگه-خوب اون و خواهرش برای تحصیل به دانشگاه پارادایز اومدن و با ما همخونه شدن .و خوب اون ازم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم قبول کردم.»
با چشم غره بهش نگاه کردم ، هرچند واقعا رابطه ای نداشتیم ولی اون خیلی داشت زیاده روی میکرد.دست به سینه به پشتی تکیه دادم و رومو کردم بهش و گفتم:« پس من بهت پیشنهاد دادم؟ نامجون شی باور کنید وقتی داشت بهم اعتراف میکرد انقدر مسخره شده بود که حس میکردم یه نوجوون پونزده ساله داره بهم اعتراف میکنه.»
همه با تعجب به من خیره شده بودن. پوزخندی تحویل جونگکوک که با چشمای گرد بهم نگاه میکرد دادم.
نامجون خندید و گفت:«واو جونگکوک مغرور بعد اینهمه سال بالاخره مجبور شد از جلدش بیاد بیرون.»
جونگکوک دستپاچه گفت:« نخیرم هیونگ دروغ میگه خودش همیشه میگه عاشق همین مغرور بودنمه.»
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:«من گفتم؟یادم نمیاد، من همیشه از کیوت بودنت خوشم اومده نکنه یادت رفته مجبور شدی برای من لباس خرگوش بپوشی، یا اوندفعه که برام پنکیک قلبی درست کردی، یا اونموقع که توی خیابون کولم کردی؟.»
رنگ جونگکوک پرید ، فکر کنم حسابی از دروغایی که به هم میبافتم جاخورده بود . خوب خودمم فکر نمیکردم یه روزی همچین چیزایی رو بگم ، حتی به رابطه داشتن هم فکر نمیکردم .
با دست جونگکوک که دور شونم حلقه شد ازجام پریدم ولی اون با یه لبخند گفت:« حالا بیخیال دیگه بیب بیشتر از این آبرومو جلوی هیونگام نبر.»
بیب؟! سعی کردم خونسرد باشم و جوابشو بدم . ولی چرا قلبم تند میزنه؟
-یااا تقصیر خودت بود.
یه صدای عجیبی میومد مثل شیشه پاک کردن ، ولی وقتی به سمت منبع صدا برگشتم سوکجین بود که داشت میخندید و میزد به شونه ی نامجون.نامجونم داشت خندشو به زور نگه میداشت ، به سمت سوا برگشت و گفت:« عزیزم کیوت نیستن؟»
- آره ...واقعا کیوتن.
سوکجین درحالیکه اشک چشماشو پاک میکرد برگشت سمت من و گفت:« مانوولا تو این پسر لجبازو رام کردی بهت تبریک میگم.»
تهیونگ برگشت سمتمون و با دلخوری ساختگی گفت:«مانوول چطور تونستی عاشق همچین آدم خشک و مغروری بشی؟»
- یااا تهیونگ اوپا بس کن، کوکی اوپای من اصلنم خشک نیست ، فقط یکم درونگرائه .
چم شده؟ کوکی اوپا؟
سوا با چشمایی که کاملا سرد بودن، همون چشمایی که تو بچگی حس میکردم مهربون ترین چشمای دنیاست بهم زل زده بود ، ولی بهش توجه نکردم چون باعث حواس پرتی و اضطرابم میشد.
جین توجه منو به خودش جلب کرد و پرسید:حالا واقعا چرا ازش خوشت میاد؟
سوالاشون اعصابمو به هم میریخت ، پوزخند جونگکوکم بدتر ، یادم باشه وقتی رفتیم خونه چندتا حرکت تکواندو روش پیاده کنم... یکم فکر کردم و جواب دادم.
- خوب...اون یه هنرمند خوبه و سلیقه های هنریمون تقریبا یکسانه دیگه اینکه ...شخصیت جالبی داره و به موقعش میتونه کیوت باشه و اینکه ...
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:« خیلی خوشتیپه.»
باورم نمیشه ، تا حالا درمورد هیچکس این حرفارو نزده بودم .دلم میخواد سر به بیابون بزارم.
خداروشکر غذارو آوردن ، اوه اوه یاد خونمون افتادم. انواع و اقسام غذا های کره ای رو آورده بودن ، انگار تو قلب سئول بودم .
نامجون برگشت سمتمون و با یکم نگرانی ازمون پرسید:«توی دانشگاه یا اطراف که کسی متوجه رابطه تون نشده؟»
با تعجب بهش نگاه کردم راستش این تناقض برام عجیب بود ، اونا خودشون پارادایز و ساختن که نود درصد جمعیتش lgbtان ولی خودشون میترسن که جونگکوک گی باشه.
قبل از اینکه جونگکوک جوابی بده با لبخندی ساختگی گفتم:« مگه چی میشه اگه بدونن؟ اینجا عشق آزاده.»
سوکجین با لبخند مهربونی به سمتم برگشت و گفت:«اونطورام که فکر میکنی نیست مانوولا ، تبعیض همیشه بین آدما راهشو پیدا میکنه. همونطور که خارج از پارادایز نسبت به lgbtها نظر منفی وجود داره اینجام نسبت به استریت ها اینجوریه.»
نامجون دست سوا رو گرفت و دنباله ی حرف سوکجینو گرفت:«برای همینه که ما گرایشمونو مخفی میکنیم. مثلا تهیونگ توی یه فیلم نقش یه پسر گی رو بازی کرد و تو پارادایز خیلی مشهور شد ولی وقتی نقش یه پسر استریت رمانتیکو بازی کرد...کلی هیت گرفت .»
به تهیونگ که به گیلاس مشروبش زل زده بود نگاه کردم ...یعنی اینجا همه چیز برعکس بود؟
بقیه ی میتینگ حرف زدیم و غذا خوردیم ، حرفای معمولی ای که خیلی وقت بود نزده بودم و فقط چشمم به سوا بود ...وقتی غذا تموم شد سوا از من سوال پرسیدنو شروع کرد.
- خوب مانوولا ...تو چند سالته؟
-بیست و یک
- پدر و مادرت کین؟
با پوزخند گفتم:« فکر میکردم اینجا دیگه این چیزا مهم نیست، اینجا پیشرفته است.»
- درسته ولی هنوزم ما جزو اشراف محسوب میشیم.
-مادرم مرده...
لرزیدن چونه اشو دیدم ، قلبم فشرده شد ...بغض کردم .ولی نباید گریه میکردم ...الان نه.
- پدرمم یه سرمایه دار کره ایه.
-چرا اومدی اینجا؟ به نظر نمیاد زیاد از اینجا خوشت بیاد.
-درسته ، اولش فقط به خاطر اسم دانشگاهش اومدم و خیلی بهم سخت میگذشت ولی الان...
دستمو دور بازوی جونگکوک حلقه کردم و ادامه دادم:«با وجود کوکی اوپا همه چی برام قابل تحمله.»
-چند وقته قرار میزارید؟
اینبار جونگکوک جواب داد:« نونا، خوب میدونی که دختر استریت تو اینجا کم پیدا میشه. مام تازه قرار گذاشتنو شروع کردیم پس فردا هم میخوایم بریم شهر بازی.»
چی؟!
نامجون:عالیه ...فقط عکس یادت نره ، میخوام عکسا و فیلماتونو ببینم.
برق از سرم پرید ولی کوک گفت:« حتما هیونگ ، نگران نباش.»
مطمئن بودم خود کوکم تعجب کرده از اینکه من چقدر خوب میتونم نقش بازی کنم بیخیال ، اونقدرام مهم نیست. مهم شهربازیه و عکساش...
یکم از استیک گذاشتم تو دهنم ولی با حس کردن بوی آهن و خون تو دهنم ، عوق زدم و انداختمش تو بشقاب. داشتم سرفه میکردم، کوک مدام میگفت:«چیشد مانوولا چیشد؟»
نامجون:« جونگکوکا اون چش شده؟»
دستمو بالا آوردم و به زور گفتم:« من...خوبم ...فقط مزه ی این...استیک عجیب بود...»
تهیونگ با لحنی که وحشت ازش معلوم بود پرسید:«چه مزه ای؟ نکنه مسموم باشه؟»
سرمو تکون دادم و گفتم:« نه ...نه ...مزش مثل مزه ی خون بود.»
کل پسرا یه دفه گفتن:« خوووون؟»
با کنجکاوی نگاهشون کردم که آخر سوا با لبخندی گفت :« اوه عزیزم ببخشید اون استیک مخصوص منه ...فکر کنم گارسون اشتباهی اونو برای تو گذاشته.»
با بهت بهش نگاه میکردم...چجور آدمی بود که میتونست اینو بخوره؟ اون به هیچ عنوان مادر من نبود ...مادرمن عاشق مارشملو بود، عاشق بستنی و چیزای شیرین ...مادر من هیچوقت چیزی که مزه ی خون بده نمیخورد.
لبخندی زدم و گفتم:« آه...اشکالی نداره... ولی این گوشت چرا این مزه رو میده؟»
- اوه...خوب من استیک نیم پزو بیشتر دوست دارم ، حتما به خاطر همین فکر کردی مزه ی خون میده.
- بله.
یکم بعد ما داشتیم خداحافظی میکردیم . تهیونگ و نامجون و سوکجین با خوشحالی ما رو بدرقه کردن.
نوبت به سوا یا همون ماری رسید . بعد از پونزده سال انقدر نزدیکش بودم...برام عجیب بود ولی اون با خوشحالی به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت .
همین برای سرازیر شدن اشکام کافی بود ولی من مقاومت کردم .
بهم گفت:« مانوولا گاهی اوقات بیا منو ببین ، شمارتم بهم بده.تو توی اینجا به یه اونی خوب نیاز داری.»
من بهت به عنوان مادر نیاز داشتم...ولی اونموقع تو با عشق همجنست منو ترک کرده بودی...حالا دیگه به هیچکس احتیاج ندارم.
- بله حتما اونی.
ازم جدا شد و موبایلمو گرفت و شماره ی خودشو به اسم سوا اونی سیو کرد.
تعظیمی کردیم و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.
توی پارکینگ قدم میزدیم که کوک با خنده بهم گفت:«یاااا تو خیلی خوب نقش بازی کردی، ازت ممنونم.»
درحالیکه به زور جلوی اشکامو گرفته بودم گفتم:«تو یکی بهم بدهکاری.»
با خنده دستشو دور شونم انداخت و گفت:«باشه باشه حتما برات جبران میکنم.»
دستشو از شونم جدا کردم و گفتم:«کی بهت گفت میتونی اینکارو بکنی؟»
دلخور ازم جدا شد و گفت:« ببخشید...فقط جوگیر شده بودم چون اونجا تو ...فوق العاده بودی.»
تمام بدنم درد میکرد و فقط میخواستم برم تو تختم که با جینا ازش استفاده میکردیم.
توی ماشین نشستیم و یدفه درمورد شهربازی یادم افتاد.
برگشتم سمت جونگکوک و گفتم:«جونگکوک اوپا درمورد قرار شهربازی چیکار کنیم؟»
با خنده گفت:«خوب...میریم سر قرار دیگه.»
لعنتی من تا حالا با هیچکس قرار نداشتم.
جونگکوک ادامه داد:«راستش اونجا بهتر صدام میکردی، کوکی اوپا.»
گونه هام گرم شد و میدونستم سرخ شدن. چیشد که همچین اسمی براش پیدا کردم؟
-م...میخواستم...میخواستم بهشون صمیمیت و عشقو نشون بدم وفکر کنم موفق شدم.
با لبخند گفت:« آره، موفق شدی . ولی میدونی ...دلم میخواد همیشه منو اینجوری صدا کنی.»
-پس...همیشه بهت میگم کوکی اوپا.
با آسودگی خندید و گفت:«نمیدونم چرا ولی شنیدنش حس خوبی داره.»
آره ...فکر کنم برای منم حس خوبی داره...کوکی اوپا...
ولی من نباید احمق باشم چون این جور احساسات برلی من بی اهمیته، این احساسات فقط ضعفو برام به ارمغان میارن.
شیشه رو کشیدم پایین و بوی خنک جنگلو که از اونور دیوار بزرگ میومد حس کردم...
_________________
(سوم شخص)
توی خونه ، سه نفری با هم نشسته بودن و داشتن فیلم نگاه میکردن ...
جینا ولی اصلا حواسش به فیلم نبود . نزدیک بودن مانوول و جونگکوک براش زیاد جالب نبود ،میترسید...جونگکوک برای مانوول خطرناک بود ، گذشته ، حال و آینده...در هر زمانی براش خطرناک بود.از طرفی وجود مادر مانوول توی اونجا ، کسی که اسمش الان کیم سوا بود.ممکن بود باعث بشه مانوول عصبی بشه.اوضاع واقعا به هم ریخته شده...
با صدای جیمین به خودش اومد:«به نظرتون خانواده ی کیم رابطه شونو باور میکنن؟»
یونگی یکم فکر کرد و گفت:« امیدوارم که باور کنن .»
با حرفی که جیمین زد هردوشون به سمتش برگشتن.
«ای کاش واقعا با هم رابطه داشتن.»
یونگی با ترس گفت:« بهتره این حرفو جلوی خودشون نزنی .»
جینا با لحن ترسناکی گفت:«پارک جیمین مواظب حرفات باش درسته که نامزدی مانوول اجباریه ولی اگه نامزدش از این قضیه بویی ببره زندمون نمیزاره.»
جیمین با پوزخند گفت:«مگه نامزدش کی هست؟»
جینا متقابلا لبخندی زد و گفت:«کسی که باعث شد تو دبیرستان هیچ پسری نزدیک مانوول نشه ، کسی که همه ی پسرای اطراف مانوول ازش میترسن...
یه آدم خیلی ترسناک که مانوول هیچی ازش نمیدونه.»
یونگی:یعنی اگه بفهمه ما انقدر به مانوول نزدیکیم ...ممکنه که...
جیمین :بی خیال هیونگ ...اون داره سربه سرمون میزاره چون از رابطه ی کوک و وول خوشحال نیست.
جینا عصبی گفت:« من خیلی خوشحال میشم اگه مانوول با کسی که دوستش داره باشه ولی اون یه مانع وحشتناک داره.»
جیمین متفکر به جینا نزدیک شد و گفت:« راستش اینطوری که از این یارو تعریف کردی خیلی دلم میخواد ببینمش یا حداقل اسمشو بدونم.»
جینا: اسمش...جونگ هوسوکه.
رنگ از صورت جیمین پرید و سریع خودشو عقب کشید .
جینا از عکس العمل جیمین تعجب کرد و گفت:«اوپا...چت شد؟»
جیمین یدفه با مسخرگی گفت:«واووو جونگ هوسوک داره میاد...»
و زد زیر خنده...جینا متعجب بهش زل زده بود که جیمین لپشو کشید و گفت:آیگووو جینایا تو خیلی ساده ای فسقلی.
جینا با حرص دست جیمینو از گونه اش جدا کرد و گفت:«خیلی مسخره ای.»
- یااا با بزرگترت درست صحبت کن.
جینا از جاش بلند شد و رفت به اتاقش ، جیمین آه بلندی کشید و توی مبل فرو رفت . به سمت یونگی برگشت که دید خوابش برده، هیونگش یه گربه ی خوابالوی با مزه بود ولی چیزی که جینا گفته بود انقدر ذهنشو درگیر کرده بود که نمیتونست به چیزی فکر کنه...هوسوک، اگه جونگکوک میشنوید چی میشد؟
دستاشو روی شقیقه هاش گذاشت ولی خودش میدونست که چی میخواد.
بلند شد و رفت به اتاقش جوریکه کسی صداشو نشنوه ، از یخچال کوچیکی که تو اتاقشون بود یه شیشه شبیه شیشه ی مشروب در آورد و سر کشید.
انقدر هول بود که نفهمید درو باز گذاشته و جینا داره یواشکی دیدش میزنه.
یه قطره از اون مایع از گوشه ی لبش سرازیر شده بود.رنگش قرمز بود ،به رنگ خون...جینا به نرمی یه گربه به اتاق خودش برگشت.چیزی که میدید باور نمیکرد، اونقدر با خون آشنا بود که از یه کیلومتریش هم میتونست تشخیصش بده.
رنگش ، غلظتش ، بوش...اون مطمئنا خون بود.قیافه ی جیمینو مجسم کرد ... با لبخند همیشگیش، درحالیکه از کنار لبش خون جاری شده و چشماش کاملا قرمز شده...
دستشو رو قلبش گذاشت، هنوز مطمئن نبود پس نباید به کسی چیزی میگفت.
برای آروم کردن خودش رفت سراغ تخت دونفره و از زیر بالشتش دفترچه ی مانوولو درآورد و صفحات آخرشو ورق زد تا به این نوشته ها رسید:
«وقتی این حس بهم دست میده باید چیکار کنم؟ حقارت ، نفرت...برای بار دوم یه همجنسگرا قلبمو شکوند...اون حتی نزاشت حرف بزنم. اون پسر رو
قلبم پا گذاشت و خرده هاشو زیر پاش له کرد.
میخوام از خودم و از این احساسات احمقانه فرار
کنم ، بعد از مدت ها دلم میخواد بمیرم.من توی عشق به دوتا پسر باختم...
فقط میخوام فراموش کنم، نامه ای که با تمام احساساتم براش نوشتم به همراه شکلاتی که خودم با دستای خودم به شکل خرگوش درست کرده بودمو انداختم تو نزدیک ترین سطل آشغالی که به دستم رسید . موهامو که تصمیم داشتم به خاطرش بلند کنم از بیخ کوتاه کردم . با کمک جینا میخوام از دکتر کانگ قرص فراموشی بخرم . نمیدونم چرا بابا از این قرصا استفاده نمیکنه تا زندگیش راحت تر بشه ولی من استفاده میکنم و سعی میکنم دوباره عاشق بشم واین بار عاشق یه آدم درست میشم...»
جینا لای دفترچه رو گشت و نامه ای که توی یه کاغذ صورتی با بوی رز نوشته شده بود پیدا کرد...خودش اونو برای مانوول از تو سطل برداشته بود و گذاشته بود لای دفترش...
نوشته ای داخل جلد دفترچه خودنمایی میکرد.
«جینای عزیزم اگه بازم عاشق آدم اشتباهی شدم و تو نتونستی منو سرعقل بیاری این دفترچه رو بهم بده تا بخونم و حواسم باشه.»
لی مانوول22 آگوست2023
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...