battle of four army

716 107 47
                                    

مانوول

جونگکوک اونجا بود …میدیدمش که با اون شمشیر درست مثل یه شوالیه ی جذاب شده …زیر لب گفتم" لعنتی جذاب …" به سمتم برگشت …شنیده بودش …بازم همون لبخند خرگوشی که عاشقش بودم بهم زد . دلم میخواست برم و بغلش کنم، دلم میخواست موهای پیشونیشو که از عرق به پوستش چسبیده بود کنار بزنم ، دلم بدجور میخواست که بتونم اسمشو صدا کنم و بگم که چقدر درعرض یه شب دلم براش تنگ شده . فکر کنم این همون عشقه، اینا دردای لذت بخش عشق هستن…
اون خوناشاما دستامو محکم به صندلی بسته بودن ، بخاطر یادداشتی که کوک برام گذاشته بود کاملا مطیعانه رفتار میکردم ولی قرار نبود هیچ تلاشی برای رهایی انجام ندم …چند روز پیش با کمک جینا ناخن سیاه کاشتم و خوب این جونگکوکو متعجب کرده بود ولی اون نمیدونست چیزی مهم تر از رنگ ناخنام توی اون کاشت هستش …با لبه های بلند و تیز ناخنای مصنوعیم که با کمک سوهان به اندازه ی یه کارد میوه خوری تیزش کرده بودم شروع کردم به آرومی و بی سروصدا طنابارو میبریدم …تار به تار طناب نازک باید بریده میشد تا من بتونم آزاد بشم.
به اجبار داشتم به اون دوئل گلادیاتوری نگاه میکردم . باید میرفتم کمک کوک…باید سریعتر طنابارو میبریدم.
__________________________________________

جونگکوگ و دراکولا داشتن مثل دوتا گرگ دور هم میچرخیدن … دراکولا با پوزخند به کوک نگاه میکرد "واقعا میخوای تا این حد پیش بری جئون؟ اونم بخاطر یه زن؟"
کوک یه نگاه به آسمون کرد و دوباره به سمت ولاد برگشت "فقط بخاطر اون نیست بخاطر کل دنیاست .درضمن تو نمیخوای حمله کنی؟"
ولاد درحالیکه شنلشو درمیاورد واونو به دست بکهون میداد گفت:"دارم بهت فرصت میدم بچه جون ، تا وقت داری باید برگردی و با یه دختر خوناشام خوشگل دیگه به زندگی ابدیت ادامه بده."
کوک زبونشو به لپش فشار داد ، معلوم بود که داره عصبی میشه ولی بازم با لبخند کجکی ای جواب داد"خوب …بزار به پیشنهادت فک کنم… نه دلم نمیخواد ، ترجیح میدم در راه نجات دنیا فدا بشم."
-دنیایی که توش مجبوری هویتتو پنهان کنی؟میخوای بخاطر این دنیا به زندگیت پشت کنی؟
-من همین دنیارو دوست دارم.
ولاد وایستاد ، شمشیرشو به پاش زد"حیف شد ، انقدر احمق هستی که بخوای خودتو  قربانی کنی …من بهت فرصت دادم ولی خودت قبول نکردی."
-از لطفت ممنونم ولی بیشتر ممنون میشم اگه دوست دخترمو بهم برگردونی.
ولاد پوزخندی زد "اگه میخوایش …بیا بگیرش."
کوک با خشم به سمتش حمله برد ولی ولاد …نبود …با کمک گوش تیزش صدای خش خش علف هارو پشت سرش شنید …سریع چرخید و شمشیرشو به عقب پرت کرد ، ولی بازم هیچی…
صدای پوزخند دراکولا از سمت چپش اومد …به همون سمت حمله کرد و شمشیرش هوا رو شکافت…مطمئنا اگه به کسی میخورد از وسط نصفش میکرد . دندوناشو از خشم روهم میفشرد …چشماش داشت تغییر رنگ میداد…به چپ و راست حمله میکرد وصدای شکافته شدن هوا رو درمیاورد …از سر خشم فریادی کشید و به سمت ولاد برگشت که با لبخند بهش نگاه میکرد … یه لبخند تحقیر آمیز …مثل وقتی که یه بچه گربه بهت چنگ و دندون نشون میده و با تمام قدرتش از خودش صدا در میاره و تو فقط میتونی بهش بخندی و بعد از اینکه حسابی از سربه سر گذاشتنش لذت بردی با یه ضربه ی کوچیک حسابشو میرسی.
کوک نفسشو بیرون داد و به آسمون نگاه کرد …انگار خورشید امروز با تمام دنیا قهر بود و داشت برای بیرون اومدن ناز میکرد…

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now