10

888 122 1
                                    

در اون لحظات مانوول با خودش درمورد تصوراتش از اولین ماموریتش فکر میکرد...قبلا هم ماموریت های زیادی رفته بود ولی این اولین ماموریتی بود که خودش باید رهبریش می کرد و یه سنت قدیمی برای همه ی وارث های خانواده ی لی بود...اولین ماموریت پر افتخار و مهم بود ...
اما...
این اصلا شبیه ماموریت نبود...
با درموندگی به هودی صورتی ای که کوک تو دستش گذاشته بود و روش نوشته شده بود mate خیره شده بود.
به جونگکوک که شبیه همون هودی رو در دست داشت خیره شد...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت:«کوکی اوپا...فکر کردی من می‌تونم اینو بپوشم؟»
کوک با لبخندی گفت:«بی خیال ما باید کاپل باشیم و این هودیا عشق بین ما رو به خوبی نشون میدن.»
و بعد در حالیکه مانوولو به سمت اتاق پرو هل میداد‌ ادامه داد:« حالام بپوشش و انقدر بهونه نیار ما باید خوب به نظر برسیم.»
مانوول با خشم گفت:« بعد از این قرار باهات کات میکنم.»
و درو روی خنده ی خرگوشی کوک قفل کرد .
جونگکوک با خنده رفت تا خودشم لباسو امتحان کنه...از قصد این لباسو انتخاب کرده بود ، میخواست امروز و فردا رو بدون توجه به عقاید و گرایشش فقط سعی کنه مانوول رو کشف کنه...
بدون توجه به گذشته، بدون توجه به آینده، بدون توجه به نامزد مانوول...
آره ...اون میخواست با وجود مانوول از احساسات خودش مطمئن بشه...
جلوی آیینه وایستاده بودن و به خودشون نگاه می کردن ، کلمه ی soulmate که اونارو به هم وصل میکرد می درخشید و باعث میشد نگاه ها به سمتشون برگرده ...
مانوول معذب بود پس گفت:« کوکی اوپا به نظرم این هودیا خیلی جلب توجه می کنن بهتره یه چیز ساده تر...»
ولی نتونست ادامه ی حرفشو بزنه چون دست کوک دور کمرش حلقه شد و اونو به خودش نزدیک کرد.
مانوول متوجه خونی که به گونه هاش هجوم آورده بود شد و سعی کرد از کوک جدا شه ولی کوک‌ اونو محکم تر گرفت و گفت:« اتفاقا به نظرم همین خوبه مخصوصا که باعث میشه کیوت تر از همیشه به نظر بیای.»
قلب مانوول میخواست قفس سینه اشو بشکنه و پرواز کنه ولی مگه مانوول اجازه میداد...پس با خشونت ازش جدا شد و گفت:« خیلی خوب باشه ...همینو می‌خریم .»
صدای پیام موبایلش اومد ، با بی حوصلگی نگاهشو به صفحه ی گوشی داد ولی با خوندن پیامی که از طرف شماره ی ناشناس براش اومده بود و متنش حسابی تعجب کرد
(به نظر میاد دیدار با مادرت بعد پونزده سال حسابی حالتو جا آورده لی مانوول.)

در همین حال جینا و جیمین تو بخش زیور آلات فروشگاه بودن ...جینا حسابی جیمین رو در تظر گرفته بود و سعی داشت نشانه های خون آشام هارو توی اون پیدا کنه ...خوب هیچ اثری از چشم قرمز و فرار از آفتاب نبود ، ولی پوست رنگ پریده و شفافی داشت ...
جیمین با پوزخند به سمت جینا که داشت با دقت دیدش میزد برگشت و گفت:« میدونم که خیلی جذابم ولی الان وقتش نیست .»
جینا برای اینکه از این وضعیت خجالت آور بیرون بیاد دست جیمینو گرفت وبه سمت رگال دستبندا رفت و گفت:«اوپا با خودت چی فکر کردی؟البته که تو جذابی ولی من میخواستم ببینم برای مدل نقاشی بودن خوبی یانه.»
و وقتی جلوی رگال دستبندا رسیدن دست جیمینو که متعجب بهش نگاه میکرد ول کرد چون جوابشو پیدا کرده بود...
دستای جیمین مثل یخ سرد بودن...پس اون یه ...نه باید مطمئن می شد ...
با تکون خوردن دستای جیمین جلوی صورتش به خودش اومد، جیمین با نگرانی پرسید:«انگار حالت زیاد خوب نیست.»
جینا سریع نگاهشو چرخوند و گفت:«نه نه من حالم خوبه ...راستی اونا چین؟»
جینا به سمت مانکنایی اشاره کرد که لباس نداشتن و به شکل اغراق آمیزی اندام و صورت زیبا داشتن وحتی براشون جاهای ناگفتنی رو هم ساخته بودن.
جیمین به سرعت جلوی چشم جینا رو که روی یه مانکن مرد ثابت مونده بود گرفت و به سمت خودش برش گردوند...
جینا با تعجب و سوال بهش نگاه میکرد که جیمین گفت:« بیا بریم پیش مانوول و کوک .»
و سعی کرد دست جینا رو بگیره که جینا خودشو عقب کشید و وقتی نگاه متعجب و کمی دلخور جیمین رو دید گفت :« اول بهم بگو اونا چین، نکنه ...عروسک ...جنسی؟!...»
جیمین سرشو به نشونه ی بله تکون داد.
جینا با چشمای باز به جیمین نگاه میکرد ...و ناگهان با صدای بلند چیزی رو که توی ذهنش بود گفت:«چرا باید همچین چیزی توی هایپر استار باشه آخه؟!»
جیمین سریع دستشو گرفت و از اونجا دورش کرد .
________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now