14

936 120 24
                                    

جیمین موبایلشو تو جیبش گذاشت و به سمت جینا برگشت ،به ماه کامل خیره شده بود و یه قطره اشک درخشان روی گونش جلب توجه می‌کرد .
دستشو رو شونه‌ی جینا گذاشت و آروم گفت : جینا لطفا برام توضیح بده که چی شده ...منظورت از عشق اول مانوول چی بود؟
جینا به یه نیمکت اشاره کرد و روش نشستن ، جیمین منتظر بود تا اینکه جینا قفل زبونشو باز کرد:
- میدونم که فکر می‌کنی مانوول خیلی سرد و خشکه ولی اون همیشه اینطوری نبود ...یه زمانی اون خیلی شاد و شنگول بود و تمام آرزوش از بین بردن بدی‌های دنیا بود با وجود اینکه از همه ضعیف تر بود بیشتر از همه تمرین می‌کرد و از تمام پسرایی که امیدوار بودن به گروه اوسانگ برسن جلو میزد تا ثابت کنه بهترین و تنها وارث اوسانگ خودشه...ولی یه روز تمام این افکار و شادابیش از بین رفت یه روز اون برای اولین بار طعم حسی که خیلی وقت بود از دست داده بود چشید ...عشق...اون عاشق یه پسر شد ، اون سونبه مون بود و تو کلوب نقاشی عضو بود ، یه روز اون از مانوول دفاع کرد ...میدونی یه دختره بود که دیوانه وار عاشق اینجا بود ،رزی، مانوول همیشه با اون دعوا داشت چون از اینجا متنفر بود و خوب اونروزم دعواشون شد ، هیچکس توی دعوای اونا دخالت نمیکرد ، چون فکر میکردن مانوول به کمک احتیاج نداره . ولی همه از رزی دفاع میکردن ...اون پسر اونروز اولین کسی بود که از مانوول دفاع کرد ، اونم از اینجا بدش میومد ...مانوول عاشقش شد میدونی مانوول واقعا عاشقش شده بود، یه عشق پاک ، احساساتش کاملا واقعی بود و هرچقدر احساسات عمیق تر باشه ضربه هاشم شدید تره...درد های بیشتری داره ... همون روزی که میخواست بهش اعتراف کنه متوجه یه حقیقت خیلی تلخ شد ...اون پسر گی بود ...
- واقعا؟! چقدر تلخ...
جینا تو دلش گفت : بهت نمیگم که اون پسر عاشق تو بود ، چون نمیخوام دوباره تو دامی که ازش فرار کردی بیافتی.
- آره ...مانوول ضربه ی بدی خورد ، دومین ضربه ی احساسی شدید بعد از اینکه مادرش ترکش کرد ...
ازم خواست تا براش قرص فراموشی پیدا کنم بدون اینکه کسی خبردار بشه ...میدونی فکر میکنه عشق حماقته پس نمیخواست احمق باشه ...منم به دکتر کانگ زیرمیزی دادم تا ازش قرصا رو بگیرم ، اونموقع فقط اون قرصای فراموشی رو داشت ...
بعد از اون مانوول سرد شد ، خشک شد ، خشن شد ...از همه ی آدما بدش میومد و بدتر از همه اینکه یادش نمیومد چرا ... باعث و بانیش فقط یه نفر بود ، همون پسر ...
- اسم اون پسر چی بود؟
- جئون جونگکوک.
چشمای جیمین تا آخرین درجه باز شدن ، جونگکوک؟ اون باعث شده بود مانوول اینجوری بشه؟
زیر لب گفت: چه سرنوشت عجیبی ، جونگکوک یه بار قلب مانوول رو شکونده و حالا قلبش به دست همون دختر داره مچاله میشه.
جینا لبخند غمگینی زد و ادامه داد: مانوول عادت داره خاطره بنویسه ...قبل از اینکه کاملا جونگکوکو فراموش کنه اون دفترو به من داد تا اگه یه روزی دوباره درگیر عشق یه طرفه شد بهش بدمش تا خاطراتشو به یاد بیاره و از حماقت دور باشه ...الان خودش دفترچه شو پیدا کرده
- و خاطرتشو به یاد آورده...
- درسته...مطمئنم الان داره مست میکنه تا امشبو فراموش کنه...اون خیلی کم جنبه ست نمیتونه زیاد بنوشه...حالش حتما خیلی داغونه ...
صورتشو بین دستاش پنهون کرد و نالید : همش تقصیر منه ...ای‌کاش اون دفترچه ی لعنتیو تو سئول میذاشتم ...
جیمین بادیدن شونه های لرزونش دستشو دراز کرد و اونو در آغوشش گرفت . حسی که جینا به مانوول داشت ، همون حسی بود که اون به جونگکوک داشت ...پس به خوبی درکش می‌کرد ...
تصمیم گرفت که از اون حال درش بیاره، پس با یه لبخند مهربون گفت:
جینا...از اون شبی که فهمیدی من چیم ...هیچی ازم نپرسیدی ...نمیخوای چیزی بدونی؟ نمیخوای بدونی تبدیل به خفاش میشم یانه؟
جینا میخواست جلوی خندشو بگیره و تا حدودیم موفق شد ، خودش میدونست که جیمین فقط میخواد حواسشو پرت کنه ولی تصمیم گرفت از فرصت استفاده کنه...
- خوب...واقعا میتونی تبدیل بشی؟
جیمین درحالیکه چشماش کاملا باز بودن تقریبا داد زد: یااا به نظرت میشه یه آدم شصت و پنج کیلویی رو تو یه خفاش چهارصد گرمی جا کرد؟
جینا از قیافه‌ی جیمین خندش‌گرفت .اون خیلی بامزه بود، دستاشو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت : اوکی اوکی فقط یه شوخی بود ...حالا سوالای واقعی تو چطور خون‌آشام شدی؟
جیمین پشت گردنشو خاروند و لبخندی خجالتی زد و گفت: خوب ... چهارسال پیش وقتی با جونگکوک دوست شدم و فهمیدم یه خون‌آشام صد و خورده ای سالست بهش آویزون شدم تا منو هم تبدیل کنه ...میدونی عمر جاودان داشتن وسوسه کنندست‌.
جینا سرشو تکون داد: آره ...واقعا هست ...ولی شما چطور خون‌آشامایی هستین که میتونین غذا بخورین و تو آفتاب راه برین؟
- انسانا همیشه پیشرفت کردن ، مام همینطور ما تونستیم سرم ضد آفتاب بسازیم و هر ماه تزریقش کنیم تا توی آفتاب راحت باشیم .
- غذا چی؟
- میتونیم غذا بخوریم ولی سیر نمیشیم باهاش ، انرژی نمی‌گیریم ...مثل گیاهخواریه ، ما حتما خونو باید بخوریم نه بخاطر اینکه میخوایم بخاطر اینکه مجبوریم.
-پس این شهرو ساختین و از خون مردمش استفاده می‌کنین.
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت: اونا خودشون با کمال میل بهمون میدنش ، زندگی‌کردن تو این شهر و داشتن این آزادی حیوانی براشون ارزش هرچیزی رو داره حتی بچه هاشون.
- بچه هاشون؟
جیمین سرشو تکون داد و ادامه داد: هدف ما فقط استفاده از خون نیست ، دولت ها ی مختلف از دست همجنسگرا ها خسته شده بودن چون هر روز یه جا مردم برای حقوقشون اعتراض می‌کردن ، خانواده ها بخاطر بچه هاشون می‌ترسیدن، و جمعیتشون داشت روز به روز کمتر میشد چون مردم روز به روز تمایلات عجیب تری پیدا می‌کردن ، پس از ما خواستن که اصلاح ژنتیکی کنیم و جمعیت همجنسگرا هارو کمتر کنیم ، پول خوبیم بهمون میدادن ، ما تمام بچه هارو قبل از به دنیا اومدن اصلاح ژنتیکی می‌کنیم و از چهار سالگی به اون‌سمت جزیره می‌بریم تا خودمون آموزششون بدیم و تربیتشون کنیم.
- وبهشون چی یاد میدین؟
- ممکنه یه روز ببرمت به مدرسه هامون تا ببینیشون ، به هرحال از بیست سال پیش تا الان هیچ نشونه ای از تمایلات عجیب توی هیچکدوم از بچه ها دیده نشده...همشون استریتن.
- و این یعنی شما موفق شدین؟
- تقریبا آره ...گرفتن بچه ها از این آدما راحته چون اونا به آینده هیچ اهمیتی نمی‌دن ولی ما میدیم ، به خاطر همین آینده داریم ازشون استفاده می‌کنیم.
جینا پوفی کشید و سرشو روی شونه‌ی جیمین گذاشت و زیر لب گفت : چقدر حقایق دردناک تو این دنیا هست...
، جیمین که حواسش نبود به خودش لرزید ولی تصمیم گرفت همونطور آروم بمونن ...یکم آرامش بعد از اونهمه چیزای وحشتناکی که از دوستاشون فهمیده بودن واقعا لازم بود...
ولی انگار آرامش از اونا رویگردان بود چون همون موقع موبایل جینا زنگ خورد و اسم کیم سوا روش نمایان شد .
جینا موبایلو رو اسپیکر گذاشت :
- جینا جواب بده.
- سوا شی ...چیزی شده؟
- شنیدم مانوول حسابی مست کرده درسته؟
جینا لبشو گاز گرفت و با چشمای متعجب به جیمین نگاه کرد و با دستپاچگی گفت: نه نه ...خوب آره اون مست کرده ولی دوست‌پسرش پیششه.
- جونگکوک؟! فکر نمی‌کردم رابطشون واقعی باشه بهتره سعی کنی به هم زیاد نردیک نشن .
- باشه.
سوا بعد از یکم مکث گفت: خبر جدیدی نداری؟
لحن و قیافه ی جینا جدی شد: مانوول میخواد مرحله‌ی آخرو انجام بده ...میخواد بیاد سراغت ...
- خیلی وقته منتظرشم .
- همین روزا بهت زنگ می‌زنه و ازت می‌خواد یه قرار بیرون شهر بزارین ...تظاهر کن اونقدر احمقی که حرفاشو باور کنی.
- باشه توام میای؟
- به من احتیاجی نداری به هرحال اون نمیتونه تو رو بکشه.
سوا دستپاچه شد : جینایا اگه یه گلوله بهم بخوره می‌میرم میدونی؟
جینا با زرنگی گفت : خون‌آشاما که با گلوله نمی‌میرن.
سوا حرفی نزد و جیمین از اونجایی که مطمئن بود سوا حسابی جا خورده با صدای بلند گفت: نونا جینا همه چیزو میدونه.
- که اینطور ، تعجبیم نداره.
جینا موهای بلندشو پشت گوشش داد و با لحن کنجکاوی پرسید: میخوای بالاخره بهش بگی؟
- آره ، اون باید بفهمه که کیه ...من میخوام باهاش حرف بزنم و اونو از چیزی که واقعا هست و قدرتی که میتونه داشته باشه آگاه کنم.
- پس موفق باشی ، من هوای هردوتونو دارم .
- مواظبش باش ...اون خیلی تنهاست ...
- هستم و قول میدم همیشه باشم.
تلفن قطع شد ، جینا آهی کشید و دوباره سرشو رو شونه ی جیمین گذاشت و گفت:« میدونی مانوول یعنی ماه کامل ولی نه از نظر زیبایی از نظر تنهایی ماه توی آسمون شب خیلی تنها به نظر میرسه حتی با وجود میلیاردها ستاره ای که دورشو گرفتن.»
- مانوولم مثل ماهه مگه نه؟
- درسته ...اون واقعا تنهاست و فکر کنم با وجود این یاد آوری تنها ترم بشه ...
جیمین دستشو دور شونه ی جینا انداخت و با لحن دلگرم کننده ای گفت: نگران نباش همه ی این رنج و دردا یه جایی به آرامش میرسه مثل رودی که به دریا می ریزه فقط صبر لازمه...
جینا زیرلب تکرار کرد: فقط صبر لازمه...
___________________
مانوول
آاااااه ...خداوندا چقدر سرم درد میکنه...چرا باید همچین سردردی بگیرم؟ ...راستی یادم میاد که دیشب ...بالا آوردم ...تازه یادم اومد ...از جام پریدم ، من مست کرده بودم ...جونگکوک...من ...من بوسیدمش...آیییش...چرا این غلطو کردم آخه...
از اونجایی که معدم خیلی می‌سوخت با سختی از جام پاشدم تا برم پایین و یه چیزی کوفت کنم .
انقدر سرگیجه داشتم که مجبور بودم دستمو به دیوار بگیرم و برم...
صدای صحبت بچه ها از آشپزخونه میومد ...صدای جونگکوک...باید تظاهر کنم که چیزی از دیشب یادم نمیاد تا از کارم بد برداشت نکنه ...آیییش حتی وقتی میخوام لبمو تر کنم یاد اون لحظه می‌افتم ...
بدون حرف و با تظاهر به اینکه مثل همیشه کاملا خونسردم رفتم و سر جای همیشگیم نشستم ولی قلب لامصب نمیزاشت از بس که محکم میکوبید...
یونگی اوپا یه کاسه پر سوپ جلوم گذاشت ، وقتی با سوال نگاهش کردم با لبخند مهربونی گفت: «مستی رو از سرت می‌پرونه.»
در جوابش لبخندی زدم و تشکر کردم ، جمع در سکوت کامل فرو رفته بود ، مدام زیر زیرکی بع جونگکوک نگاه می‌کردم که بدون حرف به کاسه اش زل زده بود و وقتی یهو سرشو به سمتم برگردوند با دیدن لبای سرخش نگاهمو دزدیدم . یونگی و جیمین هراز گاهی نگاهاشونو بین من جونگکوک می‌چرخوندن ، جینا حتما قضیه رو بهشون گفته بود چون به سرعت کاسه شو تموم کرد و از کنار میز بلند شد . جیمین هم بعدش مثل جوجه اردک دنبالش رفت بیرون ...یونگی با حالت پدرانه ای موهامو به هم ریخت و رفت و بعد از چند دقیقه صدای پیانو از اتاقش میومد...و این یعنی من با جونگکوک تنها بودم...دوباره ...سعی می‌کردم بهش نگاه نکنم ولی نمی‌شد چون اون ...خوب خیلی جذاب بود و درست روبه روی من نشسته بود و هیچ توجهی بهم نداشت . بعد از اینکه اون سوپ تندو تموم کردم از جام بلند شدم که جونگکوکم بلند شد و در مقابل چشمای حیرت زده ی من مچ دستمو گرفت و باگفتن« باید حرف بزنیم.» منو به سمت حیاط کشوند...با برخورد نور آفتاب چشمامو بستم تا یکم به نور عادت کنم و وقتی چشامو باز کردم صورت جونگکوکو مقابل خودم دیدم و ناخودآگاه چشمم روی لبای گیلاسی ای که دیشب با بی‌شرمی تمام بوسیده بودمشون ثابت موند.با یادآوری دوباره ی دیشب لب پایینمو گاز گرفتم که از چشم کوک دور نموند ...نگاهمو دزدیدم و سعی کردم سرد باشم و تپش قلبمو کنترل کنم :خوب ...چی میخواستی بگی؟
- در مورد دیشب...
لعنتی ...لی مانوول تو هیچی از دیشب یادت نیست ،هیچی فهمیدی...
تقریبا داد زدم: من هیچی از دیشب یادم نیست.
با چشمای بهت زده ی کوک مواجهه شدم ، به سختی زبون باز کرد و پرسید: هیچی...یادت نمیاد؟! حتی کاری که کردی؟
هول شدم و گر گرفتم: من؟! ...من چیکار کردم؟ امیدوارم کار مسخره ای نکرده باشم ...
رنگ نگاه کوک تغییر کرد ، بهم نزدیک تر شد و من رفتم عقب تر ... لباشو تر کرد و گفت:« اون مهم نیست ...مهم چیزیه که جینا برام تعریف کرد ...اتفاقای دوره ی دبیرستانت ...حقیقت داره؟ .»
پوزخند تلخی زدم :«آره ، حقیقت داره ...یه دختر هیفده ساله عاشق سونبش شده یه عشق یه طرفه احمقانه...خوب که چی؟»
- دیشب یه حرفایی بهم زدی، گفتی دوبار عشق اولت شدم ...
با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکردم ...تو چشمام زل زد و پرسید :« هنوزم دوستم داری؟»
این چه سؤالیه؟ چطور میتونه با بی‌شرمی تمام همچین چیزیو از من بپرسه؟ ولی با اینحال
کم مونده بود اشکام سرازیر بشه چون من هنوز دوستش داشتم ..‌.با اینکه گفته بودم اون بوسه نشونه ی پایانه ...
ولی نمیتونستم بهش اعتماد کنم ...چون اون گی بود پس احساس من غلط بود ...اگه یه روز به خاطر یه پسر منو رها کنه خیلی بدجور آسیب می‌بینم...نمیخوام این اتفاق بیفته... نمیخوام ازش متنفر شم ...
سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:«نمیدونم دیشب چی بهت گفتم ولی ...من نمیتونم عاشق یه همجنسگرا باشم چون وقت آسیب دیدنو ندارم ...من نمی‌دونم چقدر زنده می‌مونم ...توام نمیتونی به دخترا علاقه داشته باشی پس هیچ رابطه ای نمیتونه بینمون ...»
نذاشت حرفمو ادامه بدم و داد زد:« از کجا میدونی که نمیتونم؟!»
متعجب بهش نگاه کردم ...من هنوزم باورش نداشتم.
- اگه فقط از سر دلسوزی میخوای بهم محبت کنی ...من بهش احتیاجی ندارم ، لازم نیست به خاطر من گرایشاتو تغییر بدی ...
- مسئله اصلا اون نیست ...من...
عصبی گفتم:« تو چی؟ ها؟ بهم علاقه داری؟»
ساکت شد ، باصدایی که از ته چاه در میومد گفت:«اگه داشته باشم چی؟ اگه تغییر کرده باشم چی؟»
تو چشماش صداقتو میخوندم ولی وقتی یاد اون ولنتاین و بوسه‌ی اون و جیمین افتادم تو چشماش زل زدم و گفتم:« خب که چی؟ مطمئنی احساست فقط یه هوس زود گذر نیست؟ مطمئنی میتونی تا آخرش دوستم داشته باشی؟»
- اگه بهم فرصت بدی...
- خودتم از احساساتت مطمئن نیستی...چطور میخوای من بهت اعتماد کنم؟نمیخوام بازم مجبور بشم قرص فراموشی بخورم.
با غصه بهم نگاه می‌کرد ولی انگار غمش داشت تبدیل به خشم می‌شد ...شونه هامو گرفت و داد زد:«حتی نمیخوای بهم یه فرصت بدی؟ »
تو چشماش زل زدم و محکم گفتم:«با من بودن بهای سنگینی داره ، تو هیچ شناختی از من نداری فقط عاشق پوسته ی من شدی.»
- پس بزار درونتم ببینم ...
یه قطره اشک روی گونش چکید ، طاقت دیدنشو نداشتم ...اینکه به خاطر من اشک بریزه قلبمو خراش می‌داد...دستمو رو گونش گذاشتم و با شستم اشکشو پاک کردم ...
- درون من زشت تر از اونیه که بتونی عاشقش بمونی ، پس بی‌خیال من شو.
دستاش از روی بازوهام سرخورد و افتاد پایین ...ازش جدا شدم و بدون هیچ حرفی به خونه رفت .
قلبم بازم شکسته بود و من متعجب بودم که جایی برای شکستن دوبارش مونده؟
جونگکوک لطفا بزار همینطور تو قلبم او رو یواشکی دوست داشته باشم ...من هنوز آماده نیستم...هنوز
حالم بد بود ...باید قرصمو میخوردم ...ولی اول ...
گوشیمو در آوردم و روی اسم سوا اونی زدم ...
بعد از چند تا بوق جواب داد:
- الو؟
سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم.
- سوا اونی
- اوه مانوولا چطوری؟ همه چیز خوبه؟
بغضم بیشتر بهم فشار میاورد پس باید ازش برای نقشم استفاده می‌کردم .
- اونی...
- چی شده ؟! صدات ...تو داری گریه می‌کنی؟
- اونی ...کوکی اوپا و من ...
- چی ؟ چیشده مانوولا ...
- ما باهم یه دعوای حسابی کردیم...میخواد به هم بزنیم ..‌.
داشتم هق هق می‌کردم ...بعد از مدت ها در عرض دو روز اینهمه گریه برای من زیاد بود.
- آروم باش مانوولا باشه ...همه چی درست میشه...
- اونی میشه باهم بریم بیرون؟ من حالم خوب نیست کسیم ندارم که باهاش بتونم حرف بزنم.
- البته عزیزم البته ...کی بریم؟ خودم میام دنبالت .
- امروز نمیتونم بیام ...فردا ظهر میشه بیای؟
- باشه حتما ..
- فقط ، لطفا به کسی نگو که دنبال من میای ...نمیخوام دوباره به جونگکوک شک کنن.
- باشه ...پس فردا می‌بینمت.
- ممنونم اونی ...می‌بینمت .
موبایلمو گذاشتم تو جیبم ...من زیادی داشتم به اون پسر وابسته می‌شدم ...اینطوری بهتره ...وقتی سوارو بکشم ، همه چیز تموم میشه و ما سه تا برمیگردیم کره ...دیگه جونگکوکی تو زندگیم وجود نخواهد داشت...
با دردی که توی سرم پیچید و سیاهی رفتن چشمام یادم افتاد که باید قرصمو بخورم ، با تکیه به دیوار خودمو به آشپزخونه کشوندم و جعبه قرصامو از تو یخچال برداشتم ...نمیدونم چند سال دیگه میتونم با کمک این قرصا زنده بمونم ولی دیگه هیچوقت نمیذارم قلبم منو به راه اشتباهی ببره ...قرص آبی رنگو خوردم و روی کاناپه نشستم تا یکم حالم جا بیاد ...
____________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now