15

937 122 16
                                    

جینا از پله ها پایین اومد و با دیدن مانوول که روی مبل دراز کشیده و ساعدشو روی پیشونیش گذاشته فهمید که اوضاع بین اون و جونگکوک خوب پیش نرفته...
با صدای پایی که میومد و صدای بلند حرف زدن جیمین سریع برگشت و یواش گفت :« ساکت باشید.»
و صدای جیمین و یونگی خفه شد.
با دقت به مانوول نگاه کرد ، خوابش نبرده بود فقط با چشمای باز به سقف نگاه می‌کرد ، دیگه وقتش بود که با خواهرش حرف میزد .
به سرعت پیامی به جیمین فرستاد:« به نظر اوضاع خوب پیش نرفته ،برید جونگکوک اوپا رو پیدا کنید حتما حالش بده.»
چند لحظه بعد جیمین و یونگی پاورچین پاورچین از خونه زدن بیرون و جینا با قدم های لرزون به سمت مانوول قدم برداشت ...از عصبانیتش ، از غصه داشتنش ، از افسرده بودنش ...از همه ی اینا متنفر بود ...دلش برای مانوول هفده ساله که بی پروا به مشکلات میخندید و هیچ چیزی نمیتونست جلوشو بگیره تنگ شده بود ...و دور از انتظار نبود که جونگکوک رو مقصر این حال مانوول بدونه ...اما تنها کسی که میتونه مانوولو از این حال دربیاره خود مانووله نه کس دیگه.
روی زمین کنار کاناپه زانو زد و به مانوول که به سقف خیره شده بود نگاه کرد. لبشو تر کرد و گفت:«هی مان‌مان چطوری؟»
مانوول بدون هیچ حرکتی فقط لباشو تکون میداد و با صدای دورگه ی ضعیفی جواب داد:«خوب نیستم جینا اصلا .»
جینا سعی کرد قوی باشه ، آرنجشو به کاناپه تکیه داد و دوباره گفت:« چرا ...به خاطر اون دفترچه ی لعنتی؟ به خاطر اینکه یه زمانی عاشقش بودی؟»
- به خاطر اینکه هنوزم عاشقش هستم.
جینا بغضی که به گلوش فشار میاورد و میخواست هرطور شده بترکه قورت داد و گفت:« معذرت میخوام مانوولا ...معذرت میخوام...»
سعی کرده بود لرزش صداشو کنترل کنه ولی نمیتونست ...بغضش ترکیده بود و اشکاش جاری بود ...مانوول تعجب از جاش پرید و به جینا که داشت هق هق میکرد خیره شده بود ...جینا میون هق هق هاش می‌گفت:« همش تقصیر منه ...نباید ازت مخفی می‌کردم ، باید خودم بهت دفترچه رو می‌دادم ...معذرت میخوام مانوولا.»
دستشو روی دست جینا گذاشت و با مهربونی گفت:« تو بهترین کارو کردی ...خودم ازت خواستم جینا پس ناراحت نباش...»
جینا به چشمای مانوول خیره شد ، مانوول ادامه داد:« اگه از رازداریت مطمئن نبودم هیچوقت اینکارو به تو نمی‌سپردم. »
نگاهشو از جینا گرفت و به پشتی کاناپه تکیه داد و با صدای آرومش گفت:« تقصیر تو نیست جینا ...تقصیر هیچکس نیست ...حتی جونگکوک ...مقصر تمام این غم ها فقط خودمم ...عشق یه ضعفه ، منم به خودم اجازه دادم که ضعیف باشم...»
جینا پرید توی حرفش :« نمیخوای حتی یه فرصت به جونگکوک اوپا بدی؟ به خودت چی؟ انقدر سخت نگیر ...اشتباهی که قبلا کردی رو تکرار نکن.»
- چیکار کنم؟ جینا اون گیه می‌فهمی؟ امکان نداره علاقه ای یه من داشته باشه ...اگرم باشه سطحی و زود گذره ...من مثل اون آدمایی نیستم که راحت بتونم فراموش کنم و با یکی دیگه باشم ...اگه باهم باشیم و اون به همش بزنه من خورد می‌شم ... یه بار بهش اجازه دادم وارد قلبم بشه و قلبم ترک خورد ...دیگه نمیخوام و نمیتونم اعتماد کنم...
جینا :« مانوولا انقدر خودتو اذیت نکن ...عشق چیزی نیست که دست خودت باشه، عشق ضعف نیست ...»
مانوول سرشو تکون داد و گفت:« دیگه مهم نیست ...فردا کارمون اینجا تموم میشه... از فردا دیگه اون تو زندگی من نیست»
قلب جینا گرفت ...مطمئنا قرار نبود که بک ماری بمیره ، احتمالا از این به‌بعد بیشترم به کوک نزدیک می‌شد ولی خودش نمی‌دونست...
نفس عمیقی گرفت و آروم و شمرده گفت:«مانوولا ...فکر کردی این که مادرتو...کیم سوا رو بکشی کار درستیه؟»
انگشتاشو توی موهاش فرو برد و با خشمی که سعی داشت سر جینا خالی نکنه گفت:«برام درست و غلط بودنش مهم نیست ...فقط انتقامم مهمه ...انتقام معصومیتم که به خاطر تمایلات حیوانی اون و هرزش نابود شد، انتقام اشکایی که ریختم ...انتقام حسادت هایی که به آدمای دیگه داشتم ...بعدشم برای رسیدن به گروه اوسانگ و قدرت ، باید اونو از سر راهم بردارم.»
از جاش بلند شد و با قدم های استوار به سمت اتاقش رفت ...جینا از پشت سر داد زد :« میخوای بگی هیچ علاقه ای به مادرت نداری؟ من که میدونم هنوز اون سکه رو با خودت داری ...»
مانوول شل شد نفسشو با خشم بیرون داد و برگشت سمت جینا:« آره ...شاید هنوزم یه جایی تو اعماق وجودم یه دختربچه ی پنج ساله هست که عاشق خانوادشه ...باور داره مادرش عاشق اونه ...باور داره مادرش بهترین و پاک ترین موجود دنیاست ...اون تیکه از وجودم هنوزم اون سکه رو نگه داشته ...ولی من میخوام اون دختر پنج ساله رو با کشتن کیم سوا بکشم تا هیچ ردی از ضعف تو وجودم نمونه.»
بعد دوباره راه اتاقشو در پیش گرفت ...جینا با وجود آتشی که توی چشماش دیده بود فهمید که فقط سوا میتونه کاری که پونزده سال پیش کردو جبران کنه نه کس دیگه.
روی مبل پشت سرش ولو شد ، دلش آرامش می‌خواست ...یه جای آروم ...یه کلبه روی تپه با منظره کوه ها و جنگل و یه آسمون آبی با لکه های ابری سفید و بنفش، زیبا مثل معصومیتی که تو نقاشی های بچه هاست...و جیمین ...صبر کن جیمین تو خیلات جینا چیکار می‌کرد ...چرا باید یکی از عوامل آرامش جینا جیمین باشه؟ ...اون به این معصومیت تعلق نداشت ...اون یه خون‌آشام بود ...

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now